گزارش یک آدممربایی : بیان حال در حصر شدگان؟!
صبا صبحی
نام کتاب: گزارش یک آدمربایی (به زبان اسپانیایی( Noticia de un secuestro
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز ( ۶ مارس ۱۹۲۷ - ۱۷ آوریل ۲۰۱۴) رماننویس، نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی.
سال 1993 در کلمبیا همزمان با جنگهای چریک شهری و فعالیت گروههای مسلح اپوزیسیون در سطح کشور، موضوع درگیری کارتلهای مواد مخدر و بطور خاص کارتل مدلین، با نیروهای پلیس نیز به شدت بالا میگیرد. در این آشفته بازار و درهم ریختگی سیاسی - اجتماعی، دولت لایحهای را به عنوان راه حل مشکل، اعلام میکند که بر اساس آن قاچاقچیان و دستگیرشدگان به ایالات متحده تحویل داده میشوند.
افراد کارتل مذکور، مطابق همین لایحه است که به نام "تحویلی"ها شناخته شده و در سراسر داستان با همین اسم خوانده میشوند. درمقابل به دستور پابلو اسکوبار رئیس "تحویلی"ها، به منظور لغو لایحه "تحویل" و گرفتن امتیازات بیشتر، و مهمتر از همه نجات جان خود او، در نقاط مختلف کشور، شروع به آدمربایی میکنند.
سوژههای آدمربایی عمدتا خبرنگاران و مدیران معروف برنامههای تلویزیونی و همسران شخصیتهای موثر کلمبیا هستند. کلیدیترین نفر "ماروخاپاچون" همسر آلبرتو ویامیزار از مقامات عالیرتبه است که به رئیس جمهور نزدیک و فردی تاثیر گذار میباشد. در واقع پابلو مطمئن است بواسطه علاقه ای که آلبرتو به همسرش دارد برای نجات او هر نوع همکاری را میپذیرد و بواسطه هشیاری و خصوصیاتی که دارد میتواند با دولت مذاکره و راه کار پیدا کند. البته خواهر آلبرتو و تعدادی ازخبرنگاران معروف نیز جزو این گروگانها هستند.
موضوع آدمربایی در این کتاب کالبد شکافی شده و نویسنده با چیره دستی، اتفاقات این ماجرا را از زوایای مختلف از آغاز تا سرانجام آزادی "گروگانها "، و نیز کشته شدن دو تن از آنها به نامهای مارینا مونتویا و دیانا توربای به تصویر میکشد.
مارکز بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو مشهور بود. او پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و بعد از آن که تحت تعقیب قرار گرفت در مکزیک زندگی میکرد.
شهرت مارکز که در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبیات شد، بیشتر به خاطر رمان "صد سال تنهایی" اوست که در سال ۱۹۶۷ منتشر شد و از پرفروشترین کتابهای جهان بی شمار میرود.
گزارش یک آدمربایی، بیشتر مستندی سیاسی است که ماجرای ربودن، زندانیکردن و در نهایت رها کردن تعدادی از چهرههای سرشناس کلمبیا در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ توسط کارتل مدلین را روایت میکند. کارتل مدلین، یکی از کارتلهای مواد مخدر بود که بهوسیلهٔ "پابلو اسکوبار" ایجاد و سرپرستی میشد.
خوانندگان عزیز احتمالا به یاد دارند که گزارش یک آدمربایی، همان کتابی است که میرحسین موسوی در سال 1389 در توصیف و بیان شرایط زندگی خودش در دورانی که به حبس خانگی افتاد، توصیه کرد تا همگان آن را بخوانند، لذا نگاهی گذرا به رمانی که مورد توجه هموطنان است، جالب خواهد بود.
***
مارکز نوشتن گزارش یک آدمربایی را به درخواست یکی از گروگانهای رها شده تقبل کرد، ولی بعدا متوجه شد که این موضوع محدود به این یک نفر نبوده و موضوعِ گروگانگیری گسترده تر از آن است و به گروگانهای دیگر، به کارتلهای مواد مخدر و درگیری و تداخل با دولت کلمبیا نیز مربوط میشود. موضوع همین گروگانگیری بود که به یکی از معضلات کشور کلمبیا طی دو دهه تبدیل گشت.
نویسنده هوشیارانه به جای قهرمان سازی از یک یا دو گروگان، شرایط را به گونهای ترسیم میکند که خواننده درمییابد که با یک معضل سیاسی و اجتماعی روبروست و صرفا نباید هیجانات شرایط سخت گروگانگیری را دنبال کند. در هر حال نظر نویسنده در مورد گروگانگیری یک جمله است: "خبر مرگ راحتتر از گروگانگیری است".
مارکز در این رمان به عنوان یک ناظر همه جانبه ظاهر شده وچنان همه چیز را با جزئیات توصیف میکند که گویی خود از نزدیک درگیر این واقعه بوده است. روشن است که در این امر، توانمندی اش درقلم زدن و صداقت و جسارتش در بیان واقعیتها به مدد او آمده و خواننده را نیز مشتاقانه به دنبال موضوع میکشاند.
او با ظرافت و بدون موضعگیری خاص سیاسی و یا حتی ایدئولوژیک، بدون اینکه مشخص باشد خودش در چه دایره فکری است همه موضوعات را تصویر میکند. طبعا وقتی موضوعی با این حد از اهمیت مورد توجه همگان است و تبدیل به یک موضوع اجتماعی شده، یعنی همه پارامترهای دخیل مثل دولت و ارگانهای دولتی، گروهها و باندهای قدرتمند و مافیایی و همه اقشار جامعه به نوعی در این قضیه نقش خواهند داشت. نویسنده به خوبی و با تبحر یک روانشناس، همه ریزه کاری ها، حتی زوایای شخصیتی سوژه های مختلف را با نیش قلم میشکافد .
مارکز در قسمتهای نخستین کتاب از اصل ماجرای گروگانگیری شروع کرده و همراه با گزارش نحوه دستگیری هریک از گروگانها و با توصیف شخصیت "گروگان" در واقع به بررسی و توصیف یک قشر ازجامعه که "گروگان" متعلق به آن است میپردازد.
طبعا نقشهای کلیدی همواره به عناصر مهمتر جامعه از جمله وزیر، وکیل، روحانیت و نیز حضور و نقش آفرینی خبرنگاران، نه فقط به عنوان ناظر و گزارشگر بلکه همراه وحاضر در صحنه تعلق دارد.
گروگانی که درخواست نوشتن کتاب را از مارکز کرده ، زن جوانی است که همسر دومش نقش کلیدی در مذاکرات فیمابین دولت و کارتلهای مواد مخدر ایفا میکند. او ماروخا نام دارد و نویسنده با تصویر زوایای مختلف شخصیت او این تصویر را به خواننده میدهد که علیرغم همه مسائلی که در جریان است، ماروخا زنی است قوی، منطقی، همسری وفادار و مادری نگران. همه این ویژگی های مثبت تحت تاثیر روشنفکر بودن اوست که همراه با هوشیاری فوق العاده میتواند شرایط سخت دوران گروگانگیری را از سر بگذراند. البته ماروخا ایمان دارد که همسر وفرزندانش همه تلاششان را برای نجات او خواهند کرد، و همین امیدواری در تمام لحظات به او کمک میکند تا از پای نیافتد. همسر ماروخا پزشکی است که در امورات سیاسی نیز دست دارد و از قضا رئیس جمهور هم از او حرف شنوی دارد .
خواننده از متن کتاب درمییابد که نویسنده از اطلاعات عمومی بسیاری برخوردار است. این اطلاعات وسیعا دراختیار خواننده قرار میگیرد تا به تفصیل به عمق داستان وارد شود. همراه با مطالعه داستان به نظر میرسد که نویسنده نگران بوده که مبادا باورها و محدودیتهای ذهنی مخاطب خود را خدشه دار سازد.
آنجا که از آدمربایان حرف میزند به خوبی نشان میدهد که آنها فقط ابزار و وسیله هستند و کار خود را به خاطر پول وگذران زندگیشان انجام میدهند، و علیرغم خطرناک و ظالمانه بودن "کار"، اصلا نمیدانند و شاید نمی خواهند بدانند که چه کسی را به گروگان گرفته اند!...البته مارکز در تصویر کردن هر یک از سوژههایی که در امر گروگانگیری دخیل هستند به دقت همه چیز را توضیح میدهد و بی جهت از ناآگاهی وفقر گروگانگیرها، سواستفاده نمیکند. مثلا پزشکانی را که بهر دلیل وارد این صحنه میشوند به خوبی توصیف میکند و شرح میدهد که چگونه یک دکتر خوش پوش و خوش قد و قامت میتواند تحت سلطه مافیا قرار بگیرد و دیگران را نیز مورد تهدید قرار دهد.
در این داستان، تمام صحنهها و پشت صحنهها به موزات هم پیش میرود، از وضعیت "گروگان" و تلاشی که برای انطباق با شرایط صورت گرفته تا اخلاق و کردار آدمربایان و در عین حال تلاشهای پلیس برای پیدا کردن راه کار مقابله با آدمربایان، و در ادامه، اشک و آه و نگرانی های خانواده های گروگانها که مضطربانه اخبار را دنبال میکنند و کاری از دستشان بر نمیاید، همچنین در ورای همهی اینها، تصویری است که از خبرنگاران ارائه میشود، آنها علاوه بر جمع آوری اخبار سخت مایلند که در این میان مفید باشند.
مارکز رییس جمهور وقت را که در واقع تصمیم گیرنده و دارای نقش اصلی در ماجراست، در یک قانون خلاصه میکند : "یا مذاکره یا ترور" و به این ترتیب خواننده را نسبت به شرایط دشواری که برای گروگانها وجود دارد مطلع میکند، زیرا میخواهد بگوید که راهکارهای زیادی برای آزاد کردن گروگانها وجود ندارد. او "رئیس جمهور را به این صورت تعریف میکند:"رئیس جمهور = سیاست ما این است!"
نویسنده، شخصیت اصلی و رئیس کارتل مدلین "پابلو اسکوبار" را در طول داستان، منفی تصویر نمیکند و همزمان با شمردن توانمندیهای او علیرغم اینکه کارگردان بدترین عمل اجتماعی است، ذهن خواننده را به شورش علیه او وادار نمیکند بلکه با تصویر شرایط واقعی و سیاسی کلمبیا، نشان میدهد که او لاجرم زاییده چنین شرایطی است. او حتی بعضی مواقع اینطور وانمود میکند که این دار ودسته در اذهان، مقبولیت بیشتری دارند: "اخبار "تحویلی"ها مورد تایید مردم ..." "پابلو اسکوبار ،تنها رمزی برای تحویلیها به شما میرفت " او شرافت یک مرد مافیایی را از دو دوزه بازان سیاسی بالاتر میبیند و مینویسد: "مهلکترین وضعیت این است که کسی همزمان خادم دو ارباب باشد "
"اسکوبار: پلیس بچه ها را میکشد
پلیس: اینها بعدا هوادارشما میشوند "
شاید این مکالمه، استدلال اصلی در تداوم جنگ بین پابلو اسکوبار و پلیس کلمبیا باشد .
مارکز ماهرانه میتواند همچون یک دوربین فیلمبرداری همزمان هم چهره سوژه ها و هم مختصات محیط را تصویر کند و به آرامی خواننده را توجه میدهد که هیچگاه در عبور از یک نقطه به نقطه ای دیگر، بی تفاوت نباشد و از همه چیز برای خود خاطره ای بسازد و یا آنرا به اطلاعاتی گرانبها تبدیل کند.
وقتی توجه داشته باشیم نویسنده از گروگانها نیست قلم او را باور میکنیم، چرا که چنان برداشتهای دقیقی از صحنه را منتقل میکند که گویی خودش انجاست، در عین حال این آگاهی را در اختیارخواننده قرار میدهد که در جامعه چه خبر است، مثلا در توصیف رفتار آدمربایان و ویژگیهای آنها که قبلا درگروههای مسلح بودهاند و همین موجب تردید در شناسایی و پی بردن به ماهیت واقعی آنها میشود، زیرا که بین رفتار و دروغهایشان تناقضی نمیابند تا ترفندهایشان را خنثی کنند.
مارکز همچنین در توصیف اشیا و پدیده های مختلف چنان وارد جزییات میشود که گویی اشیاء را زیر میکروسکوپ قرار داده و به این ترتیب هر شیی را در مقام و جایگاه ارزشی خود مینشاند. او از موقعیت داستان به خوبی استفاده کرده و خواننده را با شرایط آنموقع کلمبیا، انواع سلاح ها و مورد کار برد آنها آشنا میکند تا بتوانند تشخیص دهند حامل سلاح متعلق به کدام جریان و باند و گروهی میباشد.
وجه با اهمیت دیگری در داستان وجود دارد و آن کاوشهای روانشناسانه ای است که مارکز از شخصیتهای داستان ارائه میدهد و به این شکل تجربههای انسانی و شخصی خودش را به خواننده منتقل میکند. او با استعاره از "بانگ بی وقت خروس" به ناهنگامی حوادث و عدم تطابق انسانها با شرایطشان اشاره میکند و خاطرنشان میسازد که عدم تطابق انسانها با شرایطی که در آن قرار دارند روح را میآزارد.
درجایی برای معرفی شخصیت رئیس جمهور که نقش به سزایی در تصمیم گیریها دارد از نظم و انظباطی که از مقررات مدرسه و انجام اجباری تکالیف درسی در وجود او کاشته شده، استفاده میکند و اینکه شخصیت اداری و آنکادر دولتمداران، همواره در تبعیت از یک آموزش اجباری شبیه دوران مدرسه است و نه ناشی از احساس مسئولیت. او از توهمات انسانها و اینکه خیلی از اشتباهات فرد از این بابت است که فکر میکند همه چیز را میداند حرف میزند و در تصویر شرایط یکی از گروگانها نشان میدهد این توهم چگونه به مرگ او منتهی میشود.
مارکز معتقد است در دنیای انسانها هر موضوع کوچکی میتواند بهانه ای باشد برای زندگی کردن و برای نمونه مارینا را تعریف میکند که: "در دوران سخت زندگی به ناخنهایش میرسید. تنها چیزی که در آن زمان مارینا را زنده نگه داشته بود عادت به سوهان زدن به ناخنهایش بود."
با طولانی شدن زمان گروگانگیری از جدالی که انسانها در درون خودشان برای زنده ماندن دارند حرف میزند و گروگانی که سمبل وحدت است و دیگر امیدی به آزادی ندارد میگوید: "از اینجا زنده بیرون نمیرویم "... و از آن پس خود را تغییر داد ..."
او مناسبات بین "گروگان"ها و آدمربایان را ناشی از نیازهای روحی آنها دانسته و خالی از عنصرانسانی نمیبیند از اینرو مینویسد: "وابستگی ناشی از عادت و احساس مشترک در مورد درد و رنج و عواطف انساندوستانه آنها را بر انگیخته بود "... یا "با هر بیگانهای احساس همدردی میکرد به دلیل نیاز روانی شدید به کسب استقلال و نه نیاز مالی...."
اینطور که پیداست گابریل گارسیا مارکز چون نمیخواهد قاطعانه قضاوت کند ویا چون نمیخواهد مرز علنی کردن مواضع خودش را مخدوش نماید، اعتقادات مذهبی " گروگانها و آدمربایان " را به مساوات ترسیم میکند :"انها هم مانند گروگانها به عیسی مسیح و مریم مقدس متوسل میشدند. هرروز دعا میخواندند و حمایت وآمرزش میطلبیدند و نذر میکردند و صدقه میدادند تا قدیسان آنهارا در انجام هرنوع جنایتی موفق گرداند... بلافاصله پس از دعا نیز از قرصهای آرامبخش رهیپتون استفاده میکردند تا بتوانند در زندگی واقعی از پس عملیاتی قهرمانانه بر آیند ..."
مارکز در انتهای داستان کشیشی که واسط و گره گشای این مشکل اجتماعی شده را پدیده ای بین جدیت و مزاح تصویر میکند و نشان میدهد که آن زمان در کلمبیا نیز روحانیت "بد" و " خوب " وجود داشته ! وحتی شایعات مشابه درمورد وضعیت اخلاقی این گروه نیز رایج بود. از اینرو به طنز ازقول منشی کشیش مینویسد: "همواره روحانی دیگری نیز همراه آنها بود ! برای اینکه شایعه ای نشر نیابد! ظاهرا مراقبت و نظارت دائمی و بیمارگونه بر روابط زن و مرد و گذاشتن ناظر دوم و حتی سوم که این روزها در برخی از مناسبات متداول است سابقه تاریخی دارد!
البته نقش مثبت این کشیش تنها و بی کس را منکر نمیشود و بوضوح مینویسد که هر دو دسته دولت و قاچاقچیان از محبوبیت و تقدس این کشیش استفاده کرده و نهایتا" موضوع تسلیم گروه آدمربایان به "دولت " بواسطه این کشیش ساده لوح امکان پذیر میشود . مارکز او را طوری تصویر میکند که گویا سمبل " تسلیم " است .
نویسنده با مهارت به ویژگیهای شخصیتهایی میپردازد که رفتار انسانی آنها بارز و چشمگیر است و نیز از انواع واقسام نگهبانان بکار گرفته شده توسط مافیا که کارشان را با یک نقاب پیش میبرند. او میگوید "نقاب تنها میتواند چهره انسان را بپوشاند و نه رفتار او را/ هر نقابی قلبی داشت "
مارکز در پایان داستان و در زمان آزادی "گروگان"، دوچهره را برجسته میکند: چهره ماروخا که بواسطه خلق وخوی ستیزه جو و نامتفاهمش با آدمربایان که فاصله زیادی به لحاظ اجتماعی با او داشتند ضعیف و عصبی وخشکیده شده است؛ و دیگری پاچو که حتی جوانتر و فربه تر از دوران قبل ظاهر میگردد. مارکز پاچو را طوری تصویر کرده که حتی زمانیکه امکان فرار داشت فرار نمیکند. هر چند یک دلیل فرار نکردن، ترس بوده اما دلیل دیگرش تفاهم است !
گزارش یک آدمربایی هم چون فیلم ها یا داستانهای قهرمان محور، مثلا با آزادی نمایشی گروگانها تمام نمیشود بلکه با ادامه داستان و توضیح شرایط بعدی هر شخصیت و شرایط سیاسی کلمبیا بر این واقعیت تاکید میکند که زندگی ادامه دارد :
"1993-1991 بیست وشش خبرنگار به قتل رسیدند"
پولهای باد آورده و کار نکرده مخدری بدتر ازعمل قهرمانانه قاچاق مواد مخدر به کشور تزریق و به مردم این گونه القا میشد که قانون، بزرگترین مانع خوشبختی است، و داشتن سواد خواندن و نوشتن هیچ ارزشی ندارد. اگر انسان جنایتکار باشد بهتر میتواند به زندگی ادامه بدهد و انسان معقول وفهمیده نمیتواند زندگی عادی خود را تامین کند تا زمانی که کلمبیا دستگاه قضایی کار آمدی نداشته باشد.
شکل گیری سیاست مدون و مطلوب که دولت را در رده خوب ومجرمان را در رده بد قرار دهد امکان پذیر نیست ...عدم اعتماد عمومی به دولت هیچ ارتباطی به شکست سیاسی نداشت. بلکه بیشتر بدلیل بدنامی سازمانهای امنیتی و مطبوعات بود ...
صبـا صبحی
منبع:پژواک ایران