نوروز آمد ....
ی - صفایی
نوروز آمد ....
نوروز از راه میرسد رنجور، با کوله باری سی ساله بر پشت و قامتی خمیده. همچون همیشه که بوده و خواهد بود، پیراهن زیبای سبز بهاریاش را به تن کرده ولی چشمانش پر اشک و دلش خونین است.
آمده است که مثل هر سال به بهار خوش آمد بگوید.
دستش را به طرف بهار دراز کرد تا مانده برفهای زمستانی را از چهرهاش بزداید و همراه با بنفشهها و نرگسها جشنی بپا کنند ـ هر چند که خسته بود ـ ولی بهار هم دلِ کندن از خاک را نداشت!
دلِ کندن از خاک را نداشت چون تاب جدایی از لالهها و شقایقها برایش آسان نبود!
لالهها و شقایقهایی که بلندای قامتشان و سرخی چهرهی گلگونشان در دل خاک سرد زمستانی دفن شده بودند، گویا با بهار به سوگ نشستگانند.
از آنجاییکه سنت شکنی در منش طبیعت نیست و بهار ناگزیر به برخاستن است، برخاست و از مرواریدهایی که زمستان بر سرش ریخته بود، جوانه زد و خودی تکان داد. در این لحظه بنفشه و سوسن و سنبل و نرگس و ...... رنگها را درهمآمیختند و رنگین کمانی درخشیدن گرفت.
رنگین کمان میدرخشید اما رنگ دیگری نیز در آن بود که جایی در بین رنگهای دیگر نداشت و آن هم رنگ سیاه بود!
رنگ سیاهی که نشان از انتظار و مرگ دارد و سی سال است که جلوهی بهار را لکهدار کرده است.
نوروز با مهربانی دستی بر سر بهار کشید و به او دلگرمی داد و با لحنی دلسوزانه یادآور شد که همه منتظرمان هستند، باید راه بیافتیم......
از راه میرسند مثل همیشه، تا ما را در جشن خود شریک کنند و پیامآور شادیها باشند. پیام آور شادی و زندگی نو برای من، برای تو و برای ما. برای همهی آنهایی که عزیزانشان در دل خاک خفتهاند و برای همهی آنهایی که در سلولهای تنهایی انتظار را به انتظار نشستهاند.
پیامآور شادیها برای آنها که سفرهشان خالی است و برای ما که دلهایمان تهی است و فریادمان بی صدا.
یادی از سالهای دور ذهنم را به بازی میگیرد. سالی که بهارانمان خجسته بود و هنوز شکوفههایش به بار ننشسته، به خون نشست! و ما از وحشت به خون نشستن خجسته بهارمان، ترک دیار کردیم، به این امید که بهاران را خجستـــــــــــــــــه خواهیم کرد!
سی سال گذشت.
سی سالی که سال، سال و هر سال گفتیم: این بهار را در سرزمین مادری جشن میگیریم!
سی سالی که سال، سال و هر سال گفتیم: این نوروز را کنار سفرهی هفت سین پدری مینشینیم!
ما به درازای سی سال پیر شدیم ولی نه بوی بهار سرزمین مادری را چشیدیم و نه سفرهی هفت سین خانهی پدری را دیدیم.
سی سال است که بر سفرهی آوارگیمان مینشینیم و سنبل پناهندگیمان را آب میدهیم و به ماهی قرمز تنگ بلوری که همچون ما در بند است، چشم میدوزیم.
سبزهی نوروزمان را آب میدهیم که بزرگ و بزرگترشود تا روزی که میخواهیم آن را به دست جویبار بسپاریم، حجم بیشتری را برای دربرگرفتن نحسی زندگیمان داشته باشد.
سی نوروز را با هم نشستیم و با امیدی در ناپیدای وجودمان، ناامیدانه به یکدیگر تبریک گفتیم!
فرزندانمان را به دشت و صحرا بردیم تا رویش بهار را ببینند ولی خودمان در کوچههای باریک عاطفه در پی بهاری که گم کردهایم، سرگردانیم.
چه کسی گفت نوروزتان پیروز، هر روزتان نوروز؟!
.......... ولی این بهار، بهار دیگری است و این نوروز، بنیانگذار روزی نو.
صدای خندهی سنبل و پچ پچ ماهیهای تنگ بلور را میشنوم و اشک شمع دیگر اشک غم نیست.
امیدی دیرینه در من بیدار شده و فریاد میزند: بهاران را خجستـــــــــــــــــــه خواهیم کرد!
ی. صفایی
17 مارس 2010
منبع:پژواک ایران