PEZHVAKEIRAN.COM آیا با دروغ‌ و تهمت‌ می‌توان از پاسخگویی و مسئولیت‌پذیری گریخت؟
 

آیا با دروغ‌ و تهمت‌ می‌توان از پاسخگویی و مسئولیت‌پذیری گریخت؟
راضیه متینی

در پنج مهر ۶۰ در رابطه با تظاهرات مجاهدین دستگیر شدم و پنج سال زندانی بودم. هیچگاه ارتباط تشکیلاتی با مجاهدین نداشتم. شرکت من در تظاهرات صرفاً بخاطر نشان دادن مخالفت با بی‌عدالتی، زورگویی و آن‌چه که در آن روزها در جامعه‌مان می‌گذشت بود. نگاه من به مسائل سیاسی، بیشتر از زوایه‌ی عدالت‌خواهی و همیاری و آرزوی بهروزی برای مردم بوده است. هیچگاه اهل «سیاست» نبوده‌ام؛ به ویژه وقتی که دیده‌ام چگونه گاهی مرز آن با توطئه‌چینی و دسیسه سازی و هوچیگری، در هم ریخته شده و یکی می‌شوند؛ «سیاست»ی که برای کسب قدرت، از گفتن هیچگونه دروغ و تهمتی پروا نکرده و پرونده سازی بر علیه دیگران و ترور شخصیت را مجاز دانسته و به کار گرفتن زشت‌ترین و غیراخلاقی‌ترین روش‌ها را نیز توجیه می‌کند. همواره از چنین «سیاست»ی گریزان بوده و از آلوده شدن به آن به شدت پرهیز کرده و می‌کنم. این نامه را نیز با چنین دیدی نوشته‌ام و هدفم از انتشار آن نیز تنها افشای دروغ‌‌ها و تهمت‌هایی است که درباره‌ی دوستان عزیزم فاطمه و جلال کزازی و همسرم ایرج مصداقی، در سایت‌های وابسته به مجاهدین منتشر شده است.

*  *  *

محمد حسین توتونچیان و فریبا هادیخانلو، در سایت آفتابکاران مدعی شده‌اند:

 «جلال کزازی و فاطمه کزازی ، دو مجاهد شهیدی ، هستند که ، توسط مصداقی به اوین آورده می‌‌شوند . این دو ، علیرغم اینکه ، مدتها در بخش دیگری از سازمان ، مشغول فعالیت بوده اند ، اما ، مصداقی ، آنها را هم ، به اوین می‌‌آورد . تراژدی غم انگیز اینجاست که فاطمه کزازی ، نامزد ایرج مصداقی بوده است . اما ، مصداقی ، با شیادی تلاش می‌‌کند ، به خواننده بقبولاند ، که ، فقط خواهر ، دوستش بوده است

 

ایشان نخست صمیمی‌ترین دوست من، دوست دوران کودکی‌ام، فاطمه کزازی را «نامزد» ایرج معرفی کرده تا بعد بر اساس آن، سناریوی «تراژدی‌ غم‌انگیز» را جعل کرده و روضه بخوانند که ایرج، هم «نامزد»اش را لو داده است و هم دوست صمیمی‌اش جلال کزازی را!

مریدان نیز در فیس‌بوک بسیج شده و این اتهامات را تکرار می‌کنند بدون آن‌که لحظه‌ای بیاندیشند.

فاطمه کزازی قرار بود با سید محمد سید‌احمدی که در کشتار ۶۷ به دار آویخته شد ازدواج کند اما دستگیری فاطی مانع تحقق آن شد. من و ایرج با خانواده‌ی سید‌احمدی نیز ارتباط داشتیم. ایرج در خاطراتش هم به این موضوع اشاره کرده است. کسانی که چنین دروغ‌هایی را ساخته‌اند، فکر نکردند اگر فاطی نیست، اگر سید‌محمد نیست، اما مادرانشان و دوستان مشترکشان و خیلی‌ها دیگر هستند که می‌توانند شهادت بدهند و این دروغ‌ها را افشا کنند.

توتونچیان که گویا با حسین شریعتمداری روزنامه کیهان و باندهای اطلاعاتی و امنیتی رژیم، مسابقه‌ی وقاحت و دروغ‌گویی و پرونده‌سازی گذاشته‌، مدعی شده است:‌

«آری اینچنین است که ، ” جنایت کاری “در خون شهید سر و روی خود را می‌‌شوید . تا شاید ، از عذابی درد آور لختی بیاساید. با این همه از حرف تا عمل فاصله بی‌ نهایت است . مصداقی ، در همان زمانی که در بند توابین بود ، از طریق خانواده اش با همسر فعلیش آشنا می‌‌شود . در بند تواب‌ها از سکه‌ی ۵تومانی حلقه می‌‌سازد ، به مرخصی می‌‌رود تا با نامزد جدیدش ، دیدار‌هایی‌ داشته باشد .»

 

بله حق با ایشان است! من که «همسر فعلی» ایرج هستم از طریق خانواده‌‌اش با او آشنا شدم. منتهی نه در زمانی که او در «بند توابین» بود. بلکه هنگامی که مادرم مرا به دنیا آورد. چرا که من و ایرج نوه خاله هستیم. نامم را مادر ایرج برایم انتخاب کرده است. مادرم در نقش «ماما» هنگام زایمان برادر کوچکتر ایرج بر بالین مادرش حاضر بوده. از کودکی با هم بزرگ شده‌ایم. ایرج عضوی از خانواده‌ی ما بود.

ایرج به خاطر روابط بسیار نزدیک خانوادگی و عاطفی که با ما داشت در نوجوانی با فاطمه و جلال کزازی آشنا شد.

ایرج تمام دوران زندگی‌اش پس از بازگشت از آمریکا و قبل از دستگیری را یا در خانه‌ی ما سپری کرده و یا در خانه‌ی خاله‌ام (زن عموی ایرج) که به جان دوستش دارد و در نزدیکی منزل ما سکنی داشت. من و فاطی و جلال و ایرج و ... در سال ۵۸ با هم کوه می‌رفتیم.

فاطی دختری باهوش، جدی، منظم و دقیق بود و بی‌اندازه بی‌آلایش و مهربان و خوش قلب. از همین روی انسانی احترام‌ برانگیز و دوست‌داشتنی بود. چهره‌‌ی شاداب و زیبایش دائم پیش نظرم هست: در حال لیله بازی کردن، یه قل و دو قل بازی کردن، جلوی خانه، غروب‌ها، با بچه‌های دیگر پیش هم نشستن... حرف زدن‌ها... قلاب دوزی کردن و بافتنی به هم یاد دادن... مشق نوشتن‌ها... کاردستی درست کردن‌ها... از بچه‌های کوچکتر خانواده مواظبت کردن... خرید رفتن... من و فاطی روزهایمان را با هم می‌گذراندیم. خانه‌ی ما روبروی هم بود، انگار همین دیروز بود که به محله‌ی ما نقل مکان کردند... منزل ما در نزدیکی ده‌متری ارامنه قرار داشت، کوچه‌ی صنوبر... کوچه‌ای باریک و کوتاه... دوستان‌ مشترک‌مان همه ارمنی بودند...

 

توتونچیان با اشاره به کتاب خاطرات همسرم می‌نویسد: 

«خبر شهادت فاطی را “امداد‌های غیبی ” به مصداقی رسانده بودند یا سربازان گمنام ؟ از این مورد‌ها ، در سراسر نوشته‌های مصداقی به وفور پیدا می‌‌شود. اما آیا مادر مصداقی در رثای عروسش ، بغضش می‌‌ترکد، یا برای ” خواهر دوست ایرج ” ؟ عجب ، کودنی را می‌‌بینید ؟ مصداقی در سراسر این داستان به شعور همگان توهین می‌‌کند

 

مادر ایرج که مادر من هم هست و دخترم می‌خواندم پس از اعدام فاطی نه «در رثای عروسش» که برای دخترش می‌‌گریست. در غم دختری که هیچ‌گاه نداشت. مادر ایرج سال‌ها بود که جلال و فاطی را از نزدیک می‌شناخت. جلال‌ یار غار ایرج بود و خانه‌شان محل زندگی او. نزدیک‌ترین رابطه را با هم داشتند حتی قبل از آن که ایرج به آمریکا برود.

در سوگ فاطی نه فقط مادر ایرج، که مادر من و بسیاری از دوستان و آشنایان نیز گریستند، فاطی قرار نبود عروس هیچ‌کدامشان شود. از این گذشته وقتی جلال اعدام شد نیز همه می‌گریستیم؛ همه‌ی آشنایان و دوستان دور و نزدیک بر سرنوشت او گریستند. جلال هم قرار نبود «داماد» کسی شود. فاطی و جلال جان‌های شیفته‌ای بودند که عزیز همه‌ بودند؛ عزیز همه‌ی کسانی که آن‌ها را می‌شناختند...

چگونه بایستی به شما فهماند که انسان فقط برای داماد و عروس‌اش نمی‌گرید٬ ما از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. همه، از من گرفته تا ایرج و ... از فاطی و جلال خاطره داشتیم.

 

توتونچیان مدعی شده است:

«من ، بعد از افشاگری اولی‌ که علیه این ، بره ی لاجوردی کردم . پیامها ، ایمیل‌ها و تلفن‌های زیادی دریافت کردم . از همنشین ، هم ، یک ایمیل خصوصی ، گرفتم ، که بعدا به آن خواهم پرداخت . در بین کسانی‌ که ، به من زنگ زدند ، فریبا هادیخانلو ، زندانی سیاسی دهه ی ۱۳۶۰بود ، که پدر ۶۲ساله ا ش جز شهدای قتل عام ۱۳۶۷است . او ، صمیمی‌‌ترین ، دوست فاطمه کزازی است . داستان دستگیری و شهادت ، این مجاهد قهرمان ، را چنین تعریف می‌‌کند . وارد بند که شدم ، پاهام ، باند پیچی‌ بود . فاطمه ، را از دور دیدم ، او هم مرا دید ، ولی صورتش را بر گرداند. نمی دانم چرا ، بعد از مدتی‌ ، هر دو ، رفتیم دستشویی ، که از چشم توابها ، دور بمانیم . فاطمه ، داستان دستگیریش ، را برایم گفت ، او گفت : ایرج ، همه مان را لو داد ، تا بتواند ، حکم سبکتری ، بگیرد . این ، در حالی‌ بود ، که من ، مدت‌ها بود در بخش دیگری کار می‌‌کردم و ایرج به راحتی‌ ، می‌‌توانست ،” اسم من و مخفی‌ گاهم را ندهد ” . ما ، ” اعدامی هستیم ” . اما او ، ” زنده می‌‌ماند ” . ایرج ، برای زنده ماندنش خیلی‌‌ها را به اوین آورده . فریبا می‌‌گوید روزی که فاطمه را برای اعدام صدا زدند ، چادر و جا نمازش را ، به من ، داد و از من ، خواست : که ، ” آنها را به مادرش تحویل بدهم ” »

 

آیا تشکیلات مجاهدین اطلاع ندارند که فاطمه‌ کزازی دو سال بعد از همسرم ایرج مصداقی دستگیر شد؟ ایرج در مهرماه ۶۱ به دهسال زندان محکوم و به گوهردشت منتقل شد. فاطمه کزازی در آبان ۶۲ ، سیزده ماه بعد از آن که ایرج حکمش را گرفته بود و در گوهردشت مشغول کشیدن حکم زندان بود، دستگیر شد. ایرج چگونه می‌توانست «مخفیگاه» فاطمه را پس از دو سال لو دهد؟

آیا رهبری مجاهدین فراموش کرده است که به دروغپرداز‌های خود یادآوری کند که در روابط تشکیلاتی مجاهدین، کسی که دو سال از دستگیری‌اش می گذرد و در زندان و سلول انفرادی است، خبری از روابط تشکیلاتی افرادی که در بیرون زندان هستند ندارد؟

چرا راه دور می‌روید اگر چنانچه قرار بود ایرج برای کسی مشکلی درست کند، من که دم دست تر بودم، پسردایی‌ام مرتضی مدنی که در کشتار ۶۷ به دارآویخته شد که نزدیک‌تر بود. او نیز جزو صمیمی‌ترین دوستان ایرج بود. نه من و نه او شرکت در تظاهرات ۵ مهر را نپذیرفته بودیم و برای آن محمل مناسب داشتیم و به همین دلیل از مهلکه جسته بودیم.

فریبا هادیخانلو و محمدحسین توتونچیان مدعی شده‌اند که مادر جلال و فاطمه از ایرج متنفر بود و دائم او را نفرین می‌کرد و وی را عامل دستگیری فرزندانش می‌دانست!

«بعد از آزادی از زندان ، به دیدن مادر فاطمه رفتم . همراه فرد دیگری بودیم . مادر فاطمه ، به محض اینکه ، ما را دید ، شروع به گریه کرد . او به روی پاهایش می‌‌زد و می‌‌گفت : ایرج ، ” بچه‌ام را به کشتن داد ” ، و بلند بلند ، ایرج مصداقی را نفرین می‌‌کرد .فریبا می‌‌گوید : هر وقت ، که به دیدن این مادر داغدار ، میرفتم ، داغش تازه می‌‌شد . به سینه ا ش می‌‌زد و ، ” مصداقی را نفرین می‌‌کرد ” ، که جگر گوشه ا ش را از او گرفته بود

 

آیا در میان تشکیلات و رهبری مجاهدین کسی نیست که به ایشان بگوید چرا وقتی عکس ایرج در صفحه‌ی اول نشریه «ایران زمین» چاپ می‌شد و روزشمار کشتار ۶۷ به قلم او در این نشریه انتشار می‌یافت یاد این کشفیات نیفتادند. چرا آن زمان که سازمان مجاهدین برای ایرج در ژنو کنفرانس مطبوعاتی تشکیل می‌داد و سیمای آزادی با او مصاحبه‌ی نیم ساعته‌ی اختصاصی می‌کرد، چیزی نگفتند؟

مادر بهتر از هر کس می‌دانست که جلال دو هفته قبل از دستگیری ایرج، در منزل مسکونی‌شان هنگام صرف صبحانه دستگیر شده بود. مادر کسی که جلال را لو داده بود به اسم و چهره می‌شناخت. چیزی برای او پوشیده نبود.

جلال که دو هفته زودتر دستگیر شده بود می‌توانست باعث دستگیری ایرج شود و نه برعکس. انسان تا چه اندازه باید درمانده شود تا بتواند چنین دروغ‌هایی را سرهم کند. نمی‌دانم رهبری مجاهدین برای تاریخ و نسل‌های بعد و همه‌ی کسانی که کتاب «نه زیستن نه مرگ» را می‌خوانند و متوجه‌ی ترفند‌های زشت ایشان می‌شوند، چه پاسخی خواهند داشت؟

ایرج در خاطراتش توضیح داده است که چگونه در راهروی شعبه‌ی بازجویی با همفکری جلال، برنامه‌ریزی می‌کنند که جلال خود را بی‌خبر از همه جا نشان دهد و به منظور هرز دادن انرژی بازجویان و تیم‌های گشت، برای دستگیری ایرج که زیر شکنجه بود، گشت دادستانی را به خانه‌ی آن‌ها ببرد و در خیابان‌ها بچرخاند.

دوستان مشترک ایرج و جلال بخوبی در جریان هستند. یکی از این دوستان مشترک، حمید آقاغدیر اصفهانی، در نوشته‌ای، به این موضوع پرداخته و شهادت داده است

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-53749.html

گیرم که هیچ‌کس اطلاع نداشته باشد اما اعضای خانواده‌ی ما و خانواده‌ی جلال که از حقیقت ماجرا باخبرند. چه کسی نزدیکتر از ایرج به مادر فاطی و جلال بود؟

یادم نمی‌رود پدر جلال و فاطی با آن سینه‌ی زخم‌دار از رنج زمانه و آسم، روزهای چهارشنبه آش می‌پخت و منتظر می‌شد تا ایرج برود و با هم زیر نهال گیلاسی که ایرج و جلال از جنگل‌های شمیران‌نو کنده و در خانه کاشته بودند و حالا تبدیل به درخت گیلاس تنومندی شده بود نوش جان کنند.

در سال ۵۸ جلال و ایرج و برادر بزرگترم کریم و چند نفر دیگر از دوستان، دو اتاق، در زمینی که در محله‌ی اوقاف تهران که آن موقع خارج از محدوده بود تهیه کرده بودند، ساختند تا خانواده‌ی هفت‌نفره کزازی از رنج اجاره نشینی و زندگی در یک اتاق کوچک زیر راه‌پله خلاص شوند.

عملگی آن خانه را جلال و ایرج و برادرم کریم و چند تن از دوستان کردند... معمارش هم یکی از آشنایان بود.

 

وقتی ایرج از زندان برگشت هر هفته او بود که مادر را به بهشت زهرا، به سر قبر فاطی و جلال می‌برد...

وقتی مادر چشمانش آب مروراید آورده بود، ایرج به واسطه‌ی آشنایی که داشت او را در بیمارستان بستری کرد که چشم‌اش را جراحی کنند. ایرج عصای دست مادر بود.

وقتی کمال فرزند کوچک مادر مقابل چشمانش پرپر زد، وقتی فرزند دیگرش از ناراحتی قلبی رنج می‌برد، رهبری مجاهدین و مأموران‌شان کجا بودند؟

شرم‌آور نیست فریبا هادیخانلو عکس قدیمی فاطی را که من با مرارت بسیار تهیه کرده و آن را در فتوشاب بازسازی کرده و انتشار داده‌ام، در فیس‌بوکش با حذف آرم «پژواک ایران» به نام خود انتشار داده و دروغ‌‌های وقیحانه‌ای را به او و همسرم نسبت می‌دهد؟

ایرج در کتاب خاطرات‌اش، از فاطی که صمیمانه دوستش داشت یاد کرده و احساسات خود را با اشاره به رد کابل‌ها بر روی دیوارهای اتاق بازجویی، در وصف فاطی بیان کرده‌ است.

اما مأموران رهبری با بی‌شرمی نوشته اند:

 «آیا اینهمه ، در وصف یک خواهر دوست ، است یا ” یک معشوق ” ؟»

اگر من هم آن جا می‌بودم و همین احساس را می‌داشتم، آنوقت مرا چه خطاب می‌کردید؟ اگر شعر برادرم درباره‌ی فاطی را بخوانید، چه می‌گویید؟

با توجه به شناختی که از ایرج دارم، خالصانه‌ترین احساسات او را به فاطی، بهتر از دیگران می‌فهمم. اما دروغپردازان از درک چنین احساساتی عاجزند و از همین روی می‌پندارند که چنین احساسات پاک و عاطفی را فقط «در وصف... یک معشوق» می‌توان بیان کرد! متأسفم که در دنیای تنگ و تاریک این افراد، به همه چیز از دریچه‌ی جنسی نگریسته می‌شود. آن توجیهی را که رهبر عقیدتی‌شان برای «انقلاب ایدئولوژيک» آورده است، به اندازه‌ی کافی گویای این رویکرد و دیدگاه است...

مأموران رهبری، شهیدی را که به خون خفته است «معشوق» همسرم معرفی می‌کنند! بایستی از رهبری مجاهدین پرسید با این ذهنیت بیمارگونه و سقوط اخلاقی، به کجا رهسپارند؟

مطالبی که ایرج در مورد فاطمه کزازی و ... نوشته، توسط من تنظیم شده و عکس‌ها و اسناد موجود در آن را من به آن‌ها اضافه کرده‌ام.

http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=341

اگر ایرج عامل دستگیری فاطی و جلال بود، چرا جلال که تا سال ۶۷ زنده بود این ‌همه به او مهر می‌ورزید؟

 آیا مادر نمی‌توانست نقش ایرج را در دستگیری فاطی برای پسرش جلال فاش کند که در زندان این همه به هم نزدیک نباشند؟ آیا خود جلال خبر نداشت که ایرج عامل دستگیری‌اش بوده است و جانی‌دالرهای رهبری مجاهدین در نروژ بایستی کشفش می‌کردند؟

اگر مادر این همه واله و شیدای فریبا هادی‌خانلو بوده است که سفره‌ی دل پیش او باز می‌کرده چرا عکس فاطی را به او نداد؟ چرا وصیت‌نامه‌های فاطی قبل از دستگیری و قبل از اعدام در اختیار مأمورشان نیست؟ چرا آن‌ها را ایرج که ۶ سال بعد از او آزاد شده انتشار داد؟

http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=341

 چرا وصیت‌نامه‌ی جلال کزازی که قبل از دستگیری نوشته شده بود، در اختیار مأمور معذور قرار ندارد و نزد ایرج است؟ 

 

محمد حسین توتونچیان در مقاله‌ای سراپا دروغ و بهتان که در سایت مجاهدین انتشار یافته، مدعی شده است ایرج بابت محبتی که به زنده یاد مادر امامی داشت از دولت سوئد پول می‌گرفت:

«شما که يک خط در ميان دم از شفاف سازی و حقيقت می زنيد، آيا اينهمه از مادر امامی گفتيد و نوشتيد و چنان وانمود کرديد که روز و شب از او مراقبت می کرديد، يک کلام به مردم گفتيد که از بابت سر زدن به مادر امامی از دولت سوئد حقوق دريافت می کرديد؟ شما که خود را مبشر حقيقت گويی و حقيقت جويی جار می زنيد، آيا تابه حال به مردم گفته ايد که وقتی شرح حال خود را به گاليندوپل توضيح داديد چه جوابی دريافت کرديد؟ چرا نگفتيد؟ فر ديت خود ساخته تان فرو می شکست؟ آقای مصداقی شما گاليندوپل را نتوانستيد فريب بدهيد، او به شما گفت اگر شما اينطور که ادعا می کنيد بوديد، محال بود که رژيم شما را زنده نگه دارد.»

http://www.mojahedin.org/pages/detailsNews.aspx?newsid=129201

 

ایرج از دولت سوئد بخاطر مشکلات ناشی از زندان که دارد حقوق از کارافتادگی و بازنشستگی زودرس می‌گیرد. کسانی که در سوئد زندگی می‌کنند بخوبی می‌دانند کسی که از دولت حقوق از کارافتادگی می‌گیرد نمی‌تواند «بابت سر زدن به کسی» دوباره از «دولت سوئد حقوق دریافت کند». این موضع به سادگی قابل تحقیق و پیگیری است.

رهبری مجاهدین که بجای پاسخ گفتن به پرسش‌های مطرح شده از سوی ایرج و دیگر منتقدان، متأسفانه به هر ریسمان پوسیده‌ای چنگ می‌زنند، مگر متوجه نیستند که توسل به چنین شیوه‌های زشت و غیراخلاقی، بیشتر مایه آبروریزی خودشان می‌شود.

مأمورانی که وظیفه‌ی پرونده‌سازی و تهمت‌زنی را به عهده گرفته‌اند، وقتی زبان‌شان باز شد که مادر و دخترش عطیه سر بر خاک گذاشتند. ایشان بهتر از هرکس از علاقه‌ی مفرط مادر به ایرج خبر دارند. مادر تا زنده بود دو شماره تلفن را از حفظ داشت؛ شماره‌ی عطیه و ایرج را. هر وقت به خانه‌ی مادر می‌ٰرفتیم، از آن‌جایی که ایرج بیماری قند دارد، مادر برای او چای مخصوص درست می‌کرد. من به شوخی به او می‌گفتم «مادر خوب بهش می‌رسی حسودیم شد...» و او می‌خندید و چهره‌اش از شادی باز می‌شد. هفته‌ای نبود که چند بار زنگ نزند و از ایرج نخواهد برای صرف چای و درددل به نزد او برود. ایرج محرم اسرار و سنگ صبورش بود. هر از چند گاهی به جای شیرینی که دیگر برای ایرج بد بود پنیر درست می‌کرد و می‌فرستاد. مادر که سکته کرده بود و در بیمارستان بستری بود ایرج و یکی از دوستان شب و روز کنارش بودند. مادر در همان حال نزار ناشی از سکته‌ی مغزی توانسته بود به ایرج زنگ بزند و او را به کمک بطلبد.  

وقتی عطیه فوت کرد مأموران مربوطه، شماره‌ تلفن ایرج را از دفتر تلفن مادر خط زده بودند غافل از این که مادر با آن که دچار نسیان و فراموشی بود شماره را از حفظ دارد و در غیاب مأموران رهبری، به ایرج زنگ می‌زند و درد دل می‌کند.

رهبری مجاهدین فراموش کرده‌اند که به مأموران‌شان بگویند ایرج با گالیندوپل دیداری نداشته است و ادعایی هم در این مورد ندارد. اما بیش از ده‌بار با کاپیتورن دیدار داشته است. رهبری مجاهدین بهتر است خودشان پاسخ لازم را به محمد حسین توتونچیان بدهند که چرا به جای ایرج مصداقی، وی را به دیدار کاپیتورن نبردند؟ و به جای کاپیتورن، از ایشان بپرسند چرا رژیم آن گونه که وی در دو مقاله‌اش ادعا می‌کند بوده، زنده‌اش گذاشت. به جای کاپیتورن به او بگویند «اگر شما اينطور که ادعا می کنيد بوديد، محال بود که رژيم شما را زنده نگه دارد.»

رهبری مجاهدین آیا پاسخی برای خوانندگان خود دارند که توتونچیان در نروژ چگونه خبر از محتوای دیدار خصوصی ایرج مصداقی با کاپیتورن و صحبت‌های رد و بدل شده دارد؟

من متن شهادت کتبی ۲۴ صفحه‌ای (A4) ایرج مصداقی به کاپیتورن را که توسط مجاهدین ترجمه شده است دارم. تنها در چند خط خیلی گذرا و ساده به خودش پرداخته است و کمتر اشاره‌ای به فشارهایی که شخصاً متحمل شده کرده است. شهادت او اساساً در مورد جنایاتی است که رژیم در زندان‌ها مرتکب شده است.

من برخورد صمیمانه و دوستانه‌‌ی ایرج و کاپیتورن را در نشست «ایران تریبونال» که در لندن برگزار شد و ریاستش با کاپیتورن بود از نزدیک دیده‌ام. هرگاه کاپیتورن در وقت‌های استراحت در پاسخ به سؤالات شرکت‌کنندگان در مورد گذشته و دوران مأموریت‌‌اش چیزی را به خاطر نمی‌آورد با خنده می‌گفت از ایرج سؤال کنید او بهتر از من در جریان موضوعات مربوط به من است.

 

توتونچیان در ارتباط با «کمپین انتقال ساکنان لیبرتی به کشور ثالث» نوشته است:

 «چرا امضا ی خود را پای کمپین آنها نگذاشتید ؟؟؟ پنهان شده بودید ؟؟؟ اسم چند تا از زندانیان سیاسی را بدهم که همسر شما بدون اطلاع آنها نامشان را در آن کمپین گذاشتند . وقتی متوجه شدند ، رفتند و اسامی خود را پاک کردند و دوستان شما نوشتند که آنها را تهدید کردند که اسا میشا ن را پاک کنند . شما آتش بیا ر پشت صحنه ی آ ن معرکه بودید . حالا نقاب را بر داشته اید بروید و راحت اسمتان را پا ی آ ن کمپین بنویسید»


http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=3001

این من بودم که از «کمپین انتقال ساکنان لیبرتی به کشور ثالث» پشتیبانی کردم نه ایرج.

او به چنین تلاش‌هایی اعتقاد نداشت و ندارد. خودتان بهتر می‌دانید ایرج هر کاری را که می‌کند برخلاف «سربازان گمنام» رهبری عقیدتی مجاهدین، امضایش را پایش می‌گذارد و مسئولیت‌اش را می‌پذیرد. من مستقل از او تصمیم‌ می‌گیرم که از کاری پشتیبانی بکنم یا نکنم. شما در همین رابطه نیز دروغگویی کرده و اتهامات ناجوانمردانه‌ای به او زدید.

*  *  *

مادرم همیشه می‌گفت «شنونده باید عاقل باشه مادر». هروقت کسی شایعه‌ای را برای‌اش تعریف می‌کرد، با همان ذهن ساده‌اش تناقض‌های نهفته در آن شایعه را نشان می‌داد و بعد همین را تکرار می‌کرد «شنونده باید عاقل باشه مادر»

اگر آزاد‌اندیشی و استقلال اندیشه و نقد را تحمل نمی‌کنید، اگر ایدئولوژي و دین و رهبری عقیدتی‌تان این مجوز را به شما می‌دهند که بدون هیچ دغدغه و احساس گناه و شرمی، برعلیه منتقدان و مخالفان سیاسی خود، دروغ بگویید و تهمت بزنید و پرونده‌سازی کنید، دستکم با روان انسان‌هایی که هیچ دخالت و نقشی در بازی‌های سیاسی ندارند، بازی نکنید و به احساسات و عواطف‌شان احترام بگذارید و حریم خصوصی‌ ایشان و خانواده‌هاشان را رعایت کنید! آیا این ساده‌ترین کار هم از شما بر نمی‌آید؟!

 

راضیه متینی

مرداد ۱۳۹۲

 

 

منبع:پژواک ایران