امام آمد (۳)
مینا اسدی
دنباله ی نوشته ی دو را بعد از این روزها می نویسم. از قسمتی می نویسم که امام آمد . و من و پسر دو ساله ام به ایران رفتیم. فرودگاه استکهلم بسته بود . فرودگاه ایران هم. نمی توانستم با یک بچه در دست و یک بچه در شکم خطر کنم و از ترکیه با اتوبوس به ایران بروم. چهار نفر بودیم که با قطار به نروژ رفتیم و به مجرد باز شدن فرودگاه ایران از نروژ ،سوار هواپیما شدیم که به انقلاب مردم به پیوندیم.
سه مرد همراه به راه خود رفتند. شهین حنانه دوست گرمابه و گلستانم به فرود گاه آمد. آنقدر شوق رسیدن داشتم که بهرنگ را به شهین سپردم و خودم با تاکسی به طرف دانشگاه تهران رفتم. جمعیت با علم و کتل و پلاکارت را ه رابسته بودند پس از دقایقی راننده در گوشه ای نگه داشت و مرا پیاده کرد . اگر همراه مردم راه می رفتم زودتر می توانستم به مقصد به رسم . نمی شد صف جمعیت را شکافت. در ازدحام مردم گم شدم راه برون رفت از این دریای توفانی نبود. در پیاده روها هم مردم به تماشا ایستاده بودند. و گاهگاه به صف تظاهر کنندگان نزدیک می شدند و آب و شربت پخش می کردند.
صدا به صدا نمی رسید. نمی دانستم مردم به کدام سمت و سو میروند. اما شعار استقلال...آزادی ...جمهوری اسلامی گوش فلک را کر می کرد. آنروز به دانشگاه محل اصلی انقلاب نرسیدم. اما از فردای آنروز در اجتماع دانشجویان...و هرجا که تظاهرات بود شرکت کردم . هر چه بیشتر می گذشت بیشتر دچار ترس و هراس می شدم. با آنکه در ایران و در خانواده سنتی بزرگ شده بودم این دختران و پسران دانشجو را نمی شناختم. «خواهر بروعقب...برادر بیاجلو» کلماتی بود که من هرگز نشنیده بودم.
پیش از هفده اسفند همه با هم مهربان بودند. ..به هم کمک می کردند ...نان و آب و نفت پخش می کردند.شبها در چادر هایی که در گوشه و کنار پیاده روها زده بودند آتش روشن می کردند و دور هم می نشستند و سرود می خواندند. آخر شب دختران و زنان را تا خانه های شان همراهی می کردند...شاعران بزرگ و مدعی «نه فقط شاعران توده ای ...امثال سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج »بل که شاعران مترقی ، مخالف شاه و شیخ .. قصیده های بلند و اشعار زیبا...ترانه های بی نظیر در ستایش امام می ساختند و در سالنهای سخنرانی اجرا می کردند و من مثل کودک گمشده در ازدحام شب به آنها گوش می دادم و متحیر می ماندم که چگونه می شود یک شبه رنگ عوض کرد.
اوج فاجعه امروز نیست که چهل ،سیصد و شصت و هفت روز گذشت . اوج فاجعه آنروز بود که کشتار جوانان از آب خوردن آسانتر بود. اوج فاجعه آنروز بود که من و یک زن دیگر در میان این جوانان ایستاده بودیم و در باره آزادی زنان و برابری آنان با مردان حرف می زدیم تصاویر در سرم زنده اند درحیاط دانشگاه ایستاده بودیم ..در میان زنان و مردان مبارز و انقلابی ..بحث بالا گرفت...پسران تند شدند و دختران مرا به سکوت دعوت می کردند.ناگاه مردی جوان نعره سرداد :برادرا...خواهرا متفرق شین. قلعه رو آتیش زدن...جنده ها بیکار شدن اومدن واسه ما نطق می کنن..
هنوز هم وامدار دو پسر جوان هستم که با آرم چریکها من و زن دیگر را از معرکه به در بردند. انقلاب نبود؟ چرا...انقلاب بود ... همه ی جمعیت فریب خورده بودند؟ چه مردمی در آن حکومت زندگی می کردند که به آسانی فریب می خوردند جز آنکه نیازمند شورشی بودند که بنیان فقر را بر چیند...و از روز مرگی نجات یابند.آیا بهتر شد ؟ نه به تری در میان نبود .از بد بدتر شد.آنان جز منابر و مساجد نمی دیدند...و تنها کتابی که می شناختند قران بود .در سختی و بدبختی دست و پا می زدند .درس خواندگان شان از شاه تا گدا شیعه اثنی عشری بودند. روی سخنم با طبقه ی متوسط نیست که شکر را با عسل می خورند... و نه با روشنفکران و رهبرانی که خیانت کردند ...سردمدار شند...مردم را تشویق کردند، همانها که آنروزها شعار«بختیار نوکر بی اختیار» را ساختنند وامروز در انکار گذشته ، از او مرد بزرگی می سازند و اشک می ریزند..بل با مردمی هستم که در تنگدستی زندگی می کنند.. در فقر مادی و معنوی زندگی می کنندو هنوز به امام و امام زاده باور دارند ...هنوز اجازه می دهند که احزاب و سازمانها ، برایشان بت بسازند و آنها به پای بت ها آنقدر بنشینند تا صبح دولت شان بدمد. بهتر نیست که شاعران و نویسندگان و بزرگان علم و سیاست و ادیبان نامدارکه در ستایش امام آنهمه شعر و مقاله و مطلب نوشتنند امروز با چاپ اشعارشان و آثارشان به نقد خویش بر خیزند و با وجدان آسوده به میرند؟
ادامه دارد
مینا اسدی...دوشنبه یازدهم ماه فوریه سال دو هزار و نوزده
منبع:پژواک ایران