PEZHVAKEIRAN.COM در مشایعت یک دوست
 

در مشایعت یک دوست
فروغ شلالوند

 

بعد از سپری کردن آن همه فراز و نشیب و تحمل آنهمه ستم و داغ و فراغ، فکر می‌کردم به میزانی توان برخورد با ناملایمات را کسب کرده باشم. اما خبر مرگ مادر چیز دیگری بود و دنیائی از اندوه را آوارم کرد. می دانستم از این غم خلاصی ندارم، به خصوص حالا که به قصد تشییع پیکر دوستی راهی قبرستان نیز بودم .

لحظه‌ای افکار پراکنده رهایم نمی‌کرد. روز بسیار سرد و مه آلودی بود. سرما، امان مرا بریده بود. من که حسابی در مقابل سرما کم طاقتم، خودم را در گرمترین لباس‌هایم پوشانده بودم.

به قبرستان رسیدم، در مقابل درب ورودی بزرگ و سیاه رنگ گورستان چند مرد سیاه پوش که گویا زودتر از موعد آمده بودند، در اطراف آتشی که در بشکه‌ای می‌سوخت حلقه زده و به آرامی صحبت میکردند. فضای گورستان ساکت و سنگین و مه آلود بود و چند گورکن سرگرم کار. درختان گورستان نیز بعد از پشت سر گذاشتن پائیز و زمستانی سرد و طولانی، آخرین برگ‌های خودرا از دست داده و حالا برهنه گی را تجربه می‌کردند.

در خود و دلتنگ، از کنار قبرها می‌گذشتم و با حس غریبی یادبودها و اشعار نوشته شده بر قبرها را می‌خواندم. سنگ‌ نوشته‌ها و مطالب حک شده بر سنگ قبرهایی که بی شک هر کدام عزیزی را در خود داشت، افکارم را می‌ ربود. احساس می‌کردی کم و زیاد دنیای خاکی از یادت می‌رود و واقعیت خدشه ناپذیر مرگ بر ذهنت چیره می‌شود. اینجاست که جواذب افسونگر این جهانی رنگ می‌بازد و ناگزیر باید که به بازخوانی خود و سرنوشت خود بپردازی که در کجای این صف پایان ناپذیر ایستاده‌ای و چه هنگام نوبت تو خواهد بود.

به آنانی فکر می کردم که پیش از ما رفته اند، آنانی که حضورشان گرما بخش جمع و جمع‌ستان ما بود، بعضاً چه شیرین سخن و نیک کردار، برخی چه سخاوتمند و شجاع، برخی چه فداکار و بی رنگ و ریا. در جستجوی یکی از همین جان‌های شیفته - که چند سالی است در این قبرستان آرمیده - نگاه پریشانم از این قبر به قبر دیگری می‌غلتید. بر اثر سرما و هیجان درونی در خود می‌لرزیدم و نگاهم همچنان به قبرها بود.

ناگهان گویی صدائی گنگ مرا به خود آورد، به طرفش چرخیدم، آری همو بود با همان خوشروئی همیشگی. سلام کردم- گفت چه خوب کردی آمدی، دلم تنگ شده بود، خانه مرا که بلدی و میدانی کجاست...

همقدم شدیم، با هم گریستیم و خندیدیم و به گذشته‌ها نگاه کردیم. همچنان کم حرف و صبور بود و هنوز چشمان مهربانش می‌درخشید و بشارت امید بود. او نه فقط برای من یک دوست، که مادری گرانقدر بود و در سرفصل‌های شاد و غمبار زندگی تنهایم نمی‌گذاشت، شوخ طبعی هایش را بیاد دارم همانطور که راهنمائی‌ها و عیب‌پوشی هایش را.

با نزدیک شدن جمعیتی و از جمله همان مردان سیاه پوش که در مقابل درب گورستان دیده بودم به خود آمدم. آنها تابوتی را بر دوش می‌بردند و شعار لا اله الا لله کم رمق و اندوهباری را تکرار می‌کردند که نشان از دافعه و ستمکاری دین فروشان حاکم داشت. باری رویای زیبایم در هم شکسته بود و دسته گلی را که در دست داشتم بر سنگ مزار او نهادم.

جمعیت در سرمای صبحکاهی گورستان، پیکر دوستی را تشیع می‌کردند که بیشتر عمر خود را در پی آزادی و عدالت در زندانهای مختلف و صحنه‌های مبارزه گذرانده بود و اکنون به برادران و خواهران شهیدش می پیوست. پیشاپیش تابوت عباس، مادر دردمندش حرکت می‌کرد و با زبان ترکی فرزندش را می‌سرود . مادری که هرگز نتوانسته بود در آخرین وداع با چهار فرزند دیگر خود که در کوران مبارزه با رژیم جوان کش حاکم  شهید شدند شرکت کند، حالا گویی که با مشایعت پیکر عباس، اندوه خود را در بدرقه‌ی عملی ناشده‌ی سایر فرزندان شهیدش نیز بازتاب می‌دهد. آنها همچون هزاران شهید سرفراز دیگر که خونبهای آزادی شدند، در گورستان های بی نام و نشان میهن جای گرفته‌اند.

پیکر عباس، سبکبار بر شانه‌های دوستانش مشایعت می‌شد و من نیز همراه جمعیت در پی او روان بودم . . .

 

فروغ شلالوند

 

 

منبع:پژواک ایران