دیدار پدر با جگرگوشه‌اش در غسالخانه
فروغ شلالوند

نوشته زیر روایت دردناک قتل دو برادر به نام های حمید و احمد آسخ، از شهر اندیمشک است که در زندان «یونسکو دزفول» انجام گرفت.

از آنجا که اندیمشک زیر مجموعه دادستانی انقلاب دزفول محسوب می شد، دادستانی زندان یونسکو دزفول علاوه برکشتار مبارزین این شهر، دستگیری و قتل جوانان مقاوم شهرستان اندیمشک را نیز بعهده داشت.

می دانم، نوشتن از کشتار جوانان آزاده و پر شور شهرمان، تنها با افشای دژخیمان زندان  یونسکو چون علیرضا آوائی وزیر فعلی دادگستری، خلف رضائی، و یا عمله و اکره های  آدمکشی، چون کفشیری، هردوانه ... تعریف نمی شود بلکه با نفی تمامی این جمهور خونریز و در راس آن خمینی، فرمانده مرگ و تباهی به درستی معنی پیدا می کند. او که از فردای انقلاب دژخیمانی همچو خلخالی و گیلانی و لاجوردی و کجوئی را افسار برگفته به جان مردم انداخت و در اوج آن با انتخاب هیئت مرگ متشکل از مهره های قضائی و امنیتی،کشتار ددمنشانه زندانیان سیاسی در تابستان سال 67 را رقم زد.

اما باید گفت آنچه در اغلب شهرستان ها اتفاق افتاد، چنانکه باید هنوز روشن و افشا نشده و چرخهِ جنایتِ سیستماتیک در شهر آزاده اندیمشک هم مثل سایر شهرستان ها از  همان مخفی کاری مورد نظر دستگاه «قضائی» و امنیتی پیروی کرده است.

برگردیم به قتل حمید و احمد، آنان فرزندان بهرام آسخ از قدیمی‌ترین شهروندان اندیمشک بودند که در محله «ساختمان» و در همسایگی ما می زیستند.

این نوشته نه داستان است نه رمان بلکه روایتِ راستینِ سرنوشت دو برادر از تبار عاشقانِ پر شورِ آزادی و عدالت است که در امپراطوریِ مرگِ خمینی به قتل رسیدند. پژواکِ ضجهِ و ناله ی بازماندگانِ دو تن از هزاران جان باخته دهه شصت و کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال شصت و هفت است. روایت جوانانی که فقط به دنبال زندگی بهتر و جایگاهی بَرین برای ما بودند.

                                                           ***

+ حمید آسخ، در نهم آذر ماه سال 1341  در شهر اندیمشک متولد ودر 31 خرداد ماه سال 1361در حالیکه کمتر از بیست سال داشت تیرباران شد. او تازه دیپلم گرفته و به شمار بیکاران شهر پیوسته بود. جوانی بلند بالا، زیباروی، با هوش، و ورزشکاری خوش اخلاق و مهزبان بود. به خوبی تشخیص داده بود که آزادی تا چه اندازه اساس رشد آدمی است. در قفای آزادی و عدالت بودکه ناچار مقابل رژیم توتالیتر و ایادی آن قرار گرفت.

اوایل فرودین ماه سال 61 حمید را به جرم هواداری از مجاهدین دستگیر کردند و حدود 3 ماه در زندان بود.در این مدت خانواده اش به ندرت توانستند وی را ملاقات کنند.

حمید آسخ

آخرین بار روز دوشنبه 30 خردادماه 61 بود، که پدر هشتاد و چهار ساله حمید، و خواهرش برای ملاقات او به زندان یونسکو دزفول رفته بودند، اما تلاش آنها برای ملاقات بی نتیجه ماند. آنان دیگر به دروغ و دغل های مسئولین زندان به ویژه علیرضا آوایی و خلف رضائی، آگاهی داشتند، از زمانی که پسر بزرگش زندان یونسکو بود بارها شاهد این نوع کینه ورزی ها بودند. در دوران اسارت حمید نیز این رفتار هیستریک، همچنان ادامه داشت. در مدت اسارت وی، بهرام پدر و شهناز خواهر وی، بارها به زندان یونسکو مراجعه کرده و به ندرت موفق به دیدار حمید شده بودند.

و در نهایت به آنان گفتند حمید، را به اندیمشک فرستاده اند. در مراجعه به اندیمشک، با پاسخی تحقیر آمیز،گفته می شود «هنوز تشریف نیاورده اند، وقتی تشریف آوردند خبرتان می کنیم»

یک روز بعد یعنی روز سه شنبه 31خرداد ماه سال 61، حدود ساعت 4 صبح، زنگ در خانه به صدا می آید، پدر حمید، با خود می گوید باز چه خبره این وقت صبح؟ دو تا پاسدار مسلح در آستانه درب، رو به او می گویند، آمده ایم تو را به دیدن پسرت ببریم.

  -  این موقع شب؟

 + شب و روز ندارد، خودت خواسته بودی او را ببینی.

در این هنگام صدای خواهرش شهناز، شنیده می شود؛

  - کیه آقا؟

و نگران تر از همیشه خود را دم درب می رساند. بهرام، با دلهره ای که در جانش افتاده بود، پاسخ می دهد

 - «چه می دونم «روله» ... میگن بریم پسرت را ببین» .

به شهناز، اما اجازه دیدار نمی دهند.

برای شهناز زمان سخت و سنگین، می گذرد به خصوص که از هنگامِ مرگِ نا به هنگام مادرشان نقش و مسئولیت مادری را نیز بعهده گرفته و تمام جوانی خود را در این راه گذاشته و مادرانه آنان بزرگ کرده بود.

روزگار در بی تابی و بی خبری سپری می شود. حمید در طول سه ماه زندان هیچ گاه محاکمه نشده بود، نه خانواده اش از دادگاه وی چیزی شنیدند و نه خود حمید فرصت بیان چنین چیزی را داشته بود، چرا که بعد از ابلاغ حکم قتل، هرگز ملاقات دیگری نداشت.

بنا به گفته هم بندانش هنگام «دادگاهی» کردن دوستش و نیز به دنبال سخنان یکی از توابین[...] خلف رضائی، دادستانِ زندان او را به «دادگاه» فرا می خواند تا آنان را رو در رو قرار داده و به اعتراف بکشاند، اما سخنان حمید در آن بیدادگاه، و ایستادگی بچه دلیر شهر بر باور هایش خلف رضائی را چنان بر آشفته کرده که کنترل خود را از دست داده و قلم خود را به روی میز می کوبد و می گوید «خودم حکم اعدامت را امضاء خواهم کرد». در نهایت خلف رضائی حکم اعدام او را صادر کرد. بعد از آن حمید هرگز ملاقات نداشت و چون از حکم خویش آگاه بود وصیت نامه خود را در چند سطر می نویسد[...]

 

                                                       ***

پدر پیر در تاریک و روشن صبح به دستور دو پاسدار مسلح از ماشین پاترول پیاده شده، با آنان راه می افتد، چندین متر دورتر خود را روبروی درب ورودی غسالخانه که در دِل قبرستان قرار دارد می بیند، صدای بهرام که با خود سخن می گوید،بلند می شود:

«ایچه خُو قورسونه... روله حمید، هائی کجا»؟ اینجا که قبرستان است پسرم کجائی؟

دژخیمان که همیشه از سکوت و تاریکی در مخفی داشتن کشتار و تبهکاری های خود سوء استفاده کرده، بهرام را به درون غسالخانه می برند.

اولین چیزی که درون غسالخانه می بیند چهره گرفته و غمبار امیر است، امیر قبل از خود بهرام بچه محل و همسایه خود را شناسائی کرده بود. او، مرده شور رسمی شهر، از همسایگان قدیمیِ و دوستِ خانوادگی ایشان بود. امیر و پدرش غلام علی، به تعداد قبرهای شهر جنازه دیده، شسته و به خاک سپرده اند. اما امیر، حالا شاهد دیگری پیش روی دارد شاهدی که خود شاهد تولد و رشد و برنائی اش بوده. نگاه مات و مبهوت امیر به بهرام دوخته شده، یارای سخن گفتن ندارد. بهرام را در گورستان تاریک و سکوت دلهره آور آن به درون غسال خانه برده بودند تا فرزندش را شناسائی کند. حمید با پیکری بی جان، و خونین روی سکوی غسال خانه رو بروی پدر آرمیده بود.

بهرام در تنگنای توهمی جان دار، که وجودش را فراگرفته، با این پندار که حمید، صدای وی را می شنود! او را به نام می خواند، به پیکر فرزند، به آثار تبهکاری دشمن، چشم می گرداند، وی را می نگرد، تمام رگ و پیوندش با درد می آمیزد. مویه کنان، «سِرو» و غم آواز می خواند، با درد و درنگ «هی رو  هی رو » کنان بر سر و روی می کوبد، لحظه ای مجال رهائی از آن کابوس و تهاجم افکار پریشان ندارد. کسی چه می داند چه در سر دارد، همین قدر که دشمن را می شناسد، کافی نیست؟ زَهره خطر دارد ، اراده و دلش برناست... کهولت اما یاری اش نمی کند، پدر با هشتاد و چهار سال سن، فقط یک صدا دارد، سلاحش همان زبان تیز و بُرای اوست.

صدایِ تنفرِ بر انگیز یکی از پاسداران مسلح او را به خود می آورد: « زودتر کارهایش را تمام و در آن گوشه قبرستان چالش کنید، تازه به سزای اعمالش رسیده». پسره منافق!! .بهرام نگاه از پیکر حمید می گرداند، کمر راست می کند با خشم می گوید: نان آورمان بود، حالا نام آورمان شده، چشم در چشم دژخیم فریاد می کشد این همان به نام زنده بودن است، راه آزادگان و پاکان، نگاهش کن، این پسر من است! کشته می شود تا تو آزاده زندگی کنی اما تو مواجب می گیری تا او را بکشی، تفاوت این است.  

به حمید می نگرد و می گوید: این مرگ نیست، پسرم به مرگ اعتقاد نداشت، مرگ آنگاه می آید که تسلیم شده باشی، قداره هم که بسته باشی، باز هم مرده ای.

صدا در گلوی پاسدار می شکند.

پدر 84 ساله، فرزند را در کنار سایر همرزمانش در گوشه ی کناری گورستان یا همان - قطعه آزادگان - به خاک می سپرد.

 

 

مزار حمید آسخ

بهرام خود بار هاگفته و تکرار می کرده، گریه های بی صدای امیر، تنها همراه من در آن ساعات ظلمانی شب و سکوتِ شبانهِ شهر، به هنگام آخرین دیدارش با حمید بوده.

تاریکی به آرامی رنگ می بازد، سپیده جان می گیرد، شهر خفته کم کم از خواب بر می خیزد.

                                                        ***                     

شهناز به تصور اینکه پدر را برای دیدار حمید به محل زندان دزفول برده اند، خود ماشین کرایه کرده و به دزفول می رود، تا بلکه بتواند با پدر همراه شود. در مراجعه به زندان به وی گفته می شود حمید، در مرده شورخانه اندیمشک است[...]

وقتی بهرام از تدفین حمید به خانه بر می گردد، شهناز، تازه به خانه رسیده بود با دیدن پدر گفت: آقا، حمید را دیدی؟ بهرام سر خویش در میان دستانش گرفته و همانجا می نشیند. شهناز می ماند و پرسشی که پاسخش را می داند و ضجه هائی که حالا بیش از سه دهه است ادامه دارد. به صدای شهناز همسایگان گرد آمده و او فریاد می زند و شعار می دهد.

اهالی محله ساختمان اندیمشک، «تظاهرات یک نفره» بهرام را بیاد دارند. روی سکوی دم درب حیاط می نشست و یک لحظه ساکت نمی شد با صدای بلند شعار می داد و سوابق نان به نرخ روز خوران را بر ملا می کرد، اغلب روزها بویژه پنج شنبه ها دَم درب خانه اش که سرراهِ عبور مردم به قبرستان شهر است می نشست و جنایات ایغار خمینی را فریاد می کرد، پاسداران و خانواده های وابسته شان را آماج قرار می داد و سرود می خواند، فریاد می زد و مرتب می گفت: «هنوز تن حمیدم گرم بود»

بهرام خود نیز کارگر راه آهن و از شهروندان بومی و بسیار قدیمی شهر بود. وی ذاتاً انسانی صریح و قاطع بود و هیچ گونه نا مردمی را بر نمی تابید، دارای هوش و ذکاوت خارق العاده ای بود و بنا به سن و سال و هوش سرشارش تاریخ جاری شهر را بخوبی بیاد داشت و از سوابق فرصت طلبان تازه بدوران رسیده آگاهی کامل داشت.

تا زنده بود لباس های خون آلوده حمید را در صندوق دردهای خود نگهداری می کرد. قبر حمید هم از تعرض قاتلان در امان نماند. سنگ آن را هم شکستند ناچار آنرا را سیمان کرده تا که هیچ نام و نشانی در آن پیدا نباشد.

                                                         ***

+ احمد آسخ برادر بزرگتر حمید چهارم آذر سال 1338 در شهر اندیمشک متولد شد، وی کارگر پیمانی راه آهن بود، اوایل سال 64 به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر و در سال 67 جاودانه شد.

احمد حدود دو سال بعد از تیرباران دلخراش حمید، به همراه یکی از دوستانش قصد خروج از کشور را داشت، غافل از اینکه در تور اطلاعات سپاه قرار دارند، اطلاعات سپاه، آنان را دستگیر و بعد از مدت بسیار کوتاهی دوست همراهش آزاد، ولی او همچنان در زندان باقی می ماند.

                                                                                       

 

احمد آسخ

احمد در واقع چهار سال حکم گرفته بود، اما بعد از سپری شدن مدت زندان آزادش نکردند، در تابستان شصت و هفت به ناگاه همه ملاقات های او قطع شد بهرام که زیر این همه شقاوت و بیرحمی مقاومت می کرد. در یکی از این روزهای گرم و طاقت فرسای تابستان به قصد دیدار احمد به زندان یونسکو دزفول رفت اما بعد از ساعتها انتظار، نومید از دیدار، خسته و پرشان حال بازگشت و به خواب رفت و هر گز چشم نگشود و بر نه خاست.

درست بیست روز بعد از درگذشت بهرام،  احمد نیز در اسیر کشی تابستان 67 به قتل رسید و پیکرش سهمیه گورستان های بی نام ونشان شد.

بهرام، مرگ احمد را ندید و رفت تا بلکه در مزار آباد خاموش شهر آرامش یابد، به راستی بهرام بیش از توان خویش چهره کریه جانیان یونسکو دزفول را افشا کرد و وجدان بیدار شهر را به شهادت گرفت و عاقبت گذاشت و رفت. دیگر کسی در گورستانِ آزادگان اندیمشک پیرمردی با عینک ذره بین و عصا که تقریباً همه روز مویه خوان فرزندش بود نه دید. صدای ضجه های شهناز اما هنوز شنیده می شود. 

 قتل احمد در سال شصت و هفت چون سایر قربانیان، همچنان رازی دولتی، سر به مهر و پرونده ای خوانده نشده است، جناح های مختلف رژیم در مخفی نگاه داشتن این راز اتفاق رای داشته و هنوز هم دارند، چرا که تمامی جناح های نظام در آن بطور مشخص مسئولیت دارند. از ویژگی های دیگر این کشتار مهیب سر به نیست کردن قربانیان در گورهای گم نام و و در مکان های نا شناخته است.

فروغ شلالوند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع:پژواک ایران