PEZHVAKEIRAN.COM اتوپی یا نوستالژی؟
 

اتوپی یا نوستالژی؟
جایگاه "انقلاب" در سیاستهای حاکم بر چپ  

ایرج فرزاد

بحث در باره "انقلاب" و یا "سازماندهی انقلاب"، یکی از نقاط گرهی اختلافات در حزب کمونیست کارگری، چه در دوران حیات منصور حکمت، و چه پس از مرگ او و نیز در دوره پس از جدائی ها و تشکیل حزب حکمتیست است.

اکنون که دیگر بیش از دو سال است که از دایره مباحث "درونی" عبور کرده ایم، و  هر دو حزب کمونیست کارگری و حکمتیست، در مصوبات کنگره ها و پلنومها، راسا بر جایگاه کلیدی "انقلاب" تاکید گذاشته اند، طبعا هر کدام با موضع و برداشت و تاکتیکهای مختص به خود، با فراغ بال بیشتری میتوان به این مساله پرداخت. و برای من که پس از استعفا از عضویت در حزب حکمتیست، دلیلی در دفاع و یا توجیه سیاستهای حاکم باقی نمانده است، نقد و بررسی مساله مورد بحث، میتواند از نقطه نظر "شخص ثالث" و لاجرم قدری ابژکتیو تر و بدون هیچ پیرایه تعلق و یا تعصب سازمانی و تشکیلاتی طرح و به بحث گذاشته شود.  

حزب و انقلاب، قطعنامه کنگره ۵ حککا در این مورد و موضوع سمینار کورش مدرسی: "انقلاب ایران و وظایف کمونیستها" و استخراج مبانی تاکتیکی، تئوریهای سازمانی و حزبی بر این اساس، یعنی بر اساس "انقلاب"، کماکان یک رکن و فاکتور مهم در جایگاه سیاسی و هویتی هر دو حزب است. من از وارد شدن به تعابیر گوناگون در مورد "انقلاب"، و از آنجا از وارد شدن به نقاط کشمکش و اختلاف بر سر جایگاه انقلاب و تعریف از آن اجتناب میکنم. و از این مساله که "جنبش سرنگونی" سهوا و یا عمدا مترادف با انقلاب فرض شده است و اینکه این جنبش علی العموم ضدرژیمی میتواند بلافاصله به انقلاب سوسیالیستی تبدیل شود و یا فاز مرحله "دمکراتیک" را در انقلاب "بی وقفه" نمایندگی کند، نیز میگذرم. من پاره ای از این تلقیات سوسیالیسم خرده بورژوائی و الگو پردازی از انقلابات دیگر را در نوشته ها و مقالات دیگری نقد کرده ام. نکته من در اینجا این است که آنچه که نقاط تاکید و مبنای تاکتیکهای سیاسی این نگرش ها و موضعگیریها را تشکیل میدهد، خود "انقلاب" و شرایط عینی و خارج از اراده احزاب، به عنوان یک داده و پیش فرض اجتناب ناپذیربه عنوان یک نقطه تحول و  در عین حال نقطه شروع، و نه یک مرحله ای یا مستقیم و بلاواسطه بودن آن، مسالمت آمیز و بدون خونریزی و یا غیر آن است. بحث من در اینجا الزاما تکرار مباحث و جدلهای سابق و فعلی، حال چه به شکل تعریف از انقلاب جاری به عنوان ضرورت بالفعل انقلاب سوسیالیستی و رشد "گرایش سوسیالیستی" در جنبشهای موجود و یا انقلاب چند مرحله ای و انقلاب " مداوم" نیست. بحث من این است که صورت مساله، یعنی خود انقلاب، مستقل از هر خصلت موقتی و یا بالفعلی که در سیستم فکری و سیاسی هر دو حزب حککا و حکمتیست دارد، یک صورت مساله واقعی نیست. من در ادامه به ریشه این مساله، یعنی وزن انقلاب در این سیستمهای سیاسی و فکری، اشاره کوتاهی خواهم کرد. 

انقلاب یک اتفاق و تحول روتین و یا امری تاریخی تر و تصادفی؟ 

برای وقوع یک انقلاب فاکتورها و عوامل متعدد و بسیار پیچیده ای باید در ذهنیت و روانشناسی توده های مردم عادی و در کل جامعه موثر باشند که مردم را به پای رفتن به یک سری حرکات غیر روتین و غیر نرمال سوق بدهند. و این فاکتورها، تنها و صرفا، به سرکوب مردم، خفقان و یا گسترش فقر و گرسنگی و محرومیت و حتی شکاف های بزرگ طبقاتی محدود نیستند. بحث از انقلابی است که در آن مردم عادی، همین مردمی که در شرایط متعارف به نظر میرسد به وضع موجود تمکین کرده اند، و نسبت به سیاست و دخالت در سیاست بی تفاوت اند، و حالا حالاها هست و نیستشان و زندگی امروز و فردایشان را در جانفشانیها و قهرمانیهای باورنکردنی و تحقیر مرگ، سرمایه گزاری نکرده اند، منقلب میشوند و هر حرکتشان "انقلابی" است. انقلاب بطور عینی زمانی وقوع می یابد که مردم، مستقل از هر دورنمائی که انقلاب خواهد داشت، به این درجه از اعتماد به خود میرسند که میتوانند رژیم و حکومت حاکم را بزیر بکشند و نشانه های قدرتمندی از شکاف و تزلزل و ریزش را در صف دشمنان خود مشاهده و لمس کرده باشند. انقلاب را نمیتوان ساخت و یا سازمان داد، میتوان در انقلاب و سمت و سو دادن به آن دخیل و یا غیر دخیل بود، میشود رنگ انقلاب را به خود گرفت و در اوضاع انقلابی از گروهها و دستجات محدود و کوچک مخفی کار همیشه در معرض حمله و تعقیب و تعرض پلیس سیاسی، به سازمانهای مطرح و مورد توجه مردم تغییر یافت و سالها پس از با دستاوردهای این دوران برآمد اجتماعی زندگی کرد. اما سازماندهی و ساختن انقلاب امر هیچ حزبی، هر اندازه انقلابی و با سیاستهای روشن و شفاف، نیست. و یکی از بزرگترین اشتباهات احزاب سیاسی این است که تاکتیکها و روشهای خود برای کسب قدرت سیاسی را در هر حالتی، برای محتمل ترین حالت وقوع انقلاب تعریف کنند.

 

میخواهم بگویم که انقلاب یک امر روتین و جز لایتجزای مکانیسم جوامع که هر از گاه یکبار "حادث" میشود، نیست. نگاهی به تاریخ جهان و ایران بطور روشنی به همه ما میگوید که "انقلاب" از تحولات و اتفاقاتی نیست که مردم علی العموم ناچارا باید در دوره حیات نسل خود، برای شرکت در آن در زندگی خود جائی برای آن باز کنند. آیا ما در فاصله انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۷۸۹ تا انقلاب اکتبر در سال ۱۹۱۷، یعنی به فاصله نزدیک به یک قرن و نیم به معنی واقعی کلمه شاهد وقوع انقلابات بوده ایم؟ آیا در سطح جامعه ایران از فاصله انقلاب مشروطه در اواخر سده گذشته تا انقلاب ۵۷ یعنی مدتی در حدود ۶ دهه، مدام شاهد عروج و افول انقلابات دیگری بوده ایم؟  میگویم انقلاب یک مکانیسم روتین جوامع بشری نیست، نه به این خاطر که خوب است انقلاب اتفاق نیافتد و یا اینکه انقلاب و یا دوره های انقلابی تاثیرات فوق العاده و خارق العاده ای ندارد. بلکه به دلایل اجتماعی دیگری که انقلاب را باید برای مردم عادی، امری ممکن و ملموس تصویر کند. تحولاتی که چه در اذهان توده های مردم معمولی و چه بطور عینی چنان موثراند که برآیند آن به کشاندن مردم به پای انقلاب منجر میشود، خارج از اراده انسانها و جامعه و نقشه و برنامه احزاب سیاسی است. برخی فاکتورها حتی خارج از دایره مکانیسمهای سوخت و ساز درونی در چهارچوب یک جامعه معین اند. جنگ و تجاوز یک کشور خارجی، بعنوان مثال در مورد قیام کمونارهای پاریس و انقلاب اکتبر نقش مهمی داشته اند. تضعیف حکومت تزاری در روسیه و مستهلک شدن آن در جریان جنگ اول جهانی، و رابطه الیت سیاسی وقت جامعه ایران با مدنیت و فرهنگ غرب عامل مهمی در شروع انقلاب مشروطه است. فاکتورهای بین المللی و تغییر شیفت حکومت آمریکا از به قدرت رساندن حکومتهای جونتاهای نظامی به افزایش فشار به رژیم سلطنت برای رعایت "دمکراسی" و جلوگیری از چرخش جامعه ایران به چپ در دوران جنگ سرد، امکان پذیری بزیر کشیدن رژیم سلطنت را از منظر توده های مردم ایران فراهم ساخت. و این مساله که چپ آن دوران، جریان فدائی، ظرفیت و امکان این را داشت که بر بستر یک برآمد انقلابی، آن انقلاب را به سوی سرکار آوردن یک رژیم از نوع ساندنیستی هدایت کند، نیز یک واقعیت است. اما مساله مورد بحث من در اینجا این نیست که احزاب سیاسی، چپ جامعه و یا جریانات اسلامی چگونه مهر خود را بر آن انقلاب کوبیدند و یا از آن غافل ماندند. بحث من این است که ذهنیت و روانشناسی توده های مردم معمولی در دوران انقلابی چنان است که حاضر به بزرگترین فداکاریها و جانفشانیها میشوند، چرا که به درجه زیادی مطمئن شده اند که میتوانند رژیم حاکم را بزیر بکشند. و چنین شرایطی باید نتیجه و برآیند عوامل و فاکتورهای بسیار متعدد داخلی و بین المللی باشد. مردم وقتی میشنوند که شاه هم صدای انقلاب آنها را میشنود، به قدرت خود باور میکنند. اما اگر گرسنگی داده شوند، بیکارشان کنند و جامعه در مجموعه ای از مصائب اجتماعی زمین گیر شود و در همان حال رژیمی را ببینند که خونسرد و قسی القلب و بیرحم از کشته پشته میسازد و خاورانها را دایر میکند و نسل کشی راه می اندازد و بیست سی سال قتل زنجیره ای سازمان میدهد، دیگر به این سادگی به میدان انقلاب وارد نمیشوند.  

اشتباه در شناخت ماهیت رژیم اسلامی 

اشتباه محض است که نمودهای رفتاری رژیم سلطنت و رژیم اسلامی با مردم و کارگران و زنان و جوانان را مشاهده کرد و از روی گسترش ابعاد کمی آن نتیجه گرفت که اوضاع دارد به دوران انقلاب و ورود مردم به صحنه جنگ تعیین تکلیف با رژیم اسلامی وارد میشوند. رژیم اسلامی با رژیم سلطنت تفاوتهای بسیار چشمگیری دارد. رژیم جمهوری اسلامی محصول به خون کشیدن یک انقلاب واقعی و حاصل سازماندهی اسلامی کردن و اسلامی نامیدن یک انقلاب واقعی است. و این فقط یک "کلک" اسلامی و یا صرفا فریب اذهان مردم نیست. رژیم اسلامی بنا به دلایل متعددی که در ابنجا مورد بحث من نیست، در واقع به قدرت رسیدن خود به اتکا "انقلاب اسلامی" و دخالت و شرکت وسیع مردم شرکت کننده در یک انقلاب واقعی را برای به قدرت رسیدن جریانات اسلامی سازمان داد. رژیم اسلامی با رژیم سلطنت که به کمک کودتا و فشار و سرمایه گذاری مستقیم آمریکا و انگلیس سر کار آمد، فرق دارد. رژیم اسلامی قادر شد مردم عادی را در به قدرت رسیدن خود در مقیاس میلیونی با خود همراه کند و اذهان جامعه را نسبت به اهداف سیاسی خود دستکم "خودفریب" نگهدارد. چپ جامعه، فدائی، به دلایل کاملا قابل فهم و اساسا به دلیل اشتراک در اهداف اجتماعی و سیاسی با جریانات و گرایش ملی اسلامی، گارد خود را برای به قدرت خزیدن رژیم اسلامی کاملا باز نگاه داشت. رژیم اسلامی توانست نه تنها "مردم" را در ابعاد میلیونی در چنگ زدن به قدرت با خود سهیم کند، بلکه حتی و تلختر و تراژدیک تر این بود که قلع و قمع و کشتار های بی سابقه و نسل کشیها را در غیاب یک مقاومت و تقابل در مقیاس توده ای، به سرانجام خونینی برساند.  

اما رژیم جمهوری اسلامی، حتی فقط رژیم سرکوب انقلاب در شرایط بی تفاوت کردن توده های مردم نیست. این رژیم نه تنها قادر شد که یک تعرض وسیع و لشکرکشی سازمانیافته را به ادامه دستاوردهای انقلاب ۵۷ در کردستان و تقابل سیاسی و نظامی با رژیم اسلامی را محدود و درنهایت خنثی کند، بلکه در اوضاع عدم رابطه رسمی با غرب، هشت سال تمام از پس جنگ با رژیم بعث برآید. رژیم اسلامی به این اعتبار و از منظر بانیان آن، برای بقا خود و برای کسب قدرت خود، "جنگیده" است، سازمان داده است و قدرت حفظ لایه ای از جامعه را که تا قبل از آن زندگی طفیلی واری در حاشیه جامعه داشته اند، از خود بروز بدهد. رژیم اسلامی به این ترتیب و به اتکا این کارنامه، رژیمی نیست که سران و زعمای آن با هر اعتصاب و یا هر تظاهرات خیابانی، پشت صفحه تلویزیون ظاهر بشود و اعلام کند که "صدای انقلاب" را شنیده اند. این عوامل و فاکتورها، نمیتواند بر ذهنیت توده های مردم و وضعیت روحی و روانی شان در قبال جمهوری اسلامی بی تاثیر باشد. انقلاب از منظر توده مردم، حتی با ظهور نمودهائی از نارضایتیها و اعتراضات مردم، به همان سادگی انقلاب علیه رژیم شاه نیست. به نظر من قدرت سازماندهی رژیم اسلامی در حفظ و بقای خود مطلقا قابل مقایسه با رژیم شاه نیست. به یک معنی رژیم اسلامی کمتر "پوشالی" است، سازمانهای امنیتی  قدرت کنترل مردم، مهار نارضایتیها، خنثی کردن و و سر به نیست کردن یک نسل کامل از فعالترین نیروهای انسانی و سازمانی اپوزیسیون و جلوگیری از شکل گیری یک قطب چپ و رادیکال و انقلابی، و مهارت در بازی با اپوزیسیون خودی و حتی مهندسی اپوزیسیون خودی در رژیم اسلامی بسیار نهادینه تر و برنامه ریزی شده تر است. تاکتیسین و استراتژیسینهای رژیم اسلامی، برخلاف توهمات رایج احزاب اپوزیسیون راست و بعضا چپ، به مراتب خودآگاهتر و وسیعتر و نسبت به مکانیسمهای بقا رژیم اسلامی، چه در سطح داخلی و چه در سطح خارجی، برای مثال در فلسطین و خاورمیانه و کشورهای حوزه خلیج، نقشه مندتر و در مقایسه با رژیم سلطنت "متکی به خود" تر است. این عوامل و فاکتورها، موجب شده اند که بقول معروف انقلاب "از چشم مردم بیافتد". مردم ایران تجربه انقلاب پیشین و حاصل قهرمانیها و فداکاریهای نسل قبلی را به چشم خود می بینند.  

وارد شدن مردم ایران به پروسه یک انقلاب دیگر، به این سادگیها نیست. مردم به این راحتی و بدون جمع بندی تجارب نسل پیشین خود، بی گدار و بدون یک محاسبه دقیق، پا به دوران انقلابی دیگری نمیگذارند. مردم ماجراجو نیستند، با زندگی خود بازی نمیکنند و هست و نیست خود را در لحظاتی که قدرتمندی خود و شکاف و ریزش واقعی در صفوف دشمنان خود را به عینه نبینند، به خیابانها و باریکادها و جنگ سرنوشت نمی آورند. و نیرو و حزبی که بدون توجه به فاکتورهای اجتماعی و روانشناسی توده مردم و در غیاب یک بررسی عمیق و مسئولانه از تجارب و جمع بندیهای انقلابات علی العموم و انقلاب ۵۷ علی الخصوص، و بدون شناخت دقیق ماهیت رژیم اسلامی، سیاست و تاکتیک و تئوری سازمانی و حزبی اش را بر اساس انقلاب و وظایف خود در قبال آن، تنظیم میکند، قبل از هر چیز نشان میدهد که به مکانیسمهای واقعی تر و ممکن تغییر وضع موجود لاقید، و در نتیجه از برقراری یک رابطه با مردم و مبارزات و مسائل واقعی آنان عاجز است. چنین جریاناتی به ناچار در دایره درون خود محبوس میمانند و از آنجا که "انقلاب" به عنوان اتفاقی جاری در حال روی دادن نیست، از ارائه راه حل برای مسائل روتین و همیشگی و در حال حاضر جامعه ایران ناتوان اند. مطالبات و تاکتیکها و سیاستها و لاجرم "رهنمودها" همگی بناچار باید حامل و محمل یک برآمد انقلابی باشند. وقتی بطور ابژکتیو چنین نیست، در تناقضی شکننده، بین دو قطب افراطی، عبارت پردازی چپ و یا یاس از انقلاب و رفتن به استقبال دوران طولانی حزب روتین کار نوسان میشود. به همین خاطر است که هر تحرکی، به شنیدن "صدای انقلاب" تعبیر میشود و یا در یاس از عدم وقوع انقلاب، به مسیر کار آرام و حفظ نیرو برای سازماندهی انقلاب فعلا غیر قابل دسترس، رهنمون میشود. در هر حال این موضع و این تعبیر "انقلابی" و "پاسیو" از اوضاع عینی، برای اوضاع فعلی و در جریان، هیچ پاسخی ندارد. مضاف بر اینکه اگر گرم نگاه داشتن کوره انقلاب امری برای نگهداری حفظ نیرو و فلسفه گرفتن کنگره و پلنوم بعد از پلنوم و کنگره است، سرمایه گذاری برای انقلاب موعود، اما غیر جاری، باز سیاست حفظ خود به امید مصرف از "پس انداز" فعلی برای مصرف و برداشت در فصل انقلاب است. نتیجه و برآیند هر دو موضع انتظار برای انقلاب و پس انداز برای انقلاب، سرمایه گذاری بر یک اتوپی است، که حاصل آن نه تنها حفظ نیرو هم نیست، بلکه واقعیات سرسخت و زمخت نشان داده است که شکاف و جدائی و ریزش نیروهای فعلا موجود محصول این سیاستگذاری اتوپیک و غیر ماتریالیستی و غیر مارکسیستی است. احزاب منتظر انقلاب و یا در سودای فرارسیدن انقلاب برای سازماندهی و دخالت در آن، ناچارا به دو موضع در میغلطند: هر حرکتی را مستقل از خصلت و وقوع آن در شرایط زمانی و مکانی و با چشم پوشی عامدانه از شعارها و مطالبات طبقاتی آن، در کاتگوری و صف بندی انقلاب قرار میدهند. و یا اینکه به میدان حفظ نیرو و ذخیره سازی به منظور سرمایه گذاری از پس انداز فعلی برای سازماندهی انقلاب پیش رو سقوط میکنند. در هر دو حالت، "انتظار" ، یکی قدری "عجول تر" و دیگری صبورتر و "مرحله بندی" شده تر، و در نتیجه بی وظیفگی در قبال شرایط فعلی و اوضاع جاری مبارزات مردم، از ویژگیهای این نوع سوسیالیسم آویزان به و منتظر "انقلاب" است. اما مهمترین رگه انحرافی این سوسیالیسم منتظر انقلاب، حاشیه نشینی و بی تفاوتی مطلق در برابر اشکال مبارزه طبقاتی و بویژه مبارزه طبقه کارگر برای سوسیالیسم است که بطور مداوم و مستقل از شرایط انقلابی و یا غیر انقلابی، در جامعه سرمایه داری ایران، و در هر جامعه سرمایه داری دیگر، "گاه به شکل آشکار و گاه پنهان"، همواره در جریان است. این نوع کمونیسم منتظر انقلاب، در متن جدال طبقاتی جامعه سرمایه داری، لاجرم میدان را به نیروهای "غیر انقلابی"، "اصلاح طلب" و رفرمیست و امکان گرا واگذار و می بازد. یک محصول اجتناب ناپذیر این نوع سوسیالیسم این است که با تاخیر ظهور انقلاب موعود، و  عقیم ماندن تلاش برای وانمود کردن اوضاع غیر انقلابی به عنوان اوضاع انقلابی و آرایش و سازمان دهی ذهنی بر این مبنا، یاس و سرخوردگی و ریزش نیروها صفوف شان را از درون فرسوده میکند و بطرز اعجاب انگیزی، سر از صف رفرمیستها در میآورند. سرنوشت احزاب کمونیست و سوسیالیست غرب که در طول دوران روتین جدال طبقاتی جامعه، عموما غایب اند و در لحظات انتخابات پارلمانی، به نیروی ذخیره احزاب "مطرح" بورژوائی تبدیل میشوند، احزابی که بویژه پس از انحلال احزاب بزرگ و اجتماعی اروکمونیستی، که دستکم با جنبش اتحادیه ای طبقه کارگر رابطه ای داشتند، حتی اطلاع تا چه رسد با ارتباط با جنبش کارگری و محافل کارگران سوسیالیست را ندارند، شاخص اند. نمونه بارز و پیشینه همین گرایش را در درون حزب کمونیست کارگری نیز در پدیده مستعفیون دیدیم. پایان انقلاب و دورانهای انقلابی، به معنی ابطال تئوریهای "مارکس قرن نوزدهمی" و منصور حکمت "مارکسیست سابق" تعبیر شد. زیاد تعجب آور نبود که این کمونیسم تکامل گرا، مکتبی ترین مدافعان و تئوریسینهای "جنبش اصلاحات" اسلامی را تولید کرد. و باز عجیب نیست که از لابلای همین تزهای سوسیالیسم منتظر انقلاب، رگه ها و خویشاوندیهای زیادی با "درافزوده" ها به تحلیل از جمهوری اسلامی، جناح بندیهای آن و مشخصا تحلیل و تبیین کاملا متفاوت از تحلیل منصور حکمت از  دو خرداد و جایگاه آن در سیاست و اقتصاد جامعه ایران را میبینیم. و این یکی از محصولات و تبعات، آویزان شدن به انقلاب و توصیف کمونیسم منصور حکمت به عنوان تئوریهای یک انقلاب معین و شکست خورده است. وقتی مصداق صحت و معیار "واقع بینی" مارکسیسم و مبانی مارکسیسم انقلابی و کمونیسم کارگری با انقلاب ۵۷ بطور مشخص و مبارزه ضد رژیمی و "جنبش سرنگونی"  علی العموم تنزل یابد، ظهور  اعجاب انگیز این نوسانات تئوریک که عناوین پرطمطراق "درافزوده" را هم با خود یدک میکشند، به نظر زیاد هم غیر طبیعی نیستند. 

نوستالژی دوران تصادفات و "انقلاب" احتمالی 

یکی از معضلات و مشکلات ، و البته مشغله های، نسل انقلابیون پیشین، خوگرفتن و مهمتر از آن "زندگی" در دوران انقلاب ۵۷ و زندگی با خاطرات سهیم و دخیل بودن در این انقلاب است. به یک معنی میتوانم بگویم که خاطره جذاب و گیرای انقلاب ۵۷ و نقش و سهمی که حتی در مقیاس فردی، ما بازماندگان نسل پیشین از تظاهرات وسیع دوران شاه، از ادامه دوران انقلابی تا مقطع خرداد سال ۶۰، در مراکز کارگری و در بحث و جدلهای خیابانی و دانشگاهها و میز کتابها و در کانتین کارخانه ها و در مراکز کارگری و در مبارزات وسیع و توده ای کردستان، نبردهای مسلحانه و قدرتگیری چپ و تشکیل حزب کمونیست ایران بیاد داریم، هنوز بند ناف ما را به پدیده و اتفاق مهم انقلاب و دوران انقلابی حفظ کرده است. و هیچ عاملی جز همین دخالت مستقیم و شخصی و فردی و سازمانی و حزبی در پروسه انقلاب و تداوم آن به مدت حداقل سه سال، برای نسل ما مثل یک رویای شیرین که احتمال تکرار و قابلیت بازگشت را دارند، جاذبه ندارد. چنین اتفاقی در همان دوره برای کمونیست فرانسوی، ایتالیائی، سوئدی و یا آمریکائی و آلمانی و انگلیسی در زندگی واقعی و در زمان حیات اش، رخ نداده است. بحث من به جنبه تجربی و امپیریستی این مساله محدود نیست. برای نسل ما، تحزب، فعالیت کمونیستی و انقلابی گری، وقف خود و زندگی خود به یک واقعه عینی که خود ما در آن سهیم و نقش داشته و و یعضا سازمانده آن بوده ایم، معنائی تجربی تر و به عبارتی کمتر تئوریک تر و کمتر جهانی تر و کمتر قابل شمول تر داده است. انگار این "تجربه" میتواند مبنای توضیح تمامی مسائل و معضلات سیاسی و تئوریک دورانهای متفاوت همان جامعه ایران و فراتر از آن همه مسائل و معضلات دنیای ما قرار بگیرند! و برای نسل ما وقتی از فعالیت انقلابی بحث میکنیم، معانی مشخص آن، با شرکت در تظاهرات خیابانی، با بحث و جدل علنی در کوچه و خیابان و با تجمعات وسیع مردمی، با راهپیمائی و کوچ دادن تمام مردم یک شهر، با راه اندازی مبارزه مسلحانه و نبردهای بزرگ و با دایر کردن مقر و پایگاه و کنترل شهر و مناطق بزرگ معنی میشود. حزب و فعالیت حزبی برای ما با حضور در عرصه وسیع فعالبتهای توده ای و سازماندهی مردم محلات تمام یک شهر و مقاومت به مدت ۲۴ روز و تقابل و ایستادگی در برابر دست درازی و قلدری و توطئه مسلحانه احزاب ناسیونالیست کرد  علیه کمونیستها معنی شده است و عادت به زندگی در دوران غیر متعارف و انقلابی و دوران بحران انقلابی به زندگی مان راه یافته است. کمونیست اروپائی، بطور روتین، در سالها و دهه های اخیر با چنین دوران برآمد انقلابی روبرو نشده است و لاجرم تصویر و ذهنیت اش از فعالیت کمونیستی و تبلیغ و ترویج کمونیستی، به سنن و میراثهای فعالیت کمونیستی در دوران "غیر انقلابی" و کار و فعالیت روتین و علنی با کارگران و جامعه در این زمینه نزدیکتر است. و مشکل نسل ما و نسل انقلاب ۵۷ دقیقا از همینجا سرچشمه گرفته است، بند نافمان هنوز به میراثها و خاطرات انقلاب ۵۷ وصل است. هنوز برایمان غیر قابل تصور است که میتوان در جدال هر روزه و همیشگی کارگرعلیه بردگی مزدی، میتوان حزب ساخت، بزرگ شد، اجتماعی شد و دخیل و موثر واقع افتاد. هنوز برایمان سخت و دشوار است که چون انگلس فکر کنیم که هر جا کارگر صنعت مدرن پا به عرصه هستی و موجودیت اجتماعی میگذارد، علی القاعده باید تقاضا برای مانیفست کمونیست و فعالیت کمونیستی فراهم تر شود. و این خو گرفتن به یک انقلاب معین و پشت سر گذاشته شده، با خود و همراه با خود برای نسل ما یک نوستالژی همراه آورده است. نوستالژی انقلاب و تداعی کمونیسم و انقلابیگری و کار و فعالیت حزبی در فضای انقلاب و صرفا و منحصرا در شرایط انقلاب و دوران انقلابی. و متاسفانه علیرغم اینکه نسل فعلی و نسل انقلابیون بعدی ما، باید برشانه های ما بایستند و از تاریخ و تجربه ما بیاموزند، ما نسل پیشین انقلابیون و کمونیستها، جامعه امروزی و دنیای فعلی را با خود به دنیای نوستالژیها و دوران یک انقلاب معین و ضد رژیمی و دنباله روی از حوادث و اتفاقات مشخص آن دورانها دعوت میکنیم. و کمونیسم، حزبیت و تحزب و اصول و مبانی تاکتیکهای سیاسی این دنیای خود ویژه دوران زندگی خود را به عنوان مدل و نمونه روتین کار و فعالیت مارکسیستی و کمونیستی برای نسل جدید مبنا میگیریم و تعریف و تدوین میکنیم و اصرار و ابرام هم داریم که چنین دورانی عنقریب و در دل شرایط فعلی جامعه متفاوت ایران، تکرار خواهد شد. همانطور که ما از حزب توده نپذیرفتیم که به تجارب و امپیریسم آنها تمکین کنیم و دنیا و مافیها را با کابینه قوام و کابینه مصدق و کودتای ۲۸ مرداد و امتیاز نفت شمال و غیره توضیح بدهیم، جامعه ایران و نسل فعلی آن هم از ما می طلبد که از تجربه دوران زندگی سیاسی خود، یک امپیریسم و نوستالژی امپیریستی دوران انقلاب ۵۷ تحویل آنها ندهیم. نسل جدید جامعه ایران و آن لایه انسانی که میتواند محمل واقعی کمونیسم منصور حکمت باشد، حق دارد و باید به تجربه و تاریخ نسل ما و درسهای انقلاب ۵۷، از هر نظر، چه تئوریک و چه سیاسی و اجتماعی و تحزب آن، رجوع کند. اما پافشاری بر حفظ بندهای انقلاب ۵۷ و تکرار نعل به نعل داستان حوادث و رویدادها و اتفاقات "انقلاب" و یا سازماندهی انقلاب، و تعقیب و تکرار کپی رویدادها و اتفاقات دوران زندگی سیاسی نسل ما، دیگر ذهنی گری و دعوت از نسل جدید به زندگی در گذشته ماست.  

دخالتگری حزب انقلابی، یا بی وظیفگی در لفافه انقلاب؟

نقطه چرخش مهم در عدول از مساله حزب و قدرت سیاسی

تفاوتهای بنیادی سوسیالیسم دترمینیستی با کمونیسم مارکس و منصور حکمت 

با این بحثها یک سوال به طور واقعی طرح میشود: اگر انقلاب و وقوع دورانهای بحران انقلابی، در مکانیسمهای روتین حرکت جامعه یک امر تصادفی است، آیا این تئوری "یاس" و "نامیدی" نیست؟  اولا چگونه میتوان از زیرو و رو کردن انقلابی مناسبات اجتماعی و اقتصادی بحث کرد، و ثانیا به این ترتیب آیا راه واقعی دیگری برای دخالتگری انسانها برای تغییر سرنوشت خویش را باقی گذاشته ایم؟ به عبارت روشن تر آیا حلقه واسط تغییر انقلابی جامعه برای یک حزب انقلابی میتواند امری جز انقلاب باشد؟ 

این نکته به نظر من یکی از نقطه تفاوتهای بنیادی کمونیسم مارکس و انگلس و لنین و منصور حکمت با انواع سوسیالیسمهائی است که در سیستم فکری شان بطور واقعی فاکتور اراده انسانها و نیروی اجتماعی حزب تغییر دهنده را به دلیل "ماتریالیستی" اعتقاد به مکانیسمهای تکامل تاریخی جامعه ، جائی ندارد. تمام بحث کاپیتال و تزهای فوئر باخ، و بحث مشخص منصور حکمت در کنگره دوم حزب کمونیست کارگری، حزب و قدرت سیاسی، و بحث جنبش سلبی جنبش اثباتی او، دقیقا همین گذار و عبور از حزب مفسر و منتظر تکامل جامعه به حزب تغییر است. و  وارد کردن "انقلاب" و یا "سازماندهی" انقلاب، به عنوان محمل و حلقه واسط حزب و قدرت سیاسی دقیقا وارد کردن این "درافزوده" منشویکی و فوئرباخی به بحثهای کمونیسم کارگری منصور حکمت است. تا جائی که تاریخ شهادت داده است فقط در یک مورد، انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است که کمونیستها و مشخصا لنین توانستند مهر و قطب نمای خود را در برابر آن قرار بدهند و انقلاب را به آن سوئی سوق بدهند که خود میخواستند. در اکثر موارد دیگر جابجائی قدرت و تغییر قدرت سیاسی، مثل مورد چین و کوبا، جنگ طولانی و تشکیل ارتش و یا جنگ پارتیزانی است که عامل تغییر قدرت سیاسی و ابزار کسب قدرت سیاسی بوده است. و در تمامی موارد دخالتگری های سیاسی و نظامی برای سرکار آوردن رژیمهائی از نوع دیگر، سازماندهی "کودتا" فاکتور تغییر قدرت بوده است. اما بعلاوه غیر از انقلاب اکتبر، ما شاهد بسیاری از "انقلابات" دیگری بوده ایم که در نتیجه آن، و اساسا به دلیل ضعف نیروی چپ و کمونیست، ارتجاع به قدرت رسیده است. آیا نمونه مشخص انقلاب ۵۷، که در پروسه آن، اسلام سیاسی به قدرت سیاسی دست یافت گویا نیست؟ آیا انقلابی به معنی حضور وسیع مردم در خیابانها و باریکادها را در رومانی شاهد نبودیم که در آن برای "دمکراسی" و بزیر کشیدن هر نشانی از چپ و رنگ سرخ براه افتاد؟ آیا انواع انقلابات مخملی و نارنجی چیزی جز تسویه حساب با آخرین پیرایه ها و وزش نسیم سوسیالیسم در کشورهای "رها شده" از اردوگاه شوروی سابق نبودند؟

جهت یادآوری میگویم که اولین مباحث کمونیسم کارگری، درست در مقطعی طرح میشوند که انقلاب ۵۷ دیگر سرکوب شده است، درست در مقطعی طرح میشوند که منصور حکمت اعلام میکند حزب کمونیست ایران، حزب برخاسته از انقلاب ۵۷، است. درست وقتی اولین مباحث کمونیسم کارگری طرح میشوند که دیگر گرایشات پرنفوذ در حزب کمونیست ایران هنوز بند نافشان به انقلاب ۵۷ متصل است. تشکیل حزب کمونیست کارگری و بحث حزب و قدرت سیاسی، یک نیروی مهم کمونیست را در سخت ترین شرایطی که در آن شوروی فرومی پاشید و انقلاب ۵۷ به خون کشیده شده بود، و کمونیسم گریزی روشنفکران ناراضی و مدافعین آرمانهای بورژوازی صنعتی به اوج جدیدی رسیده بود، در دسترس مردم ایران گذاشت. این حزب، مهمترین فاکتور و ابزار در دست طبقه کارگر ایران و زنان و توده های مردم ایران برای تغییر اوضاع بود. وارد شدن تئوریهای منشویکی و اضافه و حاشیه نویسیها بر بحث مهم و مارکسیستی و کمونیستی حزب و قدرت سیاسی، تحت عنوان حزب و انقلاب و یا حزب و سازماندهی انقلاب و "انقلاب ایران و وظایف کمونیستها"، و تشکیل دو حزب متفاوت بر مبنای این تزها، بزرگترین لطمات را به فاکتور و نیروی فعاله ای که ظرفیت تغییر اوضاع سیاسی جامعه ایران را داشت، وارد کرد. منصور حکمت در بحث "آیا پیروزی کمونیسم در ایران ممکن است" مساله را با توجه و داده حزب کمونیست کارگری در "اوضاع سیاسی" جامعه ایران، طرح میکند. مهمترین فاکتور ممکن بودن پیروزی کمونیسم را نه از تئوری دوران و نه از مراحل سازماندهی انقلاب سوسیالیستی استخراج نمیکند. برای او حزب کمونیست کارگری مهمترین ابزار فعاله در دسترس مردم ایران و طبقه کارگر، برای ممکن ساختن انقلاب سوسیالیستی است. اما در کمال تاسف به جای روش و متد مارکس و لنین، ما شاهد یک بازگشت برق آسا و سرسام آور به تزهای دترمینیسم تاریخی و دیدگاههای خرده بورژوائی و آکادمیک سوسیالیسم اولووسونیست شدیم. حزب کمونیست کارگری از حزبی دخیل در جامعه ایران، از یک حزب مورد توجه جامعه و مردم ایران، تبدیل به احزاب و جریاناتی شد که یا در "انتظار" وقوع انقلاب، مدام خود را با مناسک درونی مشغول میکند و یا به "پس انداز" کردن نیرو برای سازماندهی انقلاب آتی سرگرم شد. در هر حال آنچه که مبنای چنین تجزیه ای شد، نه اختلافات ادعائی در مشی سیاسی متفاوت، که اساسا قوی بودن گرایش سوسیالیسمهای دترمینیست و تکامل گرا در دوران حیات خود منصور حکمت است. نمونه مباحث او در بحث سلبی و اثباتی، در پلنوم نهم، سیزدهم و چهاردهم حککا بسیار گویا هستند. اظهارات و مواضع نگفته و خجولانه ای که با یک توضیح روشن منصور حکمت، یا ساکت میشدند و یا همچنان در سکوت باقی میماندند، بعدها به عنوان "درافزوده"، و تغییر شرایط دوران پس از مرگ منصور حکمت، میداندار شدند. من این نکته را بیشتر خواهم شکافت، چرا که فکر میکنم برخلاف موارد دیگر انشقاقها، مثل جدائی از حزب کمونیست ایران و جریان مستعفیون، که وحدت حزبی با عرض اندام و تحرک  گرایش طبقات دیگر، ناسیونالیسم کرد و جریان دوخرداد، را در درون یک حزب کمونیستی را ناممکن میساخت، تکه پاره کردن حزب کمونیست کارگری پس از مرگ منصور حکمت، محصول دست بالا یافتن سوسیالیسمهای خرده بورژوائی و بقایای سوسیالیسم عموم خلقی  و پوپولیسم انقلاب ۵۷  و چپ "سرنگونی طلب" بودند.    

من در ادامه این بحث به تغییراتی که در مقیاس بین المللی، بین اردوها و کمپهای جدید پس از فروپاشی اردوگاه شوروی، و نیز به تغییر و تحولاتی که در بافت دموگرافیک و ترکیب سنی جامعه ایران روی داده است، به عرصه های جدید و مهمی که افکار انسانها و تصاویر مردم را در صف بندیهای سیاسی و تقابل سیستمهای تبلیغاتی شکل داده است، خواهم پرداخت. بعلاوه در ادامه این مقاله به ارزیابی و تحلیل اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه ایران خواهم پرداخت و سعی خواهم کرد نشان بدهم که تحلیل مارکسیستی منصور حکمت از مبانی رژیم اسلامی، جنگ بین جناحهای آن و رابطه بین سیاست و اقتصاد در جامعه فعلی ایران، کماکان بقوت خود باقی است. سعی خواهم کرد توضیح بدهم اگر من قائل به وقوع یک انقلاب جاری در ایران نیستم و بحث سازماندهی انقلاب را هم ندارم، چه ارزیابی و تحلیل دیگری دارم. سعی میکنم از نظر خودم چه باید کرد خود را بگویم و لااقل چشم انداز مسیر دشوار و سنگلاخ شده ای که بر اثر تسلط سوسیالیسمهای خرده بورژوائی بر حزب کمونیست کارگری و انشقاقات مختلف آن در مقابل طبقه کارگر و مردم ایران پهن شده است، را ترسیم کنم. سعی خواهم کرد مستدل کنم چرا ارزیابی کمونیسم تکامل گرا از جمهوری اسلامی و امکان "استحاله" آن یا به شکل رژیمی مثل عربستان سعودی و یا رژیمی متناسب با مکانیسمها و سوخت و ساز سرمایه داری متعارف، نادرست، غیر مارکسیستی و ذهنی است. سعی میکنم نشان بدهم که معضل و مشکل اساسی رژیم اسلامی، کماکان سیاسی است و این رژیم با بافت تاریخی جامعه ایران و ریشه های عمیقا غربی ذهنیت و فرهنگ جامعه ایران ناسازگار و متباین است. در عین حال میخواهم نشان بدهم چرا تحزب کمونیستی در جامعه ایران نیاز به یک رنسانس و رجعت به مارکسیسم و مبانی کمونیسم منصور حکمت دارد و احزاب موجودی که تحت نام کمونیسم کارگری و منصور حکمت فعالیت میکنند، به بستر سوسیالیسم خرده بورژوائی و "سکولار" و پوپولیستی و زندگی در عالم نوستالژی دوران انقلاب ۵۷ بازگشته و در آن دنیا زندگی و سوخت و ساز "درونی" برای خود ساخته اند.  

اتوپی یا نوستالژی؟

جایگاه "انقلاب" درسیاستهای حاکم بر چپ

بخش ۲ 

در بخش اول نوشتم که یکی گرفتن "جنبش سرنگونی" با انقلاب و از آن فراتر انقلابی که بلاواسطه و یا پس از طی مرحله ای از یک حالت موقت به انقلاب سوسیالبستی گذر میکند، برآیند هماهنگ یک نگرش غیر مارکسیستی و اتوپیک با یک نوستالی است. یک دلیل پایه ای فعال بودن نگرشی که تحول ناشی از  واقعه محتوم "سرنگونی" و جایگزینی آن با "انقلاب" را به عنوان اصل و حکمی عام تعمیم داده است، "انقلاب" ۵۷ است. ذهنیتی که انگار خود را وارد مقولات پایه ای تر مبارزه طبقاتی و قوانین تکامل و تحولات اجتماعی کرده است. حکمی که با اختراع "جنبش سرنگونی"، مستقل و صرفنظر از نیروهای فعاله سیاسی و یا انسجام و تشتت و تفرقه در درون آنها، در مکانیسمهای مبارزه اجتماعی به عنوان پایه مادی قائم بالذات، دیگر انگار به یک ترمینولوژی تبدیل شده است و گویا اهرم تغییر قدرت سیاسی به حساب می آید. این ابداع و اختراع علاوه بر اینکه ریشه اش در "دترمینیسم" و تکامل گرائی نهادینه شده در سوسیالیسم ایران و سوسیالیسم جهان پس از شکست انقلاب اکتبر است، در مورد مشخص ایران  با وقوع انقلاب ۵۷ و تاثیرات دیرپای آن بر نسلی از چپ که پس از پایان ارزش مصرف ورژن "سازشکارانه" حزب توده و چپ جبهه ملی، که در فدائی و مجاهد مجسم بودند، مصداقی برای قابلیت تعمیم ارائه داد. یک نوع از چپ، با انقلاب ۵۷، با پوپولیسم و اوهام بورژوازی ملی و مستقل و در نهایت تعالی خود با عصبیت از "وابسته بودن بورژوازی ایران تا مغز استخوان" وارد این انقلاب شد و تحت تاثیر آن انقلاب در بهترین حالت ممکن در حزب کمونیست ایران،  به عنوان محصول حزبی نوعی کمونیسم "۵۷"ی از دل آن بیرون آمد. کمونیسمی که از هر نظر با انقلاب ۵۷ و دستاوردها و جمع بندیهای تجارب آن مبانی عام و خودویژه ای را استخراج کرد که دایره صحت آنها از محدوده سیر عروج و افول "جنبش سرنگونی" رژیم شاه تجاوز نکرد. من هر گاه به انقلاب ۵۷ اشاره کرده ام، در واقع منظورم همان جنبش سرنگونی رژیم شاه است که به نام انقلاب ۵۷، معروف شده است. 

انقلاب ۵۷، تحول بسیار مهمی در جامعه ایران بود. بسیاری از تئوریها، مثل مائوئیسم، و مشی چریکی، محک خوردند و ما به ازای ایرانی "اندیشه مائو" و تئوریهای رژی دبره، قبل از اینکه در نقد تئوریک "درباره تضاد" و یا "در باره عمل" و یا "کانون های چریکی" به حاشیه رانده شوند، با کارکرد و عملکرد جریان اتحادیه کمونیستها ( و بعدا سربداران) و حزب رنجبران، در دفاع از بنی صدر، و سپس دگردیسی و تجزیه بقایای فدائی، که اکثریت آن بسرعت در کنار حزب توده  و خط مشی آن قرار گرفت، و نیز در برخورد با عواقب و نتایج پروسه "جنبش سرنگونی" شاه، رنگ باختند. چپ تا آن زمان مشغول به کار مخفی و تشکیل هسته های مخفی،( هسته های مسلح و یا تشکیلاتی) که حتی شناختی ماتریالیستی از جامعه سرمایه داری ایران نداشت، به مقوله "خلق" و سوسیالبسم خلقی و پیوند با توده ها و "آموزش" از آنها مشغول بود و آن هنگام که حضور کارگر صنعتی را در صحنه سیاست شاهد بود، به کار تشکیل "گروههای هوادار طبقه کارگر" روی آورد. این چپ جدید محصول تحولات ۵۷، روی آوری به طبقه کارگر را نیز مدیون همان انقلاب بود. بر عکس کمونیسم برخاسته از منشا اروپائی خود، مثل کمونیسمی که لنین سالها قبل از هر تحولی، مبانی حزبی آن و پایه های عضو گیری و گسترش حزب کمونیستی را مدون کرده بود، که مستقل از هر برآمد و افت و خیز انقلاب و دورانهای انقلابی، مستقیما با عرض اندام طبقه کارگر صنعتی به عنوان نیروئی که در تقابل با بردگی مزدی، کار تئوریک و روشنگری و تحزب و تشکل و تغییر معادلات سیاسی، رنگ و بازتاب وزن این طبقه جامعه سرمایه داری صنعت مدرن را بر خود دارد، چپ برخاسته از انقلاب ۵۷، نه محصول جدال طبقه کارگر جامعه سرمایه داری ایران، که لااقل پس از اصلاحات ارضی در یک و نیم دهه قبل از انقلاب ۵۷ حضور خود را در جامعه ایران اعلام کرده بود و جامعه ایران از آن پس، نیازی به طی کردن مراحل پیشاسرمایه داری نداشت، که عینا محصول "پاسیو" همین "انقلاب" و نشانه فشار ابژکتیو سوسیالیسم طبقه ای بود که خود را به چپ غیر مارکسیست و غیر کارگری تحمیل کرده بود.  این انقلاب برای این چپ پوپولیستی موقعیتی فراهم کرد که تا سالها خود آنها هم نتوانستند جایگاه جدید خود را هضم کنند. یکباره و با سرعتی که در آن دوران بحران انقلابی فراهم شد، سازمانها و گروههائی که حتی از نظر دورنما و برنامه کار و افق خود در بن بست و بلاتکلیفی و حتی بحران تجزیه و فروپاشی و انحلال بسر میبردند، با روی آوری عظیم مردم و نیروی تازه نفس، به مکان اجتماعی دیگری پرتاب شدند. این جایگاه را فشار انقلاب و حضور عظیم توده مردم به خیابان آمده، به این سازمانها تحمیل کرد. فشار و وزنی که به دلیل نا آمادگی و فقدان نقشه و برنامه کمونیستی برای آن انقلاب،  موقعیتی غیر واقعی و جایگاهی غیر واقعی و خارج از ظرفیت و اشتهای سیاسی رهبرانشان به آن چپ داد. جامعه، چپ را می طلبید و اما این چپ فاقد سیاست و استراتژی روشن و برنامه سیاسی برای تحول پیش رو و دورنمای آتی آن بود. و به نظرم این یک تفاوت بنیادی سازمانهای چپ ایران و سوسیالیست و مارکسیست شده های به ضرب "انقلاب" با کمونیستهائی بود که از سنت مانیفست و سنت حزب لنینی شکل گرفته بودند. و جوهر اساسی تفاوت بین کمونیسم مانیفست، با کمونیسم شکل گرفته در دل یک انقلاب معین، دقیقا آنجا آشکار میشود که آن انقلاب مشخص در خونین ترین کشتارهای سیاسی سیر شکست اش را  آغاز و در  نمودهای تلخ این شکست، معضلات و پیچیدگیهای جدیدی را در برابر کمونیسم "انقلاب" گرفت. تجدید حیات دگر باره مارکسیسم، ضرورت برخوردار بودن طبقه کارگر از یک حزب کمونیستی، و بحث و جدل و پلمیکهای داغ بر سر جایگاه برنامه و حزب و تلاش برای حفظ نقش مستقل و طبقاتی طبقه کارگر و فعالین شبکه های کارگری، نه مقدم بر یک خیزش همگانی، که متاثر و بخشا نتیجه جمع بندی همان دوران انقلابی بود. حزب کمونیست ایران محصول تحولات ۵۷ بود. با فروکش موج "انقلاب" و سرکوبهای خونین توسط جمهوری اسلامی، حزب سربرآورده از "جنبش سرنگونی" رژیم سلطنت، میبایست به حزبی که ابزار طبقه کارگر در مبارزه دائمی اش علیه بردگی مزدی است، متحول شود. تلاش برای ساختن حزبی دیگر بر اساس "انقلاب"ی دیگر، و در متن یک جنبش سرنگونی همه با هم دیگر، که جوهر اساسی هر دو حزب کمونیست کارگری و حکمتیست است، هم نوستالژی است و هم اتوپی و هم با منطق ساده جمع بندی تجارب عروج و افول جنبش سرنگونی رژیم سلطنت، در تناقض است.   

بحث من این است که "جنبش سرنگونی" علیه رژیم شاه، و در اینجا تحولات دوره منتهی به بحران انقلابی سالهای ۵۷ تا ۰۶، جدائی کمونیسم از مبارزه دائمی طبقه کارگر علیه بردگی مزدی را آنچنان به مساله ای حاشیه ای تبدیل کرد که مسائل مهمی از قبیل جایگاه مبارزه اقتصادی طبقه کارگر، تشکل یابی این طبقه و اشکالی از شبکه های محافل کارگری و رهبران این شبکه ها، که در حقیقت پایه و اساس هر حزب کمونیست کارگری است، فقط توانست در مقطع فروکش تب دوران بحران انقلابی زمینه ای برای طرح و تعمق فراهم کند. اما در متن جدائی کمونیسم از مکانیسمهای طبقه و بر بستر تبدیل شدن مارکسیسم به تئوری و اهداف سیاسی طبقات دیگر، از جمله تبدیل شدن به متمم آرمان بورژوازی صنعتی و امر خلق و خلقها، بحث از طبقه و زندگی نکردن با روحیات دورانهای انقلاب و موج سرنگونی طلبی همگانی، و تاثیرات دو سه ساله آن، میتوانست و توانست و توانسته است که مهر چسپیدن به کار آرام، اکونومیسم، و حتی "غیر کمونیستی" را با خود حمل کند. "جامعه به چپ چرخیده است یا به راست"، انقلاب لولای قدرتمند کردن کمونیسم است و یا ، "بحث حزب و قدرت سیاسی منصور حکمت ما را به جائی نمیرساند"، و یا "انقلاب" و "سرنگونی مداوم" و انتظار طلیعه انقلابی دیگر در آینده ای نزدیک، صرفنظر و بدون توجه به اینکه حزب کمونیست کارگری، و تلاشهای خستگی ناپذیر منصور حکمت کمونیسم را روی نقشه ایران گذاشت و این دستاورد عظیم بر اثر انشقاق و تکه پاره شدن حککا در دوران پس از مرگ منصور حکمت، مهمترین اهرم هر تحول انقلابی را در مبارزه و مصاف مردم ایران با رژیم اسلامی، از صفحه سیاست و نقشه جامعه ایران حذف کرد،  همگی وجوهی از بقایای کمونیسمی است که در نوستالژی دورانهای "دترمینیسم" بحران انقلابی، بدون توجه به فاکتور تغییر و عامل حزب واحد و کمونیستی، به زندگی ادامه میدهد.

 

واقعا سوال این است که برای کمونیست آلمانی، ایتالیائی، فرانسوی و یا آمریکائی اصلا طرح سوال به این شکل متصور است؟ آیا بحث و جدل و تفاوتها، بر سر این است که جامعه به چپ و یا به راست چرخیده است و انقلاب یکسره و یا مداوم است؟ آیا یک رگه از این تعریف به عنوان مبانی و اساس کمونیسم با تاثیرات از یک جنبش همه با هم برای سرنگونی در مهمترین تئوریها و دکترینهای کمونیسم، کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی و آنتی دورینگ و تزهای فوئر باخ و مانیفست، را میتوان سراغ داشت؟ این نوع کمونیسم "انقلاب" واقعا برای کارگر سوئدی و آمریکائی و انگلیسی و آلمانی که در حافظه نسل خود به عنوان یک پروسه جاری، از انقلاب تصویری ندارد چه چیزی و چه پیامی جز این را دارد که توجه را نه به منبع قدرت واقعی خود آنها، و بلکه به "انقلاب" در جائی خارج از مکانیسم روتین جدال طبقاتی خود آنان، جائی که سرنگونی و بزیر کشیدن و جنگ مسلحانه و میلیس  توده ای، مستقل از ماهیت نیروهای محرک آنها، جاری است و "بالفعل" است، متوجه کند؟ و وقتی کمونیسم به این ترتیب از طبقه و مکانیسمهای آن جدا میشود و بعلاوه از غرب و اروپا به شرق انتقال مییابد، آنوقت آیا  اصلا تعجب آور نیست که چرا مدعیان نام چپ و کمونیسم و سوسیالیسم، دیگر هر انقلابی رادر شرق، مستقل از نیروهای رهبری کننده آن، چه اسلامی باشد مثل مورد ایران در سال ۵۷ و یا "دمکراسی" و بازار آزاد مثل انقلاب مخملی و نارنجی و...در کشورهای "آزاد شده" پس از فروپاشی دیوار برلین، مورد حمایت قرار بدهند؟ تاسف بارترین و به نظر من منفی ترین تاثیرات تعریف انقلاب در این اشکال متعینی که ما بطور واقعی شاهد آنها بوده ایم، به عنوان هویت کمونیسم، همین کمک به انتقال کمونیسم و تئوری مارکس از درون طبقه و به عنوان دکترین شرایط رهائی پرولتاریا، به یک حرکت همه با هم و از آن بدتر وصف "جنبش سرنگونی" به عنوان انقلاب و یا مرحله و حلقه ای از انقلاب بی وقفه است. جامعه به چپ و یا راست چرخیده است، و یا "جنبش سرنگونی" آنهم مترادف انقلاب برای کارگر و شهروند اروپائی، و البته دوایر و محافل آکادمیک و جامعه شناس نیز، اصطلاحاتی نامانوس و من در آوردی اند.  مترادف چنین اصطلاحات و فرهنگ دیالوگی را در متون مارکسیستی دوران مارکس و انگلس و لنین نمی یابید. اینها اصطلاحات مکتبی کمونیسم انقلاب و جنبش همه با هم برای سرنگونی، و تا جائی که به جامعه ایران برمیگردد، نوستالژی اوهام انقلاب ۵۷ اند.  

انقلاب اکتبر و بحث په پیروزی رساندن کمونیسم 

اما یک بدآموزی دیگری که همین کمونیسم "سرنگونی طلب" از انقلاب اکتبر  برگرفته است چگونگی نگرش به انقلاب اکتبر است.  آنچه که انقلاب اکتبر را به عنوان انقلاب اکتبر و مظهر  یک نقطه تحول مهم  در قرن بیستم تثبیت کرد نه خود پروسه انقلاب و سیر رویدادهای آن، که فاکتور دخالت کمونیستها و حزب کمونیستی در این انقلاب و به عبارتی همان نمونه مجسم پراتیک کردن تزهای فوئرباخ یعنی "حزب کمونیستی و قدرت سیاسی"  و بحث عبور از تفسیر جهان و نظاره گری سیر تکامل جامعه، به نیروهای فعاله تغییر بود. انقلاب اکتبر، در غیاب دخالت لنین و حزب بلشویک، میتوانست انقلاب مشروطه ای باشد که آرمان بورژوازی صنعتی روسیه را متحقق میکند. لنین و حزب بلشویک در این انقلاب واقعی، که زیاد هم جنبه خونریزی و خشونت به خود نگرفت، زدند قدرت را گرفتند. در حزب بلشویک تفاوت و تمایز بین "خطوط" اصلا کم نبودند، فرمانده ارتش سرخ تا قبل از انقلاب اکتبر، از استالین منشویک تر بود و در مقطع انقلاب، غیر از لنین، بقیه کمیته مرکزی، از "دخالت" در سیر طبیعی و "ابژکتیو" رویدادها خود و حزب بلشویک را برحذر میداشتند. یادمان نرود که بخش عمده کابینه کمونیستی پس از پیروزی  انقلاب اکتبر، در مقطع قبل از انقلاب اکتبر، لنین را به خاطر پیگیری و پافشاری بر تزهای آوریل و درسهای مارکس در تزهای فوئر باخ، "مجنون"، و حتی عامل و جاسوس آلمان خطاب قرار میدادند! کورش مدرسی و حمید تقوائی در علل جدائیها و انشقاق حزب کمونیست کارگری میگویند، حککا بستر مشترک دو گرایش حکمتیست و چپ سنتی بوده است و یا اینکه "خط راست" داشت حزب را تسخیر میکرد که لزوما باید در "کنگره فوق العاده" با آن تعیین تکلیف شود و نمایندگان آنرا از رهبری ساقط کنند. هر دو البته "خط" خود را با "قاطعیت" تا فروپاشاندن حزب کمونیست کارگری پیش بردند. صرفنظر از غیر واقعی بودن این ادعاهای پوچ که صرفا محمل و پوششی برای جبران عقده های خود محور بینی و حاشیه نشینی سالیان سال "هم خط" نبودن با منصور حکمت بود، و علیرغم اینکه منصور حکمت در پلنوم ۱۴ صراحتا میگوید که "رهبری حزب روی خط او کار نمیکند" و او نه آنوقت و نه پس از مرگ توهمی به این حکم خود ندارد، اما اگر لنین هم به روال کورش مدرسی و حمید تقوائی عمل میکرد، میبایست حزب بلشویک را که هیچگاه روی خط او نبودند و حتی در مقطع قیام، توصیه های او را عملی نکردند و طرح قیام را "لو" دادند، تکه پاره کند تا ما در تاریخ شاهد بزرگترین تحول سیاسی و اجتماعی و عظیم ترین انقلاب قرن بیستم نباشیم. برای لنین، وجود یک حزب کمونیستی که جامعه به آن روی آورده بود، به عنوان یک اهرم تغییر معادلات سیاسی و قدرت تحول، فاکتور تعیین کننده ای بود. برای لنین روشن بود که تفاوت "خطوط" و حتی دسته بندیهای درون حزب بلشویک، با چه روایاتی از کمونیسم غیر مارکسی چفت و بست بود. اما لنین آگاه بود که حزب بلشویک به عنوان تنها بیان کننده کمونیسم، مرجع روی آوری جامعه و محمل تغییر اوضاع، خلاصی از جنگ و رژیم تزاری و خطر فلاکت بود. برای کمونیسم "انقلاب"، اما، تکرار سیر رویدادهای انقلاب اکتبر و دنباله روی و کپی برداری نعل به نعل از آنها و ساختن یک سیستم از "مراحل" آن، خود به اصول عام و تعمیم یافته ای که گویا در نفس خود، مارکسیستی و لنینیستی است تبدیل شده است. آنچه که به عنوان اصول، مبنای این کمونیسم کلیشه پرداز است، نه شیوه دخالتگری کمونیستها و یک حزب کمونیست متکی به شبکه های فعالین در میان طبقه کارگر، و جای گرفته در نقطه امید توده های وسیع مردم "عادی" برای تغییر و تحول، بلکه خود پروسه و لحظات رویدادهای "انقلاب" است. اگر در مرحله ای دولت موقتی تشکیل یافته است، انگار خود آن مرحله و دولت موقت وجوهی از اصول انقلاب کمونیستی و "مراحل" تاکتیکی آن اند. اگر درفوریه حرکتی "ناتمام" برای انقلاب انجام شده است، انقلاب اکتبر حرکت را تمام و انقلاب را مداوم و تئوری انقلاب مداوم از آن استنتاج میشود. در حالی که ما در اروپا، در زمان مارکس و انگلس حداقل انقلاب ۱۸۴۸ را شاهد داریم که عمق تحولات آن و شدت جدال طبقات در آن، واقعا از انقلاب اکتبر، که در عمل فقط به دوشهر از روسیه محدود بود، بسیار بزرگتر و پردامنه تر بود. اما در ۱۸۴۸، طبقه کارگر آن حزب منجسم و آماده برای کسب قدرت سیاسی را نداشت و به همین دلیل از مراحل و لحظات آن انقلاب، مارکس و انگلس سیستمی نساختند. علت اینکه از انقلاب پرتقال و یا حتی رویدادهای عظیم سال ۱۹۶۸  فرانسه، کسی سیستمی نساخته است و سیر رویدادها را در آن به عنوان مجرای اصول عام  یک انقلاب اجتماعی نام نمیبرند، نیز این است که یک حزب انقلابی و با نفوذ کمونیست، که "قلب" توده های وسیع مردم را تسخیر کرده باشد، هدایت مسیر آنها را بر عهده نداشت. آن تحولات و رویدادها، مثل هر تحول ابژکتیو در تاریخ ثبت شده اند و مشمول مرو زمان شدند.  

جوهر تزهای حزب کمونیستی و قدرت سیاسی و احکام  "آیا پیروزی کمونیسم در ایران ممکن است"، اساسا همین نقطه حرکت برای دخالتگری و عبور از حزب مفسر به حزب تغییر است. بحث اصلا این نیست که "انقلاب" محتمل آتی چه مراحلی را طی میکند و یا اینکه علی العموم مرحله موقتی برای این انقلاب و یا بلاواسطه سوسیالیستی بودن آن تعریف میکنید. تمام بحث این است که یک حزب کمونیستی چگونه باید عمل کند تا به عنوان یک بازیگر موثر در تحولات اجتماعی و در اذهان توده های وسیع مردم ظاهر شود که بتواند به اتکا این وزن سیاسی و اجتماعی، و جلب نظر و همراهی قلبی مردم "غیر سیاسی" خود منشا تغییر در مناسبات اقتصادی و اهرم سیاسی برای نفی و سلب قانون تولید ارزش و ارزش اضافه باشد. اما بحث حزب و قدرت سیاسی، از تجربه مشخص انقلاب اکتبر هم با بحث آیا کمونیسم در ایران پیروز میشود، تکمیل تر شده است. این حزب کمونیستی، قدرت را نه برای خود قدرت، که اگر هم خود حزب تضعیف و تکه پاره هم شده باشد، به حاشیه جدال اجتماعی پرتاب میشود، و نه صرفا در آوردن سری در میان سرها، بلکه به عنوان "مهمترین اهرم تغییر شرایط اقتصادی"، یعنی مبارزه برای خارج کردن زندگی شهروندان جامعه از حیطه شمول تولید ارزش و ارزش اضافه میخواهد. حزب و قدرت سیاسی، در سیستم کمونیسم انقلاب، به یک فیتیش و امری در خود و برای خود تبدیل شده است. انگار نفس تبدیل شدن به یک پای معادله قدرت و شراکت در قدرت سیاسی با بخشهائی از بورژوازی، حال چه "موقت" و یا بی وقفه و یا گرفتن یکسره قدرت برای انقلاب بی واسطه، آنهم بویژه با اهرم "جنبش سرنگونی"، مساله را حل میکند. مساله اینجا تغییر نیست، راهی است برای اینکه "باشیم". من اینجا از ارزیابی ذهنی و ساده اندیشانه، که صرفنظر از ضربات سختی که خود نیروی حزب کمونیستی و تحزب کمونیستی را در چپ ایران به نیروهای کم اهمیت در جامعه ایران تبدیل کرده است صرفنطر کرده ام و فرض میکنم که احزاب و تشکلهای موجود هر کدام با تعبیر و تعریف از خود، حزب کمونیست و تحزب کمونیستی ایران را نمایندگی میکنند. با این حال این مساله از نظر من روشن است که این نوع نگرش به کمونیسم و حزب کمونیستی، که یا در نوستالژی تکرار انقلاب در پرده جنبش همه باهم برای سرنگونی بسر میبرد و یا دنباله روی از سیر رویدادهای انقلاب اکتبر را بدون در نظر گرفتن فاکتور تعیین کننده دخالتگری کمونیستها و وجود یک حزب وسیع و پر نفوذ کمونیستی، به عنوان مبانی عام انقلاب سوسیالیستی و اصول مواضع تاکتیکی کمونیسم هضم کرده است، کمونیستی و مارکسیستی نیست.             

توهم به "دمکراسی" 

در کمونیسم "جنبش سرنگونی"، اصطلاحات و مقولات به دنیای عینی و سیر واقعی تحولات بی ربط است. حرکت از "سرنگونی" نه تنها با مکانیسمهای جامعه، تولید و مبارزه دائمی طبقاتی، گاه به شکل پنهان و گاه به شکل آشکار، ناسازگار  است، بلکه نسبت به محتوای تحولات بی تفاوت و لاقید است و مجذوب شکل شده است. شکلی که بویژه در دوران پس از فروپاشی دیوار برلین حاکی از "انقلاب"ها و "سرنگونی" هائی است که تماما مظهر و  نشان دهنده ارتجاعی است که در پس "دمکراسی" با "سرنگونی" رژیمها در برابر چشمان بهت زده ما قرار داده شده اند. به همین دلیل است که در دیدگاه کمونیسم جنبش سرنگونی، ارزیابی از شیفت حتی نیروهای راست اپوزیسیون به نوعی حمایت از رژیم اسلامی، بویژه در ماجرای اتمی و خطر دخالت آمریکا، "جنبش سرنگونی" را با "مخاطرات" زیادی روبرو ساخته است و کاسه کوزه کمونیسمی که همه چیز خود را به سرنگونی گره زده است برهم زده است. جدل بین شعبات کمونیسم سرنگونی طلب، جدل حول ارزیابی و اوهام بر سر نزدیک یا دور شدن موج سرنگونی، به چپ یا راست چرخیدن جامعه است.   

آیا مگر افکار عمومی در کشورهای غربی و در بستر چپ "دمکرات" شده پس از فروپاشی شوروی، با بمباران بلگراد و راه انداختن جنگ قومی و پاکسازی قومی و از دل آن تشکیل دولتهای "مستقل" و "آزاد شده" صرب ها و کروات ها و مقدونی ها و... راه نیامدند؟ اعتراضی از آن ناحیه به بازگردان انسانها به هویت قومی و تعیین موازین قانون و قانوگزاری و حق شهروندی بر اساس تعلقات قومی، آنهم در قلب اروپا، شنیده شد؟ و آیا کسی شک دارد که با این بمبارانها و آباد کردن گورهای جمعی، جهان را به نمایش "سرنگونی" رژیم توتالیتر  و "کمونیست" میلوسوویچ بردند؟ کسی در نفس "سرنگونی" رژیم بعث و صدام شک دارد؟ و اما چه اندازه ذهنیت بشر دنیای ما، با فاجعه ای که در دل این سرنگونی ها بر سر ما آوردند، خودآگاه است؟ این ذهنیت تا چه اندازه به حل "سندروم" ویتنام و تحرک مجدد و در مقیاس ویران کننده تر دوران یکه تازی میلیتاریستی آمریکا نیز هوشیار است؟  چشم بستن به سیر واقعی و البته وحشتناک رویدادهای پس از فروپاشی دیوار برلین، و شیفتگی به هر نوع "سرنگونی" صرف بدون توجه به محتوای هر اندازه ارتجاعی ای که با این سرنگونیها حاصل شده اند، آنهم به عنوان انقلاب، فاجعه است. و وقتی نیروهائی مدعی نام کمونیسم هم این شیفتگی به "سرنگونی" را تا حد جوهر هویتی خود به عرش اعلا میبرند، باز فاجعه بار تر و لطمه ای که به تصویر کمونیسم میزنند سنگین تر است. ندیدن آرایش بازیگران سرمایه داری در دوران پس از فروپاشی اردوگاه شوروی و لاقیدی به ترکتازی اسلام سیاسی بویژه در دنیای پس از ۱۱ سپتامبر و اشغال نظامی عراق از مارس ۲۰۰۳ به بعد، و قرار گرفتن جنبش فوق ارتجاعی عملیات جنایتکارانه "انتحاری" در راس "مقاومت" های "توده ها" و لاقیدی نسبت به ظرفیت جنون آمیز ضد کمونیستی این هیولای اسلامی و فنا و محو و مجذوب شدن  در "جنبش سرنگونی" بنام انقلاب و یا انقلاب مرحله ای یا بلاواسطه سوسیالیستی، فقط جهالت تئوریک نیست. این کرنش به "دمکراسی" و ترجمان واقعی آن در "انقلاب"ها و "سرنگونی" های دوران پس از پایان جنگ سرد و سقوط اردوگاه شوروی سابق و دنیای سیاست پس از ۱۱ سپتامبر و اشغال نظامی عراق است. این در خوش بینانه ترین حالت، زندگی کمونیسم دترمینیستی است که فشار مادی "تحولات" دنیای پس از فروپاشی دیوار برلین، سرنگونیها، و "رژیم چینج" ها، صرفنظر از نتایج خوفناک و ضد "انقلابی" این نوع سرنگونی و سرنگونی طلبیها، آنها را به رنگ خود در آورده است. 

بطور واقعی، در غیاب یک نیروی قدرتمند و  انقلابی، و بویژه با فاجعه تکه پاره شدن حزب کمونیست کارگری حول در افزوده های کمونیسم انقلاب و سرنگونی، "دمکراسی" ذهنیت مردم جامعه ایران را رقم میزند. آیا واقعا، مردم ایران، به دلیل آرایش نیروها و بلوکهای سیاسی دنیای سرمایه داری، به وضعیتی که در اوکراین، قرقیزستان، تاجیکستان...، رومانی، چک و سلواک، مقدونی و کروات و... در شرایط حذف وبی اهمیت شدن جاذبه یک نیروی  انقلابی، سمپاتی و در توهم بسر نمی برند؟ "دمکراسی" ایدئولوژی و پرچم دعوت به این دنیاست. بطور واقعی آیا این موضع که "نوبت" مردم ایران و "قومیتها"ی آن رسیده است که از این "دمکراسی" تجلی یافته و "پیروز" شده نصیبی ببرند، وقتی یک نیروی انقلابی و جذاب، دیگر پس از این انشقاقها، در صحنه سیاست ایران در ذهنیت مردمی که از جمهوری اسلامی، از تروریسم اسلامی، از میلیتاریسم آمریکا بجان آمده اند جایگاهی ندارد؟ آیا به این ترتیب در تکه پاره شدن نیروی حزبی کمونیستی و مدرن و وسیع و خوشفکر و خوشنام، مردم ایران بار دیگر در مصاف خود با جمهوری اسلامی به این خودفریبی تن نخواهند داد که جمهوری اسلامی، به شیوه ای، اگر نه به  همان "خشونت" و زیر و رو کردن جامعه عراق، که مثل رژیم های حاکم بر کشورهای "آزاد" شده فوق الذکر، و به طریق "دمکراسی" از قدرت بزیر کشیده شود؟  

نیروهائی که در دایره بسته و نامربوط به اوضاع عینی دنیای ما، و البته "همسو" با دمکراسی و "سکولاریسم " پرو کلیسای رسمی و فقط ضداسلامی و در میدان "اکس مسلم"، و یا ماتم گرفتن از حرکت این یا آن جریان اپوزیسیون راست در کناره گیری از "جنبش سرنگونی" این نوع تغییر مهره ها را در سطح عالم سیاست در خانه های محاسبات درون فرقه ای، به عنوان انقلاب بلاواسطه و یا مداوم "سوسیالیستی"، گذاشته اند، که "تئوری" و درافزوده های حمید تقوائی و کورش مدرسی، منسجم ترین بیان آن هستند، نوستالژی دوران انقلاب را در دنیای اتوپی خود بر اساس توهم به دمکراسی، نه در دنیای واقعی، که  در مکانیسمهای درونی و برای خود، بازتکثیر میکنند. زندگی دراین عالم اتوپیک، با به خود مشغولی و سرگرم شدن و سرگرم کردن به خاطرات تلخ و شیرین دوران سپری شده بحران انقلابی سالهای ۵۷، و تقلید و دنباله روی و کلیشه سازی از سیر رویدادها و حرکات شخصیتهای انقلاب اکتبر، زندگی آزمایشگاهی و خود فریبی است. "چپ" های "جنبش سرنگونی" در متن اوضاع کنونی جهان و در زیر آواری که با زلزله انشقاق و تکه پاره کردن  حزب کمونیست کارگری  بر سر مردم نیازمند یک قطب متحد و قدرتمند چپ و کمونیست، خراب شده است، به فلسفه زندگی کمونیسم و سی سال تلاش  و جدال و مشقت و خون دل خوردن برای قرار دادن این کمونیسم بر صفحه معادلات سیاسی ایران و منطقه و جهان بی ربط شده اند.  
 

www.iraj-farzad.com

 

منبع:پژواک ایران