PEZHVAKEIRAN.COM رگباراز دو جهت
 

رگباراز دو جهت
مسعود فروزش‌ راد

اين رويداد مستند دارای چند فلاش بک ”وقفه زمانی ”است که بيشتر بخاطر خوانندگانی است که اطلاعات کمي‌ راجع بمن دارند . برای فهم مطلب اصلي‌ مفيد ميباشد . گرچه من هميشه سعي‌ کردم ازخاطره نويسی بر‌ حذر باشم، ولي‌ اين خود بخشی کوچک از خاطرات من هم هست.
مهم ترين بخش اين مستند تاريخی در مورد جاسوسی به نام ) ناصر آقايان (است که از ابتدای تشکيل گروه رفيق بيژن جزنی در داخل اين گروه نفوذ کرده و باعث دستگيری رفيق بيژن و عباس سورکی و بسياری ديگر از رفقا ميشود .از شما تقاضا دارم به اين بخش اصلي‌ توجه نمايد. که برای اولين بار در اختيار شما عزيزان قرار مي‌گيرد. مسلما بسياری از شما به طرق مختلف با نام وی آشنا هستيد، ولي‌ اين بخش برای اولين بار در اختيار شما از طرف من قرار مي‌گيرد .
اميدوارم مفيد واقع شود ، و اگر چنانچه سوالی در اين مورد به نظرتان مي‌رسيد ,حتما در خدمتگزاری حاضرم.
آخرين بخش اين مستند ويدئو يی است که من برای اثبات نظر خود در مورد پرويز ثابتی در اختيار شما ميگذارم .
به اميد پيروزی برای آزادی
مسعود فروزش راد

مقدمه
دختری را ميشناختم که در ۸ سالگی پدر خود را از دست داده بود ,پدر وی يکي‌ از آموزگاران خوب و در ميان دانش آموزان بسيار محبوب بود .در سال ۱۳۶۰ وی به جرم مخفي‌ کردن و يا راه دادن چند نفر از اعضای سازمان پيکار و مجاهدين به منزل خود دستگير ميشود ,در بازجويی ها معلوم ميشود وی با هيچ يک از اين گروه ها همکاری سازمانی نداشته و عضوييت هم نداشت ، و فقط بر حسب وظايف انساني‌ خود به آنها پناه داده بود. و قرار بود وی را آزاد نمايند ، ولي‌ يک هفته بعد خانواده وی که برای ملاقات ميروند ، فقط با لباسهای سوراخ شده و خونين وی به خانه بر ميگردند. پدر اين دختر فقط برای اينکه در ميان مردم شهرت خوبی داشت در اعدامهای سال ۶۰ به طرز بدی به ‌ گلوله بسته ميشود .و بنا‌ به گفته يکي‌ از شاهدان عينی وی را به تدريج از پا شروع به تير باران ميکنند .
اين کشتار جمعي‌در آنزمان تاثير بسياربدی روی آن دختر ۸ساله گذارد که هنوز هم بعد از ۳۱ سال از ميان نرفته . بعد از چهار سال از مرگ پدر .صاحب پدر جديدی ميشود که از همان ابتدا به وی علاقه شديد پيدا کرده که اين بار ديگر هيچ گاه نميخواهد اين پدر جديد را از دست دهد زيرا اين پدر جديد آنقدر وی را دوست داشت که به هيچ قيمتی نميخواست به وی صدمه روحي‌ ديگری وارد شود. ولي‌ آن دختر پدر اصلي‌ خود را هم به هيچ وجه نميخواست فراموش کند و هر از گاه يک بار به چمدان خود و در خلوت تصوير پدر را که درلا به لايه چمدان مخفي‌ کرده بود بيرون آورده و در کنار آن ميگريست. بعد از مدتي‌ نا پدری وی که هميشه مواظب بود که اين دختر غمگين نبا شد و هر طور شده وسائل شادی وی را فراهم نمايد ,متوجه اين موضوع شده و در صدد پيدا نمودن چاره بر مياد .يکي‌ از روز ها که اين دختر که حالاچهارده سالش شده بود و به دبيرستان رفته بود ، در غيبت وی تصوير پدر و نقاشی زيبائی که وی در زندان از اين دختر خود گلی دوزی کرده بود بيرون آورده و آنها را به طرز زيبائی قاب کرده و به اطاق نشيمن مياويزد. وقتي‌ دختر از دبيرستان به خانه باز ميگردد ناگهان با آن دو تصوير آويخته به ديوار روبرو شده و بي‌ اختيار پدر دوم خود را در آغوش گرفته و مدتها به خود ميفشارد و نميخواهد جدا شود . البته اين کار هر روز اين دختر بود که به هيچ وجه نميخواست ديگر اين پدر خود را از دست بدهد . آری با به رگبار بستن جسم پدر اين دختر روح امثال وی که به هزاران نفر ميرسد ,روح اين دختران هم برای هميشه به رگبار مسلسل بسته شده و هيچ چاره يی برای درمان آن نميتوان يافت .
حال ميپردازيم به اصل داستان

بخش اول
اوايل فروردين ماه ۱۳۵۴ شمسي‌ بود که مرا بعد از ۱۸ ماه و پس از حکم دادرسی ارتش ,از بند دو و سه زندان سياسی شماره يک قصر به بند چهار و پنج و سش همان زندان منتقل کردند که بيشتر برای حبس های بالا در نظر گرفته شده بود. بسياری از ياران گذشته را که با آنان از سال ۱۳۴۱ فعاليت داشتم و مشتاق ديدار بودم منتقل کرده بودند به زندان جديد اوين ، و اين کار دو روز قبل از ورود من به آنجا بود.
ولي‌ هنوز هم بسياری از ياران قديمی يم بودند . بعد از دو هفته تنهايی در يک اطاق کوچک که برای چهار نفر در نظر گرفته شده بود زندانی جديدی را که از زاهدان منتقل کرده بودند در همان اطاق که من بودم جای دادند ، روبروی اطاق من مهدی سامع و اصغر فتاحی بودند .
هم اطاقی جديد :
او مردی بود با قدی نسبتن بلند تر از من و بدنی ورزيده ولي‌ لاغر وقتي‌ با من دست داد احساس کردم دستهايم در دستي‌ قوی فشرده شد که حکايت از دست های کار داشت .صورت وی مملو از چين های خاصي‌ بود که حکايت داشت از کار شديد و تجربه ، ولي‌ بسيار مهربان،
نميدانم چه شد که يکباره سراپايم مملو از اعتماد کامل به وی شد و آن در صورتی بود که هنوز وی را نشناخته بودم. و احساس کردم که ميتوانم بدون ترس از بازجويی دوباره فکر و احساسم را با وی در ميان بگذارم. بعد که آنشب خود را به هم معرفي‌ کرديم و يکديگر را شناختيم،
من همه رازهای دلم را که برايم از گذشته باقي‌ مانده بود و هنوز در جايي‌ مطرح نکرده بودم بدون هيچ نوع ترديدی با وی در ميان نهادم.
ما از سال ۱۳۴۳ در يک گروه با هم کار کرده بويم بدون اينکه يکديگر را ديده باشيم زيرا من در شاخه يی بودم جدا از شاخه وی. و فقط بعد از دستگيريهای ۱۳۴۷ فهميدم که چنين شخصي‌ هم وجود داشت است. چه بسا اگر من در آن سالها با وی بر خورد کرده بودم نظرم راجع به آن گروه تغيير ميکرد و با اعتماد بيشتری با آنها هم کاری ميکردم. و چه بسا ميتوانستم نيرو های کارگر زيادی را بسيج نمايم ، آشنائی او ميتوانست در آن سالها برای کارگران اميد وار کننده باشد. و در ضمن به دنبال کسي‌ ميگشتم که اگر به آن حقيقتی که ميگويم ترديد کند ولي‌ برای آن اهميت قائل شده و آنرا دنبال کند. من حتی در انزمان نميدانستم مشئوف کلانتری که در انزمان وی را سعيد ميناميدم با ماست وگرنه برايم بسيار تماس گرفتن با وی و رساندن پيام راحت تر از آن بود که فکر ميکردم. زيرا سعيد کلانتری را من از کودکی ميشناختم و او به وسيله روابط فاميلی من بود.
پايان بخش اول قسمت يکم .

بخش دوم
من در سال ۱۳۴۵ با نظری که در مورد ناصر آقايان دادم و گفتم که وی پليس است به تدريج نه تنها لقب مسعود قر قرو که هميشه قر ميزند گرفتم بلکه خودم به تدريج اعتماد خود را به اين گروه از دست دادم ، و به دنبال فرصتی بودم که با افراد بالاتر نظرم را در جريان بگذارم.
به دليل اينکه احساس کردم ، در اين گروه پليس ساواک نقش موثری دارد از سال ۱۳۴۵ از اين گروه زده شده بودم و در من اشتياقی برای ادامه کاری وجود نداشت.
من ناصر آقايان را يکی دو بار فقط در جشن نامزدی يکي‌ از بچه های گروه ديده بودم و در همان ديدار اول از شخصيت وی خوشم نيامده بود و اين موضوعی نبود که من با ديگران در ميان بگذارم. زيرا آنرا سليقه شخصي‌ خود ميدانستم و باز اين موضوعی نبود که به ديگران بگويم .
شغل ناصر آقايان محضر داری بود و وی در کوچه بغل سينمای رويال يک محضر داشت و يکي‌ از افراد گروه ما هم همکار وی بود و هم اينکه ناصر آقايان نقطه تماس وی با عباس سورکی بود. يکي‌ ديگر از افراد شاخه ما به وسيله عباس سورکی مرتبط شده بود به علي‌ صفايی فراهانی ، و درهمان سالها فکر مي‌کنم از سال ۱۳۴۴ علي‌ صفايی که خوددر گروه کوه نوردی کاوه عضو بود شروع به شناسايی جنگلهای سياهکل مينمايد و هر هفته سه نفر از بچه ها را برای تجربه و شناسايی جنگل با خود ميبرد و بيشتر هم روز های پنج شنبه و جمعه بود، اين روابط را ناصر آقايان ميدانست زيرا وی در اين گروه ماند عباس شهرياری پست مهمي‌ داشت و از بالا در بيشتر جاها نفوذ داشت. ولي‌ علي‌ صفايی را نتوانسته بود بشناسد و هم چنين بعضي‌ از ما را ، برای مثال من و يکي‌ دو نفر را ديده بود ولي‌ از ما چيزی نميدانست. زيرا ما هم با وی در هيچ گونه تماسی نبوديم و فقط دو نفر از بچه های شاخه ما با وی در تماس بودند از جمله کسي‌ که سازماندهی رفتن به جنگل با علي‌ را داشت .
اين دو نفر خيلي‌ به ناصر آقايان اعتماد داشتند و در پاکی و صداقت وی هيچ گونه ترديدی نداشته و زير بار هيچگونه تحقيقی در مورد وی نميخواستند بروند.
قضيه از آنجا شروع ميشود که يک روز توسط همان رفيق ما که با علي‌ ارتباط داشت و به نوبت بچه ها را قرار بود با علي‌ به جنگل ببرد بنا به پيشنهاد ناصر آقايان يک نفر از رفقای ما را برای معرفي‌ به وی وارتباط بيشتر و وسيع ترسرقرار ناصر آقايآن ميفرستد وبه اين ترتيپ ناصر هر چه بيشتر ميخواهد برای شناسايی گروه به آن نقب بزند . و اين اوائل سال ۱۳۴۵ مي‌باشد. اين رفيق که در کنار سينمای تاج قرارملاقات داشته ، ميرود سر قرار، نا گفته نماند که محل کار ناصر آقايان هم درست مقابل سينمای تاج و در کوچه بغل سينمای رويا ل مي‌باشد. اين رفيق هر چه مي‌ ايستد سر قرار هيچکس نميايد و در عين حال شاهد ارتباطاتی مشکوک شده و ناگهان مصادف ميشود با يک ماشين جيپ نظامی که دو سه بار از آنجا رد شده و يکي‌ از سر نشينان ويرا زير نظر دارد ، اين رفيق بلافاصله پا به فرار گذاشته و خود را در يک کوچه در خيابان لاله زار نو از انظار پنهان کرده و درسد د اين است که کسي‌ وی را تعقيب نکند و خود را به خانه من در نارمک ميرساند ,و از آنجا که من در اين گروه يکي‌ از نفرات مورد اعتماد وی بودم با من همه چيز را در ميان ميگذارد.
با گزارشی که اين رفيق که هنوز در گوشه يی از ايران زندگي‌ مي‌کند ) من نام اين رفقا را که هنوز در ايران هستند فاش نخواهم کرد مگر با اجأزه خودشان (، به من داد ، من به شخصيت ناصر آقايان که قبلان ياد آوری کردم از وی خوشم نيامد، اين بار مشکوک شده و در جهت تحقيق به آن رفيق پيشنهاد دادم اولا ديگر سر قرار ناصر آقايان نرود ثانيا آنرا گزارش کند به مسول خود که همان رفيق معرف ميباشد .مسول وی از آنجا که ميدانست اين رفيق به من احساس اعتماد دارد به وی اعتراض کرد که نرفتن سر قرار دوم ميدانم نظر مسعود ميباشد. و تو نبايد به نظر مسعود اهميت بدهي‌ ,و برو سر قرار دوم که برايت درست خواهم کرد . وی اين جريان را با من در ميان گذاشت واز من نظر خواست ,من که هنوز نظر قاطع نداده بودم که ناصر آقايان پليس است . و متهم به بي‌ اعتمادی به ديگران شده بودم به وی اظهار کردم که نظر من اين است که اينبار خود تو هستي‌ که بايد تصميم بگيری که سر اين قرار بروی و انتخاب آن با خودت است. و به وی گفتم اگر وی پليس باشد اين بار هم سر قرار نميايد و تو را هم سر قرار دستگير نخواهند کرد زيرا وی فقط ميخواهد تو را آزاد گذاشته و برای رسيدن به ديگران تو را تعقيب نمايد . و تو اگر چنانچه اين بار رفتي‌ و ناصرسر قرار حاضر نشد مطمئن باش که پليس است ,و فقط تو بايد اين بار مانند بار قبل سعي‌ کني‌ خود را از نظر آنان گم و گور نمائی و وقتي‌ که کاملا مطمئن شدی کسي‌ تو را ديگر تعقيب نميکند آنگاه با من تماس بگير. وی به مسئولش گفت اين بار هم خواهم رفت ولي‌ بدان بار سومي‌ وجود نخواهد داشت.
و به اين ترتيب بود که وی بار دوم که سر قرار ناصر آقايان رفت درست همان کارهای بار قبل تکرار شد و وی که رفيق با هوشي‌ بود توانست اين بار هم خود را از محرکه نجات داده و بدون اينکه احساس تعقيب نمايد خود را به من برساند . اين بار ديگر ما هر دو به اين نتيجه رسيديم که ناصر آقايان پليس است و بايد هر طور شده اين را به ديگران گزارش کرد . و يا لا عقل برای تحقيق .
اما با کمال تعجب وقتي‌ اين رفيق به مسئول خود گزارش کرده و دوباره با عکس العمل منفي‌روبرو شد . تصميم گرفت بنا به نظر خود ديگر سر قرار ناصر آقايان نرود و من خوش حال بودم که اين بار خود تجربه کرد و تحت تاثير حرف من قرار نگرفت .
در حاليکه من برای اولين بار بود که به يکنفر مشکوک شده بودم و هيچ گاه هيچ قری نزده بودم جز شکايت از کمبود روابط کارگری و کنار گذاشتن مطالعه آثار مارکسيستی که بدون آن دچار سردر گمی ميشد يم. و به همين دليل لقب مسعود قر قرو گرفته بودم ، در حاليکه گاهي‌ اوقات ميدانستم کارها جز با قر زدن پيش نمي‌رود. مثلا روزی در خانه يکي‌ از رفقا قرار داشتم و به محض اينکه وارد اطاق شدم مشاهده کردم در يکي‌ از قفسه های کتاب انباری از کتب مارکسيست لنينيستی است که من هميشه برای بدست آوردن يکي‌ از آنها زمين و زمان را جستجو مي‌کردم ، برای مثال من کتاب چه بايد کرد و يک گام به پيش و يک گام به پس لنين را از بس ناياب بود به محض اينکه بدست آورده بودم شبانه روز آنها را با دست نوشته بودم و اصل آنرا بايد زود پس ميدادم ، يک باره که چشمم به اين همه آثار با ارزش خورد اشک از چشمانم سرازير شد ، آن رفتق از حال من پرسيد که تو را چه ميشود؟ من هم با لحن آرامی گفتم .هيچ،،،افسوس ميخورم از اين همه گنجينه که در اين طاقچه اطاق خاک مي‌خورد و ديگران چه نياز مبرمی به مطالعه اين گنجينه ها دارند. البته وی هم اين حرف را تاييد کرد . من گفتم فکر نميکنم نظراتی که گاه گاهي‌ در گروه پخش ميشود و ما بايد از آن جانبداری کنيم نظرات رفيق بيژن و يا عباس سورکی باشد، آنها اعضأ را از مطالعه کتاب بر حضر نميدارند و فکر مي‌کنم بر عکس تشويق به خواندن آن ميکنند ,در اينجا بعضی نظرات از پايين تحميل ميشود، مثلا نظر جديدی در گروه به وجود آمده بود که در حال حاضر ما نيازی به خواندن کتابهای کلاسيک مارکسيستی نداريم، زيرا در جهان اکنون جنگهای چريکی در درجه اول قرار گرفته و ما بايد شروع به خواندن نظرات چگووارا کرده و با خواندن سرود های انقلابی در کوه روحيه چريکی خود را تقويت نماييم، و اين نظرات بيشتر به اين خاطربه وجود آمده بود که اوائل پيروزی انقلاب کوبا بود. در حالي‌ که وقتي‌ گروه شروع به کار نمود بيشتر الگوی انقلاب چين مطرح بود. ولي‌ بتدريج که الگوی انقلاب کوبا جای آنرا گرفت و يا هر دو با هم در نظر گرفته شده بود. به هر حال من شخصا از اين بابت نگراني‌ نداشتم و مانند جوانان ديگر تحت تاثير انقلاب نوين کوبا قرار گرفته بودم ,ولي‌ آن باعث نشد که از مطالعه آثار کلاسيک دست بکشم زيرا تنها راهنمای من بود. از طرفی در گروه مطرح شده بود که بيشتر دست به عمل بايد زد تا خانه نشينی و مطالعه . اين نظر را هم من پذيرفته بودم. ولي‌ تنها عمل جدی که در آنزمان شروع شده بود شناسايی جنگلهای سياهکل بود که آنهم به همت علي‌ صفايی که مدتي‌ در شمال مشغعول تدريس بود و از آنجا دست به شناسايی جنگل و چگونگي‌ دوام آوردن و سکنی کردن در آن بود. وحتی در آنزمان يعني‌ سال ۱۳۴۵ اکثر گياهان جنگل را که ميشداز آنها تغذيه کرد آموخته بود . و اين خود تجربه گرانبهايی بود. به هر حال باز هم کافي‌ نبود و درکنار همه اين کارها به نظر من مطالعه آثار کلاسيک مهم بود، حال آنکه خود من هميشه چه در آن سالها و چه در سالهای بعد عمل را يکي‌ از دلايل زنده بودن و پيشرفت گروهی ميدانستم. به هر حال انبار کردن کتابهای زي‌ قيمت مارکسيستی �لنينيستی و مطالعه نکردن آن در آنزمان با سوزاندن کتاب فرقي‌ نداشت و من آن سالها را ابتدای سالهای کتاب سوزان ناميدم. که سالها پس از آن متوجه شديم که چه کمبودی سراسر جنبش را فرا گرفته و همين طور که مي‌بينيد رفقا از کمبود آن چه درد سرها کشيدند و در تمام منزلهای تيمی دستور کار مطالعاتی يکي‌ از دستور های روز شده بود و رفقا در آن سالها به اين ضرورت رسيدند.
اين جريان همان طور مسکوت ماند و کسي‌ اين رويداد را به بالا نتوانست گزارش کند و اين بر اساس اعتماد بيش از حد و نه سهل انگاری صورت گرفت و دو تن از رفقای ما که به ناصرآقايان اعتماد بيش از حد داشتند به خود اجأزه ندادند که به ناصر شک کنند و اين کار را گزارش دهند.
اعتماد رفيقانه خوب است و حتما شرط ضروری همکاری سازمانی ميباشد ولي‌ تنها شرط نيست. به هر حال با اينکه روابط ما قدری شکراب شده بود ولي‌ باعث از هم گسيختگی نشد . زيرا بين ما علاوه بر کار سياسی روابط خوب خانوادگی هم وجود داشت و ما هميشه به يکديگر اعتماد داشتيم . و به همين دليل هنوز رابطه گروهی از هم گسسته نشده بود . و من در انتظار روزی بودم که بتوانم اين قضيه را با يکي‌ ديگر از رفقا در ميان بگذارم ,زيرا در اينجا ديگر کاری از دستم بر نميامد، از طرفی اگر باز هم ميدانستم رفيق سياهکل ما همان علي‌ صفايی ميباشد باز هم امکان اين بود که به وسيله برادر و يا پسر داييم به وی دست رسي‌ پيداکنم. . ما حتی گاهي‌ اوقات در حين کوهنوردی و خواندن اشعار انقلابی يک ديگر را ميديديم ولي‌ نميدانستيم که با هم در يک گروه کار مي‌کنيم . و اين بود نحوه پنهان کاری.
يکي‌ از روابط عجيب و غريب سازمانی اين است که تو همرزمانت را در خيلي‌ از مکان ها ميبيني‌ و نميدانی با آنها همکاری سازمانی داری! و اگر در قالب وسيع تری نظاره کنيم ميبينيم اين قضيه در بعدهای پهناور تر يعني‌ اعتصابات عمومي‌ و تضاهرات و جنگهای خيابانی بر عليه دشمن مشترک همه همرزمان با يکديگر همکار سازمانی هستند.
در آنزمان من منتظر بودم که نوبتم برسد برای رفتن به سياهکل ، و بالاخره آن روز فرا رسيد . قرار ما برای رفتن به سياهکل به همراهی و راهنمايی علي‌ صفايی فراهانی.آنروز شب تاجگذاری شاه پاييز ۱۳۴۶ بود ، من رفتم سرا قرار هر چه ايستادم کسي‌ نيامد . آری از طرف ما هر آنکس که ناصر آقايان ميشناخت دستگير شده بود ,و حتی کسانی که در رابطه با رفيق ما بودند همه را لو داده و دستگير شده بودند به جز من و آن رفيق که برای بار سوم سرقرار ناصر نرفت و دو نفر ديگر . به علي‌ صفايی هم چون دسترسي‌ نداشت در امان ماند . همان طور که ميدانيد ناصر آقايان کسي‌ بود که از همان ابتدای تشکيل گروه با ساواک همکاری مستقيم داشت و وی بود که برای بالا بردن جرم رفقا اول برای گروه يک اسلحه آماده کرد و هم او بود که رفقا بيژن جزنی و عباس سورکی را که هر دو از سرا کردگان گروه بودند سر بزنگاه تحويل ساواک داد .
بعد از اينکه به ما در بيرون خبر رسيد که ناصر آقايان جاسوس بوده ,انگار کسي‌ نفت ريخت روی سرم و سراپا آتش گرفتم که چرا قبل از آن به حرفهای من ترتيب اثر داده نشد و اين حيوان رذل توانست کار خود را از پيش به برد.
علي‌ صفايی سعي‌ کرد بعد از دستگيری آن دو رفيق با ما تماس گيرد و اين کار را به وسيله يکي‌ از رفقای ما که قبلان با وی سفری به سياهکل داشت تماس گرفته و پيشنهاد فرار به فلسطين را داد ، ولي‌ آن رفيق بدون پرس و جو از ما به وی جواب منفي‌ داده و گفته بود که فعلا جان ما در خطر نيست. و بعد از اينکه اين موضوع را با من در ميان گذاشت ، به وی گفتم واقعا آدم بسيار احمق و نادان و بي‌ مسعوليتی هستي‌ که از جانب من و به جای من فکر کردی و اين در حالي‌ بود که من برای رساندن خبر دستگيری رفقا به وی ايجاد خطر کرده و رفته بودم در خانه وی تا به وی خبر بدهم. البته نا گفته نماند که علي‌ صفايی در سفری که با وی به سياهکل داشت از ناتوانی وی و خطری که ايجاد کرده بود زياد دل خوشي‌ نداشت . من در اينجا نميخواهم به اين اشاره کنم که جواب من به علي‌ چه ميبود؟ اگر به من پيشنهاد رفتن به فلسطين را ميداد شايد هم نه بود ولي‌ از اين بابت ناراحت شدم که شايد آنها احتياج به کمک مالي‌ و يا مکان داشتند که در آن صورت من امکان آنرا نزد رفقای کارگر خود داشتم. و اين رفقا حاضر به تمام فداکاريها بودند. من از اين بابت بسيار از دست وی عصبانی شدم. و عصبانيت من در انزمان که بيش از ۲۴ سال نداشتم کاملا به جا بود.
چطور ميتوانستم خود را قانع کرده و به گروهی اعتماد کنم که را بط اصلي‌ آن با ما يک پليس ميباشد ، و به کار کردن با آن ادامه دهم.
دچار سر در گمی عجيبي‌ شده بودم ,از يک طرف آن دو موجود بي‌ خاصيت و ترسو و خرده بورژوا که همراه رفيقمان با علي‌ صفايی برای شناسايی جنگل های سياهکل در نظر گرفته شده بودند و علي‌ از آنها نه تنها دل خوشي‌ نداشت بلکه يک بار هم برای وی ايجاد خطر کرده بودند و همچنان و هميشه همراه اين رفيق رابط بوده و وی هم در کنار آنان لذت ميبرد، اين رويه برايم قابل هضم نبود. از طرف ديگر ميدانستم که در اين گروه انسانهای با ارزش چون بيژن جزنی وجود دارد و تنها اميدم تماس با آنها و در ميان گزاردن آن حقايق بود.
نميدانم چرا تا کنون لب باز نکردم ؟ شايد اگر من تا کنون صبر کردم و لب فرو بستم همه اش به خاطر آن رفيقی بود که در انزمان به حرفهايم ترتيب اثر نداد ، ولي‌ با اين حال من وی را هميشه از رفقای خوب خودم ميدانم و هست، گناهی به گردن وی نخواهم گذاشت زيرا فقط به خاطر اعتماد رفيقانه نخواست به ناصر آقايان شک کند. و آخرين تير من که به اميد تماس با علي‌ صفايی فراهانی بودم به هدف اصابت نکرده زيرا ناصر آقايان کار خود را از پيش انجام داده بود.
ولي‌ هميشه اين را ميدانم که اگر آن رفيق قدری هم به حرفهای من توجه کرده و ناصر آقايان را زير سوال ميبرد چه بسا برای رفيق بيژن جزنی و عباس سورکی و بسياری ديگر سرنوشتي‌ ديگر تعيين ميشد.
از آنجا که ساواک به ياری ناصر آقاين و شهرياری مرد هزار چهره از ابتدای تشکيل گروه ، افراد تشکيل دهنده اين گروه را ميشناخت و ,بر حسب گزارشات اين دو نفر ميدانست که اين دو رفيق ما در بنيان گذاری گروه نقش مهمي‌ نداشتند و فقط عضو و هوادار بودند ، به آنها زندانی سنگيني‌ نداد و اين دو نفر بعد از يک سال آزاد شدند، وقتي‌ من آنها را ديدم به هيچ وجه به روی خود نياوردم که آنها ميتوانستند با در نظر گرفتن نظر من و گزارش آن رفيقی که سر قرار ناصر رفته و با موش و گربه بازی وی روبرو شده بود ,اهميت داده و با مسئوليت بيشتری به قضيه نگاه کنند . و آنرا برای تحقيق بيشتر در اختيار رفقای بالا قرار دهند. ولي‌ حالا ديگر دير شده بود ، و من ديگر حرفي‌ برای زدن و انتقاد از آنها نداشتم ، زيرا نتيجه يی نداشت ,علاوه بر اين آنها ديگر خود ميدانستند.
ولي‌ اشتباه من اين بود که در سال ۱۳۴۹ بدون ارزيابی کارهای گذشته دو باره با آنان شروع به کار کردم . و اين بار اين کار باعث ضربه بعدی حداقل به خودم شد. زيرا اختلاف به جايي‌ رسيد که من به يکي‌ از اين دو رفيق گفتم از رفتارت اين بر ميايد به کاری که دست زدی اعتقاد نداری و بعد از ۶ سال هنوز هم مرا به بازی گرفته يی ، حد عقل کار تو اينست که با مبارزه بازی نکني‌ و آنرا کنار بگذاری زيرا کارهايت باعث ضربه به ديگران خواهد شد. که بعد ها واقعا شد. وی در جواب به من گفت چه کار کنم بدون اين سرگرمی ديگری ندارم.
و اين حرف را من ازوی اواخر سال ۱۳۵۱ شنيدم، و سعي‌ کردم به تدريج و با بدست آوردن يک رابطه جدی تر تماس خود را با اين گروه قطع نمايم. ولي‌ اين رفيق در اواخر سال ۱۳۵۲ باعث ضربه سختی هم به خود و هم به سايرين شد . منظور رفيقی بود که در سال ۱۳۴۵ در محضر ناصر آقايان کار ميکرد و به هيچ وجه نميخواست قبول کند که وی پليس است . چه بسا اگر اين دو رفيق در آن سالها قدری برای نظر من ارزش قائل ميشدند .سرنوشت رفيق بيژن و عباس سورکی و ديگران شکل ديگری پيدا کرده و در کل گروه دست به سازماندهی بهتر زده و خود را مخفي‌ ميکردند ، و چاره يی جز مخفي‌ شدن نداشتند . و من ميدانم حتما همين طورميشد . سال ۱۳۵۲ وقتي‌ من دست گير شدم ، اين خبر بگوشم رسيد که رفيق بيژن به وجود چنين کسي‌ مثل من افتخارميکرد زيرا او ديگر همه چيز را ميدانست. من زمانی که بعد از باز جويی منتقل شدم به زندان شماره يک قصر ، در بندی جداگانه از بند رفيق بيژن بودم ، و فقط موقع حمام رفتن درسف حمام آنها را يعني‌ سعيد کلانتری و عزيز سرمدی و بيژن عزيز را ميديدم که آنها برايم دست تکان ميدادند مخصوصا سعيد کلانتری که از بچگي‌ مرا ميشناخت ، و من به آنها افتخار ميکردم. پليس زندان ما زندانيان سياسی زير دادگاهي‌ را از هر گونه تماس و اشاره به آنها منع کرده بود و کوچکتين اشاره از طرف ما شکنجه وحشت باری را به همراه داشت. و درانصورت بود که من فقط لبخندی داشتم و آنها هم اين را ميدانستند.
قبلا شرح داده بودم که يکي‌ از رفقايی که در سال ۱۳۴۵ همراه با آن رفيق رآبط يک يا دو بار همراه علي‌ صفايی برای شناسايی جنگل رفته بود و در راه ضعف نشان داده بود ، و همان او بود که به علي‌ از طرف من گفته بود مسعود با شما به فلسطين نخواهد رفت . و من به وی اعتراض کرده بودم که چرا از طرف من حرف زده بود . حال سال ۱۳۵۰ دو باره تمايل به همکاری با ما را داشت ، من روزی که گروه را برای کوه نوردی به قله دماوند ميبردم، وی در راه دائما ضعف نشان داده و حرکت ما را کند ميکرد . به وی گفتم تو که نه در آن سال ۱۳۴۵ و نه در اين سال توانائی کوه نوردی نداری چرا ميخواهی با دسته يی همکاری کني‌ که بعد از اين هميشه کارشان اين است و مبارزه مسلحانه را انتخاب کرده ا‌ند . تو چطور ميتواني‌ با آنها همکاری کني‌ .در حالي‌ که هميشه باعث کند شدن حرکت هستي؟ وی صادقانه به من گفت من برای دوستي‌ کسي‌ را صادق تر از شما نميشناسم، ولی من به وی گفتم تو درست است که انسان صادقي‌ هستي‌ ولي‌ اين نبايد باعث شود هم جان خود و هم جان ديگران را به خطر بيندازی. و همين شد که وی ديگر به همکاری ادامه نداد و دست گير هم نشد. در حالي‌ که بعضيها با چپ روی شروع به کار ميکنند و درست سر بزن گاه می برند و همه چيز را در اختيار دشمن قرار ميدهند.

بخش سوم
مانوک و علي‌

من درسال ۱۳۴۳ درکناراين رابطه سازمانی ، رابطه ديگری داشتم ، که نميتوان نام آنرا يک رابطه سازمانی گذاشت زيرا هدف چيز ديگری بود و آن بر پايي‌ اعتصاب دايمی کارگری بود ، اين رابطه از سال ۱۳۴۰ ويک سال قبل از انقلاب سفيد شاه ،در اثر بر پايي‌ يک اعتصاب کارگری در يکي‌ از کارخانجات فلز کاری بود که به علت سياسی شدن علنی و تبديل آن به يک حرکت سياسی ، بشکست کامل انجاميده و منجر به اخراج من و سه نفر ديگر شد . ولی برايم تجربه پر باری بود. من در آنزمان ۱۸ سال بيش نداشتم.
ما اول در اين اعتصاب ادامه دار خواستهای خود را که عبارت از روزی ۸ ساعت کار، تعطيل آخر هفته با حقوق ، بيمه درمانی و باز نشستگی بود مطرح کرديم ، ولي‌ در کنار آن من شخصا از رو نرفته و به تدريج اين خواست ها را ميخواستم به خواست سياسی تبديل کنم .برای اين کار در انزمان خود نميدانم چطور جرات نمودم هر هفته تعدادی از کارگران را که به ۱۵ نفر ميرسيد در يک خانه جمع کنم و هر بار به نوبت در يک خانه کارگران را جمع کرده و آنان را با نظريات سوسياليستی آشنا نمايم که در اين راه البته ما نوک و علي‌ که دونفر از فعالان ما بودند کمک زياد ميکردند. و هر بار يکي‌ از کارگران وظيفه پذيرايی را به عهده ميگرفت . در اين جلسات علاوه بر ريختن برنامه های اعتصاب و آناليز کردن کار های قبلي‌ ، سعي‌ ميکرديم درس های کوچکی از سوسياليسم و تاريخ تحول آن را برای کارگران باز گو کنيم و اين کار با برنامه ريزی قبلي‌ که توسط من و مانوک و علي‌ صورت ميگرفت سازماندهی ميشد. مثلا خواندن کتاب دفاعيه خسرو روزبه و اطاعت کورکورانه برای بالا بردن سطح آگاهي‌ کارگران خوب بود و کسي‌ اعتراض نداشت، در حاليکه آنها حق اعتراض داشتند ,زيرا اين يک برنامه سياسی خطر ناکی بود که ميتوانست در آن زمان وسيله گرفتاری و اخراج آنان را فراهم کند. ولي‌ آنان که به اين وسيله با منافع خود آشنا ميشدند به اين کار اعتراضی نداشتند. اين کار همين طور ادامه داشت تا اينکه بعد از مدت دو ماه اين جلسات بوسيله يک نفر لو ميرود و اين يک نفر يک محصل دبيرستان بود که در سه ماه تعطيلي‌ مدارس به وسيله پدرش در آنجا معرفي‌ شده و کار ميکرد. پدر وی يک راننده شرکت واحد اوتوبوس راني‌ بود ,وی اين جلسات را از روی ترس به پدرش گزارش ميکند، پدر وی هم مستقيما آن را در اختيار کار فرما ميگذارد و کار فرما که از ما سه نفر دل خوشی نداشت از اين گزارش استفاده کرده و روز بعد من را به دفتر خود ميخواهد. وی بدون اينکه در مورد جلسات صحبت کند به من پيش نهاد همکاری داده و از من ميخواهد که از اين به بعد رابطه وی با کارگران باشم و در کنار آن به من پيشنهاد مي‌کند که نماينده وی شوم ، و از اين پس کمتر کار کنم با حقوق بيشتر، و بدون اينکه من بدانم نامه يی مينويسد به اين شرح که مسعود به دليل کار خوبی که انجام داده و مشتری های من راضي‌ شده ا‌ند و ما از اين پس سفارشات بيشتری در يافت خواهيم کرد ، و اين هزار تومان هم انعام مسعود ميباشد ، من اين نامه را خواندم و بلافاصله خند ه ام گرفت. ولي‌ در همان لحظه وی از دفتر بيرون آمد و واقعا هزار تومان پول نقد را در جلوی ديگران در اختيار من نهاد، و من بدون ترديد آنرا قبول کرده و اين مبلغ را سپردم به علي‌ و مانوک و به آنها گفتم اين مبلغ را بگذاريم توی صندوق کارگری که از اين پس ايجاد مي‌کنيم برای خرج و سازماندهی اعتصابات بعدی و کمک به کار گران اخراجی.
من نميدانم چطور ناگهان اين همه افکار به مغزم رسيد، ولي‌ از اين بابت بسيار خوشحال شدم و کارگران برايم دست زدند ، به اين وسيله همه آرزوهای کارفرما بگور رفت و فهميد انسانها را نميتوان با پول خريد و فروش کرد.
وی سپس مرا با احترام صدا زد به دفتر و گفت من نميدانم تو از من چه ميخواهی من که حاضر شدم با تو کنار بيايم . من به وی گفتم تنها راهنمايم به شما اين است که با خواسته های کارگران کنار بيائيد . و در حال رفتن به وی گفتم ما با يکديگر هيچ نوع منافع مشترک نداريم. من در اين ور خط قرار دارم و شما در انطرف، وی گفت يعني‌ چه؟ من جواب دادم من طرفدار سوسياليسم هستم و شما يک سرمايه داري، وی به من گفت حالا ميفهمم چه افکار شومی در مغزت جريان دارد ، من از همه جلسات شما با خبر هستم و از اين به بعد ميدانم با تو و آن دو نفر چه کار کنم.
ديگر آخر وقت و هنگام رفتن به منزل بود من لباس های کار خود را عوض کرده و عازم منزل شدم . با لباس کار فلز کاری نمي‌شد به هر جا رفت .لباس کار من عبارت بود از يک شلوار لی و يک بلوز لی که هر دو از يک جنس بود و هميشه از اين لباس برای کاراستفاده مينمودم . اين لباس در حين کار بسيار کثيف ميشد طوری که هميشه رنگ آبي‌ آن تبديل به سيا شده و از روغن برق ميزد فقط ظهر ها برای صرف نهار با آن بيرون مي‌رفتيم وگرنه نمي‌شد با آن روی صندلي‌ اتوبوس نشست و يا ايستاد ,زيرا هر کس به آن بر خورد ميکرد لباسش کثيف ميشد، اگر چه من به آن عادت کرده بودم وگاهی اگر به تنم نبود احساس بي‌ لباسی مي‌کردم ولي‌ ميبايست به عموم مردم احترام گذاشت و نگذاشت به شخصيت کارگری خود آسيب رسد. من لباسم را آخر هفته خودم در خانه ميشستم.
ساعتی بعد درب خانه را زدند ، مانوک بود . مانوک ارمنی ، کسي‌ که همراهم بود ، وی جوانی نسبتا هم قد من و يا شايد هم دو سانيمتر از من کوتاه تر ، او جوانی بسيار زيبا بود . شبها بعد از کار با هم به دبيرستان شبانه مي‌رفتيم ، در راه و در اوتوبوس دختر ها دست از سر وی برنميداشتند و دائما سر بسر وی گذاشته و من را هم ميخنداندند. آنقدر که آنها به ما متلک ميپراندند ما جوابی برای آن نداشتيم و فقط ميخنديديم .در کل زندگی زيبائی بود.
وی به من خبر داد که بعد از رفتن تو کارفرما يک نامه با اسامی چند نفر از جمله من و تو را نوشته بود و گفته بود که من و تو و چند نفر ديگر موقع سربازيمان است و بايد خود را معرفي‌ کنيم و ديگر جايي‌ برای کار برای ما نيست . ولي‌ چون علي‌ سنش از من و تو بيشتر بود و ورقه معافيت از سربازی داشت نام وی در اين ميان نبود. و من فکر مي‌کنم وی اين کار را فقط برای اخراج من و تو زده باشد . گفتم حالا تو چه کار ميکني‌ ؟ زيرا من تصميم خود را گرفته ام و نميخواهم کارگران برای جلو گيری از اخراج من کنتور برق را خاموش کرده و از کار دست بکشند زيرا بسياري‌ از آنها دارای زن و بچه هستند و اين درست نيست که آنها با دست نکشيدن از کار موجبات خجالت خود از ديگران را فراهم نمايند و من شخصا نميخواهم کوچکترين لطمه روحي‌ به آنان وارد شود ، لذا از تو ميخواهم تو هم همين کار را کرده وبه علي‌ هم جريان را بگويي‌. مانوک از اين پيشنهاد من خوشش امده و گفت فردا قبل از ورود تو من رفته و ترتيب آن را خواهم داد.
مانوک نيم ساعتی نشست و بسوی منزل خود رفت زيرا ما ديگر آنشب توانائی رفتن به سر کلاس را نداشتيم.
من آنشب وضعيت روحي‌ خوبی نداشتم ، به دنبال چاره يی بودم ولي‌ آن چاره وجود نداشت .اولين باری بود که به طور جدی دست به کار سياسی زده بودم که رفتن درون آن راهي‌ بدون بازگشت بود، هيچ کس نبود راهنمايم کند در آن تنگناه روحي‌ احتياج شديد به کمک يک انسان با تجربه تر از خود نياز داشتم . به خود گفتم ای کاش آن سعيدی )کلانتری (که روزی مرا راهنمايی کرد حضور داشت وبه من پند ميداد و راه نمايم ميشد . داستان بر خورد سعيد را قبلان برايتان نوشته بودم. به پدرم فکر کردم زيرا او يکي‌ از با تجربه ترين ها بود و سالهای سال از ابتدای جوانی کار سياسی کرده و مدت بسياری از سال ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۲ رهبری بخش کار گری حزب توده را در کرمانشاه داشت و من بسيار از وی آموخته بودم. ولي‌ حالا ميدانستم جز نصايح پدری راهنمايی خوبی از وی نخواهم گرفت زيرا وی نميخواست ما هم در گير سياست شويم.
ناگهان در اين موقع چشمم به ويولنی که داشتم افتاد ، آنرا برداشته و شروع کردم هر چه دلم خواست بدون نوت نواختم که استادم قدغن کرده بود با کشيدن آرشه بر روی سيمها مخصوصا سيم لا و ره که دوتايی نوای زيبائی دارند شروع به نواختن کرده و بالا خره اشک خود را در آورده و قدری آرام شدم.
بعد از آرامش کتاب چه بايد کرد را باز کرده وبه خود گفتم تنها راهنما اين ميباشد و واقعا بود و بسياری از اشکالات را که به دنبالش ميگشتم برای خودحل کردم.و واقعا در آن لحظه بزرگترين راهنمايم شد . مخصوصاً آنجايی که در مورد سازمان کارگران و سازمان انقلابيون حرف ميزند . تو گويی آنشب وی بود که به دادم رسيد. کتاب را بسته و چشمم به تصويرش که با کراوات بود افتاد ، ناگهان با خود گفتم چرا که نه ؟
فکری به نظرم رسيد و گفتم فردا هر طور شده بايد اين مرد را يعني‌ کارفرما را گوش مالي‌ درست و حسابي‌ دهم تا فکر نکند که به وسيله پول همه چيز قابل خريداری است. ميدانستم که من در خود گوهری دارم که وی هرگز بدان دستيابی ندارد گوهری که ارزش آن در وجودم نهف‌‌ته است او بايد اين را بداند که تمام ارزش های کار متعلق به ماست و وی در برابر ما دزد ذليلی بيش نيست.
من يکدست کت و شلوار بسيار شيک و کفش نو و مدرن و يک پيراهن يقه ايتاليايی همراه با يک دست دکمه سر دست زيبا و يک کراوات با مارک کريستين ديور داششتم . ولی از آن کم استفاده مي‌کردم . اين نوع پوشاک را خود انتخاب کرده و سليقه فقط خودم بود. و اعتقاد داشتم اين ها همه ارزش کار خود ما است و فقط ما توليد کنندگان کالا اولين کسي‌ ميباشيم که حق استفاده از آن را داريم. و برای نظرات به اصطلاح خلقی حزب توده کوچکترين ارزش از همان اول قائل نبودم ، زيرا ميديدم که رهبران آريستوکرات اين حزب دائما از اين کالاها که دست رنج کارگران است استفاده کرده و کارگران را به ژنده پوشی تشويق ميکنند. اين رفتارها را از کودکي‌ در رابطه حزبی که پدرم با حزب توده داشت ديده و شاهد آن بودم. و در مورد پوشاک هميشه نظر خودم از همه مهم تر بود. البته ميدانستم که در موقع جنگ با سرمايه داری حتما بايد لباس رزم پوشيد و بدون آن جنگ بي‌ فايده است. و تا وقتي‌ که اسلحه در اختيارم) ۱۳۵۲( بود و نزد من مخفي‌ شده بود ، بدون اطلاع به رفقا هر جا سر قرار ميرفتم اسلحه همراهم بود، تا اينکه اسلحه ها بنا به پيشنهاد گروه در کوه به خاک سپرده شد ، و زمانی بود که من ديگر با آن گروه رابطه خود را قطعه کردم و آنهم به خاطر اين بود که گروه با نقد سلاح با اسلحه وداع کرده بود، و من به همين خاطر با آنها قطع رابطه کردم.
به هر حال فردای آن روز صبح )پاييز۱۳۴۱( شلوار و کفش و پيراهن نو خود را پوشيدم و چون هوا گرم بود پيراهن را روی شلوار انداخته و با نصب دکمه سرا دست زيبائی که داشتم روانه محل کار شدم. اين لباس چنان بر تنم برازنده بود که در بيرون خيلي‌ جلب توجه مينمود مخصوصا در اتوبوس مرا با ديد تحسين مردم مواجه مينمود. به خود کفتم زدم وسط خال. و يک ساعت بعد شروع کار رفتم به آنجا ، و به محض ورودم کارگران که مرا ديدند باخوشحالي‌ آمدند به سويم ، و با ديدن من در آن لباس همه شاد شدند ، و گويی همه ميخواستند که رهبرشان هميشه چنين به پوشد و آنها به آن افتخار کنبد. و به محض اينکه کار فرما با من مواجه شد گويی زبانش برای آنچه که ميخواست بگويد قفل شد زيرا من را هرگز با آن لباس نديده بود .
قبل از آنکه به وی فرصت حرف زدن دهم ، با سخنانی که از قبل در ذهن خود آماده کرده بودم ,رو به همکارانم کرده و گفتم :
همکاران عزيز من ,ديديد که اين آدم بي‌ فرهنگ و بي‌ پرنسيپ چگونه جواب خواستهای بر حق ما را داد و با تهی مغزی خود چگونه خواست مرا خريده و از شما جدا کند . و ديديد که چگونه تيرش به سنگ خورد و اميدوارم اين پند را از ما گرفته باشد که همه چيز انسانها خريداری نيست ,و او نميتواند همه چيز را با پولی که ازارزش کار من و شما ذخيره کرده بدست آورد . اين پول و ارزش نهفته در آن جوهر انساني‌ کار من و شما ميباشد و به هيچ وجه نميداند ما را با ارزش های انساني‌ خودمان بخرد.
من از رفتار غير انساني‌ اين آدم بيزار شده ام و اين بهترين دليل مي‌باشد که من اينجا را به ميل خود ترک کنم ,زيرا همکاری با چنين شخصي‌ در ارتباط کار کردنم در اين کارخانه را محال ميدانم و اينجا را به ميل خود ترک مي‌کنم . و از شما ميخواهم برای من و به خاطر من و باز گشت من هيچ گونه اقدامی نکنيد ، و اگر از اين به بعد دست به اعتصاب ميزنيد فقط برای ادامه دادن خواست های قانوني‌ خود که حق شما است باشد ، و من ميدانم که بعد از رفتن من شما دست بر دار نخواهيد بود و به اين اعتصاب تا سر حد رسيدن به حقوق قانونی خود پيش خواهيد رفت. من از اينجا ميروم ,ولی اين را بدانيد در رابطه با شما هميشه وهر جا حضور خواهم داشت و شما بدانيد هر گاه مرا خواستيد کافي‌ است مويم را آتش زنيد . اميدوارم هميشه و در همه جا پيروز و موفق باشيد ، يکباره ديدم دو تن از آنها که صاحب زن و بچه بودند به طرفم دويده و ميخواستند هرطور شده مرا از رفتن باز دارند که نفر سوم رفت به طرف کنتر برق که آن را از کار بيندازد . تا همه دست از کار کشيده و نگزارند من بروم. که در اين هنگام با قراری که از قبل با مانوک و علي‌ داشتيم آنها از اين کار جلو گيری کرده و سعي‌ کردند با صحبت آنان را قانع کنند. اين را ميدانستم که حضور من ديگر در آنجا بی فايده است و من بايد آنجا را ترک نمايم زيرا قسمت اول تاکتيک من برای رسيدن به استراتژی به پايان رسيده و شرايط زمانی و مکانی نياز به تاکتيک جديد داشت .
سپس بدون اينکه اجأزه دهم کار فرما حرفي‌ بزند آنجا را ترک کردم.
کارفرما که ناظرمکالمه من با کارگران بود از اين همه تشنجات که به وجود آمده بود ترسيد و من ديدم که خود رفت و با دست خود نامه اخراجی ها را از ديوار بر داشت ، و اين بود که مانوک از اخراج در امان ماند و من خوش حال بودم که بعد از من هنوز دو نفر هستند که دنبال کارها را ميگيرند و علي‌ در آنجا دست تنها نخواهد بود.
کمي‌ بعداز اينکه از کارگران جدا شده و بسوی سرنوشتی ديگر ميرفتم ، و به دنبال مکانی ديگر برای بدست آوردن نان و استثمار شدن ميرفتم ، يکي‌ مرا صدا زد ، وی مهندس جوانی بود که در آن کارخانه تازه استخدام شده بود و قرار بود سر پرستی آن را به عهده گيرد، وی به من پيشنهاد داد اگر ممکن است برويم به يک کافه برای نوشيدن چاي، و يا يک قهوه ترک . من پيشنهاد وی را پزيرفتم و با هم رفتيم به يک کافه کوچک که مدرن بود و تازه در آن مکان شروع به کار کرده بود . جای د نجی بود و من از اتمسفر آن خوشم امد . و باهم نشستيم که کمي‌ گپ بزنيم . وی به من گفت ميدانستم از همان اول با نوشتن آن ليست فقط قصدش تو هستي‌ و احتمالا مانوک. ولي‌ نميدانستم تا اين حد بتوانی رشنفکرانه با کارفرما بر خورد کني‌ ، و ديدم چه گونه با وی بر خورد از بالا به پايين کردی به طوری که وی مات و مبهوت مانده و از ذکر هر کلامی عاجز شده بود. وی ادامه داد ميخواهم اگر بشود گاه گاهي‌ به يکديگر سرا بزنيم. و من دوست دارم در مورد جنبش سوسياليستی کمي‌ بدانم . من به وی جواب مثبت داده و گفتم ما همه جوانان اين سن و سال تقريبا در يک سطح ميباشيم و اين را بدان من هم از تو ميتوانم چيز های زيادی بياموزم.
ولي‌ اولين شرط آشنائی ما با يکديگر اهميت دادن به حقوق قانوني‌ و زير پا نهاده شده طبقه کارگر است. وی به من گفت اين در يک رابطه تنگاتنگ با آنهاست که من از داشتن ابزار اين رابطه به دليل شغلم محرومم و از تو ميخواهم که به تدريج آنرا در اختيارم قرار دهي‌.
من از اشتياق وی خوشحال شدم و به وی قول دادم که اين رابطه ادامه دار باشد. وی بايد ميرفت . زيرا کارفرما از غيبت وی خشنود نبود.
من پس از چند روز با يک آزمايش فني‌ توانستم در کارخانه بزرگ ارج دست به کار شوم. از آن طرف در کارخانه قبلي‌ مانوک و علي‌ پشت اعتصاب ها را ول نکردند و دائما در آنجا اعتصاب راه مينداختند و اين بار بدون من. و کارفرما فهميده بود با اخراج من کاری از پيش نبرده و اين بار دست به دامان ساواک جديد التاسيس شد و اوايل انقلاب سفيد شاه بود که از ساواک برای خاموش کردان اعتصاب ها کمک خواست . ساواک هم علي‌ و مانوک را دست گير کرده و در باز جويی سراغ من را هم گرفته بود و فکر ميکرد هنوز من در اين اعتصاب ها نقش دارم ولي‌ اندو نفر زير بار هيچ باز جويی نرفته و هيچگونه جوابی که عبارت از آری ويا نه باشد نداده بودند و در آنجا ادعای حقوقی کرده و گفتند ما برای حقوق کارگران فعاليت مي‌کنيم و ربطي‌ به مداخله شما ندارد زيرا ما کارمان صنفی است و اين اولين حقوق کارگران در همه کشور های آزاد ميباشد. ساواک در برابر ادعای آنها حرفي‌ برای گفتن نداشت و پس از يک هفته انهارا آزاد کرد ولي‌ هر دوی آنها اين بار اخراج شدند،
با رهنمايی من آنها هم توانستند در کار خانه ارج شروع به کار نمايند و اين خود آغازی بود برای براه انداخن اعتصاب های کارگری در کارخانه ارج با حجم بسيار وسيع تا . زيرا ما در اين کارخانه با افراد فعال کارگری ديگر آشنا شده و ازتجربيات خود و آنها استفاده نموديم ، و اين بود که هر بار تعدادمان برای راه انداختن اعتصابات بيشتر ميشد. اين اعتصابات و متعاقب آن اخراج ها بيشتر شده و ما هر بار در کارخانه ديگری دسته جمعی وارد شده و به اين کار ادامه ميداديم. که جزئيات هر يک از آنها خود داستاني‌ بزرگ است که فعلا در اينجا جای رسيگی به همه آنها نيست.
کارخانه زيمنس آخرين جايي‌ بود که من توانستم حدود پنج سال در آنجا دوام آورم و در همان جا بود که همراه ساير رفقای کارگر قديمي‌ دوستان جديدی پيدا کردم و پاييز ۱۳۴۶ بود همان زمان بود که با دستگيری رفقا . ارتباط گروهی من با گروه بيژن جزنی قطع شد ، مدتي‌ بعد از آن دستگيريها برايم جای سوال بود ، چرا دو نفر از مامورين ساواک در آنجا ”زيمنس ”مشغول کار ميشوند .
بگذاريد من از قبل کمي‌ از وضعيت خود در کارخانه زيمنس برای شما شرح دهم ، من در آن کارخانه به علت اينکه تجربه زياد داشتم سرپرست کارخانه به هيچ وجه نميخواست مرا از دست بدهد ضمن اينکه با من راحت ميتوانست صحبت کرده و گاهي‌ اوقات شوخي‌ و مزاح کند ,ولي‌ بيچاره او هم تقصيری نداشت و ميبايستی به دستورات سر پرست بالاتر از خودش گوش بدهد و اوامر وی را اجرأ نمايد، و اين را هم من و هم او ميدانستيم. قبلا برای پيشرفت کار هميشه آنها چند کارگرحرفه يی را در اختيار من ميگذاشتند تا من طبق قانون کارخانه رفتار کرده و از اين کارگران حرفه يی کار بکشم و برای آنها تقسيم کار کنم ,ولي‌ هميشه و به محض اينکه اين کار را ميکردند ميديدند در گوشه يی از کارخانه هميشه به جای کار جلسه بر قرار ميشود، و در اين قسمت يک نوع همکاری سوسياليستی به وجود مياد که هر کس هه چه دلش ميخواست ميتوانست خود انتخاب کرده و انجام دهد بدون اينکه در فشار باشد و هميشه در انگوشه که من بودم خنده و شادی برقرار بود در عين اينکه کار هم به خوبی پيش ميرفت ,اين بود که اکثر کارگران حرفه يی دوست داشتند در آن گوشه و با من باشند ,اين کار سرپرست کل کارخانه را ناراحت ميکرد و ميديد اگر اينطور پيش رود کنترل خود را از کارگران که ميخواست هيچ کس در حين کار با يکديگر حرف نزند از دست خواهد داد ,اين بود که به تدريج مرا ايضله ميکرد و نيروهای کمتری در اختيارم ميگذاشت به طوری که در آن زمان تصميم گرفته بود که کار مرا کاملا از ديگران مستقل کند و فقط برای کمک به حمل آهن آلات سنگين يک يا دو نفر از کارگران فصلی را در اختيارم ميگذاشت و فکر ميکرد من ديگر با آنها حرفي‌ ندارم که در حين کار بزنم و از شر من خود را راحت ميکرد غافل از اينکه نميدانست اين نهايت آرزوی من است که وظيفه کار کشيدن از کارگران حرفه يی را از من بگيرد، و به تدريج تعداد اين کارگران فصلی هم کم شده و عاقبت رسيد به يک نفر زيرا هر بار ميديد که من با آنها راحت تر ميگويم و ميخندام ، زيرا اين کارگران فصلی آنقد ر ساده و پاک بودند که با کوچکترين شوخي‌ و مزاح از خنده غش ميکردند و گاهي‌ دلشان را گرفته و روی زمين ولو ميشدند. علاوه بر اين کا فرما ميديد آنها به زودی جوشکاری را توسط من ياد ميگيرند و وی وظيفه داشت آنها را که کار ياد گرفتند به استخدام رسمي‌ در بياورد. و روز به روز بر تعداد درخواست ها برای کار با من از اين کارگران فصلی بيشتر ميشد. ولي‌ ديگر اين آخرين چاره بود و وی ميدانست من برای کار حد عقل به يک نفر احتياج دارم ,و فکر ميکرد گذشت زمان مرا خسته خواهد کرد و مجبور ميشوم با تقاضا از وی خود را از اين زندان انفرادی که برايم ساخته بود بيرون آورم. و طبق خواسته وی عمل نمايم. من هم چون ديگر ديپلم متوسطه را گرفته بودم برايم اخراج مهم نبود زيرا مخواستم از آنجا در آمده و به تحصيلات بالا به پردازم. به هر حال اين وضعيت من در زيمنس بود، تا اينکه آن دو نفر ساواکی به عنوان کارگر ساده آمدند به آنجا و من نميدانم چرا آن دو را بلافاصله در اختيار من قرار دادند. آنها به محض اينکه آمدند من اول فکر نکردم از ساواک باشند ولي‌ وضع مشکوک آنها بلا فاصله سوظن مرا جلب نمود زيرا به آنها همه نوع وسائل ايمني‌ کار را داده بودند که تا کنون در اختيار حتی سرپرست کارگاه نگذاشته بودند چه رسد به من. آنها وقتي‌ به من رسيدند من يک نگاه به دم پايي‌ خود کرده ودست های هميشه بدون دست کش و پر از تاول هايي‌ که در اثر جوشکاری و يا سنگ زدن و پرتاب جرقه های آهن داغ روبرو بودم ، بعد از نگاهي‌ به لباس کار نو و دست کش و کفش ايمنی آنها و تعجب همه کارگران ، رفتم به سراغ انبار دار که اسمش آقا سليمان بود ,به وی که از آدمهای مورد اعتمادم بود گفتم آقا سليمان جريان چيست؟ وی انگشت خود را روی دماغش قرار داده و به من گفت هيچي‌ نگو مسعود که اينها از آنها هستند، من بلافاصله ندای وی را گرفتم و آمدم سر کار که حالا بايد برای اين دو نفر وظيفه کاری تعيين ميکردم، من هم اول رفتم اين قضيه را با آن رفقای کارگرکه هميشه و در همه جا باهم بوديم در ميان گذاشته و قرار شد انروز در جلوی آن دو نفر يک تاتر کامل درست کرده و دست به لمپن بازی بزنيم که آنها فقط فکر کنند که من اصلا نه دارای شعور سياسی هستم و نه شعور اجتماعی. و همين طور هم شد که گاهي‌ آن دو نفر بهم ميگفتند اينجا چه جايي‌ بود که آمديم ودر پی چه کسي‌ آمديم؟ من از همان صبح آنها را وادار کردم ورق های سنگين فلزی را از توی حيات به داخل بياورند طوری که زمين کارخانه پر شد از يک تپه ورق آهن و آنها خيس عراق شدند و در حاليکه خود با ديگران مشغول شوخی و مسخره بازی بودم گاه گاهي‌ به آن دو نفر مي‌گفتم حالا اگر ميخواهيد کمي‌ استراحت کنيد و آب و يا چای بنوشيد البته آب خوردن بود ولي‌ آنها بيخود منتظر چای بودند تا اينکه سرپرست کارگاه آمد وورق های آهن را که ديد گفت مسعود اين همه ورق آهن برای چيست ؟ من هم بلافاسل گفتم مگر شما خودت نگفتی به اين دو نفر بگو ورق هارا بياورند داخل .وی گفت من کي‌ گفتم ؟ حالا من با اين همه ورق که روی زمين ريخته چکار کنم ؟ .من هم گفتم حتما اشتباه شده حالا اين دو نفر بعد از چند دقيقه استراحت آنها را دوباره بر خواهند گرداند سرا جای اولش، و شما ناراحت مباش و فردا هم ما به وجود اين دو نفر احتياج داريم لطفا از دست آنها عصبانی نشويد و اين بيچاره ها را اخراج نکنيد ، و به آن دو نفر چشمک زدم خيالتام کاملا راحت باشد کار فردای شما با من. من سفارش شما را خواهم کرد ,ولي‌ حالا برای اينکه عصبانی نشود اين ورق ها را بجز دو عدد که احتياج داريم بقيه را بر گردانيد به حيات و آن دو نفر که نميدانستند ماموريت شان کي‌ تمام ميشود برای راضی ‌نگاه داشتن کارفرمايشان که ساواک باشد شروع به بر گردن ورق ها کردند طوری که عرق از همه جای بدنشان سرازير شده بود، و در ضمن سرپرست کارخا نه هم از اينکه من اين بلا را سر اين دو نفر آوردم بسيار خوش حال بود، فردای آن روز ديگر هيچ خبری از اين دو نفر نشد. بعدا که دوباره پرس و جو کردم انبار دار به من گفت مجلسی به سر پرست کل کارخانه گفته بود آنها را بگذار در اختيار مسعود ،مجلسی از طرف شرکت زيمنس با ساواک همکاری ميکرد ومسعول آمد و رفت کارگران و کنترل آنان بود .بدين ترتيب متوجه شدم آنان برای شناسايی من آمده بودند ,حال من از طرف چه کسي‌ لو رفته بودم هنوز هم نميدانم زيرا ناصر آقايان هرگز جای مرا نميدانست. هر چه بود يا کسي‌ اجبارا زير باز جويی نام مرا افشأ کرده ، و ياجريان به اين صورت بوده که يکي‌ از رفقا در آنزمان به ناصر آقايان نظر مرا که وی پليس است رسانده باشد واز آن پس بايد ناصر آقاين در رفتارش تعقيراتی به وجود آورده که نشان دهد وی يکي‌ از صادق ترين همکاران سازمانی است. و اين بسيار خطر ناک شد .به اين دليل است که من حتما ميدانم ناصر آقايان نظر مرا ميدانسته و سفارش دست گيری مرا نداده ,ولي‌ فقط سفارش کنترل مرا داده است. زيرا وی ميدانست با دست گيری من وضع وی به خطر خواهد افتاد و نزد ديگران افشا شده ، و ديگر‌ مامور قابلی ‌برای اربابش ساواک نخواهد بود، وی غافل از کارهای خود بود که سبب شناسا يی وی بعد از دستگيری رفقا شد. به هر حال من در آنزمان چاره ديگری نداشتم که جز اين فکر کنم و اين فکر با نتايجی که بعدها گرفته شد درست بود. اين را هم ميدانم که حتما يکی از رفقا در آنزمان در زير باز جويی ضعف نشان داده و هم نام و هم جای مرا گزارش کرده است.
درضمن انزمان هنوز ساواک مانند سالهای ۵۰ آنچنان از جنبش نمی هراسيد.ولي‌ اين شخص سال ۵۲ نزد ساواک از ترس چنان پديده يی از من ساخت که فقط سه ساعت زير شکنجه بودم تا بدانم از کجا لو رفتم. اين را بدانيد که اگر يک مبارز زير شکنجه قدری طاقت آورد از سوالات باز جو ميتواند بدون اينکه الکي‌ نام کسي‌ را ببرد سر نخ را پيدا نمايد ، در انصورت است که اينبار خود از بازجو باز جويی خواهد کرد. بدون اينکه بازجوی احمق به آن پی برد . زيرا آنها بسيار احمق هستند ولي‌ اگر بفهمند که سر نخ دادند ,بسيار وحشی شده و ديگر بدن سالمی برای مبارز نميگذارند. مانند سال ۱۳۵۵ که مرا برای باز جويی دوباره به کميته بردند و اين بار تهرانی بازجو که فهميده بود سال ۵۲ از من کلک خرده بدن سالمی برايم باقی نگذاشت ,زيرا اين بار هم کلک خورد و سر نخ داد. و من خوشحال و خندان به سلول باز گشتم.
در ضمن شخص بسيار کثيف ديگری هم در آنجا“زيمنس ”به عنوان تلفن چي‌ و رئيس دربانان بود که نوچه مجلسی بود و يکي‌ از افتخاراتش اين بود که جهود است و طرفدار اسراييل و هميشه از اشغال فلسطين دفاع ميکرد .اين شخص آنچنان قيافه کريهی داشت که من سعي‌ مي‌کردم صبح ها که وارد ميشوم وی را نگاه نکنم زيرا از ديدن وی استفراقم ميگرفت . جالب اين بود که اکثر کارگران هم همين فکر را ميکردند.
پايان بخش دوم و سوم

حال باز گرديم به بخش اول قسمت دوم
محمد چوپان زاده

برای پيگيری من قسمتي‌ از بخش اول را دوباره برايتان در اينجا کپی مي‌کنم :
اوايل فروردين ماه ۱۳۵۴ شمسي‌ بود که مرا بعد از ۱۸ ماه و پس از حکم دادرسی ارتش ,از بند دو و سه زندان سياسی شماره يک قصر به بند چهار و پنج و سش همان زندان منتقل کردند که بيشتر برای حبس های بالا در نظر گرفته شده بود. بسياری از ياران گذشته را که با آنان از سال ۱۳۴۱ فعاليت داشتم و مشتاق ديدار بودم منتقل کرده بودند به زندان جديد اوين ، و اين کار دو روز قبل از ورود من به آنجا بود.
ولي‌ هنوز هم بسياری از ياران قديميم بودند . بعد از دو هفته تنهايی در يک اطاق کوچک که برای چهار نفر در نظر گرفته شده بود زندانی جديدی را که از زاهدان منتقل کرده بودند در همان اطاق که من بودم جای دادند ، روبروی اطاق من مهدی سامع و اصغر فتاحی بودند .

هم اطاقی جديد :
او مردی بود با قدی نسبتن بلند تر از من و بدنی ورزيده ولي‌ لاغر وقتي‌ با من دست داد احساس کردم دستهايم در دستي‌ قوی فشرده شد که حکايت از دست های کار داشت .صورت وی مملو از چين های خاصي‌ بود که حکايت داشت از کار شديد و تجربه ، ولي‌ بسيار مهربان،
نميدانم چه شد که يکباره سراپايم مملو از اعتماد کامل به وی شد و آن در صورتی بود که هنوز وی را نشناخته بودم. و احساس کردم که ميتوانم بدون ترس از بازجويی دوباره فکر و احساسم را با وی در ميان بگذارم. بعد که آنشب خود را به هم معرفي‌ کرديم و يکديگر را شناختيم،
من همه رازهای دلم را که برايم از گذشته باقي‌ مانده بود و هنوز در جايي‌ مطرح نکرده بودم بدون هيچ نوع ترديدی با وی در ميان نهادم.
ما از سال ۱۳۴۳ در يک گروه با هم کار کرده بويم بدون اينکه يکديگر را ديده باشيم زيرا من در شاخه يی بودم جدا از شاخه وی. و فقط بعد از دستگيريهای ۱۳۴۷ فهميدم که چنين شخصي‌ هم وجود داشت است. چه بسا اگر من در آن سالها با وی بر خورد کرده بودم نظرم راجع به آن گروه تغيير ميکرد و با اعتماد بيشتری با آنها هم کاری ميکردم. و چه بسا ميتوانستم نيرو های کارگر زيادی را بسيج نمايم ، آشنائی او ميتوانست در آن سالها برای کارگران اميد وار کننده باشد. و در ضمن به دنبال کسي‌ ميگشتم که اگر به آن حقيقتی که ميگويم ترديد کند ولي‌ برای آن اهميت قائل شده و آنرا دنبال کند. من حتی در انزمان نميدانستم مشئوف کلانتری که در انزمان وی را سعيد ميناميدم با ماست وگرنه برايم بسيار تماس گرفتن با وی و رساندن پيام راحت تر از آن بود که فکر ميکردم. زيرا سعيد کلانتری را من از کودکی ميشناختم و او به وسيله روابط فاميلی من بود.
آنشب در سلول و يا اطاق زندان بند چهار قصر از خستگي‌ سفر طولانی زندان زاهدان به تهران روی زمين و در جای خود دراز کشيده بود و مشغول فکر کردن ، در چهره وای ميتوانستی شاهد هم شادی و هم غم باشي‌ ,وی را بعد از فرار نافرجام از زندان قصر به زاهدان تبعيد کرده بودند و سالي‌ يک بار بيشتر اجأزه ملاقات نداشت. و حدود ۶ سال از آن ماجرا مي‌گذاشت. او که از کودکي‌ پدر خود را از دست داده بود ، مجبور بود برای امرار معاش خانواده کار کند و خرج خانواده را بپردازد. زيرا خانواده وی حتی در انزمان هم که پدرش زنده بود فقير بود. در اينصورت بود که نتوانست به تحصيل ادامه دهد. وی از ۱۷ سالگی وارد سياست شده و دو بار دستگير ميشود بار اول يک سال ميکشد و بار دوم در رابطه با اعتصابات کوره پس خانه ها دو سال بدون محاکمه باز داشت ميشود و بدون محاکمه آزاد ميشود . پس از آزادی ميپيوندد به گروه تازه تاسيس شده بيژن جزنی. تا اينکه وی هم در دستگيريهای سال ۴۶ بعد از فرار موقعی که با سعيد کلانتری و کيانزاد ميخواستند از مرز عبور کرده و وارد عراق و سپس بپيوندند به جنبش فلسطين طبق قرار قبلي‌ که عباس شهرياری خائن با ساواک گذاشته بود هر سه دستگير شده و از مرز به تهران برای باز جويی و شکنجه آورده ميشوند. او تقريبا هفت سال از من مسن تر بود ، من در انزمان ۳۲ سال داشتم و وی ۳۹ سال تقريبا هنوز هر دوی ما جوان بوديم و يا خود را جوانتر از آنچه که بوديم احساس ميکرديم زيرا ورزش هميشه ما را زنده و شاد نگاه ميداشت مخصوصا مبارزه دايمی چه در زندان وچه در بيرون. اميد به زندگي‌ و مبارزه هميشه ما را سرا حال نگاه ميداشت . به اين دليل بود که محمد بعد از گذرانن ۷ سال از عمر خود در زندان و دوری از خانواده مخصوصا دخترش که در زمان دست گيری وی بيش از ۷ سال نداشت . وی بي‌ صبرانه منتظر آزادی و اول از همه ديدن دختر زيبايش که اکنون ۱۴ سال شده بو د را داشت .
همين طور که مشغول فکر کردن بود به وی گفتم رفيق به چه مينديشي؟ فکرش را نکن فردا هر جا ما را بردند آسمان به همين رنگ است ، لبخندی زد و گفت تو نميدانی بعد از آزادی و رسيدن به دختری که بعد از هشت سال ميتواني‌ وی را در آغوش گيری و او را از محروميت پدری آزاد کني‌ و وی را سخت در آغوش خود بفشاری چه لذتی دارد. و بي‌ اختيار قطره اشکی از گوشه چشمش سرازير شد. و مرا هم که در آن زمانها ميخواستم دل سنگي‌ داشته باشم به شکست وادار کرد، شما نميدانيد خواست و دل اين مرد چقدر برايم زيبا و پاک بود ، اين خصلت همه انسانهای مبارز است و آنها برای بدست آوردن آزادی و مبارزه برای آن بدون داشتن اين خصلتهای انساني‌ و بدون اين ارزش ها نميتوانند دست به مبارزه برای حقوق ديگران زنند� وی آنگاه ذکر کرد که من بيش از ۱۳ ماه به پايان حبسم نمانده..
متوجه شدم که چه شادی توام با ترس در وجود وی نهفته است. شادی از بزودی آزاد شدن و رسيدن به خانواده و سر پرستی آن از يک طرف و بي‌ اعتمادی و ترديد از طرف ديگر، بي‌ اعتمادی از رژيم خوناشامی که وی را ۷ سال از ديدن تنها دخترش محروم کرده بود وشادی که ممکن بود در پس همه ترديد ها برايش ميسر شود. وی در اين زمان شاهد آن بود که در اثر عمومي‌ شدن و پهناور تر شدن مبارزه دشمن چه قدر درنده تر شده ، و چگونه همه پارامتر ها عوض شده ، ترديد وی بي‌ معنی نبود .وی از ترديد و دودلی نزد من هيچ مگفت ولي‌ من از لابلای تمام چين وچروک های نتيجه سالها تجربه وی آن را در يافتم و بروی خود نياوردم. و در ترديد وی شرکت نکرده بلکه هر چه بيشتر در شادی وی برای رسيدن به دخترش شرکت نمودم. و جز اين چاره يی نداشتم. زيرا با اين که در قفس بودم ولي‌ هنوز پرنده يی آزاد بودم.


اين شخص همان محمد چوپانزاده بود که پس از يک بار فرار نافرجام از زندان قصر به زندان سياسی زاهدان تبعيد شده بود و حالا پس از سالها نه من و نه خود ميدانست که چرا به زندان سياسی قصر منتقل شده است. وی خيلي‌ در فکر بود و برايش هزاران چرا ها مطرح بود،.
زيرا بيش از ۱۳ ماه به پايان حبسش باقي‌ نمانده بود. وی در سال ۱۳۴۶ همراه و به جرم همکاری در پايه گذاری گروه بيژن جزنی ، دستگير شده بود ،و به هشت سال زندان محکوم شده بود . در اين گروه بيشترين جرم را به رفيق بيژن جزنی داده بودند که بنيان گذار بود بقيه از ده سال گرفته تا يک سال حبس محکوم شده بودند . عباس سورکی هم علاوه بر تشکيل گروه رزمندگان در بنيان گذاری گروه جديد نقش مهمي‌ داشت ,زيرا حال ديگر اين دو گروه در هم ادغام شده بودند . وی هم اگر اشتباه نکنم به ده سال زندان محکوم شده بود. به هر حال به جز رفيق جزنی بقيه کما بيش بيشتر از دوسال به آزاديشان که خود ساواک دژخيم تعيين کرده بود نمانده بود. ولي‌ همين طور که ميدانيد حتی مادر ساواکی ها هم به قول و قرار ساواکيها اعتماد نداشتند. و تعيين همه جرمها آبکي‌ و آزادی فقط به خواست ساواکی های کثيف صورت ميگرفت.
دوستان از من سوال نکنيد که چرا من از اين ساواکی ها متنفر بوده ام ,برويد و خود تحقيق کنيد که آنان از چه قماشی بوده اند، ساواک خمينی بدون همکاری با ساواک شاهنشاهی محال بود پا گيرد و هم اکنون هم رهبری هنوز در دست آنان است. و سر دسته و رهبر همه آنها همان سازمان سيا ميباشد. و همه اينها يعني‌ ساواک خمينی و ساواک شاه و ساواک اسراايئل کاسه ليس همان سازمان آمريکايی سيا ميباشند.
فردای انروز وی را از پيش من بردند و منتقل کردند به زندان اوين و همان طور که ميدانيد در آنشب ترديد وی و همينطور من بي‌ مورد نبود.
او ميدانست شايد هيچگاه ديگر نتواند روی زيبای دخترش را ببيند و وی را در آغوش خود بفشارد و دخترش را از از سالها محروميت ديدن پدرش اغنا کند. شايد هرگز کسي‌ جز خود او نتواند در آن شب احساس وی را انطور که خودش به آن رسيده بود درک نمايد ,ولي‌ هستند اکنون انسانهايی که با از دست دادن عزيزان خود اين احساس را درک ميکنند. حتی من هم که وی را انشب ديدم و چنين جملاتی را مينويسم ميدانم نميتواند بيان گرم احساس واقعی وی باشد. زيرا احساس واقعی وی در آن شب بسيار دردناک تر از اين احساس من مي‌باشد.
بالا خره انروز شوم سرا رسيد ، روز ۳۰ فروردين ۱۳۵۴ ، هنگام عصر بود که ناگهان خاموشی عجيبي‌ سراسر بند ۴و ۵ و ۶ را فرا گرفت همه به تدرج که خبر را ميشنيدند به رديف زانو زده و پشت به ديوار در کنار هم داخل حيا ت مينشستند ، من هم که اين صحنه را ديدم حس کردم خبر بسيار شومي‌ رسيده و بعد از چند دقيقه من هم خبر را در روزنامه ديدم آری رفقايمان را در تپه های اوين به رگبار مسلسل بسته بودند . بقيه ماجرا را همه ميدانيد زيرا آنقدر نوشته ا‌ند که ديگر در اينجا من ادامه نميدهم. فقط در آن روز عصر اول از همه چهره سعيد کلانتری ) مشئووف ( در نظرم آمد که از کودکی وی را ميشناختم و چند بار کمک فکری و روحي‌ از وی گرفته بودم . چهره مبارز ، شلوغ و هميشه مملو از زندگي‌ . چهره کسيکه هرگز نميخواست تسليم شود. و دائما در حال حرکت و جنگ از هر نوع آن با دشمن بود. کسانی که مرا ميشناسند ميدانند که از دادن شعار های بزرگ و تو خالي‌ متنفرم، بدانيد که اين که در مورد سعيد ميگويم واقعيتی است که چيچ گونه ربطي‌ به شعار های تو خالي‌ ندارد و همه را با چشم خود نظاره کرده ام .و در داستان مستند قبلی برايتان خوب توضيح داده بودم.
دومين فرد چهره آنشب محمد چوپان زاده بود و ا شتياق وی به ديدن دخترش ميترا و ترديد وی در به واقعيت رسيدن آن بود، که متاسفانه در اينجا اين بار ترديد و سرنوشت با کمک دشمن به پيروزی رسيد.

بخش چهار : ميترا

رگبار از دو جهت

تير باران محمد چوپان زاده اولين رگبار مسلسلی بود که با رسيدن به جسم پدرش روح آن دختر را برای هميشه به رگبار گلوله بست .
در زمان انقلاب بهمن و پس از آزادی از زندان شاه ميترا را ديدم او هم اکنون سنش به ۱۷ سال رسيده بود و از هواداران و يکی از فعالان سازمان مجاهدين خلق ، ولي‌ در اوائل انقلاب وتظاهرات و گرد هم آيی ها بيشتر با ما ميگشت. ما هم عده يی بوديم که گاهي‌ اوقات در راهپيمايی ها اکثرا با هم بوديم و تعدادمان گاهي‌ به سي‌ نفر ميرسيد .
ميترا دختری بود زيبا و بسيار متين‌ و مودب. وی چهره زيبا و درخشانی داشت همراه با روسری زيبا و دستکش های سفيد. چهره وی حکايت داشت از مصمم بودنش در ادامه دادن راه پدر ، و مهم نبود از چه طريق وی ميدانست که مجاهدين هم که در راه آزادی ميجنگند از ياران ما ميباشند. حد اقل در آن زمان که همه نيروهای مبارز در اتحاد با يکديگر بودند.
,او ما را دوست داشت و به خاطر ما که همگي‌ از ياران پدرش بوديم اکثرا با ما بود و اين در اوايل انقلاب بود که ما همه تازه از زندان آزاد شده بوديم. با ما بودن و ديدن ما برايش ياداوری پدر بود .
يکي‌ از روزها که ما دسته جمعی در خيابان مشغول قدم زدن بوديم و وی در کنارم بود و با هم مشغول گفتگو بوديم ,من ماجرای بر خورد خودم را در آن شب در زندان برايش شرح دادم و به وی گفتم که اولين آرزويش پس ازازادی از زندان ديدن تو بود و من ميدانم که پدرت چقدر تو را دوست داشت، و چه با احساس در مورد تو صحبت ميکرد ، تو گويی فقط آرزويش ديدن تو بود، وی که تا آن لحظه ازماجرای من و پدرش خبر نداشت،ناگهان مرا سخت در آقوش گرفته و همينطور به خود ميفشارد و برايش مهم نبود که چه کسانی نظاره گر احساس وی ميباشند. مدت تقريبا يک دقيقه طول کشيد و من هيچ عکسلعملي‌ ا زخود نشان ندادم که وی فکر کند من جای پدرش نيستم،زيرا من هم حس کردم که وی دخترم است دختر همان رفيقم است که از کنارم ربودند. و بعد از اينکه مرا از آغوشش آزاد کرد با لبخندی مهربان در حالي‌ که اشک درچشمانش حلقه زده بود به من آهسته گفت ميخواستم بوی پدرم را حس کنم . من هم با همان لبخند مهربان و با نگاه خود به وی پيام دادم که تو را درک مي‌کنم ، و گفتم حالا ديگر تنها نيستي‌ زيرا اکثر اين ياران همان ياران پدرت هستند.
بعد ازمدتی که مبارزه برای از بين بردن ديکتاتوری سازمان يافته تر شد و هر کس بسوی وظيفه خود رهسپار شد ، من ميترا را ديگر نديدم. و از وی خبری نداشتم. ، از دوستان سازمان مجاهدين هم سعي‌ نکردم از وضع وی سوال کنم . زيرا گاه گاهي‌ برای ديدن همبندانم سری به ستاد سازمان مجاهدين ميزدم. در اثر مشغوليت و گرفتاری زياد تقريبا ميترا را از ياد برده بودم. ولي‌ چهره وی هيچگاه از يادم نرفت و نرفته است.
چندين سال بعد اين خبر را از ميترا دريافت کردم :




يک سرگذشت
خانم ميترا چوپان زاده
مشخصات
سن ۲۴
مليت ايرانى
مذهب اسلام (شيعه)
وضعيت خانوادگی متاهل
تحصيلات ديپلم متوسطه
شغل دانشجو
مرتبه و موقعيت �

مورد حقوقی
تاريخ اعدام ۱۳۶۰ � ۱۳۶۱
محل تهران, ايران
نحوه اعدام تيرباران
اتهامات اتهام نامعلوم
ملاحظات
خبر اعدام خانم ميترا چوپانزاده در ضميمه شماره ۲۶۱ نشريه مجاهد، سازمان مجاهدين خلق ايران، به تاريخ ۱۵ شهريور ۱۳۶۴ به چاپ رسيد. اين ضميمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروه‌های سياسی مخالف رژيم بوده‌اند. اين اشخاص از تاريخ ۳٠ خرداد ۱۳۶٠ تا زمان چاپ نشريه مجاهد اعدام شده و يا در درگيری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده‌اند.
اطلاعات تکميلی به وسيله دو فرم الکترونيکی از يکی از همبندان وي، خانم منيره برادران، و يکی از بستگان وی به بنياد برومند فرستاده شده است.
خانم ميترا چوپانزاده، از هواداران سازمان مجاهدين خلق، در يک خانواده سياسی پرورش يافته بود. پدرش، محمد چوپانزاده، يکی از شخصيتهای سياسی شناخته شده در زندانهای زمان شاه بود که در آن زمان اعدام شد. همسر خانم چوپانزاده، مسعود متحدين، هم که در زمان شاه زندانی بود، در حيات جمهوری اسلامی اعدام شد.
دستگيری و بازداشت
اطلاعی در مورد جزئيات دستگيری و بازداشت خانم چوپانزاده در دست نيست. به گفته همبندش، وی در سال ۱۳۶۱ در بند ۴ پائين زندان اوين بازداشت بود.
دادگاه
اطلاعی درباره جلسه يا جلسات دادگاه در دست نيست.
اتهامات
از اتهامات عنوان شده عليه خانم چوپانزاده اطلاعی در دست نيست.
مدارک و شواهد
در گزارش اين اعدام نشانی از مدارک ارائه شده عليه متهم نيست.
دفاعيات
از دفاعيات متهم اطلاعی در دست نيست.
حکم
به گزارش ضميمه مجاهد، خانم ميترا چوپانزاده در سال ١٣٦١ در حالی که بار دار بود، در تهران تيرباران شد.
آری اين دختر در زمان حکومت قبلي‌ يک بار با زندانی و تير باران شدم پدرش اول روحش به رگبار مسلسل بسته شد و در زمان حکومت فعلي‌ جسمش هم به رگبار گلوله بسته شد. هم اکنون هزاران نفر نظير اين دختر وجود دارد و اين فقط يک نمونه از آن بود.
بخش آخر :عسيان
قتل عام� و شکنجه
روی سخن با اقای ثابتی !
شما علاوه بر اينکه با يک رژيمی ديکتاتور کودتا گر که از همان اول غير قانوني‌ بود و با رای مردم انتخاب نشده بود، همکاری ميکرديد ، دست به قتل عام عمومي‌ زدی و افرادی بي‌ گناه را که فقط برای آزاد کردن کشورشان از چنگ شما بيگانگان ميخواستند دست به يک جنگ مردمی بزنند و هيچ گناهی مرتکب نشده بودند دسته جمعی به قتل رساندی .شما حتی قوانين آن رژيم غير قانوني‌ را هم زير پا نهادي، مگر جرم آنان چه بود؟ اگر فرار از مرز بود که در انزمان جرمي‌ بود جنه که مجازات آن ازيک تا شش ماه زندان بيشتر نبود، و اگر فرار از زندان بود که فرار از زندان بر طبق قوانين بين المللی جرم محسوب نشده واز حقوق زندانی به شمار ميرود و جرمي‌ ندارد .
مسلح شدن بود که آنهم شما خودتان به وسيله همان عواملتان ناصر آقايان اسلحه را وارد گروه کرديد که بگويد آنها يعني‌ بيژن جزنی و عباس سورکی مسلح دست گير شدند. و اين گروه را گروهی مسلح فرض کرديد. شما از اين کارتان خجالت نميکشيد؟ و سپس به آنها حبس های طولانی داديد و زير همين قول کثيف خودتان زديد و آنها را دسته جمعی به قتل رسانديد. مگر هيتلر و اواملش جز اين کار ميکردند، شما اشغال گران ايران جناياتی مرتکب شديد که در تاريخ ايران بي‌ نظير است.
جاسوسان خارجي‌ و شکنجه گران و قاتلان فرزندان خلق چه کسانی غير از شما بودند.
اقای ثابتی حالا شما بعد از ۴۰ سال جنايت مانند يک کفتار پير سر از قبر بيرون آورده يی که چه چيزی را ثابت کني؟ مگر اين کارگر ساختمان محمد چوپان زاده چه جرمي‌ مرتکب شده بود که آن رژيم غير قانوني‌ وی را در جريان اعتصابات بر حق کارگران کوره پس خانه دست گير کرديد و به مدت دو سال در بيدادگاه های خود بدون محاکمه نگاه داشتيد و در دور بعد از آن خانواده وی را از داشتن يک پدر و نان آور خانه محروم کرديد ,شما حتی در زندان هم دست از سر وی بر نداشتيد و وی را تبعيد کرده و از ملاقات خانواده اش محروم ساختيد .شما چطور ميتوانيد در چشم فرزندان آنها نگاه کرده و به زندگي‌ نکبت بار خود ادامه دهيد؟
يک روز که تهرانی همان نوکر شما و سازمان جاسوسی آمريکا من را برای بازجويی برده بود. با چشم خود شاهد اين صحنه بودم که به يکي‌ از مبارزان راه آزادی به نام اکبر زکاوتی که در زير شکنجه جای سالمی از وی باقي‌ نمانده بود ميگفت اقای ذکاوتی معمولا انسان نبايد به انسان ديگر آسيب رسانده و ديگران را مورد آذر و شکنجه قرار دهد ، ولي‌ چه ميشود کرد ، اينجا قانون ,قانون جنگل است و ما هم مجبوريم از آن پيروی نمائيم ، حالا حرفهايت را ميزاني‌ ؟ يا ما با شما توسط قوانين جنگل رفتار نموده و از تو حرف بکشيم و چون ديد که آن رفيق لب باز نميکند ، هوار کشيد‌ اقای حسينی بيا اين را ببر زير شکنجه و آنقدر بزن تا من بيايم، و اين حسينی را همه ميشناخند ، چهره بسيار کريهی داشت و يک نوع لبخند کريه که نميدانستی اين لبخند است يا واقعا چهری کريه وی ميباشد ، وی کاری نداشت و جز شکنجه کار ديگری بلد نبود، ، وی هميشه منتظر دستور بود که از وی بخواهند چگونه و چه طور يک شخص را شکنجه نمايد. برای مثال اگر به وی ميگفتند گوشت اين مبارز را با دندان پاره کن و يا بسوزان واقعا اين کار را ميکرد ، اگر به وی ميگفتند اين مبارز را به اين طريق شکنجه کن تا ما بياييم واقعا اگر بازجو ها دير ميرسيدند ديگر از آن مبارز نفسی بر نميخواست. اين احمق فقط ماشين شکنجه بود.
به هرحال انروز که اکبر را بردند زير شکنجه و بعد از نيم ساعت که وی را برگرداندند من در تراس فلکه فقط ناظر همان اکبر بودم که گوئی اينبار توی يک طشت خون نشسته بود.
بله اقای ثابتی در همان عصر شما جاسوسان، و زمان حکومت غير قانونی پدر تاجدارتان، قانون همانطور که نوکر شما تهرانی شکنجه گر ميگفت ,قانون قانون جنگل است و وی به خوبی اين را ميدانست ، و روزی در راه آمدن به سر کارش موقعی که يک کودک خورد سال را زير ماشين خود له کرده و کشته بود با نشان دادن کارت جاسوسی خود يک لحظه هم متوقف نشده و به راه خود ادامه ميدهه .
و اينرا از افتخارات و امتيازات يک مامور ساواک ميدانست و در آنروز خودش با زبان خود اقرار نمود.
و اگر ميگفت قانون جنگل است درست ميگفت زيرا خود وی هم جزو همان حيوانات درنده محسوب ميشد با اين تفاوت که حيوانات دارای آگاهی نيستند ولي‌ امثال شما اقای ثابتی آگاهانه دست به اين جنايات زديد و مسول قتل و عام ده ها هزار مبارز راه آزادی هستيد، چگونه توانستيد پدر کارگر و تنها نان آور خانواده را که يکسال بيشتر به آزاديش از بيدادگاه های غير قانونی شما نمانده بود و تنها آرزويش بعد از آزادی ديدن فرزندش بود هم او و هم آن دختر سيه روز را قربانی جنايت های هر دو رژيم شده بود محروم کنيد و آن پدر خانواده را همراه با پدران ديگر و جوانان بي‌ گناه دسته جمعي‌ به رگبار گلوله ببنديد . مگر شما خود اکنون دارای فرزند نيستيد؟ آيا هر گز به آنها اين حقايق را همين طوريکه هست باز گو کرده يد بدانيد که روزی وی هم از اين جنايت شما آگاه خواهد شد و اين روز حتما خواهد رسيد .
حتما بايد انروز را به ياد بياوريد که شما و پشت سر شما حسين زاده و عضدی و نوکر شما تهرانی و در جوار شما تيمسار زندی پور که رئيس تشريفاتی بود وارد شکنجه گاه ساواک شده و ميخواستيد از سلول ها بازديد کند به سلول من که سلول شماره هشت بند ۳ بود رسيديد و درست يک روز بعد از شکنجه هايی که نوکر و فرمانبردار شما تهرانی به من داده بود و پاهايم از شدد درد وزخم باد کرده و باند پيچي‌ شده بود، تيمسار زندی پوررئيس تشريفاتی شما از من با مسخره پرسيد ای بابا پهايت چطور شده من گفتم خودتان ميدانيد که در اثر شکنجه اينطور شده و وی باز با مسخره به من گفت اي‌ وای مگه اينجا کسي‌ را شکنجه ميدهند؟ و همه شما با خنده های مسخره و جنون آميزتان آنجا را ترک نموديد.
شما در سال ۱۳۵۴ بيش از ۱۵۰ نفر از مبارزان راه آزادی را برای گروگان گيری ,از بيدادگاه قصر منتقل نموديد به بيداگاه اوين و در اولين فرصت دستور تيرباران ۹ نفر از بهترين فرزندان خلق را صادر کرديد و خودتان هم مستقيما در اين کشتار جمعی خلق ايران شرکت کرديد، و بقيه گروگان ها را هم ميخواستيد به تدريج که جنبش آزاديخواهان در بيرون از زندان گسترش يافت بقيه را هم به جوخه اعدام بسپاريد که خوشبختانه مردم ايران پی به توطعه شما بر عليه خلق بردند و دست شما رو شد و ديگر نتوانستيد به مقاصد شوم بعدی خود برسيد.
چقدرپستی و زلالت ميخواهد که ساواک شما با تمام نيرو سعي‌ کند جنبش را سرکوب کند ، ولي‌ چون از عهده آن بر نيايد ,دست به کشتار جمعی اسيران بزند !!!
فقط هيتلر بود که اسرای زندانی را گروگان ميگرفت و بدين وسيله دست به کشتار خلقی ميزد. شما هم از همان روش برای سرکوب جنبش آزادی بخش ايران استفاده کرديد، و اکنون که دست شما به خون خلق آلوده است، چه داريد که بگوييد . اين را بدانيد شما و امثال شما روزی توسط دادگاه خلق به جرم جاسوسی برای بيگانه و کشتار و شکنجه خلق ايران محاکمه خواهيد شد و بدانيد آنروز بسيار نزديک است .
اين بلا فقط به سر من نيامده من يکي‌ از آن هزاران شاهدان عينی شکنجه شده به دست کثيف امثال شما هستم.فکر نميکنم که شما قابل آن باشيد که بگويم برويد و شرم کنيد. زيرا امثال شما از شرم و حيا هيچگاه حتی در دامان مادری هم بوئی نبرده اند . من از اين خوشحال نيستم که امثال تيمسار زندی پور اعدام انقلابي‌ شدند شما همه بايد در يک دادگاه بين المللی محاکمه شويد تا نسل جديد بداند در تاريخ ايران چه نوع آدم خوارانی بر اين خلق ستمديده حکومت کرده ا‌ند و همه ثروت های آنان را با کمک اربابان خارجي‌ خود به يغما بردند. و بداند بنيانگزاران حکومت اسلامی چه کسانی بودند. و چگونه از شما کمک گرفتند.
اين شما و امثال شما هستند که دست کمي‌ از آدم خواران حکومت اسلامی ندارند به اميد روزی که همه شما چه جنايت کاران جمهوری اسلامی و چه جنايت کاران رژيم گذشته در داد گاه بين المللی محاکمه شويد. اگر چه باعث و باني‌ روی کار آمدن رژيم خون آشام جمهوری اسلامی هم شما يعني‌ ساواک دست نشانده است و من حتما دلايل مستند آنرا در نوشتاری ديگر بزودی در اختيار خوانندگان خواهم گذاشت. گرمچه ساواک با همکاری رژيم جمهوری اسلامی چند هزار از ياران انزمان ما را به قتل رساند ولي‌ ما هنوز زنده يم امثال من بسيار هستند برای شهادت دادن در داد گاهي‌ که بر عليه جنايات شما بر پا خواهد شد.
به شما توصيه مي‌کنم از اين گزارش مستند ديدن نمائيد تا بدانيد من تنها نيستم .مخصوصا از دقيقه ۲۷ اين ويدئو به بعد . آقای پرويز ثابتی به شما هم اکيدا توصيه مي‌کنم که اين فيلم مستند که در باره خودتان است را نگاه کنيد تا بيشتر به گذشته فراموش شده خود پی ببريد و بدانيد که من تنها نيستم.

http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=EXyP6JO_FE4#!
درود به همه مبارزان راه آزادی
مسعود فروزش راد


http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=EXyP6JO_FE4#!

منبع:پژواک ایران