مادری به عنوان خلق قهرمان
فریاد آزادی

سال هزار و سیصد و هفتاد و شش  در تاریخ دو اردیبهشت از منطقه مرزی عین خوش به قصد پیوستن به سازمان مجاهدین وارد عراق شدم. بدون اشاره به این که در فاصله زمانی دو اردیبشت تا بیست وهفت خرداد همان سال چه بلاهایی به سر کسانی مثل من که به قصد پیوستن به سازمان  وارد عراق شده بودند در اداره اطلاعات عراق و اطلاعات ارتش عراق ووووو آمد.

میخواهم به نکته ای اشاره کنم که مدتی است ذهن مرا درگیر کرده. مدتها از مطرح کردنش خود داری کردم به خاطر این سازمان اما امشب تصمیم به نوشتنش گرفتم. در تاریخ یاد شده شخص نوجوانی بنام حسین بلوجانی که به گفته ی خودش شانزده سال بیشتر نداشت ولی من فکر نمی کنم بیشتر از چهارده سال داشت وارد زندانی بنام فضیله در بغداد شد. صحبت از گرسنگی و شپش نمی کنم . صحبت از اینکه از دفتر بغداد تعدادی به آن جا آمدند تا ببیند سیاهی لشکر چقدر جمع شده نمی کنم. صحبت از ناجوانمردی که مجاهدین کردند و ما ها را به حال خود رها کردند نمی کنم. صحبت درد میکنم. صحبت از زخمهای باز میکنم  . زخمهایی که هر روز با نمک پاشیده به دست این سازمان تازه مانده است .

خاطرات را مرور میکنم. حسین بلوجانی توسط یک زندان بان که خود زندانی بود صدا زده شد و بیرون برده شد. همه چیز مشکوک بود او کاره ای نبود فقط به خاطر قدیمی بودنش زندان بان شده بود ولی آمدنش صدا زدنش و شهوت و ترس در چشمانش همه چیز مشکوک بود و خبر از حرکتی شوم می داد.

درب کامل آهنی و بدون پنجره که وارد راهرویی تاریک میشد کاملا تاریک  بسته شد و من پشت در منتظر خبر بدی بودم . صدای حسین بلند شد و تنها دوستانش که یکی من و دومی همایون نامی بود که بعد ها در موردش صحبت خواهم کرد صدا می زد. حسین را دوست داشتم بخاطر اینکه با این سن کمش راهی پر خطر را انتخاب کرده بود و همایون هم که سنش کمی زیاد بود و تجربه زندان داشت هم حسین را زیر نظر و حمایت خودش داشت تا بلایی در زندان سرش در نیاید. به هر حال من و همایون  شروع کردیم به در کوبیدن با کف دست و لگد. تا حادثه ایجاد نشد. داستان از این قرار بود که زندانی زندان بان که احتمالا اسمش جمال بود و اهل سوریه بود  حسین را صدا کرده بود به قصد تجاوز و در آن راهروی تاریک  اقدام کرده بود  تا او را مجبور به تجاوز کند که حسین هم با شهامت ایستاده بود و دعوا کرده بود . بعد از سرو صدا و کوبیدن به درها او هم ترسیده بود و درب را باز کرد و حسین به داخل برگشت. این خاطره حسین بلوجانی بود که با سن کمش چه بلاهایی سرش آمد و این بلا ها ادامه داشت. حسین بلوجانی بعد از نزدیک به پنج سال در کمپ جداشدگان تحت کنترل آمریکایی ها به کردستان عراق رفت و از آنجا که کسی را نداشت به او کمک مالی کند به سختی النهایه خودش را به ترکیه و بعد یونان و بعد  نروژ و بعد کانادا رساند. کما بیش با هم در ارتباط بودیم.

روزی گفت مادرم میخواهد به تهران برود آنجا برادری دارم و من هم که با حسین مثل برادر شده بودم به او آدرس خانه مان در تهران را دادم که پاس دوستیمان و برادریمان مادرش به خانه ما رفته و تلفنی هم از خانواده خواستم که پذیرایی به سزایی از مادرش کنند تا شرط دوستی بجا آورده باشم.

که البته مادر حسین  در آخرین لحظات که به منطقه ما می رسد باطری موبایلش تمام میشود و موفق به پیدا کردن خانه ما نمیشود  اینکه چرا از تلفن عمومی استفاده  نکرد را  در ادامه داستان خود متوجه می شوید. سوالی که من هم تنها بعد خودکشی یا کشته شدن مشکوک حسین بلوجانی به آن آگاه شدم.

حسین بلوجانی صبح زود به وقت آلمان اینترنتی با من تماس گرفت و من چون می خواستم به کلاس زبان آلمانی بروم از او خواهش کردم تا هشت ساعت دیگر با من تماس بگیرد تا با هم در کمال آرامش  صحبت کنیم. حسین دیگر هیچوقت تماس نگرفت. در واقع این اخرین تماس حسین بوده و در آخرین تماسش میخواست چیزی یا چیزهایی بگوید که موفق نشد و دوهفته بعد خبر خود کشی یا کشته شدنش را شنیدم.

اما مسله ای که باعث شد این مقاله کوچک را بنویسم در واقع باز ناشی از یاد اوری خاطراتی بود که زمانی انرزی دهنده ما بود ولی سالهاست که آزار دهنده شده.......

در سازمان یک تکه کلامی بود به اسم خلق قهرمان

 

همان که همه چیز خود را به این اسم دادیم. خود و خانواده و عمرو انرژی و همه چیز را به خاطر این اسم گذاشتیم. این اسم برای همه ما مقدس بود. انگیزه و انرژی روزمره ما بخاطر ان بود . همین اسم بود که بدترین شرایط جوی و مکانی وووووووووووووو را بخاطرش تحمل میکردیم.اما حسین که بود و چه میکرد و مادرش ان روز چرا با تلفن عمومی به خانه ما نرسید.

حسین دو برادر داشت که در زندان بود ند و هر دو زیر اعدام بودند. مادر حسین از فقر اقتصادی شدیدی رنج می برد به سختی برای ملاقات  دو پسرش که در زندان بودند  برای ملاقات به تهران رفته بود و در واقع به هر دلیل حسین نخواسته بود که بگوید من دو برادر زندانی دارم و مادر برای ملاقات انها  به تهران می رود.

حسین از حقوق پناهندگی که میگرفت و گه گاه اینطرف و انطرف کاری پیدا می کرد  به مادر بی پناهش کمک میکرد. النهایه به  مادرش گفته بود تو برو در تهران یک خانه اجاره کن من کمکت میکنم که اجاره اش را پرداخت کنی. به گفته شاهدینی که بعد مردن حسین مادرش را یافتند مادرش توانسته بود در دور افتاده ترین نقطه های شهر کرج خانه ای اجاره کند که این منطقه ها دست کمی از خاک سفید تهران پارس وووو نداشت .

مگر حقوق پناهندگی چقدر است که کسی بتواند با آن زندگی کند و پول زندگی هم به ایران بفرستد تا مادرش بتواند به ملاقات فرزندانش برود. بعد از مردن حسین مادرش بدون پول از طرف حسین  ماند و تنها و بی پناه.

اما  سوال و مسله این شده که ایا این مادر عضوی از این خلق قهرمان نبود که سازمان ادعایش را میکرد؟ ارتباط این  فرزند را با مادرش برای هشت سال قطع کردید. نه اجازه دادید تماس بگیرد ووووو هر گونه امکانی را از او گرفتید. گذشته ها نگذشته هنوز زنده است.  مراسمی گرفتید در پاریس من سواد درست حسابی ندارم. نمی دانم چقدر پول خرج کردی ولی از این چند ده هزار آدمی که اکثر هم خارجی بودند را جمع کردید.  هر سال برای این مراسم دو روز  لشکر کشی میکنید. نیمی از این آدمها که در روز اول می ایند را در هتل جای می دهید فرض بر اینکه برای هر نفر شبی بیست یورو در نظر گرفتید. باز فرض بر اینکه به هر نفر فقط یک بطری آب و یک ساندویچ غذا دادی باقی خرجها هم هیچ حساب نمی کنیم. این خودش بیش از یک میلیون یورو میشود. ایا رواست که پول را خرج این مراسم کردید و خلق قهرمان را که یکی هم مادر حسین بلوجانی است را رها کرده اید تا به درد فقرو بی کسی بمیرد؟ایا رواست که این همه ادعای دفاع از حقوق زنان را میکنید ولی یک زن بی دفاع را هشت سال از ارتباط  با فرزندش محرم کردید.امریکا که هنوز دارد خسارت گروگانگیری اعضای سفارتش را از ایران میگیرد و همه از همه میگیرند شما که خوب از این اخبار اطلاع دارید. لطفا میزانی پول بابت این این هشت سال خسارتی که به این زن که مادر حسین  بلوجانی است بدهید تا هم خدای را خوش بیاید هم بنده خدا

 

منبع:پژواک ایران