PEZHVAKEIRAN.COM نوروز بود كه تاريخ نبود..:
 

نوروز بود كه تاريخ نبود..:
نعمت آزرم

 

باری ديگر ، نوروز ، اين جان ِ جوان ِ هستی ، اين سالخورد جوانی آفرين ، زمستان را به پس پشت افكنده و خندان در آستانۀ سال نو ايستاده است. حضورش كدورت سرما را شكسته و بر جای پاهايش سبزينۀ سنبل رسته است. با هر نفسش گل بر می‌دمد و نبض زمين می‌زند.

به پيشبازش می‌رويم تا خوش آمدش بگوييم. با سفرۀ هفت سينی گسترده به او درود می‌گوييم. ما را به مهربانی می‌نگرد. خورشيد جان جوانش چنان به گرمی از چشمهای روشنش می‌تراود كه ما را مجالی نمی‌دهد تا باور كنيم كه عمو نوروز ، عمری به درازنای زنجيرۀ هزاره‌ها دارد. هزاره‌هائی از فراسوی تاريخ تا امروز. هزاره‌هايی پای در سايه روشن‌های آفرينش... می‌خواهيم از او بپرسيم: عمو نوروز! شما را زمان چند گذشته است‌؟ امّا می‌بينيم كه گويی او بر روی پُلی ، در ميانۀ پلی از دو سوی بيكرانه ايستاده است: رنگين كمان گل افشانی كه آغازه و پايانه اش در مِه ازل و ابد پوشيده است. از پرسش در می‌گذريم. در دلمان می‌گذرد كه اين سالفرسود ِ پيوسته جوان شونده ، راز ماندگاری و جوانی جانش ، همبود باز آفرينی ِجاودانۀ هستی و رستاخيز زيبايی و شور و شكفتن است.

سر انجام از او می‌پرسيم: نياکان ما از چه دورانی ، از كدام سده‌ها و هزاره‌ها در چنين روزهايی بر پهناوران ايران زمين ، تجديد جوانی‌ ِ عالم پير را به شادمانی ِ نوروزی می‌پرداخته‌اند؟ با لبخند‌ی می‌گويد: از آن سوی تاريخ! از آغازۀ زمان و زندگی! می‌گوييم روشن تر بگو! می‌گويد: مگر نشنيده‌ايد كه فرزانه‌ای‌تان گفته است ؛ نوروز بود كه تاريخ نبود! می‌گوييم پس نوروز خواهد بود هم اگر تاريخ نباشد‌؟ می‌گويد: تا انسان باشد و عشق باشد و زندگی باشد و انسان به آزادی و شادمانی و چشم انداز نوروز‌های تازه عشق بورزد ، تاريخ خواهد بود. ايران هم خواهد بود....!

می گوييم عمو نوروز! ما به عنوان فرزندان ايرانی‌ات از تو شرمساريم! می‌دانيم كه در سال‌های اخير ، در اين دو دهه‌ی گذشته ، دين پيشگان دولت يافته ، در ايرانشهر نگذاشته‌اند تا آيين‌های پيشباز و گرامی داشت باستانی تو ، چنان كه شايستۀ مقام و اهميت تاريخی و ملی توست برگزار شود. با اينهمه مثل اينكه تو هر سال گل‌های بيشتری از نفس‌هايت می‌رويد و بهاران تازه‌ای ارمغان می‌آوری! می‌گويد: فرزندانم! نگران من نباشيد! من با هستی اين مرز و بوم – كه جغرافيای فرهنگی اش بسيار فراتر از مرزهای اكنونی اش هست – پيوند خورده‌ام. ريشه‌های من در ژرفنای تاريخ و فراتاريخ اين آب و خاك ، جاودانه استوار است. دلبستگی پايدار و پيوستۀ شما فرزندانم در چشم انداز نا پيدا كران ِ فصل و نسل‌های پی در پی ِايرانشهر ، به من و بزرگداشت من ، مرا بسنده است. وهنی را كه اشاره می‌كنيد دين فروشان دولت يافته بر من روا می‌دارند ، بر نادانی و زوال پذيری آنان نديده بگيريد... ناخشنودی اين بی‌فرهنگان با من پيشينه‌ای تاريخی دارد.

در اين هزاره‌ی گذشته "عالمان" خرد ستيز حتا به حرام بودن بزرگداشت من "فتوا " نيز داده‌اند. كوشيده‌اند مرا مطلقاً نفی كنند و يا كسوت خودی‌ام بپوشانند. امّا من همواره همانم كه هستم. همانم كه بوده‌ام و البته :« زهر چه رنگ تعلق پذيرد ، آزادم.» من هر سال خورشيدی ، به هنگام ، سال نو را آغاز می‌كنم تا نشان دهم كه جان جهان پيوسته جوان شونده است. آنچه در كوله بارم هست انبوهۀ تجربه‌های گذشته است برای بهتر راهسپاری به آينده. به فردا. به فرداهای تاريخی. تا اين زمان هيچ نيروی شناخته شده‌ای ، گيرم فراتر از نيروی آدميان نيز ، نتوانسته است باز آمدنم را همراه سپاه سبزه و گل و رويندگی ، پيشگيری كند... باری در اين دو دهۀ گذشته باز اهريمن تباهی ، بسيار كوشيد تا با سپاه پتيارۀ سرما ، ريشۀ گل‌ها و درختان بار آور را در سر زمين ما بخشكاند ، تا بهار ايرانشهر بر نَدَمد.

در اين جدال سروهای آزاده ؛ بيست زمستان چه بسيار ، برف‌های خونين را بارها و بارها از شانه‌های مجروح شان افشاندند و نسترن‌های زمستان زده ، چه مايه اندام سرو‌های جوان افتاده را تا نهفتن در خاك ، تا نهفتن در آغوش خاك‌های خونين ايران زمين بدرقه كردند... امّا بدانيد كه ديو دروغ و سرما و خشكسالی ديگر فرصت باز پسين خودش را در ايران زمين می‌گذراند. مگر نمی‌بينيد كه فرزندان جوانم در شب جشن سور ، يعنی جشن آتش ، كه اكنون چهارشنبه سوری اش می‌ناميد ، آسمان ايرانشهر را بيش از يك كهكشان ستاره به پيشباز من ، شعله باران می‌كنند. من فروغ جاودانه‌ی آتشكده‌های خاموش را در اين شعله افروزان بی كرانه ، افق تا افق ، مشاهده می‌كنم. شعله افروزانی كه به بلندای دماوند می‌بالند و نبرد نهايی را با اهريمن تباهی و سياهی و سرما مژده می‌دهند.نبردی كه بی گمان به پيروزی ِ قطعی ِ نيكی و دادگری و زيبايی و آزادی و شادمانی خواهد انجاميد... می‌پرسيم عمو نوروز در اين شعله افروزان جشن سور ديگر چه می‌بينی‌؟
می‌گويد: می‌خوانم: كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند!

* نو روز پاریس 1383خورشیدی

نعمت آزرم

هفت ترانه برای سفره‌ی هفت سين

يكبار دگر نسيم نوروز وزيد
دل‌ها به هوای روز نو باز تپيد
نوروز و بهار و بزم ياران خوش باد
در خاك وطن ، نه در ديار تبعيد

+
نوروز! خوش آمدی صفا آوردی!
غمزخم فراق را دوا آوردی
همراه تو باز اشك ما نيز دميد
بويی مگر از ميهن ما آوردی!

+
بر سفره‌ی هفت سين نشستن نيكوست
هم سنبل و سيب و دود ِ كُندر خوشبوست
افسوس كه هر سفره كنارش خالی ست
از پاره دلی گمشده يا همدم و دوست

+
هر چند زمان بزم و نوش آمده است ،
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است ،
با چند بهار ، لاله‌ی خفته به خاك ،
نوروز كبود و لاله پوش آمده است!

+
نوروز رسيد و ما همان در ديروز
در رزم نه بر دشمن شادی پيروز
اين غُصّه مرا كشت كه دور از ميهن
هر سال سر آمد و نيامد نوروز!

+
نوروز نُماد جاودان نوشدن است
تجديد جوانی جهان كهن است
زينها همه خوبتر كه هر نو شدنش
باز آور ِ نام پاك ايران من است

+
دلتنگ ز غربتيم و شادان باشيم
از آنكه درست عهد و پيمان باشيم
بادا كه چو نوروز رسد ديگر بار
با سفره‌ی هفت سين در ايران باشيم
....................
نعمت آزرم

نوروزانه

اينك دوباره روزهای سبز نوروزی
بر گونه‌هايم می‌وزند از دور
حس می‌كنم دارند می‌آيند
خواهند آوردن درين غربتسرای تلخ و تارم آه شايد تكّه‌ای شادی
و جويباری نور.

+
من نيز می‌بايد به سان ِ سال‌های پيشتر – در روز‌های آخر اسفند –
چندی بنفشه‌های نورس را كنار شمعدانی‌ها و ميمون‌ها بكارم باز
هر چند اينجا نيست ديگر بوی با بونه
كاكوتی و نعنا
وان دوره گرد آن كولی ِ گمنام
كان سال‌ها – اين روز‌ها – چون پيك و پيغام بهاران می‌رسيد از راه
از روستای رُستن اسفند
با ريشه‌ها و تخم سبزی‌های گوناگون
وز هر گُلی می‌خواستی هر چند

+
بر گونه‌هايم می‌وزند از دور باری روزهای سبز نوروزی
زان سوی درياها ز روی شيب شاليزار‌های دامن البرز
با خويش می‌آرند عطر ِ باغ ِ ياد ِ ميهنم ايران
عطری كه در بيداری و خوابم همان می‌بويمش با جان
مثل ِ گُلاب قمصر ِ كاشان
من باز می‌خواهم نشا‌ها را درون خاك بنشانم
و خانه را با روب و چين در پيشباز سال نو شايستگی بَخشَم *
امّا درونم – آسمان جان من – ابری ست
بادا كه از لبخند خورشيد اميدم جان تاريكم شود روشن
خود را برای شاد بود سال نو بايستگی بَخشَم.

پاريس اسفند 1377 خورشيدی

* روب و چين: فعل مركب ، مثل رُفت و روب. از دوستان تاجيكی‌ام شنيدم

 

منبع:پژواک ایران