PEZHVAKEIRAN.COM ” بَدان را ز بد دست كوته كنيم ”
 

” بَدان را ز بد دست كوته كنيم ”
کریم قصیم

ايرانيان آزاده,          

امريه جبّار تهران  و عبوديّت « مشاور امنيتي» وي در عراق ,  شهر اشرف و جان اشرفيان را روز به روز به خطر نزديك مي كند. راه انتقال به خارج بسته است و ساكنان اشرف نيز دست خالي به پايداري و دفاع از حقوق خود پيمان بسته اند. براي جلوگيري از وقوع يك فاجعه انساني, امكاني جز همبستگي ايراني و بين المللي و تشديد اعتراض و فشار به دستگاه فتنه انگيزان بغداد نيست. به سهم كوچك خود, همميهنان آزاده را به ياري فرا مي خوانم.

 با سلاح اعتراض همگاني به پا خيزيم و تا وقت هست بدان را ز بد دست كوته كنيم.

 

                                                                                                                                                   كريم قصيم

 

داستان سياوش و سياوشگِرد       

       من بارها رزمندگان شهر اشرف را «سياوشان زنده و پيروز» خوانده ام. چرا؟ اين بيان فقط براي تحسين و ستايش آنها، كه شايستهاند، يا صرفاً از سرمهري كه هميشه به آنها داشتهام نبوده، راستش اين تعبير در عين حال بازگفتِ برخي تداعيمعانيها در ذهنم بوده است. مدتهاست، وقتي به اشرف و پيشينه و حال رزمندگان آنجا ميانديشم، به ياد اسطورههاي محبوب شاهنامه و بهويژه  ياد داستان سياوش ميافتم. بهخصوص شنيدن، خواندن و گفتوگو از «شهر اشرف» مرا  به يادِ «سياوش گِرد» (1) ـ شهري كه سياوش در غربت بنا كرد ـ مياندازد. بارها شده به خاطر رزمندگان اشرف، شاهنامه (2) را باز كرده، داستان سياوخش را بازخواندهام، به رويدادها و جنبههاي گوناگون اين افسانه كهن ايرانيان فكر كردهام و با امّا و اگر ذهني در روند اين فصل تاريخ حماسي ايران كهن، پايان ديگري از داستان سياوش را پيش چشم اميد و آرزو ديدهام: نه شهادت و «سوگ سياوش»، بلكه سياوش  زنده و پيروز، كه در غربت مبشّر صلح و سازندگي است، سپس به ميهن برميگردد و ملت مشتاق و منتظر، همچون خاندان پهلواني رستمدستان، به پيشوازش ميرود.   «سياوش، اين شاهزاده افسانهيي ايران باستان، نمونهٌ خوبي و پاكدامني و انسانيّت، هم دلير است و هم نرمخو، هم جنگاور و هم خردمند، هم زيبا و هم پرهنر» (3). او محبوبترين شخصيّت شاهنامه و به نوعي نماد وحدت ملي است.

                                                             

سياوش فرزند كيكاوس شاه است، ولي رستم او را از كودكي به زابلستان  پيش خود و خاندانش ميبرد و سياوش دستپروردهٌ جهانپهلوان و خاندان اوست. به جواني كه ميرسد، ميخواهد مادر و پدر را بشناسد و به پايتخت برميگردد. در دربار شاه  چشم سودابه، دختر شاه  هاماوران، همسر و سوگلي  شبستان كيكاوس، او را ميگيرد، ولي چون سياوش به دام افسون او نميرود و تمكين نميكند، سودابه به او تهمت  ميزند و فتنهيي بهپا ميشود. در پس كنش و واكنشها كه ميان سياوش، سودابه و كاووس پيش ميآيد، بازي قدرت و دستاندازي جناحها و سياستهاي گوناگون شاه و اطرافيانش نيز فعّال است. سرانجام به صوابديد اخترشناسان و مشاوران شاه، شاهزاده  مي بايست براي اثبات بيگناهي خود از ميان دو تل آتش بگذرد. كيكاوس، فرمان ميدهد دو كوه آتش  فراهم كنند:

   به دستور فرمود تا ساروان             هيون آرد از دشت صد كاروان

  هيونان به هيزم كشيدن شدند            همه شهر ايران به ديدن شدند

  نهادند  هيزم دوكوه بلند                   شمارش گذركرد بر چون و چند

   بيامد دو صد مرد آتشفروز              دميدند، گفتي شب آمد به روز

  سياوش بر آن كوه آتش بتاخت           نشد تنگدل، جنگ آتش بساخت

  يكي دشت با ديدگان پُر ز خون              كه تا او ز آتش كي آيد برون

  چو او را بديدند برخاست غو             كه آمد ز آتش برون شاهِ نو

  يكي شادماني بُد اندر جهان                  ميان كهان و ميان مهان

  تنها سودابه، نامادري فتنهانگيزسياوش از عبور پيروزمند او از آزمون آتش و خوشحالي همگاني سخت درهم و ناراحت ميشود و در دل كينتوز خود كمين آينده ميگيرد. حالا، بنا به آيين سوگند، ميبايست طرف نيرنگباز  مكافات عمل  بيند، لذا شاه دستور ميدهد دژخيم جان سودابه را بگيرد. ولي در عين حال دلش اندوهگين  است و «رخش زرد». شاهزادهٌ پاكنهاد چشم بصيرت دارد، نميخواهد خاطر پدر از درد و غم سنگين شود، به شفاعت سودابه برميخيزد و از كاوس ميخواهد از گناهان او درگذرد. سياوش نفرت و كينهتوزي را برنميتابد. امّا سودابه دست از توطئه برنميدارد و مترصّد فرصت است.

   همزمان با اين احوال، خبر ميرسد سپاه توران به فرماندهي گرسيوز، برادر افراسياب پادشاه تورانزمين، از رود جيحون گذشته شماري از شهرهاي مرزي ايران و از جمله بلخ را اشغال كرده است. كاوس بيمناك ميشود وبه مشاوران ميگويد برآنم كه خود به جنگ افراسياب روم. ميگويند نه، اين كار درست نيست، ممكن است پادشاه گرفتار شود و كشور آسيب بيند، بهتر است يكي از سرداران را به فرماندهي سپاه به جنگ تورانيان فرستد. سياوش كه در مجلس حاضر است، با خود ميانديشد اگر او به جنگ رود هم ازشرّ فتنههاي سودابه و بدگمانيهاي پدر خلاص ميشود و هم براي حفظ ايران كاري مهم كرده و بين نيروهاي ايران نامي بلند مييابد. از كاوس مي واهد اورا به عنوان فرمانده نيروهاي ايران به جنگ سپاه متجاوز توران فرستد. شاه، كه پس از «آزمايش آتش» ازمحبوبيّت زياد سياوش آگاهست و خوب ميداند حضور سياوش در مقام فرماندهي چه شوري برميانگيزد، پيشقدم شدن او را مي پسندد، ولي شاهزاده جوان است و تجربه فرماندهي جنگ ندارد. شاه ميگويد به اين شرط مي پذيرم كه رستم راخبر كنيد و او  همراه تو عازم شود.

 جهان پهلوان را فرا مي خوانند:

   گوَ پيلتن را بَر ِخويش خواند            بسي داستانهاي نيكو براند

  بدو گفت: همزور تو پيل نيست        همانندة دست تو نيل نيست

  به گيتي  خردمند و خامش تويي      كه پروردگار سياوش تويي

  سياوش بيامد كمر بر ميان                    سخن گفت با من چو شير ژيان

  بخواهد همي جنگِ افراسياب         تو با او برو، روي ازو برمتاب!

تهمتن، كه سياوش را بيش از هر كس دوست مي دارد، بلافاصله مي پذيرد و ميگويد:   

   سياوش پناه و روان منست                  سر تاج او آسمان منست

 سياوش و رستم مردم را به دفاع از ميهن ندا ميدهند و به برداشتن سلاح و همراهي در دفاع كشور دعوت ميكنند. انبوه جوانان از مناطق مختلف  ايران خود را به پايتخت ميرسانند و براي جنگيدن تحت فرمان آنها اعلام آمادگي ميكنند. از بس جمعيت داوطلب فراوانست، سياوش ناچار «دليران جنگي» را از بين انبوه گروههاي گوناگون ملي انتخاب مي كند:

  گزين كرد از آن نامداران سوار       دليران جنگي ده و دوهزار

  هم از پهلو پارس، كوچ و بلوچ       ز گيلان جنگي و دشت سروچ

  از ايران هرآنكس كه گوَزاده بود    دلير و خردمند و آزاده بود

 درفش كاويان بلند ميشود و لشكري عظيم با سلاح و تجهيزات فراوان پشت سر سياوش و رستم به سوي هامون به راه ميافتد. كاوس يك روزي همراه سياوش و سپاهيان اسب ميراند، بعد از فرزند و تهمتن و ديگر سرداران وداع ميكند و برميگردد. بنا به قرار، لشكر ابتدا به زابلستان راه ميبرد. سياوش آنجا مدتي به خوشي با خانواده رستم، كه پيششان بزرگ شده، ميگذراند و پس از بسيج و پيوستن نيروهاي جنگي زابل و ديگر نقاط مجاور، با لشكري انبوه و پرشور به سوي بلخ ميشتابند. سه جنگ سهمگين درميگيرد و ايرانيان سپاه توران را در هر سه نبرد شكست مي دهند. بلخ را آزاد مي كنند و دشمن را به آنسوي رود جيحون كه مرز بوده پسميرانند. اكنون نيروهاي ايران با وجود آسيب سه روز جنگ شديد، در حال و هواي پيروزي و شور و شادمانياند. دربرابر، سپاه توران به شكست و هزيمت افتاده و پشت مرز عقب نشسته. در اين حال گرسيوز، فرماندهٌ سپاه توران، كه نميخواهد شكست را بپذيرد و خواهان ادامة جنگ است پيكي ميفرستد پيش برادرش پادشاه توران و پس از شرح ماوقع و گزارش كثرت نيروهاي ايران و هيبت سلاحهايشان، تقاضاي اعزام سريع نيروهاي كمكي ميكند:

  به هر يك ز ما، بود پنجاه بيش        سرافراز با گرزة گاوميش

  پياده به كردار آتش بدند                             سپردار با تير و تركش بدند

  تو لشكر بياراي و چندين مپاي      كه از باد كشتي بجنبد به جاي

افراسياب از خبرشكست برميآشوبد، گرسيوز را فراميخواند و به او خشم ميگيرد. در اين اثنا سياوش نامهيي به كيكاوس نوشته و گزارش پيروزي داده و رأي شاه را پرسيده است:

  كنون تا به جيحون سپاه منست   جهان زير فرّ و كلاه منست

  به سُغد(4) ست با لشكر افراسياب             سپاه و سپهبد بدان روي آب

  گر ايدونكه فرمان دهد شهريار     سپه بگذرانم، كنم كارزار

     كيكاوس از پيام پيروزي فرزند ابراز خوشحالي ميكند و در پاسخ هشدار ميدهد كه ديگر جنگ نكنيد، از رود نگذريد و نيروها را پراكنده نكنيد. منتها آماده باشيد اگر افراسياب دوباره خواست از جيحون عبور كند و وارد خاك ايران شود، آنوقت حسابش را برسيد. با رسيدن اين نامه، سياوش بسيار شاد ميشود، آن را بوسيده بر چشم مينهد.

     امّا، موقعيّت نامتعيّن است. گرچه دشمن از خاك كشور بيرون رانده شده ولي نه پيمان صلح وجود دارد و نه ترتيب ادامهٌ جنگ  معلوم است.

    از اين پس، رويدادهايي پرشتاب  پيش ميآيند كه به خروج سياوش از ايران و  ساختن سياوشگِرد  در «غربت دور» و در نهايت شهادت او ميكشد. لابهلاي همهٌ پيشامدها، كه  از خوبي و بدي آدمها، مهر و نيكدلي يا مكر وكينهتوزي آنها آب ميخورند، در واقع همه چيز در متن و كشاكش و رودرويي آرمانها و واقعيتها پيش ميرود. در اين پيچ و تابها، ولي، بسياري رخدادها حول مسأله جنگ يا صلح دورميزند. معمولاً شارحان ومفسّران «حماسه سياوش»، علل اين وقايع سرنوشتساز را صرفاً در «خواب افراسياب»و يا «خوي بد كاوس» و تحريكات پشت پردهٌ سودابه ميبينند. ولي فراسوي صورتهاي سمبليك وقايع و تأثير خصلتهاي فردي شاهان و پهلوانان، هميشه كفّههاي سبك سنگين نيروهاي اطراف شاهان، دستهبنديهاي قدرت و توازن قواي طرفهاي دعوا و نيز مداخله حوادث پيشبيني نشده... اينها همه نقشآفرينند. پس دادهها و دانستهها و تكيه روي اين و آن جنبهها، به اقتضاي حال و نياز خواننده، هربار ميتوانند  به تركيب و تحليل تازه برسند و نتيجه بديعي بارزشود(5).

 ابتدا روايت را دنبال ميكنيم. مقارن رسيدن گرسيوز به پايتخت توران  شبي افراسياب خواب خوفناكي ميبيند: در بياباني پر از مار و اژدها، در هوايي تيره و تار درگير جنگ سختي است با سپاه ايران. ناگهان توفاني برميخيزد و درفش توران سرنگون و افراسياب دستگيرميشود. او را پيش كاوس ميبرند و آنجا جواني دلاور كه كنار شاه نشسته، بلند ميشود، شمشير ميكشد و او را به دو نيم ميكند. از درد آن زخم ميخروشد و با فرياد از خواب ميپرد. براي آرامكردنش گرسيوز را به نزد افراسياب ميآورند. او برادر را  تسلّي ميدهد  و ميگويد بيهوده فكر بد به خودت راه مده، آنچه به خواب ديدهاي سرنوشت دشمن توست. اگر باور نميكني بامداد بگو خوابگزاران بيايند و تعبير كنند. صبحگاه، افراسياب همه اخترشناسان دانا را احضار ميكند و تعبير خواب ميخواهد. مهتر موبدانِ اخترشناس براي بيان صريح از پادشاه امان ميخواهد و پس از سوگند افراسياب و دادن ضمانت، چنين مي گويد:

   به بيداري اكنون سپاهي گران    از ايران بيايد دلاورسران

  يكي شاهزاده به پيش  اندرون             جهانديده با او بسي رهنمون

  اگر با سياوش كند شاه جنگ              چو دوده شود روي گيتي به رنگ

  و گر او شود كشته بر دست شاه                به توران نماند سر و تاج و گاه

     جالب است كه از زاويه تحليل وضعيت نيرويي و توازن سياسي دو طرف نيز به همين نتيجه ميرسيم: در طرف ايران، آرايش قواي تحت فرماندهي سياوش و همراهي رستم يك حالت شورانگيز وحدت ملي و بسيج عمومي ايجاد كرده،  بهخصوص پيوستن نيروهاي زبده، جنگديده و سلحشور زابلستان و مناطق مجاورآن، قدرت نظامي فوقالعادهيي به اردوي نظامي ايران بخشيده است. پيروزي در سه جنگ و آزاد كردن بلخ، شور و هيجان سپاه و تودهٌ مردم را به اوج رسانده است. درعين حال ماندن لشكرسياوش پشت رود جيحون و عدم ورود به خاك توران، مشروعيت سياسي موضع ايران را نزد مردم توران و شهرهاي مرزي آن ديار بالا ميبرد.  پشتيباني كيكاوس هم موجب تقويت مضاعف موقعيت سياوش و تضمين  مالي و مهماتي ارتش ايران است. ولي اين «وحدت كلمه» دوامي ندارد و تضادهاي گوناگون به زودي سر بازمي كنند.

     درطرف توران، جناحي از سران كشور از آغاز با هجوم به ايران و اشغال شهرها مخالف بودهاند. پيران ويسه، مشاور و وزيرخردمند افراسياب و برادرش پيلسم در رأس اين جناح صلحطلباند. بعد از شكست سخت گرسيوز و تعبير «خواب افراسياب»، مواضع و هشدارهاي اين گروه اعتبار تازهيي پيدا مي ند. از اين زاويه، سفارش راه آشتي به افراسياب توسط موبدان و اختر شناسان بر وفق مراد آنهاست. وانگهي، در برابر بسيج عمومي و مشروعيت سياسي نيروي عظيم سياوش و رستم، فعلاً هيچ نيروي متوازن توراني وجود ندارد. بنابراين براي حفظ كشور از خطر يك جنگ بزرگ خانمانبرانداز راهي جز صلح براي افراسياب باقي نميماند. پيروزيهاي تازه و شدت مهر و علاقهيي كه ايرانيان و عليالخصوص رستم و خاندان او به سياوش دارند به حدّي است كه اگر  گزندي از جانب قواي توران به سياوش رسد، آنگاه امواج انتقام و كينخواهي رستم چنان سهمگين و ويرانگر خواهد بود كه  كل كشور و پادشاهي توران به خطر خواهد افتاد. پس،  آشتي و صلح بر پايه وضع  موجود، حكم عقل و مصلحت كشوراست و افراسياب، كه  شاهي بهغايت قدرت طلب، مكّار و كاركشته است، زود واقعيتها را ميگيرد و به امرضرور تن ميدهد و با پذيرش سفارش موبدان خط مش جديدسياست خارجي را اعلام ميكند:

  مرا سير شد دل ز جنگ و بدي    هميجست خواهم ره ايزدي

  كنون دانش و داد باز آوريم                  بهجاي غم و رنج، ناز آوريم

  دو بهر از جهان زير پاي منست             هم ايران و توران سراي منست

  گر ايدونكه باشيد همداستان              فرستم به رستم يكي داستان

  درِ آشتي با سياوخش نيز                          بجويم ، فرستم بياندازه چيز

طبعاً وقتي «ناخدا را سياستي ديگر» ميآيد، گرسيوز ديگر جرأت ندارد به جنگطلبي و تشويق افراسياب به لشكركشي و ادامهٌ مقابله نظامي با سياوش اصرارورزد. بديلي هم در اختيار ندارد. پس همهٌ سرداران و سردمداران نيز  با خواست افراسياب «همصدا » ميشوند و ابراز خلوص ميكنند:

  كه تو شهرياري  و ما چون رهي    بر آن دل نهاده كه فرمان دهي

افراسياب هم با هوشياري كامل بلافاصله  به خودِ گرسيوز فرمان ميدهد  كه بسيج سفر كن و جواهرات بسيار و تاج گوهرنشان و اسبان  تازي و چه و چه بردار و برو خدمت سياوش و از قول من «بگويش كه با تو مرا جنگ نيست» و مرز جيحون را قبول داريم و حاضريم آشتي و صلح كنيم:

  به گرسيوز آنگه چنين گفت شاه كه ُببسيج كار و بپيماي راه

  به نزد سياوخش بر خواسته        ز هر چيز گنجي بياراسته

  زمين تا لب آب جيحون مراست    به سُغديم و اين پادشاهي جداست

  به بخت تو آرام گيرد جهان                  شود جنگ و ناخوبي اندر نهان

  تو شاهيّ و با شاه ايران بگوي     مگر نرم گردد سر جنگجوي

حواسش جمع است  كه براي رستم هم جداگانه هدايا و پيام ببرند تا خداي نكرده سوءتفاهمي پيش نيايد:

  سخنها همي گوي با پيلتن                 به چربي بسي داستانها بزن

  به نزديك او همچنين خواسته                ببر، تا شود كار پيراسته

گرسيوز ناچار فرمان افراسياب را گردن مينهد و هيأت آشتي به سرپرستي او روانه بلخ ميشود. چون نزديك درگاه سياوش ميرسد از دور اداي احترام ميكند و زمين ادب مي بوسد:

   ببوسيد گرسيوز از دور خاك                 رخش پر ز شرم و دلش پر ز باك

  سياوخش بنشاندش زير تخت               وز افراسيابش بپرسيد سخت

  چو بنشست گرسيوز و، گاه نو               بديد و، سر و افسر شاه نو،

  به رستم چنين گفت كافراسياب     چو از تو خبر يافت، اندر شتاب،

  يكي يادگاري به نزديك شاه                           فرستاد و آن هست با من بهراه               

  بفرمود تا هديه برداشتند                             به چشم سياوخش بگذاشتند

  ز دروازة شهر تا بارگاه                                 درم بود و اسب و غلام و سپاه               

  

    سياوش و رستم هردو از نوع ادبگزاردن گرسيوز و هداياي فوقالعاده و پيام صلحجويي افراسياب خوشحال ميشوند و با احترام او را ميپذيرند. تهمتن گرسيوز را دعوت ميكند هفتهيي به شادي پيش آنها بماند تا آشتي را به اتفاق جشن بگيرند و در ضمن پاسخ پيام افراسياب هم تهيّه شود. بعد خانهيي مجلّل، با تمام وسايل پذيرايي در اختيار گرسيوز و همراهانش قرار ميگيرد. همانشب سياوش و رستم  دو نفره به شور مينشينند و جوانب اين واقعه بيسابقه را بررسي ميكنند. رستم بدگمان است كه مبادا كاسهيي زير نيمكاسه باشد و براي رفع سوءظن دستور ميدهد سواراني به همه طرف بروند و اوضاع را زير نظر بگيرند مبادا دشمن ناگهان به آنها شبيخون بزند. بعد به سياوش ميگويد بهتر است براي قبول آتشبس و عقد پيمان صلح دو شرط پيش بكشيم. يكي اين كه افراسياب بايد بقيه شهرها و زمينهاي اشغالشده ايران را تخليه كند، و دوم اين كه صدنفر از بستگان خود را، به عنوان گرويي و ضمانت صلح به بارگاه سياوش فرستد. رستم حتا فهرست اين كسان را هم تهيه ميكند و در اختيار ميگذارد. فردا صبح زود، وقتي گرسيوز به بارگاه ميآيد و جوياي جواب ميشود، سياوش مطلب را بههمان ترتيب كه رستم سفارش كرده براي افراسياب پيغام ميدهد:

  به شبگير گرسيوز آمد به در               چنانچون سزد با كلاه و كمر

  سياوش بدو گفت كز كار تو                پر انديشه بودم ز گفتار تو

  تو پاسخ فرستي به افراسياب            كه از كين تهي كن سر،اندر شتاب

  گرت زيرنوش اندرون، زهرنيست،  دلت را ز رنج و زيان بهر نيست،

  ز گردان كه رستم بداند همي،     كجا نام ايشان بخواند همي،

  چوپيمان همي كردخواهي درست                تني صد كه پيوستة خون ِ تست،

  بَر من فرستي به رسم  نوا                 كه باشد به گفتار  تو  بر، گوا

 و ديگركز ايرانزمين هرچه هست    كه آن شهرها را تو داري به دست،

  بپردازي و خود به توران شوي,       زماني ز جنگ و ز كين بغنَوي

  نباشد جز از راستي در ميان                 به كينه نبندم  كمر بر ميان

  فرستم يكي نامه نزديك شاه                مگر بآشتي بازخواند سپاه

    گرسيوز بيدرنگ، براي آگاه كردن افراسياب سواري بادپا پيش پادشاه توران ميفرستد. افراسياب از اين پيام بههم ميريزد و به خود ميگويد: فرستادن صد گروگان آنهم از خويشان خودم شكست بزرگي براي دربار توران است و دستگاه پادشاهي را به لرزه ميآورد، ولي اگر اين شرط آنها را نپذيرم، رستم و سياوش آشتيجويي مرا باور نميكنند و با اين بسيج نيرو و شور و حال  يورش ميآورند و كل توران را ميگيرند. هرچه فكر ميكند ميبيند راه ديگري جز واقعبيني نيست. ناچار شرطها را ميپذيرد و بدانها عمل ميكند. صد گروگان را ميفرستد و سريعاً سرزمينهاي ايران را هم تخليه ميكند:

  بخارا و ُسغد و سمرقند و چاج              سپيجاب و گلمرز با تخت و تاج

  تهي كرد و شد با سپه سوي گنگ               بهانه نجست و فريب و درنگ

خبر عقبنشيني نيروهاي توران از شهرهاي ايران و فرستادن گروگانها كه به رستم ميرسد، از آشتيجويي افراسياب خيالش راحت ميشود و به سياوش ميگويد، حالا ميتوانيم پيمان صلح ببنديم. بعد خلعت و هداياي گران به گرسيوز ميدهند و همراه قرارداد آشتي روانهاش ميكنند.

    با عقد اين پيمان صلح،  پيروزي بزرگ  نظامي و سياسي نصيب ايران ميشود و پس از ساليان دراز جنگ و خونريزي، صلح عادلانه نويدبخش يك دوران آرامش، آباداني  و خوشي براي دو ملت و كشور همسايه است. آرمان سياوش هم همين است: صلح عادلانه، آباداني و بهروزي ملتها. اكنون ميبايد كسي را نزد كاوس شاه  فرستند و او را از ماوقع مطلّع سازند. اين كار آساني نيست. چون خبر يافتهاند فتنهجويان و مخالفان صلح نيز در اين فاصله بيكار نبوده، پادشاه بدخو و كينهتوز و استيلاطلب را عليه آنها برانگيختهاند. رستم كه به تجربه ميداند كاوس چهقدر تندخو و تلخگفتار است، مي گويد بهتر است خود من بروم و با او سخن بگويم.

    جهان پهلوان بارها جان كاوس را از دست و بند دشمنان نجات داده و حق بسيار بر گردن شاه دارد. سياوش از اين پيشنهاد خوشحال ميشود. نامهيي در شأن پادشاه و ارج و محبت  پدر مينويسد و ماجرا را شرح ميدهد. تهمتن مرقومه سياوش و گروهي از نزديكان زابلي خود را برميدارد و با شتاب عازم پايتخت ميشود. به دربار كه ميرسد، پادشاه نخست وي را به گرمي كنار خود مينشاند و «زفرزند و گردش روزگار» ميپرسد. امّا، به محض آن كه در نامهٌ سياوش شرح پيمان آشتي و صلح  ميخواند، از فرط خشم رويش سياه ميشود و به رستم پرخاش ميكند: كه گيرم او جوان است و خام، تو كه جهانديده و كاركشته اي چرا گذاشتي با توران آشتي كند. من اكنون نامهيي به سياوش مينويسم و فرمان ميدهم آن هدايا را به آتش كشد و گروگانها را دستبسته پيش من فرستد تا سر همهشان را از تن جدا كنم و سپاه هم هجوم آورد به توران و آن جا را به آتش كشد.

      رستم، با آرامش به او يادآوري ميكند كه شاها، مگر در نامه قبليات فرمان نداده بودي نيروها از جيحون نگذرند و جنگ نكنند؟... وانگهي رسم سروري و  پهلواني حكم ميكند كه با دشمن شكست خورده ولي مسالمتجو به مدارا رفتارشود. حالا هم نبايد از سياوش خواست پيمانشكني كند، او كسي نيست كه بدين ناجوانمردي تن دهد. تو در اين جنگ هرچه ميخواستي بهدست آوردي، ديگر چرا دلت را تيره ميكني؟ افراسياب هم اگر بخواهد زير تعهّداتش بزند  «شمشير و چنگال شير» ما كه به جاي خود باقي است، دوباره به سراغش مي رويم:

  كسي كـآشتي جويد و سور و بزم                  نه نيكو بود پيش رفتن به رزم

  و ديگركه پيمان شكستن ز شاه     نباشد پسنديدة نيكخواه

  چه جستي جز از تاج و تخت و نگين               تنآساني و گنج ايران زمين؟

  همه يافتي، جنگ، خيره مجوي      دل روشنت بآب تيره مشوي

  گر افراسياب اين سخنها كه گفت   به پيمان شكستن بخواهد نهفت

  هم از جنگ جستن نگشتيم سير   به جايست شمشير و چنگال شير

  ز فرزند پيمان شكستن مخواه              دروغ ايچ كي درخورد با كلاه؟

   كاووس از شنيدن سخنان و اندرز خردمندانه رستم، بيشتر غضبناك ميشود و دهان به تندي و توهين ميگشايد. با حرفهاي سبك و برچسبهاي ناروا هم رستم را ميرنجاند و هم به سياوش بد ميگويد. بعد هم نامهيي زشت و تحقيرآميز  براي فرزند  مينويسد كه توس را ميفرستم، تو اگر جرأت جنگ نداري سپاه را تحويل او بده و برگرد اينجا. دل رستم از اين همه حقناشناسي كيكاوس به درد ميآيد، آزرده خاطر و خشمگين فريادي سر شاه ميزند، همراهانش را برميدارد و روانه زابلستان ميشود:

  غمي گشت رستم به آواز گفت    كه گردون سر من نيارد نهفت

  اگر توس جنگيتر از رستمست       چنان دان كه رستم زگيتي كمست

  بگفت اين و بيرون شد از پيش اوي                  پر از خشم چشم و پرآژنگ روي

     اصرار جنگطلبانه كيكاوس و اهانت به رستم در حضور ديگران، موجب شكاف در رأس كشور و جداشدن صفوف نيروهاي ايران ميشود. آن وحدت نيروها و شور و شعف پيروزيها از بين ميرود. برعكس، بدي به كارميآيد و سير فاجعهيي آغازميشود.

    سياوش وقتي نامهٌ اهانتبار پدر را ميخواند و با پرسوجو از آن چه بر رستم رفته  آگاه ميشود، سخت غمزده بههم ميريزد. همانطور كه رستم پيشبيني كرده بود، بر فرمان ظالمانه پادشاه و پدر ميآشوبد. او كه آرمانش نيكي و درستي و وفاست چگونه ميتواند صد مرد دلير ضامن پيمان صلح را دستبند زند و براي گردنزدن پيش كيكاوس فرستد؟ او كه چندي پيش، در معيّت رستم، با مقام فرماندهي كل قواي ايران و برخوردار از تأييد و احساسات عموم مردم و حمايت بزرگان كشور، روانه جنگ با تورانيان شده بود، بعد دليرانه جنگيده، پيروزي كمنظير به كف آورده، از همه مهمتر با سوگند به يزدان پاك يك پيمان صلح افتخارآميز ميان دو ملت بسته، حال چگونه ميتواند اين خفّت و خواري را بپذيرد و سرشكسته به مركز فتنهانگيزيها عليه خود و رستم بازگردد؟ غرق اندوهي گران ميشود و به فكرفرومي رود. پيش از اعلام تصميم نهايي، دو پهلوان مورد اطمينان از سردار سپاه ايران،  زَنگهٌ شاوران و بهرام، را نزد خود ميخواند و با آنها به تفصيل درد دل ميكند. شرح آن را بايد در شاهنامه حكيم توس خواند.

    باري، سياوش كه محبوبترين وليعهد زمان و بانفوذترين فرماندهٌ سپاه ايران شده، از فرمان شاه كه نام و پيمان اورا به ننگ ميآلايد، سركشي ميكند. حاضر است از تخت شاهي و قدرت و امتيازات فرماندهي كل سپاه دست شويد، ولي حاضر نيست بيوفايي كند و جلو چشم جهان سوگند و پيمان خويش را زير پا گذارد. از ادامه خونريزي و كينهتوزي ميان دو ملت سخت پرهيز دارد:

  برين گونه پيمان كه من كردهام       به يزدان و سوگندها خوردهام

  اگر سر بگردانم از راستي                            فراز آيد از هر سويي كاستي

  پراكنده شد در جهان اين سخُن     كه با شاه توران فكنديم بُن

  زبان برگشايند هر كس به بد                  به هرجاي بر من چنان چون سزد

  چه بايد همي خيره خون ريختن      چنين كين به دل اندرآويختن

               

  روي آوردن به زابلستان و پيوستن به رستم نيز، به معناي انشعاب كشور و صفآرايي عليه كيكاوس تلقّي خواهد شد. سياوش اهل چنين كاري نيست. او پيشگام پيام منجي آينده جهان است. ايران را آزاد و آباد و سربلند ميخواهد و خود، به كردار، نمونهٌ خواست خويشست. سرانجام تصميم شگفتي ميگيرد و عزم خود را با آن دو سردار درميان ميگذارد:

سپاه ايران را وامي گذارد زيرفرمان بهرام، كه بعد به سرلشكر توس بسپارد. گروگانها و هداياي پادشاه توران را زنگه شاوران ميبرد به افراسياب  پس ميدهد. خود سياوش هم ايران را ترك ميكند ميرود گوشهيي دورافتاده، فارغ از خشم و فتنه اي كاوس عمرمي گذراند:

  شوم كشوري جويم اندر جهان      كه نامم ز كاووس گردد نهان

  ز خوي بد او  سخن نشنوم                          ز پيكار او يك زمان بغنوم

   دو سردار با شنيدن سخنان سپهدار شوربخت خود به حال او و ايران اشك ميريزند، به سودابه و بدكنشان ديگر لعنت ميفرستند ولي هرچه اصرار ميورزند، سياوش از تصميم خود برنميگردد. سرانجام آنها به خواستههاي  او رضايت ميدهند. آنگاه سياوش نامهيي به افراسياب مي ويسد و آن چه گذشته شرح ميدهد و در پايان  خواهش ميكند به او و همراهانش راه بدهد از مرز عبوركنند و به گوشهيي دور پناه برند. نامه و هدايا را به زنگه مي دهد و او به اتفاق آن «نامورصد سوار» راه مي افتد:

  به شد زنگه با نامور صد سوار               گروگان ببرد از در شهريار

  چو در شهر سالار تركان رسيد      خروش آمد و ديدبانش بديد

  چو بنشست با شاه نامه بداد       سراسر سخنها برو كرد ياد

  بپيچيد از آن نامه افراسياب                  دلش گشت پردرد و سر پر ز تاب

    افراسياب با وزير خردمندش پيران به شور مينشيند كه در اين بحران چه بايد كرد و پاسخ سياوش را چه بايد داد. پيران، كه ازخبرهاي داخل ايران آگاهست و پيمانداري سياوش و حفظ صلح را ارج بسيار ميدارد، در انديشه خنثيكردن جنگطلبي كاووس و پيريزي حسن همجواري در چشماندازآيندهٌ دو كشور، فكر بكري را با پادشاه توران در ميان ميگذارد. نخست از شاهزاده ايراني تحسينها ميكند:

  من ايدون شنيدم كه اندر جهان    كسي نيست مانند او از مهان

  به بالا و ديدار و آهستگي                   به فرهنگ و راي و به شايستگي

  هنر با خرد نيز بيش از نژاد                 ز مادر چنو شاهزاده نزاد

  اگر خود جز اينش نبودي هنر             كه زان خون صد نامور با پدر،

  برآشفت و بگذاشت تخت وكلاه      همي از تو جويد بدين گونه راه

سپس طرح استراتژيك خود را پيش مي كشد. به شاه مي گويد سياوش محبوبالقلوب ايرانيان است، جوان و فرزند كاووس كه پيرست و عمرش ديري نميپايد. پس عاقلانه نيست چنين نامور بيهمتايي صرفاً از  ُملك تو بگذرد و در جاي دورافتادهيي عزلت گزيند. بايد تلاش كرد به بزرگي و ارجمندي در توران  بماند. از او پذيرايي شايسته مقامش صورت گيرد ، چو فرزندي مورد محبت شهريار باشد و چه بهتر كه اسباب وصلت دخترش با او و خويشاوندي با خاندان شاه ايران فراهم شود و سرزميني هم براي زندگي در اختيار سياوش قرار گيرد.  مهماننوازيها و پيوند خانوادگي، رويهم، زخمهاي ديرينه جنگ و كينه ميان دو ملت را التيام خواهد بخشيد. علاوه بر اين، اين بزرگواري نزد «بزرگان گيتي»  آوازهيي بلند خواهد يافت و شاه توران را آفرين خواهند گفت:

  نه نيكو نمايد ز را ه  خرد                             كزين كشور آن نامور بگذرد

  و ديگر كه كاووس شد پيرسر       ز تخت آمدش روزگار گذر

  سياوش جوانست و با فرّهي               بدو ماند آيين  تخت مهي

  چنانچون نوازند فرزند را                      نوازد جوان  خردمند را

  يكي جاي سازد بدين كشورش    بدارد سزاوار اندر خورش

  به آيين دهد دختري را بدوي                بداردش با ناز و با آب روي

  مگر كو بماند بهنزديك شاه                  كند كشور و بومت آرامگاه

  و گر بازگردد سوي شهريار                 ترا بهتري باشد از روزگار

  سپاسي بود نزد شاه زمين                بزرگان گيتي كنند آفرين

  برآسايد از كين دو كشور مگر               بدين آوريد ايدرش دادگر

   افراسياب كه هم از دگرگونشدن اوضاع و خصومت كاووس با قرارداد صلح انديشناك و هم از خواندن نامه سياوش و سرگذشت او سخت غمناك ميشود، مدتي در جوانب امر كنكاش و انديشه  ميكند، ميفهمد كه مشاور كاردانش  تدبير مؤثر انديشيده و ميزباني از سياوش وسيله خيلي خوب و كارآمدي براي حفظ صلح با ايران خواهد بود. پيران را تشويق و طرح او را ميپذيرد. زود نامهٌ پرمهري به سياوش مينويسد و ضمن ابراز تأسف از آن چه بين او و «شاه جهان » پيشآمده، از سياوش براي اقامت در توران دعوت شاهانه ميكند. نامه را بهعلاوهٌ هدايايي ارزنده توسط زَنگهشاوَران براي سياوش ميفرستد. شاهزاده از مفاد نامه دلشاد ميشود ولي در عين حال، از چرخش روزگار و  جلاي وطن و بهخصوص دورشدن از خاندان رستم دستان دلش سخت به درد ميآيد. سرانجام رنجنامه كوتاهي به رسم وداع براي پدرش كاووس ميفرستد. بعد سران سپاه راجمع ميكند وآنها را به فرمانبرداري از سردار بهرام فراميخواند، لشكرو اموال و اسرار را بدو ميسپارد و شباهنگام  با سيصد سوار گزيده به سوي مرز حيجون بهراه ميافتد:

  چو خورشيد تابنده بنمود پشت    هواشد سياه و زمين شد درشت

  سياوخش لشكر به جيجون كشيد                از آب دو ديده رخش ناپديد

 

    از آن طرف، خبركه به تورانزمين ميرسد، افراسياب سپهبد پيران را با هيأت عاليمرتبه و اسباب و وسايل شاهانه به پيشواز سياوش ميفرستد. پيران نيز به نوبه خود هزار نفر از خويشان را مأمور تدارك پذيرايي ميكند و خود با احترامات خاص و محبت فراوان از شاهزاده ايراني استقبال ميكند.

   شرح بههمرسيدن و رفتار و گفتار دوستانه و باشكوه  دو طرف  بسيار جذّاب است و بايد آن را در شاهنامه خواند. پيران سر و پاي سياوش را ميبوسد و قول ميدهد اگر او در توران بماند پيوسته به دوستي و خدمتگزارياش كوشا و با همه دارايي و نيروهاي خود پشتيبانش باشد. سياوش در پاسخ به اظهار لطف و ستايشها و عهد دوستيبستن پيران ميگويد: اي پير پاكيزهٌ راستگوي، چنين در دلم افتاده كه اگر با من پيمان دوستداري ببندي هرگز نميشكني، اگر از آمدن به اينجا برمن گزند نميرسد بگوي تا نگران نباشم و اگر بيم خطر هست آگاهم كن تا به كشور ديگر روم. پيران هم ميگويد دل بد مدار، از بابت افراسياب هم دغدغهيي نداشته باش، من هم با او خويشي دارم و هم از سران سپاه و مشاور او  هستم. او اكنون با بيصبري انتظار تو را ميكشد.

 سياوش از گفتههاي پيران شادمان ميشود، به اتفاق و با شتاب به سمت گنگ شهر اسب ميتازند. به كاخ پادشاه كه نزديك ميشوند، افراسياب پياده به پيشواز سياوش ميآيد:

  پياده به كوي آمد افراسياب              از ايوان ميانبسته و پرشتاب

  سياوش چو او را پياده بديد              فرود آمد از اسپ و پيشش دويد

  گرفتند مر  يكديگر را  به  بر               همي بوسه دادند بر چشم و سر

  ازآن پس چنين گفت افراسياب      كه بد در جهان اندر آمد به خواب

  ازين پس نه آشوب خيزد نه جنگ به آبشخور آيند ميش و پلنگ

  به تو رام گردد زمانه كنون                 برآسايد از جنگ وز جوشِ خون

  كنون شهر توران ترا بندهاند               همه دل به مهر تو آكندهاند

  سياوش برو آفرين كردسخت            كه از گوهر تو مَبُرّاد بخت

  سپهدار دست سياوش به دست بيامد به تخت مهي برنشست

   باري، افراسياب از سياوش و همراهانش پذيرايي شاهانه ميكند. كاخي را در اختيار او ميگذارد و همه وسايل رفاه و آسايش او را فراهم ميآورد.

 يك سالي ميگذرد. سياوش، به روي خوش، رفتار نيك و هنرها و تواناييها، هر زمان بيشتر و بيشتر مورد توجه و اطمينان افراسياب  قرار ميگيرد. پادشاه توران اوقات خود را، چه در ورزش و تفريحات و چه، حتّا گفت وشنودهاي جدّي مملكتي، بيشتر با شاهزاده ايراني ميگذراند. با خلق و خوي دلپذير و خصلتهاي درخشان او آشنا ميشود. از خوشرويي، خوشفكري و نيرومندي فوقالعاده او به شگفت ميآيد. مهر او در دلش خانه ميكند، دخترش فرنگيس را به همسري به او ميدهد و به مباركي اين وصلت، كه ميبايد صلح و دوستي دو ملت را محكم كند،  جشنها برگزار و زندانها و دخمهها از بنديها تهي ميكند:

     در بسته دخمهها برگشاد                        ازو شادمان بخت و او نيز شاد

   ديگر همهجا نام و ياد سياوش بر زبان افراسياب است. گاه كه غمي پنهان و رازي نهان سياوش را دردمند و از شوربختي خويش گريان ميكند، پيران ويسه از محبت افراسياب اورا خاطرجمعي ميدهد و چنين تسلّي ميگويد:

  از اين مهرباني كه برتست شاه    به نام تو ُخسبد به آرامگاه

  چنان دان كه خرْم بهارش تويي    نگارش تويي، غمگسارش تويي

     امّا، مخالفان ديرينه نيز بيكار ننشستهاند. نزديكي و توجه آشكار پادشاه توران، حقد و حسد  نسبت به سياوش را دامن ميزند. جنگطلبان سختسر و كينهتوز از دوام صلح خارجي و بازشدن فضاي داخلي كشور توران سخت ناراضياند. گرسيوز، برادر افراسياب، كه در آخرين جنگها با قواي ايران از سپاه سياوش شكستهاي سخت خورده بود، پنهاني سرآمد رَشك بَران، سردسته توطئهگران و مترصّد فرصت است. 

افراسياب، پس از پايان جشنهاي عروسي، زميني را در تركستان به سياوش ميبخشد. شاهزاده با همسر وهمراهانش به آنجا ميرود و زود به آباداني و سازندگي آن زمين مشغول ميشود. در آنجا، بر فراز كوهي، دژ ـ شهري بينظير بناميكند به نام گنگ دژ:

  زمن بشنو از گنگ دژ داستان                 بدين داستان باش همداستان

  كه چو گنگ دژ در جهان جاي نيست               بدانسان زميني دلاراي نيست

  كه آن را سياوش برآورده بود                  بسي اندرو رنجها برده بود

  چو زين بگذري شهربيني فراخ      همه گلشن و باغ و ايوان وكاخ

  همه شهر گرمابه و رود وجوي     به هر برزني آتش و رنگ و بوي

  نه گرماش گرم و, نه سرماش سرد              همه جاي شادي و آرام و خورد

  نبيني بدان شهر بيمار كس                        يكي بوستان بهشتست بس

  همه آبها روشن و خوشگوار               هميشه بر و بوم او چون بهار

  يك و نيم فرسنگ بالاي كوه                كه از رفتنش مرد گردد ستوه

  نيايد برو منجنيق و نه تير                   ببايد ترا ديدن آن ناگزير

   زماني بعد، افراسياب كه نميخواهد از بدخواهان گزندي به سياوش رسد،  پيران را همراه او راهي سفري ميكند به سير و گشت در سرزمين ختن، ايالت اجدادي و زادگاه پيران ويسه. در آن جاي دور،كه به تاخت اسب چهار شبانه روز از پايتخت توران فاصله دارد، «خارستاني»گسترده چشم سياووش را خوش ميآيد. صحرايي نزديك درياي چين:

 «به يك روي دريا، به يك روي راه    به يك روي بر كوه و نخچيرگاه»

و بلافاصله انديشه آبادكردن آن بيابان را پيش ميكشد و پيران تحسين و تأييدش ميكند:

  بسازم من ايدر يكي خوب جاي    كه باشد به شادي مرا رهنماي

  يكي شهرسازم بدين جاي من       كه خيره بماند درو انجمن

  برآرم يكي شارستان فراخ                           فراوان بدو اندر ايوان و كاخ

  نشستنگهي برفرازم به ماه                 چنانچون بود در خور تاج وگاه

  بدو گفت پيران كه اي خوب راي   بر آن رو كه انديشه آيد به جاي

   از سفر كه برمي گردند سياوش به فكر مي افتد و با «اخترشناسان» شور ميكند كه ساختن شهر در آن سرزمين دور سرانجام آسودگي ميآورد يا بدانديشان باز هم آرام نخواهند گرفت؟ همه به او ميگويند اين كار عاقبت خوشي ندارد و بهتر است از اين طرح پرهيز كند. سياوش سخت ناراحت و غمگين ميشود و از تقديرسياه و «چرخ بلند» شكايت ميكند كه دايم با او سرناسازگاري دارد:

  بدوگفت پيران كه اي شهريار            چو بودت كه گشتي چنين سوگوار؟

  چنين داد پاسخ كه چرخ بلند            دلم كرد پردرد و جانم نژند       

  كه هرچند گردآورم خواسته              همان گنج و هم كاخ آراسته

  به فرجام يكسر به دشمن رسد        بدي بد بود، مرگ بر تن رسد

پيران به او مي گويد چرا فكر بد مي كني، حرف ستارهشناسان كه آيه مُنزَل نيست. افراسياب از بدي دل شسته و پشتيبان تست. وانگهي، من هم هستم و تا جان در تنم باشد نميگذارم باد سردي به تو بوزد.

   سياوش كه عزم به كار و  آباداني دارد، به پيشگويي منجمّان وقعي نمينهد.

در دوراهي تمكين به وضع موجود يا اراده به بهروزي نوع بشر، آزادي انتخاب  و اختيار انسان، برتر از مقدرّات است. سرنوشت رو به جلو هميشه باز و اراده كردن، اگر حاضر به پرداخت تاوان آن باشي، يك معناي انسان بودن است.

پس، عزم خود را جزم مي كند. سپاهي از ايرانيان و تورانيان و گروههايي از «مصري و چيني» همراهش ميشوند و پشت او به آن سرزمين دور رخت ميكشند. آنجا، به ياري همراهان دست به كار ميشود. شهري ميسازد «بسان بهشت» و نامش را ميگذارد سياووشگِرد كه بيهمتاست و به زودي آوازهاش در جهان ميپيچد:

  چوآمد بدان شارستان دست ياخت                 دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت

  از ايوان و ميدان و كاخ بلند                  ز پاليز و از گلشن ارجمند

  بياراست شهري بسان بهشت    به هامون گل و سنبل و لاله كشت

  بر ايوان نگاريد چندي نگار                    ز شاهان و از بزم و از كارزار

  نگار سر و تاج كاووس شاه                  نگاريد با ياره و گرز وگاه

  بَر ِ تخت او رستم پيلتن                                      همان زال و گودرز و آن انجمن

  ز ديگرسو افراسياب و سپاه                 چو پيران و گرسيوز كينهخواه

  به ايران و توران شدآن شارستان  ميان بزرگان يكي داستان

  به هرگوشهيي گنبدي ساخته     سرش را به ابر اندر افراخته

  سياووشگِردش نهادند نام                   جهاني ازآن شارستان شادكام

  شهرساختن، در آن پيشتاريخ كهن و آن «خارستان» ُختن، كاري است كارستان، دستاوردي يگانه و چشمگير جهانيان، نشانهٌ فرهنگ وخلاقيّت  شاهزاده ايراني. شهر، مركز اجتماعات، حضور مردمان و فكرهاي گوناگون،آموختن وكاربرد علم و فنون و صنعت، محل آموزش و نمايش هنرها و ورزشها و ديگر كارها و تواناييهاي بشر؛ جايي براي رشد و پيشرفت تاريخي مردمان و مناسبات فيمابين آنها.

شگفتانگيزتر اين كه شاهزادهٌ مهمان به آباداني سرزمين ميزبان همت ميگمارد. پيام اين كار و ابتكار، همانا ثمربخشي صلح براي ارتقاء حيات و بهبود فرهنگ زندگي است. به جاي كشتن،  كاشتن و بارآوردن. به جاي خراب كردن، كار و توليد و آبادكردن...

زماني كه اين دگرگوني در فضاي همبستگي پيش رود، اسباب  كار و توليد متحوّل ميشود، رشتههاي رابطه بين ساكنان شهر و نيز ميان آنها با حاكمان هم تحت تأثير قرار ميگيرد. رويهم طرز زندگي و معاش تكامل پيداميكند، از هرنظر. چيزي نميگذرد كه آوازه سياوشگِرد به اكناف جهان ميرسد و كساني، نه تنها از چهارسوي تورانزمين، كه به زودي از ايران و روم و چين و مصر و... ديگر مراكز همعصر براي ديدن تازگيهاي شهر و آداب و ادارهاش رنج سفر را بر خود هموار ميكنند.

     در دوران كهن، شهري آنگونه نو و پويا، رفتهرفته ميتوانست به دگرگوني و نوشدن كشور راه  برد.

    پيران كه در مأموريّت طولاني گرفتار است، خبرها را ميشنود و وقتي برميگردد شوق ديدار دارد، با شتاب خود را به شهر سياوش ميرساند:

  چو پيران بهنزد سياوش رسيد      پياده شد از دور كو را بديد

  سياوش فرود آمد از نيل رنگ               مر او را گرفت اندرآغوش، تنگ

  بگشتند هردو بدان شارستان            كه بُد پيش از آن سربهسر خارستان

  سراسر همه كاخ و ايوان و باغ            هميتافت هر سو چو روشن چراغ

  سپهدار پيران ز هر سو براند              بسي آفرين بر سياوش بخواند

  بدوگفت: اگر فرّ  و بُرز كيان               نبوديت با دانش اندر ميان

  كي آغازكردي بدين گونه جاي؟    كجاآمدي جاي ازينسان بهپاي؟

  بماناد تا رستخيز اين نشان          ميان دليران و گردنكشان

      پس از جشن و سرور و شادماني ديدار، پيران به توران بازميگردد و براي عرض گزارش مأموريت پيش شاه ميرود. افراسياب از سياوش و شهرش ميپرسد و پيران جهانديده شرح ميدهد:

  ز كار سياوش بپرسيد شاه                 و زان شهر و آن كشور و جايگاه

  بدو گفت پيران كه خرّم بهشت    كسي كو ببيند به ارديبهشت،

  همانا نداند از آن شهر باز                   نه خورشيد از آن مهتر سرفراز

  يكي شهر ديدم كه اندر زمين              نبيند دگر كس به توران و چين               

  ز بس باغ و ميدان و آب روان           برآميخت گفتي خرد با روان

  بدان زيب و آيين كه داماد تست    ز خوبي به كام دل شاد تست

  و ديگركه دو كشور از جنگ و جوش                 برآسود و چون بيهُش آمد به هوش

  بماناد برما چنين جاودان                             دل هوشمندان و رايِ رَدان

    افراسياب هم شادمان ميشود و هم ،در عين حال، به فكر ميافتد و كنجكاو پيامدهاي اين كار بزرگ سياوش. از آن همه بهتري و بهروزي كه سياوشگرد براي مردمان آورده و چشم جهان را متحيّر كرده، به يادگيري و گسترش  نميانديشد. شاه جنگجويان غارتگر و اسب تازان بيابانگرد، با وجود مهري كه به سياوش پيداكرده، از بابت پايههاي شاهي و ستونهاي قدرتش به لرزه ميافتد. گرچه از شنيدن داستان آن شهر از زبان پيران، به ظاهر خوشحالي ميكند ولي در باطن بيمناك ميشود. ميخواهد بداند درآن شهر شگفت پرآوازه چه ميگذرد، آيا سياوش با ساختن آن شهر ديگر از ايران دل كنده، يا هنوز هم با ميهن دور و جاهاي ديگر ... تماس دارد، و مهمترآن كه آيا سپاهي گردآورده ...  تعريفهاي پيران ديگر برايش كافي نيست، اين بار، «گرسيوز بدانديش» را ميخواند و به او مأموريت ميدهد از طرف او به سياوشگرد برود،  هديه ببرد و سياوش را درود گويد. هر آينه از او پذيرايي شايسته ديد، دو هفتهيي آنجا به خوشي بماند و در ضمن درست سر وگوش آب دهد كه آنجا چه ميگذرد و پرسشهاي او را پاسخ بياورد.

 گرسيوز كه از ديرگاه همچنان كينه سياوش در دل پرورانده و از پيشرفتهاي او و ُشهره شدن آن شهر كلافه است، ميبيند انگار شاهينبخت، غيرمنتظره،  برشانهاش نشسته كه چنان فرصت بينظيري به دست آمده است. با گروهي از سپاهيان برگزيدهاش به سياوشگرد ميرود. نزديك شهر، شاهزاده با احترامات فائقه به پيشوازش ميآيد و به گرمي از او استقبال ميكند. روز بعد سراسر شهر را به وي نشان ميدهد.گرسيوز از آن همه شكوه و آراستگي و فضاي كار و سازندگي كه در شهر سياوش  و مردمان آنجا موج ميزند يكّه ميخورد و آتش حسد و كينه بيشتر در دلش شعله ميكشد. به هول و هراس ميافتد كه: سياوش در اين شهر همه چيز بهوجود آورده و از توران بينياز شده، حتّا سپاه به گردش جمع شده، مدتي بگذرد ديگر كسي را تحويل نخواهد گرفت. شهرش هم دارد الگو و مثال ميشود و چه بسا ريشه جاه و مقام و قدرت  او و برادرش از بيخ به آب افتد:

  به دل گفت: سالي ديگر بگذرد        سياوش كسي را به كس نشمرد

  هَمَش پادشاهيست, هم تخت و گاه   هَمَش گنج و هم بوم وبر، هم سپاه

     روزسوّم مراسم ورزشي در حضور گرسيوز برگزارميشود. سياوش و ياران پهلوانش در آيين و اجراي ورزشها نيز شركت ميكنند. ايرانيان و بهخصوص  خود سياوش در چوگان و ديگر ورزشها ميدرخشند و آتش كينه گرسيوز بازهم تندتر ميشود. او كه در ورزش كشتي  توران  سرآمد است، به سياوش پيشنهاد كشتي گرفتن ميدهد. سياوش با هوشياري طفره ميرود و بيدغدغه در حضور جمع ميگويد: من تاب نبرد و هماوردي با تو را ندارم، تو برادر شاهي و فرمانروايي. اگر ميخواهي مرا در ميدان بيازمايي به جاي يك نفر دو پهلوان توراني را برگزين كه من  با آنها كشتي بگيرم. گرسيوز، از همدستان خود گُرويِ زِره و دمور، دو پهلوان زورمند و مشهوررا به ميدان ميفرستد. سياوش به سادگي هردو را به زمين ميزند. گرسيوز از اين شكست، سخت ناراحت ميشود ولي به روي خود نميآورد. آن دو شكستخورده بدانديش كينه سياوش را به دل ميگيرند(6). 

   گرسيوز چند روز ديگر آنجا ميماند و پس از يك هفته، زودتر از موعد مقرّر، آهنگ بازگشت ميكند. سياوش نامهيي پر از مهر و فرمانبري براي شاه توران مينويسد و همراه گرسيوز ميفرستد. امّا ديگر، چرخ كينه و دسيسهٌ مرگبار به حركت افتاده است.

     وقتي گرسيوز به كاخ افراسياب ميرسد، دو برادر براي گزارش و رايزني خلوت ميكنند. گرسيوز شروع  ميكند به تحريك و فتنهانگيزي كه شاها چه غافلي، سياوش پنهاني هم با ايران رابطه برقرار كرده و هم از روم و چين پيام گرفته و سپاه جمع كرده است:

  بدوگفت گرسيوز: اي شهريار             سياوش دگر دارد آيين و كار

  فرستاده آمد ز كاووس شاه               نهاني به نزديك او چند راه

  ز روم و ز چين نيزش آمد پيام             همي ياد كاووس گيرد به جام

  بَرو انجمن شد فراوان سپاه              بپيچيد ناگاه ازو جان شاه

    بعد هم، بر پاية اين اطلاعات دروغ و نتيجهگيريهاي خصمانه، نظريه آشتي و لزوم صلح توران با ايران را،كه سياست خارجي جاري افراسياب ميباشد، به باد انتقاد ميگيرد:

  دو كشور كه چون آتش تيز و آب       به دل يك ز ديگر گرفته شتاب،

  تو خواهي كه شان خيره جفت آوري؟           همي باد را درنهفت آوري؟

    افراسياب از گزارش و نظر گرسيوز جا ميخورد و ميگويد تو مرا به راز مهمي آگاه كردي، بايد دراين كار تأمل كنم و دو سه روز ديگر باز صحبت ميكنيم. روزچهارم در جواب تحريكات مداوم گرسيوز ميگويد: هرچه فكر ميكنم ميبينم از او بدي نديدهام، دستاويزي ندارم او را اذيّت كنم، اگر بدون دليل و بهانه ستمي درحقش بكنم، بزرگان زبان به بدگويي بازخواهند كرد. بهتر است كاري كنم به ايران برگردد. گرسيوز ميگويد شاها، اين مسأله را خيلي دست كم گرفتهاي، او بر اسرار كشوري و لشكري ما آگاهست و نقشههاي تو را ميشناسد، برگردد ايران همه رازهاي توران بر آبست.    افراسياب حرفهاي گرسيوز را باورميكند، وضع دشواري پيش آمده، مي گويد  بهترست قدري صبركنيم ببينيم چه پيش ميآيد، اگر از او عمل خطايي ديده شد، آنوقت سياوش را به دربار ميخوانم و اگر پيبردم بر راه خطا اصرار دارد، بيدرنگ نابودش خواهم كرد.

 گرسيوز، كه در ذهنش طرحي ديگر ريخته، خوب مي داند اگر سياوش پايش به پايتخت برسد، با نفوذي كه روي افراسياب دارد و گفتار و كردار نيكش نه تنها به سرعت همه سوءتفاهمها را برطرف ميكند، بلكه اصل توطئه هم افشا ميشود و او مورد خشم افراسياب قرار ميگيرد. بنابراين بلافاصله روي موضوعي خيلي حسّاس انگشت مي ذارد و شاه را از آمدن سياوش ميترساند. ميگويد براي اين كارها ديگر خيلي ديراست. سياوش سپاه آماده كارزار كرده، شهرش چنان آباد و نامدارشده كه همه را شيفته خود نموده. وضع طوري است كه اگر بيشتر نيرو بگيرد و بعد اينجا بيايد اي بسا  سپاهيان تو نيز به وي تمايل پيداكنند و كار از كار بگذرد... خلاصه، در غياب پيران ويسه ، آنقدر بدگويي ميكند كه عاقبت سالار توران سخت بدگمان ميشود و به گرسيوز دستور ميدهد هرچه زودتر سياوش را به بهانه ديدار و شكار و... به پايتخت دعوت كند.

    اينك، گرسيوز امكان و فرصت بيسابقهيي در اختيار دارد كه دوطرف را بيشتر بههم بدبين كند. طرح خود را با شتاب زياد و كاملاً درپرده به اجرا ميگذارد. ميرود سياوشگرد و با تزوير و تظاهر به محبت، سياوش را نسبت به افراسياب ظنين ميكند و به او ميقبولاند كه براي دفع خطر، بايد باردار بودن فرنگيس را بهانه كند و به پايتخت نرود. بعد به سرعت نزد افراسياب برميگردد و نيامدن و بهانهآوردن سياوش را ناشي از نقشههاي شوم و خصمانه جلوه ميدهد. خلاصه، ظرف مدت كوتاهي، موفق ميشود شاه را نسبت به سياوش، چنان بيمناك و غضبناك كند كه او تصميم به لشكركشي سريع و قتل سياوش ميگيرد و سپاهي جرّار برميدارد و بكوب راهي سياوشگرد مي شود، تا به قول گرسيوز قبل از آن كه دير شود او را به سزاي اعمالش برساند. در اين زمان، پيران ويسه در مأموريت بهسر ميبرد و از اين فاجعهٌ در شرف وقوع بيخبراست. سياوش به كنه پيامها و دسيسههاي گرسيوز پي نميبرد، پيگيري هم نميكند. مردم سياوشگرد و ديگر مناطق دوستدار او نيز از ماجرا بيخبر ميمانند. چيزي نميگذرد كه خبرميرسد افراسياب با سپاه و سلاح، به قصد زدن و كشتن،  عازم سياوشگرد شده است. اينجاست كه سياوش ميفهمد پايان كار نزديك است. يارانش ميگويند حالا كه افراسياب براي كشتار ميآيد، پس آنها هم بايستند و بجنگند و ضرب شصتي به تورانيان نشان دهند. ولي او نميپذيرد، خودش را به پيمان صلحي كه با افراسياب  بسته متعهّد ميداند. براي ديدار آخر پيش  فرنگيس ميرود كه پنج ماهه كيخسرورا باردار است. بيگناه كشتهشدن خود و شعلهورشدن آتش جنگها و خونريزيهاي بيسابقه بين دو ملت را پيشگويي ميكند، سفارشهاي خود را هم به او ميگويد و وداع ميكند. سپس، دست نوازش به سر و روي اسبش (شبرنگ بهزاد) ميكشد و راز رستاخيز  كيخسرو را به گوش او ميخواند. آنگاه با ياران نزديكش از سياوشگِرد بيرون ميآيد. به سوي ايران راه م افتند، نيم فرسنگي نرفته سپاه افراسياب ميرسد و راه بر او ميبندد. يارانش به دفاع دور او حلقه ميزنند و تا نفر آخر كشته ميشوند. سياوش دست به سلاح نميبرد. از حرفهايي كه گرسيوز در حضور افراسياب به زبان ميآورد، ناگهان به صرافت ميافتد و عامل اصلي توطئه را ميشناسد، ولي ديگر كار از كار گذشته است. نگاهي به افراسياب مياندازد و او را ازكشتن بيگناه و فوران كينه ميان دو ملت پرهيز ميدهد:

  چنين گفت از آن پس به افراسياب                       كه اي پرهنر شاه با جاه و آب

  چرا جنگ جوي آمدي با سپاه             چرا كشت خواهي مرا بيگناه؟

  سپاه دو كشور پر از كين كني                           زمين و زمان پر ز نفرين كني

                                         ................

                                                         ……………..

  يكي باد با تيره گردي سياه                         برآمد بپوشيد خورشيد و ماه

 

منابع و توضيحات:

1 ـ گِرد در اينجا به معناي شهر است مانند سوسنگرد.

2 ـ شاهنامه نه حماسة شاهان بلكه كتاب نيرومندي ايرانيان باستان و نامة داد و خرد و دليري است. محمدمختاري كتاب «حماسه در رمز و راز ملي» را با اين تعبير آغاز ميكند: «شاهنامه داستان يك ملت است؛ ملتي اينگونه به خود  و جهان نگريسته است».

به قول شادروان شاهرخ مسكوب: «شاهنامه تاريخي آرماني است, آنگونه كه ميپنداشتيم و آرزو داشتيم و فردوسي با گزينشي كه ميكند اين آرزو, اين آرمان را به سرمنزل عافيت ميرساند در داستانهاي شاهنامه, با خواندن ”تاريخ“ هربار حقيقت متعالي و زيبايي را ـ كه ويژگي هر اثر هنري است ـ در روح خود مي آزماييم» (شاهرخ مسكوب, ارمغان مور, جستاري در شاهنامه, نشر ني).

3 ـ «نامة نامور» گزيدة شاهنامه, به تصحيح اسلامي ندوشن.

و نيز « داستان سياوش », تحقيق و تصحيح از اديب برومند,

4 ـ سُغد نام شهري در آن سوي رود جيحون

 5 ـ« امروز براي مطالعة شاهنامه خواننده مي تواند, بيميانجي بهقدر توان فكري خود, با تركيب تازة دادهها, دانستهها و عوامل سازندة اثر, مانند چيدن و بازچيدن مهره هاي شطرنج, هربار معناي تازهيي به دست آورد»  (شاهرخ مسكوب, ارمغان نور, ص17).

6 ـ همين دو نفر, سرانجام به توطئه و دستور اربابشان گرسيوز و نابخردي پادشاه توران, به ناحق خون سياوش را بر زمين ميريزند.

منبع:پژواک ایران


کریم قصیم

فهرست مطالب کریم قصیم در سایت پژواک ایران 

*سی سال بعد از فروپاشی دیوار برلین گفت و‌شنود با دکتر کریم قصیم   [2020 Nov] 
*خاتمی، کارنامه تخریب و آلودگی (چهار سال نخست)  [2019 Jun] 
*سیاست مماشات با فاشیسم – 29- پیدائی و پویش دهه سی قرن بیستم  [2018 Sep] 
*به مناسبت پنجاهمین سالگرد بهارپراگ و پایان آن- پژوهش و نگارش: کریم قصیم  [2018 Aug] 
*سیاست مماشات با فاشیسم - ۲۳ / پیدائی و پویش دهه سی قرن بیستم   [2018 Jun] 
*سیاست مماشات با فاشیسم – ۲۰– پیدائی و پویش دهه سی قرن بیستم  [2018 May] 
*به مناسبت روزجهانی کار و کارگر  [2018 Apr] 
*به یاد دکترآدمیت ، دردهمین سالگرد سفر ابدی اش   [2018 Apr] 
*کرم شبتابی در خیل بردگان  [2018 Feb] 
*دو‌‌‌پرسش ازکریم قصیم در گفتگو با روشنفکر   [2016 Sep] 
*آسیبهای زیست محیطی ایران طی دو دههِ نخستِ حکومت اسلامی - (بخش سوّم)  [2016 Apr] 
*آسیبهای زیست محیطی ایران طی دو دههِ نخستِ حکومت اسلامی - (بخش دوّم)   [2016 Apr] 
* آسیبهای زیست محیطی ایران طی دو دهه نخست حکومت اسلامی - (بخش یکم)  [2016 Apr] 
*مارگارت میچرلیش-آینده نقش از زنان دارد-مترجم:  [2016 Mar] 
*درسوگ عباس فریاد مشترکم!   [2016 Jan] 
*تالاب انزلي جان می کند، به دادش برسید!  [2015 Aug] 
*دریغست ایران که ویران شود  [2015 Jul] 
*شاهکار سردار ویرانگری (2)  ("آزاد راه تهران- شمال"، تخریب و غارتگری عرصه های جنگلی و دیگرعواقب زیست محیطی ) [2015 Jul] 
*شاهکار سردار ویرانگری (1) ( [2015 Jun] 
*بحران پيش‌بيني‌شده و رژيم درمانده* - در قدمت بحران آب و بن بست حاکمیّت -  [2015 Jun] 
*شتاب تخریب و تاراج جنگلهای ایران  [2015 Jun] 
*تداوم بحران کم آبی و بي‌عملي فاجعه‌بار رژيم  [2015 Jun] 
*در سوگ تالابهای ایران . . .   [2015 Jun] 
*زنگ خطر بحران كم آبي(2)  [2015 Jun] 
*بحران کم آبی ایران- سه دهه جرم ملی مسئولان جمهوری اسلامی  [2015 Jun] 
*مرگ و مير جنگلهاي زاگرس با جمهوری اسلامی شروع شد  [2015 May] 
*هامون، آه هامون... زنده بمان!  [2015 May] 
*ديناميسم فاجعه ، از نگاهِ 20 سال پیش!  [2015 May] 
*سه هشدار در باب آلودگی آبهای ُشرب آلودگي آبهاي آشاميدني کریم قصیم. شماره 3   [2015 May] 
*جمهوری اسلامی = سه دهه قتل و غارت جنگلها  [2015 May] 
*سی سال افزایش فرسايش خاك   [2015 May] 
* پیرامون مساله هژمونی (بحثی دردیسکورس جنبش چپ)  [2015 Apr] 
*پیرامون مساله هژمونی (7) (بحثی دردیسکورس جنبش چپ) [2015 Mar] 
*پیرامون مساله هژمونی (6) (بحثی دردیسکورس جنبش چپ)  [2015 Mar] 
*پیرامون مساله هژمونی (5) (بحثی دردیسکورس جنبش چپ) [2015 Mar] 
*پیرامون مساله هژمونی (4) (بحثی دردیسکورس جنبش چپ) [2015 Mar] 
*پیرامون مساله هژمونی (3) (بحثی دردیسکورس جنبش چپ) [2015 Mar] 
*پیرامون مساله هژمونی (2) (بحثی دردیسکورس جنبش چپ) [2015 Mar] 
*پیرامون مساله هژمونی  (بحثی دردیسکورس جنبش چپ) [2015 Mar] 
*قدرشناسی مسعود رجوی یا انتقام کشی؟ (3)  [2015 Feb] 
*قدرشناسی مسعود رجوی یا...؟ (2)  [2015 Feb] 
* قدر شناسی مسعود رجوی یا...؟ (1)  [2015 Feb] 
*گفت و شنود با دکتر کریم قصیم (۳)اوضاع عوض شده، عوض شده، عوض شده...  [2014 Nov] 
*بادهای تند تاریخ(بخش پایانی)  [2014 Nov] 
*بادهای تند تاریخ (3) ( به مناسبت 25 امین سالگرد فروپاشی دیوار برلین و...) [2014 Nov] 
*بادهای تند تاریخ (۲)  [2014 Oct] 
*بادهای تند تاریخ*(1)  [2014 Oct] 
*گفت و شنود با دکتر کریم قصیم (۲) امرِ واقع‌(فاکت)، بایستی تاوانش پرداخته شود  [2014 Oct] 
* تاکید و هشدار - آبان ۱۳۵۷  [2014 Oct] 
*گفت‌ و ‌شنود با دکتر کریم قصیم (۱ ) آزادیِ نظر را به بهایِ «احترامِ شخصی» نباید فروخت   [2014 Sep] 
*خشونت و قدرت در فلسفه سياسي هانا آرنت(3)  [2014 Jul] 
* خشونت و قدرت در فلسفه سياسي هانا آرنت (2)  [2014 Jul] 
*خشونت و قدرت در فلسفه سياسي هانا آرنت(1)  [2014 Jul] 
*هشداری از سر خیرخواهی و اصلاح طلبی   [2014 Apr] 
*زندگی ساده ما و انحطاط آن آقا !   [2014 Feb] 
*اقتدار و عرصۀ ناخودآگاه  [2014 Feb] 
*برای اطلاع رسانی و ثبت در سینه تاریخ : هشداری عبث؟   [2013 Nov] 
*سربسته !  [2013 Nov] 
*خطاب به آنها که بی دنده و ترمز «واکنشی» شده اند  [2013 Nov] 
*چماق هتّاکی و قطعنامه و توطئه، چرا؟  [2013 Oct] 
*اهمیت نقد بی پرده سیاسی برای خروج از بحران  [2013 Oct] 
*استعفای ما آزمایش آنهاست !   [2013 Sep] 
*متن استعفا نامه محمدرضا روحانی و کریم قصیم از شورای ملی مقاومت ملی ایران محمدرضا روحانی  [2013 Sep] 
*توجه دادن به آنان که در خطر اخته فکری اند   [2013 Sep] 
*«پهلوانی» یک پهلوان!  [2013 Aug] 
*شورش علیه آن «پیامها» برحق است!  [2013 Aug] 
*مصاحبهء شتابزده با کریم قصیم   [2013 Aug] 
* بازی با شکافهای بالا شورا شکنی بوده و هست! (برگرفته ازیک گفت و گوی فیسبوکی نیمه شب July 10, 2013) [2013 Jul] 
*عذرخواهی از آقای ایرج شکری  [2013 Jul] 
*خامنه اي آمر جنايت و.... اوباما؟  [2013 Jun] 
*برائت ازمشركين تكليف شرعي است! بشتابيد, دستجمي اش صواب بيشتري دارد!   [2013 Jun] 
*در رابطه با اطلاعیه‌ی شورا  [2013 Jun] 
*استعفاء از يك تشكيلات سياسي خود يك اقدام سياسي است  [2013 Jun] 
*چهارشنبه سوري , فرازي درخشان از پيكارآزادي  [2010 Mar] 
*شكست «رهبري» برغم حضور مردمي (22 بهمن و چند پرسش و پاسخ) [2010 Feb] 
* اقتدار و عرصه ناخودآگاه  [2010 Feb] 
*سابقه اصل تفکیک / مضمون اصلی لائیسیته  [2010 Feb] 
*ناقوس مرگ استبداد (7)  يادداشت هفتگی [2010 Jan] 
*ناقوس مرگ استبداد – 6 – يادداشت هفتگي  [2010 Jan] 
*ناقوس مرگ استبداد – 5 –  يادداشت هفتگي كريم قصيم [2010 Jan] 
*ناقوس مرگ استبداد – 4  [2010 Jan] 
* پيام ضعف نه, پيام قدرت، نكاتي در باره « مصاحبه» ايرج مصداقي راجع به مجاهدين/ عراق   [2009 Dec] 
*ناقوس مرگ استبداد(2)  يادداشت هفتگي كريم قصيم [2009 Dec] 
*ناقوس مرگ استبداد  [2009 Dec] 
*سياوشان پيروز به اشرف بازگشتند  [2009 Oct] 
*خيانت بزرگ، گفتگو با دکتر کریم قصیم در مورد حمله به اشرف  [2009 Aug] 
*جنايت و خيانت بزرگ   [2009 Jul] 
*تعليق ِ سياست اَپيزمنت (مماشات)  [2009 Jul] 
*گفتگو با دکتر کريم قصيم، دفاع از اشرف را گسترش دهيم  [2009 Apr] 
*” بَدان را ز بد دست كوته كنيم ”  [2009 Apr] 
*تداعي : پاسخ هيتلر به روزولت  [2009 Mar] 
*بارکش غول بیابان  [2008 Oct] 
*به ياد دكتر فريدون آدميت  [2008 Apr]