PEZHVAKEIRAN.COM نگاهی به دوران چهارماهه زندان من در قرارگاه اشرف
 

نگاهی به دوران چهارماهه زندان من در قرارگاه اشرف
فریاد آزادی

در دوازدهم فررودین سال هزار و سیصد و هشتاد خودمان بود که در پی عملیاتهای مستمر مجاهدین در روز جمهوری اسلامی یعنی روز دوازدهم فروردین در یک مانوری که رژیم اسمش را گذاشت «اقتدار هشتاد» تعداد هشتاد فروند موشک به قرارگاه های مجاهدین شلیک شد. مجاهدین ابتدا هفتاد و هفت موشک را شناسایی کردند و اعلام کردند ولی بعد تصحیح شد که هشتاد موشک بوده. در این تاریخ مهوش سپهری یا نسرین که مسئول اول سازمان بود در قرار گاه باقرزاده با لایه M قدیم که فرمانده دسته حساب میشدند نشست گذاشته بود که موضوعش را یادم نیست چه بوده ولی هر چه بود در رابطه با عملیاتهای بیشتر بود.

بعد از اینکه موشکها زده شد نسرین نشست را به پایان برد و به فرمانده دسته ها گفت تا میتوانند عملیات کنند. بهترین عملیات ها هم که آمادگی نیاز نداشت عملیات مرزی بود که تدارکات زیادی نمی خواست. در این وسط یک اتفاق افتاده که کسی اشاره ای به آن نمی کند و نکرده اند و من هم دقیق آن را نمی دانم. این اتفاق این است.

فاصله بین شلیک موشک ها تا توقف کامل عملیات های مجاهدین سه روز است یا اینکه سه روز طول کشیده تا فرمان و تصمیم صدام برای توقف عملیات ها به مسعود رجوی برسد یا اینکه مسعود رجوی سه روز وقت گرفته برای ادامه عملیاتها به هر دلیل.

البته بعدها چند عملیات محدود انجام شد که اینها قبلا انجام شده و اعلام نشده بود یا اینکه یک عملیات کوچک بوده.

به هر حال بعد ها مسعود رجوی در نشست گفت خط ما این بود که با حجم زیاد عملیاتهایمان رژیم را وارد جنگ با عراق کنیم و اینبار ما آماده هستیم برای سرنگونی ولی صدام عقب نشینی کرد و گفت من در حال حاضر توان جنگ با ایران را ندارم.

قاعدتا وقتی هشتاد موشک شلیک میشود به یک کشوری باید وارد جنگ شود ولی صدام وارد جنگ نشد ما به ازا از مجاهدین خواست که عملیات‌شان را منتفی کنند.

مجاهدین هم این را به بقیه اعلام نکردند و تعدادی را برای عملیات داخله آماده کرده بودند. وقتی به دم در خروجی قرارگاه می رسیدند که بروند به آنها اطلاع داده میشد که عملیات منتفی شده برگردید. آخرین نفر از قرارگاه ما همین همایون کهزادی بود که الان برای رژیم در فرانسه کار میکند. او شامل این داستان بود.

به هر حال عملیاتها که به پایان رسید طبق ریل همیشگی سازمان نوبت و زمان تصفیه حساب نفرات مشکل دار رسید.

نفرات مشکل دار شامل کسانی می شدند که رسما گفته بودند نمی خواهند مبارزه کنند. من نگفته بودم مبارزه نمی خواهم بکنم، من گفته بودم که چرا من را به عملیات نمی فرستید و سر همین داستان بود که درگیریها بالا گرفت. بعد از عملیات معروف به شرهانی که به نوبه خود بزرگ بود و من را به مرز نبردند من دیگر خیلی دعوا کردم و گفتم اگر نمی خواهید من به مرز بروم من برای کار کردن نیامده ام اینجا بلکه برای مبارزه آمده ام اگر نمی گذارید من به عملیات بروم ولم کنید بروم دنبال زندگیم.

خلاصه من را هم بردند. تعدادی از کسانی که به قول مجاهدین قرمز بودند مثل من (البته خودم قبول نداشتم قرمز هستم) و کسانی که رفتنشان حتمی بود را اول از تمام قرارگاه ها جمع کردند که جلوی کل نفرات سازمان نگویند ما میخواهیم برویم و قبح داستان در چشم همه بریزد.

اینها را جداگانه بردند که یکی هم من بودم. نفرات همراه من صادق باروتیان با بیست سال سابقه، حسین علیزاده شانزده سال سابقه، اکبر نانوایی جدید، الان ساکن نروژ است. صادق باروتیان و حسین علیزاده را تحویل ایران دادند و مصاحبه هم کردند. خلیل رمضان نسب از اعضای ستاد الان احتمالا در سوییس است ووووووو

ما را طبق ریلی که امیر صیاحی در «پژواک ایران» شرح داده بردند. چوب در آستینمان کردند با این تفاوت که نفرات موجود در نشست ما همه از فرماندهان بالای سازمان در قرار گاه باقرزاده بودند. عباس داوری نبود ولی بقیه بودند. ساعتهای متمادی فحش و تهدید به تجاوز در زندان ابوغریب بود. بعد از پنج ساعت خود من دستشویی داشتم گفتم میخواهم بروم دستشویی آنها میگفتند اول اعتراف کن جاسوس جمهوری اسلامی هستی بعد برو دستشویی. من هم لج کردم دیگر با آنها صحبت نکردم. یاد شکنجه هایی افتادم که لاجوردی در اوین اختراع کرده بود راه ادرار را می بست.

از هیچ توهین و تحقیری فروگذار نمی‌کردند. جو را طوری درست کردند که من خودم هم باورم شده بود جاسوس وزارت اطلاعات هستم ولی خودم نمی دانستم.

به من از پشت دستبند زدند و من را در تویوتا دو کابین انداختند. از بغداد تا اشرف صدو خورده‌ای کیلومتر است، دست من در دستبند داشت قطع میشد. بعد هم که وارد اشرف شدیم سرم را زیر صندلی کردند یک پتو هم روی سرم کشیدند که من نبینم کجا میروم. من را به اطاقی بردند که آدمهای حاضر در آن‌جا در چشمهایشان کاسه خون و شقاوت موج میزد. لباسهایم را کامل درآوردند حتی لباس زیرم را یاد برخورد وزارت اطلاعات افتادم.

بعد فضای رعب و وحشت ایجاد کردند و کاغذ دادند به من که رویش نوشته بود من به جرم نفوذی گری تحت بازداشت هستم. من ساده هم ترسیده بودم گفتم من که نفوذی نیستم آخرش ثابت می‌شود و امضا کردم. ایندفعه یک دست لباس زندانی خوشگل که سایزش دو برابر من بود را تن من کردند و یک چشم بند هم زدند دوباره مرا در یک تویوتا انداختند و کله‌ام را زیر صندلی کرده و یک پتو روی سرم انداختند.

در ورودی اشرف تا حدودی حساب کردم که کجا می روم. اول به اسکان بردند و امضا از من گرفتند و لباس زندانی دادند. بعد بر گرداندند توی خیابان صد جایی که به آن می‌گویند پرسنلی که محل کار فهمیه اروانی بود و سادات دربندی[عادل] زیر دست او زندان بان آنجا بود.

یک هفته اول در زندان رسمی کوچک با یک تخت و یک کولر بودم درب آهنی با پنجره کشویی که از آن غذا به من می دادند بیرون پنجره هم دیوارهای بلند بود که کسی تشخیص ندهد کجای قرارگاه اشرف است.

یک هفته بعد من را به جای دیگری بردند که همان اسکان بود. روی زمین دو پتو بود یکی زیر انداز و یکی رو انداز یک کولر هم بود که خراب بود خنک نمی کرد. جلوی پنجره که نرده بود هیچی یک دیوار بلند هم کشیده بودند که جایی را نبینی. از گرما می مردی. در این ساختمان‌ها چهار ماه بودم تنها بدون ساعت بدون حتی قران یا نشریه مجاهد. بدون هیچ چیزی در فراموشخانه مطلق بودم . با ورزش خودم را مشغول میکردم که در ورزش گردنم آسیب دید. خبری از دکتر نبود. بعدها که به دکتر دسترسی پیدا کردم گفت آرتروز گرفته ای و دیگر دیر شده است. ماهیچه‌های دور گردنت هم شکلش عوض شده دیگر درست نمیشود. این را اینجا خارج از عراق به من گفتند.

به هر حال دندانم هم پوسیدگی پیدا کرد و گفتم دندان پزشک میخواهم. بعد از مدتی من را با چشم بسته و دست بسته بردند. لباسهای تنم به حال من گریه میکردند. اینقدر بی قواره بودم که حد نداشت. همه اش در ترس بودم که الان من را در یک سپتیک توالت می اندازند و با دست دستبند زده خفه میشوم. تا الان چهار ماه بود که انجا بودم. آنها در طول این چهار ماه در حالی که سه در پشت سرهم قفل و زنججیر بود و چیزی برای ورود وجود نداشت می آمدند و با تحقیر لباسهای من را در می آوردند و توی لباس زیر من را هم نگاه میکردند اینگار نه اینگار که من در انفرادی هستم و با دنیای بیرون در تماس نیستم.

وضعیت غذا افتضاح بود. جایی خواندم جواد شفایی در فیس بوک نوشته مجاهدین به رسم جوانمردی پلو ماهی به تیف فرستادند که البته جوابش را برایش نوشتم.

با هر بار وعده غذایی برنامه ای پیاده میکردند که روحیه ات را داغون کنند و تعادل روحیت را به هم بزنند. جای صبحانه و نهار و شام را عوض میکردند. ساعت های وعده های غذایی را به هم میزدند. من بعضی وقتها شک میکردم الان نهار است یا صبحانه ساعت چند است؟

روی فلاکس‌های چای با رنگ خون همینطوری پاشیده بودند و حروفی نوشته شده بود که من معنایشان را نمی دانستم. بعنوان وقت گذرانی تکه چوب کوچگی پیدا کردم و شروع به تصحیح این حروف کردم که دیگر مثل خون پاشیده شده روی دیوار نباشد که من را آزار دهد. ولی آنها دوباره به همان شکل قبلی خون پاشیدند .

تنها غذایی که می شد بخوری یا من میتوانستم بخورم عدس پلو بود که رویش خرما بود. من هسته های خرما را نگه میداشتم تا با آن تسبیح درست کنم. وقتی فهمیدند دیگر با غذای من خرما ندادند که من را تحت فشار قرار دهندو البته من همه اینها را می فهمیدم و می دانستم. سطل زباله من سطل کوچکی بود که در بدو ورود به من گفتند هفته ای یکبار خالیش میکنیم. این غذاهای افتضاح که به من میدادند را نمیشد بخوری. من باید می ریختم دور. دیدم اگر بریزم دور بو میکند و یک هفته بابوی گند باید سر کنم و مورچه هم می آید. در غذا های من گوشت نبود و بجایش استخوان بود. طوری غذا میدادند که آشغال داشته باشد و باعث ایجاد بو و آزار و اذیت شود. من با زرنگی تمام آشغالها و استخوانها را خورد میکردم و در توالت می ریختم. زندان بان مانده بود و با حیرت به سطل آشغال خالی نگاه میکرد.

یک روز مشغول مسواک زدن دیدم یک تکه از دندانم پرید. گفتم دندانپزشک میخواهم یک هفته بعد من را با چشم بند دستبند بردند چهار ماه بود آفتاب ندیده بودم. وقتی آفتاب به صورتم خورد فکر کردم کسی زد توی گوشم و صورتم را برگرداندم. آنها مرا پیش دکتر یحیی دکتر دندان پزشک بردند البته چشم بسته و ووووو همان جیمز باند بازیهایی که میکردند.

یکی از اطاقهای اسکان را آماده کرده بودند برای دندانپزشکی. پنجره اش را با پرده ای کشیده بودند که من بیرون را نبینم. یک صندلی شکسته که باید رویش می نشستم. منظورم صندلی شکسته دندانپزشکی بود. یک سطل ماست هم دستم دادند که هر موقع دهانم پرشد توی آن خالی کنم. این کل وسایل دندان پزشکی بود که یک انسان می‌تواند داشته باشد. بعد دکتر یحیی با دستش که دستکش هم نداشت مواد را فیتیله کرد و توی سوراخ دندان من کرد. رنگ خودش پریده بود. من هم میدانستم اینکار کاملا غیر بهداشتی است و عفونت خواهد کرد. کسانی که دندانپزشکی برای پرکردن دندان رفته اند حتما میدانند که پر کردن دندان به چه شکل است و چقدر حساس است. تمام کاری را که باید با دستگاه انجام میداد را بادست بدون دستکش انجام داد. چندی نگذشت که شروع به عفونت کرد همراه با درد کم.

در این موقع بود که من این فکر به ذهنم زد که من را می‌نشانند جلوی دوربین و من باید بگویم نفوذی هستم یا اینکه تحویل عراق میدهند. بعد به زور از من اعتراف میگیرند. و زندگی من خراب میشود بعد هم که تحویل ایران می دهند و باید بشوم برده جمهوری اسلامی.

دلم شکست از اینکه در سازمان از درد آدم هم استفاده میکنند برای فشار اوردن و امضا کردن کاغذی که سر تا پایش دروغ بود. سازمان میگفت هر کسی که از ما جدا شود را تحویل ایران می دهیم تا رژیم نتواند از او بر علیه ما سوءاستفاده کند. چه تئوری سخیف و احمقانه ای. به هر حال من ترجیج دادم با همان شرایطی که هست بین ماندن در سازمان و رفتن به ایران، ماندن در سازمان را انتخاب کنم.

من داستانهای این زندان را خلاصه نوشته ام. زیاد هم اهمیت ندارد همینقدر می نویسم که بگویم زندان با زندان فرقی نمی کند کسانی که منکر زندان در مجاهدین هستند باید بخوانند این را. خیلی ها در زندان فکری مجاهدین هستند .اینقدر در زندان مانده اند که نمی توانند واقعیتی بجز حرف زندان بان را قبول کنند.

آنچه در من باقی مانده از این هشت سالی که در مناسبات بودم ، دروغ و دغل و زندان است. صحنه های نشست، بازجویی و اتهام زنی سازماندهی شده که نسرین سپهری مسئول اول سازمان ترتیب داده بود همیشه در ذهنم است. اینکه چطور من را دست بند زدند و چه کسانی دست بند زدند؛ دو تا از فرماندهانم که تا ساعاتی پیش با اعتماد برادرانه مطلق در نشست انتقادی داشتم صادقانه هرچه در من بود را برایشان از روی نوشته‌ی دفتر عملیات جاری میخواندم. ای شرم بر شما باد. جواب صداقت ناصداقتی مطلق بود.

از قرارگاه باقرزاده تا اشرف نزدیک به دوساعت است من را وسط نشانده بودند و دست بند از پشت به دست داشتم وزنم روی دست بند افتاده بود و سفت و سفتر میشد ولی درد این خیانتی که برادران یوسف به یوسف میکردند بیشتر بود که بتوانم به دستبند فکر کنم. زیر شوک بودم. اتهام نفوذی که به من زدند. دست بند، چشم بند، پتویی بر سر ، گرداندن توی خیابانهای اشرف تا اینکه راه را گم کنم همه و همه در یکی دوساعت اتفاق افتاده بود.

خوب شد فهمیدم مرز بین گوهر بی بدیل تا نفوذی بدبخت دوساعت بیشتر راه نیست. عجب مجاهدین این همه از بی دادگاه‌های رژیم خمینی و دادگاه‌های یک دقیقه ای میگفتند طبیعتا خودشان نباید این همه ظلم و جور میکردند. دادگاه من که اصلا شبیه دادگاه نبود. نمی دانم چی بود؟ بازجو و بازپرس و شکنجه گر را می دیدم و می شناختم ولی سوال اینکه وکیل من که بود؟ آیا در یک دادگاه عادلانه مگر نباید کسی اول تفهیم اتهام بشود؟ مگر نباید فرصت دفاع داشته باشد؟ مگر بازجوهای من و شکنجه گرانم و پلیس های خوب و بد خارج نرفته بودند؟ مگر آداب و ادب ندیده بودند؟ پس چرا با من این کار ها را کردند؟

آیا مریم رجوی را که به اسم تروریست گرفتند در فرانسه همین کارها را با او کردند؟ البته من به جواد خراسان نظرم را گفتم. از من پرسید نظرت چیست در مورد دستگیری خواهر مریم؟ گفتم اولین چیزی که به ذهنم زد این بود که اینهمه آدمها را زندانی کرد بی گناه خودش تاوان پس می دهد. طرف رو به جرم تروریست میگیرند دو سه هفته بعد آزاد است. من توی مجاهدین به جرم خود ساخته جاسوس گرفتار میشوم چهار ماه تازه بعلاوه گه خوردم و غلط کردم آزاد میشوم.

آیا مجاهدین زندان ندارند؟ بار اول که آزاد شدم خانمی بنام زهرا گفت امسال دو عید داری. یکی عید نوروز بود خوب دومی چی بود بابا ایهاالناس دومی عید آزادی بود دیگه. آزادی از کجا؟ از مهد کودک یا آزادی از یک اسارت؟

حالا هم قصد انتقام ندارم. من سپردم به خدا که قاضی القضات بی تقصیر و عادل است. من با ایمان تمام به این مجاهدین روی آوردم و اعتقاد داشتم. امیدوارم روزی مریم رجوی در بلندگو بگوید من و ما اشتباه کردیم از تمام آسیب دیدگان و زندانی کشیده های بی گناه معذرت میخواهیم.

 

منبع:پژواک ایران