PEZHVAKEIRAN.COM بربریت ، تمدن و درک مارکسیستی از تاریخ (بخش اول) نوشته آلن وودز
 

بربریت ، تمدن و درک مارکسیستی از تاریخ (بخش اول) نوشته آلن وودز
کورش انصاری

گفته می شود هنری فورد گفته است که "تاریخ یک مشت پوچ است" - به عبارت دیگر ، بی معنی‌. این یک روش جذاب برای بیان ایده ای است که طی چند سال گذشته مورد توجه قرار گرفته است. بنیانگذار مشهور شرکت خودروسازی متعاقباً تعریف خود را اصلاح کرد : " تاریخ فقط یک چیز لعنتی پس از دیگری است " ، در تفکر او این یک دیدگاه است.

شبیه همان ایده، درست به همان اندازه اشتباه، به طرز ظریف تری توسط طرفداران خاص فلسفه پست مدرن که بسیاری از مردم به آن توجه دارند ، بیان می شود. در واقع ، این یک ایده متاخر نیست. ادوارد گیبون ، مورخ بزرگ ، نویسنده كتاب "انحطاط و سقوط امپراتوری روم" نوشت كه تاریخ چیزی بیش از "سابقه جنایات بشری ، حماقت ها و بدبختی ها" نیست.

در اینجا تاریخ به عنوان چیزی اساساً بی معنی، به عنوان یک مجموعه غیر قابل توضیح از وقایع تصادفی به ما معرفی می‌ گردد. که با هیچ قانون قابل کشفی اداره نمی شود. بنابراین، بی فایده است اگر بخواهیم در مورد ماهیت آن چیزی ادراک کنیم. با توجه به گونه هایی از این ایده ها که در محافل دانشگاهی رایج است، به نظر نمی رسد که سطح بالاتری از توسعه اجتماعی و فرهنگی باشد. در مفهوم این ایده ها "پیشرفت" فقط یک مد قدیمی است که ما از قرن نوزدهم به ارث می بریم ، زمانی که مفهوم پیشرفت توسط لیبرال های ویکتوریا ، سوسیالیست های فابیان - و کارل مارکس رواج یافت.

 این ایده که تاریخ پیشرفت نمی شناسد، مشخصه روانشناسنه طبقه حاکم در دوران انحطاط سیستم کاپیتالیستی است. این بازتابی  آشکار از این تفکر است که درمحدوده سیستم  سرمایه داری است که پیشرفت واقعاً میتواند به مرزهای خود برسد. به طور طبیعی ، سرمایه داران و روشنفکران آنها از تشخیص این موضوع امتناع می ورزند :  به بیان دیگر، آنها از نظر ارگانیک قادر به انجام این کار نیستند. در این زمینه ولادمیر لنین اینطور مشاهده کرد که یک انسان در لبه پرتگاه دلیل نمی آورد. این بدان معنی‌ است که، آنها هنوز به طور مبهم از اوضاع آگاه هستند و با انکار امکان پیشرفت به طور کلی و در پروسهٔ جهانشمول دیگری در تلاشند تا توجیهی برای بن بست سیستم خود پیدا کنند.

این ایده کاپیتالیستی چنان درعنصر آگاهی نفوذ کرده است که حتی به شکل نظریه ای درآمده است که تمایل به انکار تکامل انسان را دارد. حتی اندیشمندی درخشان به نام  استیون جی گولد  - نظریه دیالکتیکی تعادل های منقطع یا نقطه‌ای [۱] نحوه درک ما از تحول را دگرگون کرد- توضیح می دهد که نمی توان از پیشرفت درحوزه تکامل صحبت کرد ، به نحوی که  میکروب ها در سطحی از طرح مطالعه بر روی انسان قرار می گیرند. به یک معنا ، درست است که همه موجودات زنده به هم ربط دارند (همانطور که ژنتیک تصدیق می کند). انسان خلقت خاص و مطلق متعال نیست بلکه محصول تکامل است. و در واقع نادرست خواهد بود که تکامل را نوعی برنامه بزرگ از پیش تصور شده بدانیم که نتیجه آن خواهیم بود ( دیدگاه الهیاتی غایت شناختی ، از تلوس (telos) یونانی : گرایش به یک پایان). با این حال ، هنگام رد یک تصورغلط ، نیازی به خطای معکوس نیست.

این برای تأیید این ایده نیست که تاریخ از یک نقشه از پیش تعیین شده پیروی می کند ، خواه این یک برنامه الهی باشد یا شکل دیگری از غایت شناسی. اما این درست است که قوانین ذاتی طبیعت تکامل از اشکال ساده به اشکال پیچیده زندگی را تعیین و تعریف  می‌کند. در اولین اشکال زندگی ، جنین تمام تحولات آینده را در خود جای داده است. می توان بدون استفاده از برنامه ای از پیش تعیین شده ، شکل گیری چشم ها ، پاها و سایر اندام ها را توضیح داد. در یک مرحله خاص ، ما یک سیستم عصبی مرکزی و مغز داریم. سرانجام ، با انسان هوشمند یا نوین (همو سپینس)، به آگاهی انسان می رسیم. یعنی‌ ماده از خود آگاه می شود. از زمان توسعه مواد آلی (حیات) از مواد غیر آلی ، چنین انقلاب مهمی رخ نداده است.

برای یک قضاوت کامل، باید اضافه کنیم : از دیدگاه ما. اگر میکروب ها می توانستند یک نقطه نظر داشته باشند ، احتمال اینکه آنها اعتراضات جدی به ما داشته باشند وجود دارد. اما ما انسان هستیم و لزوماً از دیدگاه انسانی خود چیزها را می بینیم. و ما واقعاً ادعا می کنیم که تکامل از فرمهای ساده زندگی به اشکال پیچیده تر - به عبارت دیگر ، پیشرفت به اشکال بالاتر زندگی- نائل می‌ اید. رد چنین ادعایی به معنای کنار گذاشتن یک رویکرد علمی به نفع یک رویکرد صرفاً مکتبی است. با گفتن این مطلب، ما نمی خواهیم میکروب هایی را که به هر حال برای مدت طولانی وجود داشته اند، اگر سرمایه داری سرنگون نشده است ، آزرده خاطر کنیم ، و ممکن است آنها حرف آخر را بزنند.

 

فرهنگ و امپریالیسم

 

اگر برای جریحه دار کردن میکروب ها و سایر گونه ها ، نمی توان به سطوح بالاتر یا پایین تر از اشکال زندگی مراجعه کرد ، پس حتی کمتر می توان گفت که بربریت نشان دهنده سطح پایین تری از توسعه فرهنگی و اجتماعی نسبت به برده داری است – بدون آنکه صحبتی از کاپیتالیسم به میان اوریم. با این حال ، اینکه بگوییم بربرها فرهنگ خاص خود را دارند ، ما را چندان دور نمی سازد. از آنجایی که اولین انسان ها ابزار سنگی تولید کردند ، می توانیم بگوییم که همه دوره های تاریخی توسعه فرهنگ خاص خود را داشته اند. این یک واقعیت  است که این فرهنگ ها به اندازه کافی ارزیابی نشده است. طبقه سرمایه دار همیشه تمایل به اغراق در غنای برخی فرهنگ ها و فرهنگ زدایی برخی دیگررا دارد. پشت این نوع علاقه مندی ها ، منافع کسانی که به دنبال ستم ، استثمار و تلاش برای پوشاندن این ظلم و استثمار تحت پوشش ریاکارانه برتری فرهنگی هستند ، پنهان است. زیر این پرچم بود که مسیحیان در شمال اسپانیا سیستم آبیاری، فرهنگ شگفت انگیز آنها را تخریب کردند و سپس فرهنگهای شکوفای آزتکها و اینکا ها را نابود ساختند. همچنین تحت این پرچم بود که استعمارگران فرانسوی ، انگلیسی و آلمانی به طور سیستماتیک جمعیتهای آفریقا ، آسیا و اقیانوس آرام را به بردگی می گرفتند. آنها که به تنزل و خفیف  کردن  این جمعیت به حیوانات بارکش بسنده نکردند ، روح آنها را همراه با سرزمین شان از بین بردند. مبلغان مسیحی با سرقت هویت فرهنگی آنها ، کار آغاز شده توسط سربازان و بازرگانان برده را به پایان رساندند.

همه اینها کاملاً درست است و لازم است که فرهنگ همه مردم با احترام و توجهی که شایسته آن است ، رفتار شود. هر دوره تاریخی ، همه مردمان چیزی به گنجینه فرهنگ بشری اضافه کرده است که میراث جمعی ما است. اما آیا این بدان معنی است که همه فرهنگ ها یکسان هستند؟ آیا می توان گفت که بین اولین تندیس های سنگی دوران ماقبل تاریخ (برخی از آنها بیانگرشکوه چشمگیر زیبایی است) و تندیس های میکل آنژ ، هیچ پیشرفت زیبایی شناختی قابل تشخیص نیست؟ به طور خلاصه ، آیا می توانیم از پیشرفت در تاریخ بشر صحبت کنیم؟

 در منطق ، روش شناخته شده ای وجود دارد که می تواند با بالا آوردن آن به حد افراط ، کاملاً پوچ جلوه دهد. این جریان را در برخی از جریانهای مدرن انسان شناسی ، جامعه شناسی و تاریخ مشاهده می کنیم. این یک واقعیت است که در دوران سرمایه داری علم هرچه به جامعه نزدیک می شود کمتر علمی می شود. علوم به اصطلاح اجتماعی غالباً هیچ ارتباطی با علم ندارند و همه اینها مربوط به تلاشهای کاملاً پنهان برای توجیه سرمایه داری یا حداقل بی اعتبار کردن مارکسیسم است (که این همانی همان چیز است). این مساله در گذشته درست بود ، وقتی به اصطلاح مردم شناسان با تحقیر فرهنگ خود تمام تلاش خود را برای توجیه بردگی "نژادهای عقب مانده" انجام می دادند. اما اکنون که برخی از مکاتب فکری در تلاشند که عصا  را به سمت دیگری بگردانند ، اوضاع بهتری وجود ندارد.

روشن است که امپریالیست ها فرهنگ "مردمان عقب مانده" آفریقا ، آسیا و غیره را عمدا دست کم گرفته و حتی انکار کرده اند. کیپلینگ (نویسنده کتاب جنگل) شاعر انگلیسی طرفدار امپریالیست آنها را به عنوان " نژادهای فرومایه و بی قانون " به رسمیت میشناسد. این امپریالیسم فرهنگی بدون شک تلاشی برای توجیه بردگی میلیون ها انسان بوده است. به همان اندازه روشن است که وحشیانه ترین و غیرانسانی ترین اقدامات در ایام گذشته و قدیم در مقایسه با وحشتی که توسط سیستم سرمایه داری بسیار " متمدن " و گسترش جهانی آن به مثابه امپریالیسم بر بشریت وارد شد ، هیچ چیز است.

ما با یک پارادوکس وحشتناک روبرو هستیم : هر چقدر بشر نیروهای تولیدی بیشتری توسعه دهد ، پیشرفتهای فنی و علمی بیشتری وجود دارد - و بیشتر مردم جهان از ستم ، قحطی ، رنج و بدبختی رنج می برند. این واقعیت حتی توسط مدافعان سیستم سرمایه داری نیز به رسمیت شناخته شده است. اما آنها در این مورد کاری انجام نمیدهند. و آنها نمی توانند ، زیرا آنها نمی توانند تشخیص دهند که بن بست طرد جامعه بشری از طریق سیستم دفاعی خود آنها صورت میپذیرد. سرمایه داران تنها کسانی نیستند که از نتیجه گیری درست امتناع می ورزند : این امر در مورد بسیاری از افراد که خود را " چپ رادیکال" می بینند نیز صادق است. به عنوان مثال ، افراد به اصطلاح خیرخواهی وجود دارند که استدلال می کنند که توسعه علم ، فناوری و صنعت منشأ همه مشکلات ما است و خوب است که به همان شیوه های موجودیت ماقبل - کاپیتالیستها باز گشت کنیم !

لیبرال های ویکتوریاتصور بسیار یک طرفه ای از تاریخ داشتند : این یک راهپیمایی پیروزمندانه  و جذاب به سوی روشنگری و پیشرفت بود - البته همه تحت رهبری سرمایه داری انگلیس. این روش دیدن دوباره موارد برای توجیه امپریالیسم و ​​استعمار بود. انگلیسی های "متمدن" مسلح به کتاب مقدس (و تعدادی کشتی جنگی ، توپ و اسلحه های قدرتمند) به هند و آفریقا سفر کردند تا بومیان جاهل را با فرهنگ غربی (occidentale)  آشنا سازد. کسانی که اشتیاق کافی برای اصلاح فرهنگی بریتانیای کبیر(و همینطور بلژیکی ، فرانسوی ، هلندی و آلمانی) از خود نشان نشان ندادند ، به سرعت بوسیله  زور سرنیزه " آموزش " یافتند.

 امروزه ، سرمایه داران کاملاً از نظر روحی متفاوت هستند. آنها با شواهدی از یک بحران عمومی در سیستم خود روبرو هستند ، انبوه عدم اطمینان و بدبینی را تجربه می کنند. به نظر نمی رسد که ترانه های قدیمی درباره اجتناب ناپذیری پیشرفت بشر با واقعیت بی رحمانه زمان ما سازگار باشد. صرف کلمه "پیشرفت" لبخندهای بدبینانه بسیاری را برمی انگیزد. و این اتفاقی نیست. مردم در حال درک این مسئله هستند که امروز ، در دهه اول قرن بیست و یکم ، پیشرفت واقعاً متوقف شده است. اما این فقط بن بست سرمایه داری را نشان می دهد ، که مدتها استعداد بالقوه خود را به پایان رسانده و به مانعی هیولایی در مسیر تاریخ بشر تبدیل شده است. تا آن حد - و فقط در آن حد - می توان ایده پیشرفت را انکار کرد.

این اولین بار نیست که با چنین پدیده هایی روبرو می شویم. در طی انحطاط طولانی که مقدم بر سقوط امپراتوری روم بود،  بسیاری معتقد بودند که پایان جهان در حال نزدیک شدن است. این ایده به ویژه در طلوع عصر مسیحی بارزتر بود : ایده ای که کل کتاب مکاشفه ( آخرالزمان ) را احیا می کند. مردم واقعاً معتقد بودند که جهان در حال پایان است. در حقیقت ، آنچه در حال پایان یافتن بود ، یک سیستم اقتصادی - اقتصادی معین بود - یعنی سیستم برده داری، که به محدوده  نهایی خود رسیده و دیگر قادر به توسعه نیروهای تولیدی خود همانطور که در گذشته به انجام میرسید ، نبوده است.

پدیده مشابهی را می توان در اواخر قرون وسطی مشاهده کرد: ایده پایان جهان درآن زمان  بسیار رایج بود. مردم به طور دسته جمعی فرقه های پرچم داری را که از اروپا عبورمی‌ کردند ، پیروی کردند. این فرقه ها خود را شکنجه می‌کردند تا قبل از قضاوت آخرزمان گناهان بشریت را جبران کنند. در اینجا نیز آنچه رو به پایان بود نه جهان بلکه نظام فئودالی بود که تمام پتانسیل تاریخی خود را به پایان رسانده بود و سرانجام توسط طبقه رو به رشد سرمایه داران سرنگون شد.

این واقعیت که یک سیستم اقتصادی - اجتماعی درپروسهٔ ' پیشرفت ' خود گسترش می‌ یابد و به یک نیروی ارتجاعی که مانع توسعه بشریت می شود تبدیل می گردد ، اما نمیتوان به این نتیجه رسید که مفهوم "پیشرفت" بی معنی است. این اشتباه است که بگوییم هرگز پیشرفتی حاصل نشده است (از جمله در سرمایه داری) و همچنین بگوییم هیچ پیشرفتی در آینده حاصل نخواهد شد - یعنی وقتی سرمایه داری از بین خواهد رفت. بنابراین ، به نظر می رسد که یک ایده به ظاهر معقول ، در واقع یک دفاع مبدل از سرمایه داری در برابر سوسیالیسم باشد. کوچکترین امتیاز دادن به آن به معنای حرکت از موضع انقلابی به موضع ارتجاعی است.

 

ماتریالیسم تاریخی

 

جامعه دائماً در حال تحول است. دانش تاریخ تلاش می کند تا این تغییرات را فهرست بندی و درک کند. اما قوانینی که بر تحولات تاریخی حاکم هستند چیست؟ آیا چنین قوانینی حتی وجود دارد؟ در غیر این صورت ، پس تاریخ بشر کاملاً نامفهوم خواهد بود ، همانطور که گیبون و هنری فورد فکر می کردند. با این حال ، مارکسیست ها از این طریق به تاریخ نزدیک نمی شوند. همانطور که قوانین حاکم بر تکامل زندگی قابل توضیح است ، انطور که ما واقعاً بوده آیم - توسط داروین ، و اخیراً با پیشرفت سریع ژنتیک - ، به همین ترتیب تکامل جوامع بشری قوانین خاص خود را دارد، که اولین بار توسط مارکس و انگلس توضیح داده شد.

کسانی که وجود قوانین حاکم بر توسعه جوامع بشری را انکار می کنند ، هرگز از نظر اخلاقی و ذهنی به تاریخ نزدیک نمی شوند. آنها مانند گیبون ، اما بدون استعداد خارق العاده او ، سر خود را به تماشای بی پایان خشونت ، "غیرانسانی انسان نسبت به انسان" و ... تکان می دهند. به نظر می رسد بیشتر شبیه سخنرانی کشیش است تا برداشت علمی از تاریخ. اما ما به یک رویکرد منطقی و نه یک خطبه نیاز داریم. در مجموعه واقعیت های  پراکنده و دور افتاده ، باید روندهای اساسی ، انتقال از یک سیستم اجتماعی به سیستم دیگر و نیروهای محرک اساسی را که این انتقال ها را تعیین می کنند ، تشخیص دهیم.

با استفاده از روش های ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ ، به نظر می رسد که تاریخ بشر قوانین خاص خود را دارد و بنابراین می تواند به عنوان یک فرایند درک شود. ظهور و سقوط سیستم های مختلف اقتصادی - اجتماعی را می توان از نظر توانایی یا ناتوانی در توسعه ابزار تولید - و بنابراین گسترش افق فرهنگ بشری و تسلط آن بر طبیعت - توضیح داد.

مارکسیسم معتقد است که میلیونها سال رشد انسان نمایانگر  'پیشرفت ' است. اما وی می افزاید که این امر برخلاف تصور ویکتوریایی ها ، که تصوری مبتذل و غیر دیالکتیکی از تاریخ داشتند ، هرگز در خط مستقیم رخ نداد. پیش فرض اساسی ماتریالیسم تاریخی در این ایده نهفته است که توسعه نیروهای مولد ، در آخرین مرحله ، نیروی محرکه تاریخ است. این نتیجه از اهمیت بالایی برخوردار است زیرا به تنهایی ما را قادر می سازد برداشت علمی از تاریخ را توسعه دهیم.

قبل از مارکس و انگلس، اکثر مردم تاریخ را به عنوان مجموعه ای از وقایع غیر مرتبط - یا به اصطلاح فلسفی ، مجموعه ای از تصادفات مشاهده می کردند. هیچ توضیح کلی درباره روند تاریخی ارائه نشده است: تاریخ از هیچ قانون ذاتی پیروی نمی کند. با توجه به این دیدگاه ، تنها نیروی محرکه باقی مانده در تاریخ عمل افراد است - به عبارت دیگر ، " بزرگان ".

به عبارت دیگر ، ما با برداشت ایده آلیستی و ذهنی گرایانه از روند تاریخی روبرو هستیم. این دیدگاه سوسیالیست های آرمانشهر بود که علی رغم ارتباط زیاد انتقادها با نظم اجتماعی موجود ، در درک قوانین اساسی تکامل تاریخی ناکام ماندند. از نظر آنها ، سوسیالیسم فقط در حد یک " ایده خوب" بود ، به عبارت دیگر چیزی که می توانست هزاران سال پیش مانند فردا صبح به آن فکر کرد. و بنابراین ، اگر بشر هزار سال پیش به این فکر می کرد ، از بسیاری از مشکلات اجتناب می کردیم!

 مارکس و انگلس بودند اولین کسانی بودند که توضیح دادند که آخرین مرحله تمام تکامل بشریت به توسعه نیروهای مولد آن بستگی دارد. بنابراین آنها مطالعه تاریخ را برپایه مطالعه  علمی قرار دادند : زیرا اولین شرط یک علم ، امکان فراتر رفتن از موارد جزئی برای شناسایی قوانین کلی است.

مسیحیان اولیه کمونیست بودند ، گرچه کمونیسم آنها از نوع اتوپیایی بود، بر اساس مصرف و نه تولید. اما این اشکال اولیه کمونیسم به جایی نرسید و نمی توانست به جایی برسد، از آنجا که سطح توسعه نیروهای تولیدی در آن زمان اجازه ظهور کمونیسم واقعی را نمی داد.

اخیراً برخی محافل روشنفكری " چپ " این ایده را گرامی داشته اند كه ' پیشرفت ' تاریخی وجود ندارد. این روندها تا حدی نشان دهنده واکنش سالم نسبت به نوع امپریالیسم فرهنگی و " مرکز گرایی اروپا " است که در بالا بحث شد. این روشنفکران اروپایی به ما می گویند که همه فرهنگ ها یکسان هستند. از این طریق ، آنها احساس می كنند كه اندكی غارت و كشتارهای منظمی را كه نیاكان ما در مورد مردم استعمار پیشین انجام داده اند ، جبران می كنند – غارتها و كشتارهایی که  امروزه با لباسهای مبدل مختلف ادامه دارد.

قصد این افراد بدون شک قابل ستایش است ، اما نظریه های آنها نیز کاملاً نادرست نیستند. اول ، توجه داشته باشید که صدها میلیون مظلوم در آفریقا ، آسیا و آمریکای لاتین صرفا با آگاهی از  اینکه روشنفکران اروپایی فرهنگ های باستانی خود را دوباره کشف کرده اند و آنها را بسیار مورد توجه قرار می دهند ، سود زیادی نخواهند برد. حرکات نمادین و رادیکالیسم اصطلاحی نمی توانند جایگزین مبارزه واقعی علیه امپریالیسم و ​​سرمایه داری شوند. و برای پیروزی این مبارزه باید آن را بر پایه های محکم قرار داد. بنابراین اولین شرط موفقیت در یک مبارزه شدید در دفاع از ایده های مارکسیسم نهفته است. که خود در اثبات حقیقت و مبارزه با انواع تعصبات نژادپرستانه و امپریالیستی ضروری است. اما در مبارزه با یک ایده نادرست  باید مراقب بود که در افراط و تفریط پیش نرفت ، زیرا ، یک ایده درست ممکن است نادرست جلوه ‌کند.

تاریخ بشر یک خط شکسته برای ' پیشرفت ' نیست. دارای خطوط صعودی و خطوط نزولی است. مواردی وجود داشته که به دلایل مختلف ، جامعه عقب نشینی کرده ، ' پیشرفت '  متوقف شده و تمدن و فرهنگ تضعیف شده است. این امر در اروپا پس از سقوط امپراتوری روم ، در طی آنچه انگلیسی ها "عصر تاریک " می نامند، وجود داشت. اخیراً، برخی از جریان های فکری تاریخ را به گونه ای بازنویسی کرده اند که بربرها را در پرتو مطلوب تری نشان دهند. این "علمی تر" یا "عینی تر" نیست ، بلکه فقط کودکانه است.

 

چرا و چگونه مسئله نادرست را مطرح نکنیم

 

اخیراً یک کانال تلویزیونی انگلیسی برنامه ای سه قسمتی به نام ' بربرها ' (The Barbarians) را پخش کرد. این اثر توسط ریچارد رودگلی ، مردم شناس و نویسنده تمدن های گمشده عصر حجر ارائه شد. پس از دیدن قسمت دوم ، اختصاص داده شده به آنگلها و ساکسونها (انگلوساکسونها)، قبایل ژرمنی که به جزایر انگلیس حمله کردند ، فکر می کنم فهمیدم تز اصلی ریچارد رودگلی چیست. ایده او این است که مهاجمان جامعه متمدن تری را نسبت به جامعه تسخیر شده خود پشت سر گذاشتند. و او توضیح می دهد: ' ویژگی برده داری امپراتوری روم با جامعه عادلانه تری جایگزین شد که در آن کار و صنایع دستی مورد تشویق و ارزش قرار می گرفت."

مردم وبه طور کلی انگلستان ، روم را جامعه ای بسیار متمدن تصور می کنند که قبایل مهاجمان 'بربر' آن را وحشیانه ویران کردند. اما اینطور نیست ، رودگلی توضیح می دهد : " در سفر من برای درک آن زمان ، من کشف کردم که بسیاری از چیزهایی که در ریشه های خود دارای ارزش هستند، ، نه در تمدن روم ، بلکه در جهانی که بربرها بر روی آنها بنا کردند. ویرانه های امپراتوری روم."

رودگلی کشف حیرت انگیزی کرد : ساکسون ها می دانستند که چگونه کشتی بسازند –  وتند آب آبشار برای بازار!  وی اضافه می کند که بربرها صنعتگری چشمگیری را به همراه آوردند. او توضیح می دهد ، "مهارت های آنها بسیار زیاد بود. به عنوان مثال به جواهرات یا حتی کارهایشان روی فلز و چوب نگاه کنید. اما رومی ها می دانستند که چگونه کشتی بسازند - و همچنین جاده ها ، قنات ها ، شهرها و موارد دیگر. اما به نظر نمی رسد که رودگلی به جزئیات توجه کرده باشد : همه این شگفتی های تمدن روم توسط بربرها نابود شده و یا مورد غفلت قرار گرفتند ، که منجر به افت فاجعه ای تجارت و افت شدید سطح توسعه نیروهای مولد و فرهنگ گردیده است.

او مشتاقانه سخنان شمشیر ساز معروف هکتور کول را نقل می کند: ' شمشیر سازان ساکسون متخصص بودند. آنها 600 سال قبل از ژاپنی ها اسکلت و قطعا ت چوبی شکل داده شده، ساختند ". این غیرقابل توصیف است. همه قبایل بربر ان زمان در امور نظامی تبحر داشتند و دفاع روم را سوراخ میکردند مانند یک تیغ داغ که کره را به دونیم می‌کند. رومیان امپراتوری متاخر حتی تقلید از برخی روشهای وحشیانه نظامی بربرها را آغاز کردند. به ویژه آنها کمانهای کوتاه  را که هونها [۲] کامل کرده بودند ، به کار گرفتند. اما هیچ یک از اینها ثابت نمی کند که بربرها در سطحی از توسعه فرهنگی قابل مقایسه با رومیان بوده اند ، بسیار کمتراز سطحی بالاتر.

رودگلی در ادامه توضیح می دهد که پهلو گیری و پیاده شدن  آنگلها و ساکسونها در انگلستان یک حمله گسترده توسط رهبران نظامی نبوده است. برعکس ، این فقط مسئله گروه های کوچک مسالمت آمیز بود که برای جستجوی سرزمین های جدید آمده بودند. در اینجا ، انسان شناس تلویزیونی ما پدیده های مختلف را با یکدیگراشتباه می گیرد. بی تردید بربرها به دنبال سرزمین های جدیدی بودند که در آن مستقر شوند. مطمئناً دلایل مختلفی وجود دارد که مهاجرت های گسترده قرن پنجم را توضیح می دهد. برخی معتقدند که تغییرات آب و هوایی باعث افزایش سطح دریا تا هلند و شمال آلمان شده است و این مناطق را غیرقابل سکونت کرده است. یک توضیح کلاسیک تر تاکید می کند که مهاجران تحت فشار قبایل شرقی بودند. حقیقت بدون شک در ترکیبی از این عوامل و عوامل دیگر است. به طور کلی، علل این نوع مهاجرت جمعی ممکن است تصادفات تاریخی باشد. اما آنچه مهم است نتیجه تاریخی است. و این چیزی است که مورد سئوال است.

اولین تماس بین رومیان و بربرها لزوماً ماهیت خشونت آمیزی نداشت. تجارت قابل توجهی برای قرن ها در امتداد مرز شرقی امپراتوری توسعه یافت و منجر به رومی شدن تدریجی قبایل ساکن در این نزدیکی شد. بسیاری از آنها در خدمت لژیون رومی مزدور شدند ، که گاهی اوقات آنها را به طور کامل ادغام می کردند. آلاریک [۳]، اولین سردار گوتیک که وارد رم شد ، فقط یک سرباز سابق رم نبود : او مسیحی بود (گرچه از نوع آریایی بود). همچنین مسلم است که اولین ساکسون هایی که وارد بریتانیای کبیر شدند تجار، مزدوران و شهرک نشینان اهل مسالمت بودند. این امر به روشنی نشان می دهد که آنها پس از خروج لژیونهای رومی توسط " پادشاه " ورتیگنر (رومانیزه)به انگلیس دعوت شدند.

اما در این مرحله است که تجزیه و تحلیل رودگلی شروع به شکستن می کند. این نکته را کاملاً فراموش می کند که روابط تجاری بین ملل متمدن و بربرها به طور مداوم با دزدی دریایی ، جاسوسی و جنگ تکمیل می شود. معامله گران بربر به نقاط قوت و ضعف کشورهایی که با آنها در تماس بودند توجه زیادی داشتند. در اولین نشانه ضعف ، روابط تجاری "مسالمت آمیز" با اقدامات باندهای مسلح متخصص در غارت و فتح جایگزین شد. فقط کافی است عهد عتیق را بخوانید تا ببینید دقیقاً این نوع رابطه است که بین قبایل نیمه کوچ نشین اسرائیلی و کنعانیان آن روز وجود داشت ، که به عنوان مردمی متمدن شهری ، در سطح توسعه بالاتری قرار داشتند.

این ایده که سطح توسعه فرهنگی رومیان از بربرها بیشتر بود را می توان با این واقعیت نشان داد : در حالی که بربرها موفق شدند امپراتوری روم را فتح کنند ، در واقع به سرعت جذب تمدن روم شدند و حتی زبان خود را به نفع گویش های لاتین رها کردند. بنابراین ، فرانک ها ، که نام خود را به فرانسه بیان میکردند ، یک قبیله ژرمن بودند که به زبان مربوط به آلمانی مدرن صحبت می کردند. همین امر در مورد قبایل ژرمن که به اسپانیا و ایتالیا حمله کردند اتفاق افتاد.

به نظر می رسد یک استثناء قابل توجه در این قاعده وجود دارد: آنگل ها و ساکسون هایی که به بریتانیا حمله کردند توسط افراد پیشرفته سلتهای رومی و بریتانیایی جذب نشدند. در واقع ، زبان انگلیسی اساساً یک زبان آلمانی است (اگرچه عناصر فرانسوی، بعداً ، در قرن 11 به آن اضافه شد). در زبان انگلیسی ، تعداد کلمات با منشا سلتی ناچیز است ، در حالی که اسپانیایی به عنوان مثال تعداد زیادی کلمه با منشاء عربی دارد (اعراب از سطح فرهنگی بالاتری نسبت به مسیحیان اسپانیایی زبان که آنها را فتح کرده بودند ، برخوردار بودند.) تنها توضیح برای " استثناء " درباره انگلیس در این واقعیت نهفته است که بربرهای آنگلوساکسون (که آقای رودلی دوست دارد آنرا صلح آمیز ستایش کند) سیاست نسل کشی را علیه سلت ها ، که سرزمین های آنها را در پی جنگ خونین فتح کردند ، به اجرا در اوردند.

 

پایان بخش اول

 La barbarie, la civilisation et la conception marxiste de l’histoire

La révolution ; PCF france

17 juillet 2002

Alan Woods

 

زیر نوشت :

 

*آلن وودز؛ آلن وودز متولد 23 اکتبر 1944 در سوانسی ، ولز ، نظریه پرداز و فعال بریتانیایی تروتسکیست است.  وی به عنوان نماینده اصلی گرایش بین المللی مارکسیستی (TMI) شناخته می شود ، سازمانی که او با تد گرانت تأسیس کرد و فعالان آن را تشویق می کند تا به سازمان های مزدبگیر انبوه به منظور ترویج اندیشه های مارکسیستی در درون آنها (اتحادیه ها و احزاب سیاسی) بپیوندند.

۱) تعادل های منقطع یا نقطه‌ای: تعادل منقطع یا نقطه‌ای نظریه‌ای در زیست شناسی فرگشتی است که می‌گوید، اکثر گونه‌های جانوری تغییرات تکاملی خالص اندکی در تاریخ زمین شناسی خود نشان می‌دهند؛ و تغییر تکاملی عظیم منحصر به زمانی است که یک گونه جانوری به دو گونه مجزا شاخه شاخه می‌شود. این نظریه (که در واقع در برابر نظریه تحول تدریجی داروین قرار دارد) توضیح می‌دهد که پیدا نشدن فسیل‌های حد واسط، نفی‌کننده خویشاوندی جانداران با یکدیگر نیست. (ویکیپدیا)

۲) Huns، هون‌ها یا هون‌های زرد اتحادی عشایری از اقوام مختلف بودند که در سده‌های چهارم و پنجم میلادی به سوی غرب مهاجرت کرده و در موازات آمودریا کوچ‌نشین‌هایی تأسیس کردند. (ویکیپدیا)

3) آلاریک،  الریک ؛ پادشاه ویزیگوتها از ۳۹۵ تا ۴۱۰ بود. او نخستین فاتح ژرمنی رم محسوب می‌شود و حمله او به این شهر در ۴۱۰ سرآغازی بود بر شروع زوال امپراطوری غربی. ( ویکیپدیا)

منبع:پژواک ایران