PEZHVAKEIRAN.COM ملاقاتی که دیگر تکرار نشد
 

ملاقاتی که دیگر تکرار نشد
فروغ شلالوند

زخمی اگربر قلب بنشیند، تو نه می توانی وا بکنی و نه می توانی قلبت را دور بیندازی.

زخم ، تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.

محمود دولت آباد

 

ملاقاتی که دیگر تکرار نشد

با صدای مادر بزرگ (ننه) چشم هایم را باز کردم اما دل و دماغ  بیدار شدن نداشتم، فقط دوست داشتم چشمهایم را روی هم بگذارم. دوازده ساعت تو قطار و آن صدای یکنواخت که لحظه ای آرام نداشت، بوی سیگار، سروصدای سربازانی که از«جنگ» بازمی گشتند، بکلی کلافه ام کرده بود، اما تحکم واضطرابِ " ننه " امان نمی داد، باید بیدارمیشدم.

 

ایستگاه راه آهن تهران چون دفعات قبل شلوغ و پرسر و صدا بود، از ازدهام ایستگاه گذشته، با اولین تاکسی براه افتادیم. آدرس برای راننده آشنا بود.

درجا گفت: صدای ملاقاتی ها برایم آشناترین صداهاست، خاطراتِ همیشه زنده گذشته زنده تر میگردد... غریو شادی بچه ها و اندوهشان در سحرگاهان، سکوت سلول ها بعد هر رگبار مرا بفکر میبرد.

" ننه" درتلاطم افکار خودغرق شده بود و به حس و حال راننده چندان توجهی نداشت یا خود را بی توجه نشان می داد، از پنجره ماشین بیرون را نگاه می کرد اما گوئی هیچ چیزرا نمی بیند، تهران برایش غریب بود و ما هم غریبانی بودیم که یک منزلِ بلد بودیم - زندان - برای ننه فقط «اوین، قزلالحصار و گوهردشت» آشنا بودند و اسمشان را خوب تلفظ می کرد، آن هم از بس که از این زندان به آن زندان پاسکاری شده بود، او که در شهر کوچک خودمان گم میشد، راه آهن تهران را تا زندان  گوهردشت جَلد می رفت.

***

راننده: زندانی کی تون میشه؟

ننه با تردید و بد گمانی گفت:

- پسرم

- نگران نباش مادر، منم زندانی بودم، اونم یک روز آزاد میشه!!!

همین کافی بود تا ننه توجه اش به راننده جلب شود.

من اما به ملاقات فکر می کردم، آیا موفق به دیدارعمو می شوم یا چون دفعات پیش نومید خواهم شد.

آخرین باری که او را دیده بودم، تقریباً اواسط  فروردین سال 59 بود، موقعی که حکم بازداشت او را داده بودند و مجبور شد خانه را برای مدتی ترک کند. تا اینکه نا گهان بعد از چندی به خانه باز گشت، همه ما خوشحال شدیم غیر از پدرم که از وی خواست هر چه زودتر از آنجا دورشود، عمو نمی دانست کجا برود، ولی پدرم می دانست درتعقیب او هستند. نظام تازه بدوران رسیده خیلی زود چهره کریه و ضد مردمی خود را به مردم نشان داد، همان مردمی که او را به قدرت رساندند.

 

خوب بیاد دارم هنگام حکومت نظامی شاه در غروبی هولناک و درحین درگیری با سربازان حکومتی پایش مورد اصابت گلوله قرار گرفت، در آن شب پدرم بهمراه دوست خوب خانوادگی مان او را از مهلکه نجات دادند و به شهر دیگری منتقل کردند. هنوز یادگار گلوله های آن رژیم را با خود داشت که دوباره مجبور به ترک خانه و خانواده شد. قبلاً شنیده بودم «انقلاب فرزندان خود را می خورد» ولی نمیدانستم یعنی چی.

بهر حال در آن شب تصمیم گرفت برود، و با اندوهی آشکار در حالیکه مرا در آغوش می فشرد ما  را ترک کرد، و دیگر هرگز باز نگشت.

***

راننده از مادر بزرگ پرسید:

- اسم پسرتان چیه مادر؟

- حمزه

راننده روی برگرداند، یک لحظه به ما نگریست و با صدای معنی داری گفت:

- حمزه شلالوند؟

ننه که حالا تمام حواسش متوجه او بود گفت:

- بله پسرم و پرسید مگر حمزه را می شناسی؟

- آره مادر تو زندان گوهردشت با هم بودیم.

- تو چطور آمدی بیرون «روله»

- من محکومیتم تما م شد مادر.

من و ننه سراپا گوش شده بودیم.

راننده گفت: حمزه هنوز حکم داره مادر، اونم یه روز آزاد میشه نگران نباشید!!!

 

***

بالاخره رسیدیم جمعی از خانواده ها برای ملاقات آمده بودند، با نگاه های مهربانی که نا شادی از آن ها تتق میزد، انبوهی رنجدیده مقابل اندکی نگهبان زندان، محیطی نکبت بار و تنفر برانگیز. بد گمانی چشمانشان را دریده بود و همه را می پائیدند. جو  نا امنی درنگاه خانواده ها موج می زد.

 

ننه پریشون خاطربود ازهمان موقع که از اندیمشک حرکت کردیم تا راه آهن تهران و تا آن موقع که در انتظارملاقات بودیم یک لحظه آرام نبود، عصبانی که میشد همان دوکلمه فارسی را هم بکلی کنار می گذاشت و به زبان خودش می گفت «اَکه خمینی کرت بِه مِرِی ...» که چنین روزگاری برای بچه های مردم رقم زدی. سر تا پای نظام را می شست و کنار می گذاشت.

 

پاسداری روبروی ما ایستاد و پرسید برای ملاقات کی آمده اید؟

- پسرم حمزه

- این کیه؟

قبل از این که ننه جواب بدهد رو بمن پرسید: زندانی چه نسبتی با شما دارد؟

با دلهره گفتم: برادرم است.

- شناسنامه خواست

گفتم: منزل جا گذاشته ام ولی می توانید شناسنامه مادرم را ببینید.

بعد ازدیدن آن پرسید یعنی شما 25 ساله هستید؟

- فقط سرم را تکان دادم.

شناسنامه را با خود برد، در بازگشت گفت بروید تو برای ملاقات، و بعد به من نزدیک شد و به آرامی گفت:

- که میخواهی برادرت را ببینی؟

-بله

- لابد خیلی خوشحالی؟

- باشه، ولی وقتی برگشتی بیرون نگوئی نفهمیدند. ما می دانیم توخواهرش نیستی و 13 سالی بیشتر نداری، حالا میتونی بری ملاقات بشرطی که به او بگوئی سرشو پائین بندازه و آدم بشه، برا خودش بهتره، متوجه شدی؟

ننه گفت خیر ببینی جوان، در حالی دعا میکرد که نمی خواست سر به تن هیچ کدامشون باشه که استعداد کاری بهترازاین ندارند، که شرف خود را به نظامی تبه کار بفروشند.

 

درب را باز کردند، ننه راه خود را خوب میدانست، من هم بدنبالش روان شدم، سریع گام بر میداشت، و چشمی به من و نگاهی براه داشت، نمی دانم این همه  تحرک از کجا می آمد؟ هر چه بود اما کمتر متکی به جسم و قدرت بدنی اش بود، که از او جز استخوان و پوستی نمانده بود.

بدنبال ننه می رفتم و احساس نوعی موفقیت هم می کردم، بالاخره بعد از سال ها داشتم موفق به دیدار عزیزترینم می شدم، بی اراده اشک می ریختم، ننه هم که نمی توانست هیجان خود را مخفی کند می رفت و با خودش حرف می زد.

به پشت دیوار شیشه ای قطوری رسیدیم، با تعدادی تلفن، جائی که عمو منتظرمان بود، همو که نبض رویا هایم با او می زد، عزیز و شادی آور خانه مان.

با نگاهی ژرف مرا می نگریست، حالا چشم در چشم هم ایستاده بودیم، تازه مرا بجا آورده بود.

- از چشمانت شناختمت همان صورت معصوم، فقط قد کشیده ای، مثل همیشه می خندید، من اما گریه می کردم، او هم، دوباره خندید.

من اما نمی توانستم باور کنم آنچه را می دیدم، تکیده شده، از آن چهره جذاب، تیزی چشمانش هنوز بجا بود، دستی که یارش نبود و آنرا به فضای جلوی شیشه تکیه داده بود و ...غروری اما که در سرداشت، داشت. مگر چه میگذشت در تنگ نای سلول های مرگ و زیرتیغ و تازیانه های نظامی جانی و کینه کش.

پاسداری که پشت سرش قدم میزد، با نگاه خشکش وقت را نشان میداد، همه چیز درآنجا زشت بود و نفرت زا، با خود گفتم نکند منظورش سفارش های "خیر خواهانه" همکارش دم درب ورودی بود.

 

با نگرانی گفتم: بعد از رفتن تو پدرم ( آقام) هم خانه را ترک کرد و رفت، تو هم که گیری افتادی، ما تنها ماندیم و آن خانه بزرگ و دنیائی از مصیبت، بی امان از فشار و زهر دشنام مزدوران، در مدرسه و کوچه و حتی درخانه، دیگر کمتر کسی هم بدیدن مان می آید، اگرشما می بودید همه چیز عوض می شد. کار ننه شده رنج کشی و زندان گردی برای ملاقات تو و مواظبت شبانه روزی ازما، نه قرار دارد و نه خواب، شما نیستید و ما کفش هایتان را دم درب اتاق ها ردیف می کنیم...

 

چهره اش عوض شده بود و گره ابروانش حکایتِ از خانه ای ویران داشت که آوار دوشش شده بود.

- گفت دعا کن (بقیه) سلامت باشد، حتمی روزی جمع خواهید شد و دوباره خورشید شما طلوع خواهد کرد.

بدستش نگاه کرد و گفت: بفکر من نباشید.

تحکم کلامش مرا از گفته ام پشیمان کرد..  تلفن قطع شد و دیگه صدایش شنیده نمیشد، با بوسه ای از پشت همان دیوار شیشه ای و صورتی پر از اشک برای همیشه جدا شدیم.

 

قطار آخرین ایستگاه ها و تونل های لرستان را پشت سر می نهاد، تا اندیمشک راهی نمانده بود، در گرگ و میش صبح، بیرون را نگاه می کردم و خود را همچو نقاشی می دیدم که بخواهد در روزی زمستانی ابری، طلوع خورشید را در کنار برکه ای مه آلود نقش کند، در حالیکه غیر از آسمانی سربی، رنگهائی خاکستری و بی برگی درختان چیزی نخواهد دید.

 

دیگر هرگز صدایش را نشنیدم، او رفت، من و ننه ماندیم و سوزِ زمستانِ بی برگی و رنگهائی همه سیاه و خاکستری.

 

حمزه اما در تنگنای تیره زندانی که "خدائی" جبار پشتش و سپاهی خونخوار کنارش بود، به طلوع خورشیدی شادی بخش یقین داشت.

 

 

منبع:پژواک ایران