دوزخیان شهر اشرف
شرح خاطرات تلخ و ناگوار فاجعه 73 در سازمان مجاهدین 

جمال عظیمی

مقدمه:

می‌بخشیم ولی فراموش نمی‌کنیم و در گزارش به مردم، هر چند با تأخیر ؛ هرگز کوتاه نمی آئیم، تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.

پس از پیروزی انقلاب در سال 58 بطور حرفه ای به سازمان مجاهدین پیوستم. در سال 60 دستگیر و 2 سال در زندان دیزل آباد کرمانشاه زندانی بودم. پس از آزادی به فعالیتهای مخفی در هسته های مقاومت ادامه داده  تا این که در سال 64 از طریق رادیو به سازمان ارتباط گرفتم و به کردستان ایران رفته و به مجاهدین پیوستم و به مدت 20 سال در عراق همراه مجاهدین در اشرف و پایگاه های مختلف سازمان بودم.

یک سال پس از سرنگونی صدام حسین از کمپ اشرف فرار و به تیف (کمپ آمریکائیها ) رفتم. 2 سال و 7 ماه آنجا بودم و سپس به کردستان عراق رفتم و در تابستان 1387 (اگوست 2008 ) به اروپا رسیدم.

بعنوان یک رزمنده‌ی سابق راه آزادی می‌خواهم مطالبی را با مردم در میان بگذارم. از آن‌جایی که به تعهدات اخلاقی، وجدانی و پرنسیپ‌های مبارزاتی و مردمی پای‌بند هستم می‌کوشم با تسلط بر خشم و رعایت حقوق شخصی دیگران و فارغ از هر گونه شائبه‌ی اغراق و افراط و انتقام گیری به روشنگری بپردازم تا درس عبرت و تجربه ای برای نسل‌های آینده‌ی میهنم باشد .

در این یادداشت می‌کوشم تجاربی بسیار تلخ و دردناک و سهمگین از پروسه‌ی سقوط و انحطاط سیاسی، ایدئولوژیک، تشکیلاتی و اخلاقی جریانی که روی موج خون، اعتماد و اعتقاد مردم و نسل شوریده و پاکباز انقلاب ضدسلطنتی 57 سوار شد را بیان کنم.

متأسفانه رجوی در مقام رهبر عقیدتی و مالک جان و مال و ناموس مجاهدین برای ارضای عطش سیری ناپذیر و بیمارگونه‌‌اش برای کسب قدرت و حاکمیت، در یک رقابت شیطانی با شخص خمینی، بطور جنون آمیزی، دست به هر کاری زد و در این راه هر جنایت، خیانت، وطن فروشی و بازی کثیف سیاسی، برایش مشروع و بلامانع بود.

وی در این راه بطور شگفت انگیزی در شقاوت و انحطاط  همه جانبه، مرزهای ضد انقلابی و ضد مردمی را درنوردید بطوری که در تاریخ معاصر ایران، هرگز نه دیده و نه شنیده شده است!

متاسفانه رجوی با لوث و لجن مال کردن تمامی مفاهیم ، ارزشها، و پرنسیپهای مبارزاتی و انقلابی ، فرهنگ و ادبیات جدید و شومی خلق کرد که تاریخ و ملت بزرگ و آگاه ایران، و همچنین نسل جدید، از آن بعنوان رجس و پلیدی این مرحله از تاریخ یاد خواهند کرد. او پا به پای رژیم آدمخوار خمینی به سرکوب بهترین جوان‌های میهن پرداخت. اگر خمینی در حاکمیت و برای حفظ آن دست به جنایت می‌برد او در موضع به اصطلاح اپوزیسیون و با برخورداری از حمایتهای بی دریغ یکی از سرکوبگرترین نظامهای منطقه، و در همکاری تنگاتنگ و همه جانبه با دستگاه مخوف امنیتی استخبارات صدام به سرکوب اعضای ناراضی مجاهدین پرداخت. و به صراحت اعلام کرد هر کس به هر دلیلی نمی خواهد در مناسبات سازمان بماند بایستی 2 سال در زندانهای رجوی بگذراند و 8 سال نیز شرایط غیرانسانی زندان ابوغریب را تحمل کند و چنانچه طی این مدت جان سالم به در برد با اسیران جنگی ایران مبادله شود.

 

داستان و فاجعه 73، لکه ننگی ابدی بر پیشانی رجوی و باند تبهکار و مافیائی حاکم بر فرقه :

چون طرح سرکوب بسیار بزرگ بود رجوی بایستی با حساب شدگی و برنامه ریزی بزرگتری وارد آن میشد، چرا که شکنجه‌گران و آدمکشان بایستی توجیه می‌شدند، سناریو‌ها تهیه می‌شد و سپس زندان‌ها آماده می‌شدند و پشتیبانی صنفی و تدارکاتی صورت می‌گرفت.

روزی به دستور خواهر زرین که اسم اصلی او را فراموش کرده ام، همه را به سالن غذاخوری فراخواندند (اگر اشتباه نکنم در آن زمان من در قرارگاه 11 محور 7 بودم.)

 همه در سالن غذاخوری که در مجاورت پی-جی 11 بود جمع شدیم. در چهره‌ی همه یک نوع اضطراب و نگرانی مشاهده میشد. سکوت نسبی در سالن حاکم بود، انگار نوعی احساس بد به همه دست داده بود.

خواهر زرین با نفرات همراه خود وارد سالن شد و با دستپاچگی اعلام کرد که سازمان تصمیم گرفته عملیاتهای راهگشائی را شروع کند و برای این منظور یکسری آموزشهائی در نظر گرفته شده که بایستی همه وارد آن شده و آماده‌ی رفتن به داخل، برای عملیاتهای راهگشائی شوند! در ضمن در برنامه‌ی غذائی هم تغییر کیفی داده شده تا بچه ها برای عملیات قویتر شوند. به این ترتیب طرح با این محمل اعلام شد.

سکوت عجیبی بر همه حاکم شده و تقریبا کسی چیزی نمی گفت. همه با حالت بهت و نگرانی همدیگر را نگاه میکردند و بعضا با هم پچ پچ می کردند!

توضیحات زرین که تمام شد همه در حالی که سکوت کامل حاکم بود از سالن خارج شدند ولی طوفانی در دل همه غوغا می نمود و معلوم بود همه‌ی افراد سخت درگیر و گیج و ویج هستند. به طور موقت به سر کارها بازگشتیم.

شب هنگام اسدالله مثنی به داخل قلعه آمد و یواشکی یکی از بچه ها را صدا زده و با خود برد. همان شب دو نفر کمد او را از آسایشگاه منتقل کردند! روال بیرون کشیدن و بردن نفرات به تدریج و به صورت تکی یا دو نفره ادامه پیدا کرد بطوری که قلعه یا همان آسایشگاه ها  طی چند روز، تقریبا خالی شده بود.

قبل از این داستان، من در اثر کارهای بسیار سنگین و پروژه های پشت سر هم مثل جابجائی قرارگاه از محلی به محلی دیگر(طبق روال همیشگی سازمان) و منتقل کردن جعبه های سنگین سلاحها و مهمات و وسائل آسایشگاه ها و.... دچار سیاتیک حاد و شدید کمر و پا شده و به مدت 2 ماه در بیمارستان مرکز 7 بستری بودم و به دلیل خسته شدن در بیمارستان درخواست دادم که مرا به آسایشگاه یکان منتقل کنند. من در حال گذراندن دوران بیماری ام بودم و با عصا و به زحمت تردد میکردم که به این نشست فراخوانده شدم.

با توجه به وضعیت جسمی‌ام اساسا فکر نمیکردم فرستادن به داخل برای عملیات، شامل حال من شود. در هیچ نظام و تشکیلاتی نفر مریضی را که با عصا راه میرود برای هیچ کاری در نظر نمیگیرند. چه رسد به این که برای رفتن به عملیات داخله آموزش ببیند و ...

با این حال نوبت به من هم رسید و چند روز بعد «برادر اسدالله» آمد و من را صدا کرد و گفت خواهر زرین با شما کار دارند! وی ادامه داد من به اتاق ایشان رفته بودم گفتند شما هم آماده شوید تا برای دیدن آموزشهای لازم به مرکز دیگری بروید. من در حالی که بشدت متناقض بودم و اساسا باورم نمیشد با همان عصا و لنگان لنگان به قلعه آمده و وسائلم را جمع کرده و حدود نیم ساعت بعد در جلوی قلعه آماده بودم که اسدلله با یک جیپ لندکروز آمد و مرا به سمت مجموعه ساختمانهای اسکان سابق برد. افراد زیادی به آن‌جا منتقل شده بودند و تعدادی از نفرات در جلوی محوطه‌ی هر ساختمان مشغول آموزشهای مختلف از قبیل رزم انفرادی، مین یابی و نقشه خوانی و.... بودند.!

ماشین جلوی ساختمانی متوقف شد و اسدالله مرا تحویل یکی داد و رفت. وسائلم را داخل کمدی گذاشتم و نفر مربوطه توضیح مختصری داد و برنامه مرا ابلاغ کرد. سپس برای رد گم کنی ما را به کلاس آموزش نقشه خوانی فرستادند.  هر کس چندین بار این دوره ها را دیده بود و به همین دلیل بسیار کسل کننده و باسمه ای بود. همه را با این کلاسها سر‌کار گذاشته بودند کسی انگیزه و رغبتی به آنها نداشت.

در ابتدای ورود، ساختمانها و کلاسها خیلی شلوغ بود و نفرات زیادی در آنجا بودند. کم کم از تعداد نفرات کاسته میشد اما کسی از سرنوشت آن‌ها خبری نداشت!

نگو که دسته دسته نفرات را برای بازجوئی و شکنجه به زندانها و شکنجه گاه ها میبرند. تا اینکه یک شب خواهر مهری علیقلی (یکی از زنان شورای رهبری) من و یکی دیگر از بچه ها (که فعلا به دلائلی از آوردن نام او معذورم چرا که متاسفانه هنوز اسیر فرقه در لیبرتی میباشد.) را صدا کرد و گفت شما آماده شوید که به ستاد داخله میروید!

فردی که ما را قرار بود منتقل کند هادی....(فامیلی او یادم رفته) یکی از کادرهای محافظ رجوی بود که با لحن تندی گفت یالله زود باشید آماده شوید تا حرکت کنیم. برخورد او برای ما عجیب و زننده بود! من و نفر دوم با عجله به آساسشگاه رفتیم و مقداری وسائل فردی را داخل کیسه زباله ریخته و به محلی که جناب هادی مثل میرغضب در کنار یک جیب لندکروز ایستاده بود آمدیم. علیرغم این که جلوی ماشین خالی بود و هوا هم سرد بود ما را پشت جیپ سوار کرد و به سمت خیابان 400 رفت و سپس وارد خیابان 100 شدیم و ماشین روبروی میدان گلها به پی-جی 11 سابق رفت که در آن زمان خالی از سکنه بود.

ما را به اتاقهای ساختمانهای روبرو که زمانی آسایشگاه بود بردند و در یکی از اتاقها که موکت در آن پهن بود انداختند. من و نفر دوم در حالی که هر دو نگران و حالت اضطراب داشتیم شروع به صحبت کردیم. اوضاع و برخوردها عادی به نظر نمی‌رسید می‌ خواستیم بدانیم موضوع از چه قرار است؟

(برای اینکه در جریان ماجرایی که تعریف می‌کنم بارها به نفر دوم اشاره خواهم کرد اسم مستعار علی را برای او انتخاب می‌کنم. به خاطر محضوراتی که دارم از اشاره به نام اصلی او و ... آگاهانه خودداری می‌کنم.) 

من و علی به تبادل نظر در موارد گوناگون پرداختیم. شرایط عادی نبود و همه چیز حکایت از مشکوک بودن قضیه داشت. بحث ما این بود که اگر داستان داخل رفتن واقعی باشد ما هر دو به لحاظ جسمی مشکلات جدی داریم و آن‌ها خود بهتر می‌دانند که ما به لحاظ جسمی توان حمل انبوهی بار و سلاح آن هم در یک مسیر طولانی را نداریم.

از همدیگر می‌پرسیدیم مگر آن‌ها در جریان اوضاع ما نیستند؟ مگر نمی‌دانند ما برای این کار مناسب نیستیم؟

در حالی که به سازمان و رهبری آن اعتماد داشتیم تنها احتمالی که می‌دادیم این بود که می خواهند ما را امتحان کنند که چقدر به سازمان و رهبری وفاداریم! و چقدر آماده‌ی عملیات و جانفشانی هستیم. در این حال و فضا بودیم که علی را صدا کردند و من حدود 20 دقیقه تنها درحالی که یک نوع دلشوره و نگرانی داشتم، نشسته بودم که اسدلله مثنی آمد و مرا صدا کرد و به اتاق کناری برد.

به محض ورود به اتاق، فاضل (اسم اصلی او را نمیدانم ولی فردی تقریبا کوتاه قد و مو بور و چشم آبی بود. مرا کاملا میشناخت و در اشرف و دیگر قرارگاه‌ها همدیگر را زیاد دیده بودیم) را دیدم. در گوشه‌ی اتاق میزی قرار داشت که در دو طرف آن دو صندلی گذاشته بودند. فاضل پشت صندلی ایستاده و با داد و بیداد و فحش و ناسزا خطاب به من گفت شما نفوذی رژیم هستید و سپس برگه ای را جلو من گذاشت و گفت شما بازداشت هستید و این برگه را امضاء کنید!

من با شنیدن این کلمه که شما نفوذی رژیم هستید، انگار که ساختمان را روی سرم کوبیده باشند جلو چشمم سیاهی رفت و تقریبا دیگر تنها شبح فاضل و اسدلله مثنی را میدیدم که مستمر بد و بیراه میگفت و تهدید میکرد که زود باش امضاء کن! من پرسیدم من نفوذی هستم؟ و او با پرخاشگری و توهین تکرار میکرد آری، زود باش امضاء کن!

در آن لحظه به فکرم رسید نکند طبق صحبتهایی که با علی کردیم این هم بخشی دیگری از ریل امتحان و آزمایش ماست که چقدر به سازمان و رهبری وفادار هستیم. در دلم گفتم من که به خودم مطمئن هستم حتماً این حرفها شوخی و بازی است! باورم نمی‌شد با آن همه سابقه و جانشفانی به اتهام نفوذی بودن برای رژیم توسط مجاهدین و در قرارگاه اشرف بازداشت شوم. با خودم گفتم بگذار امضاء کنم ببینیم پرده‌ی بعدی چیست و داستان به کجا ختم میشود؟

پس از امضاء کاغذ سریع اسدالله مثنی با پارچه ای چشم مرا بست و دستم را گرفت و به طرف بیرون ساختمان که خودروئی روشن و آماده ایستاده بود برد. متوجه شدم علی هم به حالت چمباتمه در کف خودرو نشسته است.

دو نفر دیگر در صندلیهای عقب نشسته بودند و با خشونت من و علی را فشار داده و گفتند بخوابید کف ماشین. علی اعتراض کرد کمرم داغون شد یواش! عکس العمل دو نفری که پشت سر نشسته بودند شدید بود.

با حرفهای رکیک و توهین آمیز گفتند خفه شو و حرف نزن!

لندکروز حرکت کرد و برای رد گم کردن چند بار در محوطه دور زده و به راه خودش ادامه داد تا به خیال خودشان ما متوجه نشویم کجا میرویم. من از ابتدای راه اندازی و ساختن قرارگاه اشرف تا آنزمان، در وجب به وجب آن عرق ریخته و عمر و جوانی‌ام را صرف کرده بودم. در انواع و اقسام‌ کارها از ساختمانی گرفته تا جمعی کاری، تحت امر، نظافت و... در گوشه گوشه‌ی آن مشارکت داشتم و زوایای آن را می‌شناختم. می‌دانستم موقعیت خودرو کجاست و به کجا میرود. پس از طی چند خیابان در وسط خیابان 600 به سمت زندان نزدیک لشکر معروف به محسن عباسی یا سوله های سوخته رفته و متوقف شد. من در آنجا از زیر چشم بند خواهر لیلا سعادت (زن سابق تقی زشتی، که در جریان فتنه انقلاب ایدئولوژیک، رجوی اسم وی را به تقی زیبائی تغییر داد) را دیدم که برای تحویل گرفتن زندانیان جدید به جلوی ماشین آمد.

ما را در حالی که یکی دستمان را گرفته بود به سمت داخل ساختمان منتقل کردند و وارد یک سالن بزرگی نمودند. آن‌جا چشم بندهایمان را باز کردند. متوجه شدیم 12 نفر دیگر را قبل از ما آورده اند. در آنجا در کمال تعجب محمد سادات دربندی (عادل) و مجید عالمیان و مختار جنت صادقی و نریمان عزتی را دیدم. باورش برایم سخت بود. عادل و مجید عالمیان با خشونت و تندی همه را به سمت دیوار نموده و دستور دادند به جز لباس‌های زیر همه‌ی لباس‌هایمان را در آوریم و بدون این که به عقب برگردیم لباس‌ها را پشت سرمان بگذاریم.

 

طنز تلخ روزگار را می‌بینید! همرزمان و برادران دیروز به زندانبانان و شکنجه گران امروز تبدیل شده بودند و کسی چه می‌‌داند چه بسا قاتلان فردا باشند.

پس از در آوردن لباسها و گذاشتن آن‌ها پشت سرمان به هر نفر یک دست لباس زندان دادند ودستور دادند بدون آن که برگردیم لباس‌ها را تن‌مان کنیم. سپس هر 6 نفر را به یک سلول یا اتاقی که دستشوئی و روشوئی در آن بود انداختند. برای حمام یک تشت قرمز رنگ هم گذاشته بودند اما اغلب برای اذیت کردن ما آب قطع بود.

حوالی ساعت ۱۲ بود که صدای داد و فریاد شدیدی در داخل سالن به گوش میرسید. معلوم بود چند نفری دارند یکی را کتک میزنند. حدود نیم ساعت این وضعیت ادامه داشت و ما همه با اضطراب و نگرانی گوش میدادیم و هم دیگر را نگاه میکردیم. کسی نمیتوانست حرفی بزند، تا اینکه صدا پس از مدتی خاموش شده و 10 دقیقه بعد در سلول ما باز شد و مختار و عادل یکی را به داخل انداخته و درب را به شدت بستند. همه با ناباوری جلو رفته و با س_چ که تقریبا بیهوش بود مواجه شدیم. بینی و لب و دهان او خونی بود و صورت و زیر چشمهایش کبود شده بود. او را به سختی به کنار اتاق کشیده و به دیوار تکیه دادیم تا حالش بهتر شود. پس از مدتی که مقداری حال او جا آمد پرسیدیم چرا تو را میزدند؟

در حالی که به سختی حرف میزد گفت میگفتند مزدور لباسهایت را در بیاور. من قبول نمیکردم و به زور و کتک از تنم در آوردند. (توضیح: برای پوشیدن لباس زندان ).

برخورد زندانبانها بسیار خشن و همراه با توهین و به کار بردن کلمات رکیک و زننده بود. بارها برادر مجاهد! محمد سادات دربندی همراه مختار جنت صادقی با خشونت درب سلول را باز  و به داخل سلول آمده و در حالی که مختار کلت 16 خور یا برتا را به حالت آماده به سمت نفرات نشانه گرفته بود با فحش و ناسزا به همه میگفت ، بچسبید به دیوار کثافت‌های گاو ، مزدور!

تعدادی از ما که تجربه‌ی زندان خمینی را داشتیم، هرگز به یاد نداشته و نشنیده بودیم که زندانبان یا شکنجه گر با سلاح به داخل سلول بیاید و شروع به تهدید زندانی کند. مگر در شرایطی که بخواهند دست به کشتن زندانیان در داخل سلول بزنند!

به همین دلیل بسیار ترسناک و عجیب و غریب بود و همه نفرات از ترس هیچ عکس‌العملی نشان نمیدادند و رنگ پریده و هاج و واج به برادران مجاهد و مهربان دیروز! نگاه میکردیم.

صدای فریادهای دلخراش از دیگر سلولها به گوش میرسید که معمولا نیمه های شب صورت میگرفت و معلوم بود که دارند افراد را شکنجه میکنند.! شرایط سلول قابل تعریف نبود، به دلیل نبودن تهویه و پنجره‌ای ؛ روزها گرم و شبها سرد بود و با قطع کردن آب، بوی دستشوئی آزار دهنده بود. (برای جلوگیری از استحمام اغلب آب را قطع میکردند.)

وضعیت غذا هم بسیار بد و نامرتب بود و به عمد خارج از وعده های معمولی و دیر اقدام میکردند. بهترین غذا عدس پلو یا کتلت با نان بود که بیشتر کوکو سیب زمینی بود تا کتلت. شرایط سلول قابل تحمل نبود.

برخوردهای خشن و توهین آمیز عادل و مختار به هر بهانه ای تکرار میشد و اگر کسی سئوال میکرد با خشونت جواب رد میدادند. ( مخصوصا عادل).

بعد از 10 یا 12 روز (یادم نیست چند روز) شب هنگام عادل و مجید عالمیان درب سلول را باز کرده و با خشونت گفتند که وسائلتان را جمع کنید و در سمت دیوار بایستید. به همه چشم بند زده و یکی یکی از سلول خارج کردند و در بیرون ساختمان سوار ایفا نموده و چادر پشت را هم بستند و خودروها حرکت کردند.

این بار هم مثل روز اول دستگیری و انتقال از پی-جی 11 .. شروع به  دور زدن در محوطه‌ی قرارگاه اشرف کردند و سپس به خیابان اصلی 600 وارد شده و مستقیم راندند تا در انتهای آن به سمت راست پیچیده و جلوی قلعه محمود قائم شهر یا قلعه 200 متوقف شدیم. نفرات را با خشونت و توهین پیاده کرده و به داخل قلعه بردند.

و در اتاق  اول سمت  راست که معمولا بزرگتر از دیگر اتاق‌ها بودند انداختند.

قلعه 200 و 700 کاملا شبیه هم هستند و همه‌ی اشرفیها از آن مطلع اند و من مدتهای مدیدی در هر دو قلعه زندگی کرده ام و دقیقا آنجا را میشناسم. هر چند بعدها بنا بر ضرورت در همه جای قرارگاه تغییرات زیادی انجام گرفت.

وارد اتاق که شدیم ابتدا همه را به سمت دیوار نگه داشته و سپس چشم بندها را باز و برادران مجاهد! مجید عالمیان و نریمان عزتی دستورات و تذکراتی را دادند و رفتند و درب را بستند.

اینجا بر اساس ظرفیت اتاق، تعداد نفرات بیشتر و در حدود 20 نفر بودیم. اغلب همدیگر را  میشناختیم، چرا که طی سالیان متمادی زندگی و کار و تلاش در آنجا و در جریان مراسمها و نشستهای عمومی ، همدیگر را بارها دیده بودیم و یا دوست صمیمی و نزدیک بودیم.

لحظات اول فضا سنگین بود و کسی چیزی نمی گفت. همه دورتا دور اتاق به دیوار تکیه داده و نشسته بودیم و در دیوار و سقف اتاق و همدیگر را نگاه می کردیم. در قسمت شمال اتاق یک توالت و یک روشوئی و دوشی برای حمام درست کرده و با پنل آنرا از اتاق جدا کرده بودند.

همه به فکر فرو رفته بودند و لابد  همه در عالم رویا، شاهباز زرین بال ذهن را در گذشته ها و رویاهای تلخ و شیرین خود، فارغ از هر قید و بندی به پرواز درآورده و با خود میگفتند خدایا، بی وفائی و جور زمانه را بنگر که ما در دنیای کودکانه خود، چه اندیشه های طلائی و خوابهای خوشی برای مردم میدیدیم و برای تحقق آن سقف زندگی حداکثر 6 ماهه برای خود در نظر گرفته بودیم،(می گویند در مبارزات چریک شهری عمر یک چریک حداکثر 6 ماه است.) اما با چه واقعیتهای تلخ و جفا کاریها و نامردمی‌هائی روبرو شدیم . و تازه معلوم نیست که چه سرنوشتی در انتظار ما هست. زمانی این افکار تلختر و آزاردهنده تر میشد که این جفاکاریها از طرف یاران و مسئولین و فرماندهان والا مقام! صورت میگرفت.

 

شرح این هجران و این خون جگر      کی توان پنهان نمود تا روز دگر

من به یاداولین روزهائی که در سال 65 از سلیمانیه به اشرف آمده بودیم، افتاده بودم. همه‌ی نفرات با چه  شور و شوق وصف ناپذیری مشغول نظافت وآماده سازی محل جدید بودیم. اتفاقا  اولین جایی که نظافت کردیم و راه‌اندازی شد همین قلعه ها بودند. در آن زمان حسین ابریشمچی (برادر کاظم) مسئول ما بود (از سلیمانیه با یک دستگاه هینو با هم به محل جدید آمده بودیم). به محض ورود به دشت بزرگ و خشک و بی آب وعلف اشرف، بچه ها از کاظم پرسیدند برادر کاظم این جا خیلی بزرگ است می‌خواهیم چه کار کنیم ؟ کاظم گفت : نخیر آقا ، سازمان ما خیلی بزرگتر از این حرفهاست !

یادم می آید اولین تضادی که بچه ها در مورد قلعه و اتاقها مطرح کردند این بود که این جا زندان است و ما یاد زندانهای رژیم می افتیم و دلمان میگیرد! بچه ها درست میگفتند، قلعه‌ها زندان پادگان سپاه دوم عراقیها بود  که اتاقهائی با سقف بلند داشت. هر اتاق 2 پنجره‌ی کوچک نزدیک سقف و ۲ پنجره متوسط در کنار درب ورودی و جلوی اتاق داشت. پنجره‌ها با میله های فلزی قطور جوشکاری شده بودند.

داخل اتاقها بسیار کثیف و پر از آشغال ومدفوع انسان و گرد و خاک بود و بوی بد میداد.

ما نمی‌دانستیم که این اتاقها  روزی زندان خودمان خواهد شد و در آن‌‌ها به بند کشیده خواهیم شد. حالا چشم خود و ناباورانه این حقیقت تلخ را مشاهده می کردیم.

روزها از بصورت عادی از پی هم می‌گذشت و ما هم‌چنان در حبس برادران بودیم. هیچ‌یک از ما جز مبارزه با رژیم و گذشتن از جان و مال و خانمان هیچ جرمی مرتکب نشده بودیم. اغلب بچه ها از وضعیت پیش آمده در حالت گیجی و دلهره و اضطراب به سر می‌بردند و به دنبال حل این معما بودند که چه اتفاقی افتاده و دلیل این کارها چیست؟

بچه‌ها گاهی از کسانی که بیشتر اعتماد داشتند سئوال می کردند که موضوع چیست. کسی پاسخ روشنی برای این سؤال نداشت. بعد از چندی بردن تک نفره بچه ها شروع شد و هر چند روز یکی از بچه ها را از پیش ما میبردند. فضای ابهام و سئوال همراه ترس و نگرانی بین نفرات بیشتر و بیشتر میشد. این شرایط به لحاظ روحی و روانی برای همه بسیار سنگین بود و در چهره و رفتار نفرات مشهود بود.

تقریبا یک هفته از بردن نفر اول نگذشته بود که (برای رعایت مسائل امنیتی بیشتر برای نفراتی که هنوز در لیبرتی و در چنگال فرقه اسیر هستند و مسائل دیگر از بردن اسامی نفرات معذورم ) درب اتاق باز شد و او که به سختی راه میرفت وارد شد. خدای من، چه می دیدیم؟ آیا این همان.... فلانی است؟

سوگند به خون و روح تمامی یاران عزیزم که طی سالهای 60 -62 و بعد از آن در زندانهای رژیم، دژخیمان  خمینی هر شب از کنار ما بیرون می کشیدند و به جوخه‌‌ی اعدام می‌بردند ذره‌ای اغراق نمی‌کنم.

هنوز گرمای گونه‌های گر گرفته و لبهای تب دارشان را که در لحظه های وداع، برای آخرین بار میبوسیدیم احساس می‌کنم.

در کنار پنجره های مشرف به میدان اعدام، با نفس های حبس کرده در سینه، در انتظار آخرین فریادهایشان قبل از تیرباران می‌شدیم، اغلب شعارهایشان در آخرین دم حیات «مرگ بر خمینی، درود بر رجوی، و زنده باد آزادی»  بود.

در سلول اشرف در تنهایی خودم گذشته را مرور می‌کردم. یادم می‌آمد با شنیدن فریاد بچه‌ها هنگام اعدام با آن‌ها عهد و پیمان می‌بستیم که راه و آرمانشان را ادامه داده و تا به سر منزل مقصود رسیدن آن که همانا آزادی مردم ایران و برابری و عدالت اجتماعی بود از پای ننشینیم! و ما حالا در زندان رجوی که همه‌ چیزمان را به پای او ریخته بودیم اسیر بودیم.

میدیدیم که چگونه و چه طور به همه‌ی آن خونها و جانهای پاک و اعتماد و آرمانهای والای آنها خیانت شده و لگد مال می شوند. این برای من و دیگران از هر درد و رنجی دردناکتر و در عین حال شگفت انگیزتر بود. پاسخی نداشتیم که این همه ظلم و ستم برای چیست؟

در زندان خمینی، نمونه های زیادی از شکنجه و آش و لاش شدنهای پاهای بچه ها را به چشم دیده بودم. در اثر ضربات کابل و شلاق، گوشت و پوست پاها ریخته و به استخوان پا رسیده بود اما سوگند می‌خورم صحنه‌ی شکنجه‌ی وحشتناک دوستانم را که در زندان رجوی میدیدم برایم باور کردنی نبود. اصلا نمیشد مقایسه کرد.

سوگند به خدا صحنه‌ی بسیار وحشتناکتری بود!

ما در وحله اول نفر شکنجه شده را نشناختیم. سر و صورت، چشمها و لبها ....چنان ورم کرده و سیاه شده بود که وی قابل شناسائی نبود! پاها چنان ورم کرده و سیاه بود که نمی‌توانستیم باور کنیم چنین بلایی را بر سر پای دوستمان آورده‌اند. پاها به اندازه‌ی بالشت ورم کرده بود و خون مردگی همه‌ی جای آن را پوشانده بود. این همه بی‌رحمی قابل فهم نبود. اگر به چشم خودم نمی‌دیدم باورش برایم تقریباً غیرممکن بود.

در نگاه اول کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. از آن‌جایی که هم یگانی من بود با یکی دیگر از بچه ها به او نزدیک شدیم و در کنارش نشستیم. از او پرسیدیم چرا این بلا را سرت آورده اند؟ اول میترسید چیزی بگوید. پس از آن‌که او را دلداری دادیم در اثر اصرار ما شروع به صحبت کرد و گفت از من به زور می‌خواستند بپذیرم که مزدورم و به این دروغ اقرار کنم. اتهامات زیادی را جلویم گذاشتند که بایستی آن‌ها را تأیید می‌کردم.

پرسیدیم چه کسی بود تو را شکنجه داد؟ با درد جانگاهی گفت 3 -4 نفر بودند. مرا به صندلی بسته بودند و از هر طرف میزدند و بیشتر «برادر حکمت» (حجت بنی عامری ) می زد و «برادر مجید عالمیان» و مختار و نریمان هم میزدند.

پرسیدیم با چه وسیله‌‌ای میزدند ؟ گفت با چوب، با کابل و «برادر حکمت» بیشتر با دم پائی میزد.

پرسیدیم داد و بیداد نمی کردی؟ گفت روی دهنم را با پارچه محکم بسته بودند و هر چه فریاد میزدم صدا در نمی آمد. گریه میکردم و با چشم اشاره میکردم ولی توجه نمی کردند و فحش میدادند و میزدند!

به نظرم برای زهر چشم گرفتن از بقیه او را با این حالت به داخل بند فرستاده بودند و البته تاثیر خود را گذاشته بود. بچه‌ها خیلی ترسیده بودند و سکوت خاصی به بند حاکم شده بود. هر کس فکر میکرد که فردا ممکن است نوبت او باشد.

روزهای بعد علی و چند نفر دیگر را بردند و ما منتظر بودیم که کی نوبت ما خواهد شد و...؟ اما ما سعادت آنرا نداشتیم که از الطاف «برادران مجاهد» خود بهره مند شویم.!

در مورد اینکه چرا همه را برای شکنجه نبردند من از سیاست و برنامه آنها خبر ندارم ولی در مورد خود من فکر می‌کنم به دو دلیل شکنجه جسمی صورت نگرفت.

۱ – شاید به دلیل اینکه من در روز اول وقتی دستور دادند پای ورقه را امضاء کنم این کار را انجام دادم و نیازی نمی‌دیدند.

2- به دلیل مریضی من که از روی تخت بیماری مرا به زندان منتقل کرده بودند. من به دلیل درد شدید پا و سیاتیک، دارو و قرصهای مسکن مصرف می کردم. در سلول هم مستمر پی گیری می کردم که من درد دارم و داروهای مرا بیاورید اما توجهی نمیکردند. عاقبت پس از مدت‌ها برخورد مستمر و گفتگو با نگهبان‌های متعدد بالاخره روزی مختار در سلول را گشود و داروهایم را به من داد.

به نظرم اگر امکانش را داشتند همه نفرات قرارگاه را وارد داستان 73 می‌کردند. اما ظاهراً تشکیلات توان ورود بیشتر به این داستان را نداشت. 

نمی‌دانم دقیقاً چند نفر را در پروسه‌ی «رفع ابهام» به زندان‌های رجوی منتقل کردند. بعد از اتمام قضیه آمارهای متفاوتی بین بچه‌ها مطرح می‌شد ولی اغلب تعداد ۷۰۰ نفر را تأیید می‌کردند.  

من از حساب و کتاب رجوی خبر ندارم که چرا و به چه دلیل و بر اساس چه معیاری این 700 نفر انتخاب شده بودند. ولی میشود گفت این عده احتمالاً برای نسق گیری و خاموش کردن هر صدای مخالفی در تشکیلات و جلوگیری از گسترش نارضایتی ها و انتقادات و تناقضات خطی و استراتژیکی و سیاسی که اعضاء مستقیما به خود رجوی داشتند و حاکمیت او را تهدید می کرد انتخاب شده بودند. ظاهراً از هر کسی که فاکت نارضایتی و انتقاد و اعتراضی دیده بودند، زیر ضرب بردند تا صدای هر مخالفی را در نطفه خفه کنند.

اما نکته‌ای که قابل تامل بود اینکه رجوی حتی از قدیمی ترین و مورد اعتمادترین افراد خود مثل «آقا» (مجید معینی که از خود رجوی لقب قهرمان مقاومت در برابر شکنجه های ساواک را به او داده بود) نگذشت و تعدادی از زنان «شورای رهبری» دوره اول را هم وارد این پروسه کرد تا به زنان شورای رهبری این پیغام را بدهد که مصیبت زندان و شکنجه می‌تواند دامن هر کس را بگیرد.

چه کسی باور می‌کرد «آقا» و یا اولین اعضای «شورای رهبری» نفوذی رژیم باشند؟ 

خروس بی محل

پشت دیوار بند ؛ یعنی در داخل حیاط قلعه، هر شب بعد از ساعت 12 خروسی شروع به خواندن می کرد که تا دم دمای های صبح می خواند و نمیگذاشت بخوابیم. اغلب بچه ها از خروس بی محل می نالیدند. چرا که صدای او نمی‌گذاشت بخوابیم . در میان بچه ها شایع شده بود که ضبط صوت است و خروس واقعی نیست و برای اذیت کردن ما گذاشته اند؟ ولی من در این مورد نمی توانم به «برادران مجاهد» تهمت ناروا بزنم که ضبط صوت بود . هر چه بود مزاحم خواب زندانیها بود و اغلب بعنوان خاطره ای تلخ از آن یاد می کردند.

 

ماست مالی و معذرت خواهی ضمنی رجوی از زندانیان

پس از 48 روز که از زندانی شدن ما (نفراتی که در این بند با هم بودیم) می‌گذشت به نفرات بند اطلاع دادند آماده شوید که برای نشست پیش «خواهر سوسن» (عذرا علوی طالقانی) میروید. نمیدانم بقیه نفرات چه مدت قبل دستگیر شده بودند، و در کجا در بند بودند؟ بعداً من از کسانی که در سال ۷۳ به بند کشیده بودند شنیدم که 4 ماه یا بیشتر در زندان بوده اند.

البته کسی باور نکرد به نشست «خواهر سوسن» می‌رویم. همه اعتقاد داشتند نشست رجوی است و تقریبا همه حدس می زدند که داستان تمام خواهد شد.

دوباره به همه چشم بند زده و یکی یکی از بند خارج کردند. در داخل حیاط معلوم بود به غیر از ما نفرات دیگری هم هستند. فاصله بین حیاط و طرف دیگر قلعه را با چشم بند و در حالی که دست هر کس را می گرفتند، طی کردیم.

دست مرا «برادر مجاهد عباس صنوبری» قادر، (خواننده‌ی ترانه سرود ارتش رهائی بود) گرفته و به سمت اتاق مورد نظر راهنمائی کرد تا به مانعی برخورد نکنم. از صدایش او را شناختم. وی نیز مرا خوب می‌شناخت.

به سمت دیگر حیاط که رسیدیم چشم بند را باز کردند و متوجه شدیم که دور تا دور جلوی اتاقها قلعه را با پنل پوشانده‌ و جلو دید را گرفته‌اند.

وارد اتاق کوچکی شدیم که «خواهر سوسن» آنجا بود. به هر کدام از ما یک دست لباس غیرنظامی(شلوار و پیراهن) دادند که بپوشیم. ما از سمت دیگر قلعه خارج و سوار ایفا هایی که آماده بودند شدیم. پشت ایفا را هم با چادر کاملا بسته بودند که بیرون دید نداشته باشد. اتفاقا من علی را در داخل ایفا دیدم. حسابی خوشحال شدیم. با هم احوالپرسی کرده و کنار هم نشستیم. مسئول ایفای ما هم «برادر مجاهد حکمت» بود. در طول راه به من و علی که با هم صحبت می کردیم چشم غره میرفت. ولی ما اعتنائی نکردیم. علی با اشاره می گفت که او خیلی خطرناک است و وحشتناک و بی رحمانه شکنجه می کرد. «برادر حکمت» او را خیلی زده بود. هنوز آثار شکنجه در بدن علی قابل مشاهده بود.

به هر حال ایفاها حرکت کرده و خیابانهای قرارگاه را طی و از درب قرارگاه خارج شد و به سمت بغداد روانه شدیم.

دقیق یادم نیست اما حدود 2 الی 3ساعت بعد به قرارگاه بدیع زادگان رسیدیم. جلوی ساختمانهائی که از قبل آماده شده بود پیاده و در چند اتاق مستقر شدیم. محمود مهدوی (محمود قائم شهر) مسئول استقرار نفرات بود و هر چند نفر را به اتاقی میفرستاد.

بعد از گذشت ساعتی همه را به سالنی منتقل کردند که آماده بود و اغلب خواهران شورای رهبری و برادران مسئول هم در آنجا بودند. کم کم سالن پر از نفراتی که زندانی بودند شد و در جاهای تعیین شده نشستیم.

شازده هم بعد از مدتی تشریف آوردند و طبق معمول مقداری شوخی کرد و شروع به داستان سرائی کرد و ننه من غریبم بازی در آورد که چرا و به چه دلیل شما را مدتی در یک جا نگهداری کرده اند!

او مدعی شد سازمان بزرگترین توطئه‌ی تروریستی رژیم را که می خواست مرا (رجوی) ترور کند کشف و خنثی کرده است. و در این رابطه چند نفر را که رژیم مستقیما فرستاده بود دستگیر کرده ایم. برای آن که داستان را واقعی جلوه دهد گفت 2 برادر و یک خواهر به نامهای جلیل و خلیل و طوبی بزرگمهر از طرف رژیم ماموریت داشتند و با خود سلاح و مواد منفجره به داخل قرارگاه آورده و در حیاط آسایشگاه خواهران مخفی نموده بودند تا در شرایط مناسب مرا ترور کنند! و به عنوان مدرک فیلمی از گوشه ای از دیواری را نشان داده و مدعی شد سلاحها و مواد منفجره را هم در این جا جاسازی کرده بودند. معلوم نبود این خرابه کجاست و اساسا به حیاط آسایشگاه خواهران شباهت نداشت.! در هر حال اینها در درست کردن سند و مدرک ید طولایی دارند و در دروغ‌گویی و تهمت زدن متبحر هستند و هیچ مرزی را رعایت نمی‌کنند و دست شیطان را هم در فریبکاری و دغلبازی از پشت بسته اند...

شازده اندر باب این کشف بزرگ داستانها گفت و طبق معمول آسمان و ریسمان زیادی را به هم بافت. از جمله گفت مگر ما بختیار هستیم که بایستیم تا بیایند کاردیمان کنند. اگر لازم باشد هزار نفر هم کشته شوند هرگز در برابر رژیم کوتاه نمی آئیم! طوری فضا سازی و گرد و خاک کرد که ما هم ساده لوحانه باور نموده و حرف او را تکرار کردیم. من گفتم چون بحث خود شما بوده درست است و اگر هزار نفر هم از بین بروند مهم نیست.

او پس از مشاهده‌ی فضا کاغذ هائی را در میان پرونده هائی که جلو دستش بود در آورد و مرا صدا کرد بالای سن پیش خودش و گفت نگاه کن چرا شما را دستگیر کرده ایم. دوست تو....( از ذکر نام او به دلائلی صرف نظر می کنم ) در مورد تو نوشته که در فلان جا و در صامت از طریق بی سیم با نیروهای رژیم تماس می‌گرفتی!

«صامت» اصطلاحاتی بود که برای سنگرهای استراق سمع در پایگاه های مرزی که کنار سنگرهای عراقی‌ها در طول نوار مرزی قرار داشت به کار برده می‌شد. سازمان در این سنگر‌ها مکالمات رژیم را شنود و اطلاعات و جابجائی نیروهای رژیم را به عراقی‌ها می‌داد.

خوشبختانه شازده رودست خورد و فکر کرد چون من یک جمله در دفاع از حرفهای او زدم، اگر پیش جمع مرا صدا کند و مدارک ساختگی و جعلی را نشانم دهد من تائید خواهم کرد و این در اثبات حرفهای او مؤثر خواهد بود و موضوع را در ذهن افراد جا می‌اندازد.

من بر خلاف تصور او با قاطعیت گفتم نه «برادر» این دروغ است و اصلا درست نیست. رجوی گفت این مدارکی است که خودش نوشته است. من هم گفتم که دروغ است. چون دید زیر بار نمی‌روم و تیرش به خطا خورده با حالت معنی داری گفت برو بنشین.

او علنا و رودر روی من و جلوی همه دروغ میگفت و انتظار داشت که من هم دروغ او را تائید کنم. آن گزارش هم تماما دروغ بود. آن برادر را هم در شرایطی ناجور و تحت فشار و شکنجه وادار به نوشتن آن گزارش دروغ کرده بودند. بعدا از هم بندیهای آن برادر شنیدم که او هم جزء کسانی بوده که بسیار مورد شکنجه قرار گرفته بود. بعدها بارها او را در قرارگاه دیدم، همیشه حالت شرمندگی داشت و خجالت می‌کشید با من حرف بزند. ولی  من هرگز به روی او نیاوردم و همیشه سعی می کردم با او به گونه‌ای برخورد کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

خودش می‌دانست آن گزارش دروغ محض بوده و به همین دلیل تحت فشار بود. در ثانی آن زمان که ما با هم در یک پایگاه مرزی بودیم، سنگر صامت در بالای ارتفاعات و در نزدیکی سنگرهای عراقیها بود و مسئول مشخصی داشت و بجز آن نفر و مسئول پایگاه کسی حق نداشت که آنجا برود. هر روز صبح زود آن برادر میرفت سنگر صامت و ظهر برای نهار می آمد و دوباره برمیگشت آنجا.

ثالثا در سال 65 که ما در آن پایگاه مرزی بودیم من تازه وارد بودم. یک سال بود به عراق رفته بودم و هنوز با هیچ دستگاه بیسیمی کار نکرده و آموزشی ندیده بودم که بتوانم با بیسیم با رژیم تماس بگیرم.

بعدها در سال‌های 66 و67 در جریان آموزش زرهی، نفربر و تانک با بیسیم‌ها آشنا شده و آموزش دیدیم.

من در همان روی سن اعتقادم به شازده فرو ریخت و به این باور رسیدم که کل داستان دروغ محض است و موضوع چیز دیگری است. چرا که او چشم در چشم من دروغ می‌گفت و اصرار داشت گفته‌های او را تأیید کنم و اتهام مزدوری رژیم را بپذیرم. همان‌جا بود که دانستم همه‌ی سناریوها زیر سر خود اوست و آن‌چه بر سر ما آمده را خود او هدایت و برنامه‌ریزی می‌کند و در ریز پرونده‌سازی‌ها و برخوردها هست.

پس از آن هرگز، رجوی آن رهبری که قبلا در حد پرستش او را دوست داشتم و حاضر بودم در راه و آرمان او هر فداکاری را بکنم نبود و نشد. و روز به روز فاصله‌ام بیشتر و بیشتر شد. چرا که به اعتماد و اعتقاد ما خیانت کرد و با ما بازی کثیفی کرد.

اغلب نفراتی که وارد این داستان شدند، و این ظلم و ستم آشکار و جنایت از طرف باند تبهکار حاکم در حق آنان روا شد هرگز دیگر در درون تشکیلات کمر راست نکردند و نفر رجوی نشدند!

در پایان امیدوارم شرایطی فراهم شود که در یک دادگاه مردمی و بی طرف، با شرکت خبرنگاران بین المللی و وکلا و مردم و خانواده های زندانیان و با حضور شخص رجوی و عاملان و شکنجه گران به موضوع داستان 73 رسیدگی شود و آن‌ها پاسخ جنایات و ظلم و ستمی که در حق ما روا داشتند را بدهند.

 

اسامی زندانبانان و شکنجه گران فرقه رجوی:

اسامی نفراتی که خودم مشاهده کرده ام:

محمد سادات دربندی(عادل)

مجید عالمیان

مختار جنت صادقی

نریمان عزتی

فریدون سلیمی

حجت بی عامری(حکمت)

حسین ابریشمچی(کاظم)

اسدالله مثنی

عباس صنبوبری (قادر)

حمید یوسفی (قاسم)

فاضل

لیلا سعادت(زن تقی زیبائی)

اسامی که از بچه های دیگر شنیده ام:

حسن محصل

سیامک (از برادران مسئول و فرمانده هان قرارگاه ها)

اغلب فرمانده هان قرارگاه ها

مهوش سپهری(نسرین)

 

اسامی کشته شده ها:

لازم به یادآوری است که من خودم موردی را ندیده ام و موارد زیر را از نفرات دیگر شنیده ام.

پرویز احمدی

قربانعلی ترابی

علی مروتی که هم یگانی و مدتی تحت مسئول خودم بود بعد از پروژه‌ی «رفع ابهام» 73 دیگر هرگز برنگشت و خبری از او نشد. او از اهالی ایوان غرب و ازکردهای بسیار بیباک و نترس بود و همیشه با مسئولین درگیر و مسئله دار بود . او با من بسیار صمیمی بود و همه حرفها و درد دل خود را با من در میان می گذاشت و وقتی از تنها پسر خردسالش و همسرش صحبت می کرد من بسیار ناراحت میشدم ودلم برایش میسوخت. متأسفانه کاری از دستم بر نمی آمد. میگفت اسم پسرش حسن است و خیلی او را دوست داشت و همیشه آرزو می کرد اگر پیش زن و بچه ام برگردم برخورد و تنظیم رابطه ام با آنها طوری دیگر خواهد بود. من شخصا امیدوارم او از این داستان جان سالم بدر برده باشد و الان در میان کانون گرم خانواده اش باشد.

                                   

جمال عظیمی (مجید کاویانی)

منبع:پژواک ایران