شیوه های کنترل و سرکوب جمعی در درون مجاهدین- قسمت اول
جمال عظیمی

نشستهای چهار ماهه موسوم به طعمه در قرارگاه باقرزاده

بهار سال 1380/ 2001 است و اوضاع روحی و تشکیلاتی نفرات در سازمان به دلیل دروغهای سالیان و وعده و وعیدهای تو خالی و فشارهای روحی و جسمی در اثر بیگاریهای سرکاری و طاقت فرسا و... به شدت بحرانی و روبه وخامت است.

مخالفتها و کم کاریها و درگیریهای لفظی و در موارد متعدد فیزیکی با فرماندهان، به خاطر فشارهای بیش از حد آنها بر روی افراد و عدم پاسخگویی فرمانده هان در مورد سئوالات و ابهاماتی در مورد خط و خطوط و استراتژی، شرایط را روز به روز بد تر و بحرانی تر می نمود.

نشستهای عملیات جاری روزانه [1] و دیگ[2] در کار و سرکوبهای تشکیلاتی دیگر کارائی خود را از دست داده و بچه ها علنا در برابر فرمانده هان می ایستادند و با صدای بلند و در میان جمع بگو مگو و جنگ لفظی راه میانداختند.

تیمهای عملیاتی هم که به داخل اعزام میشدند پشت سر هم یا درگیر شده و یا کشته و دستگیر میشدند.

مثلا تیم مراد خاکسار از قرارگاه ما (قرارگاه موزرمی در العماره) به داخل فرستاده شدند. سازمان بدون اطلاع دقیق از وضعیت تیم در نشستهای قرارگاه شروع به تعریف و حماسه سازی قهرمانانه از مراد و عملیات درخشان تیم او در تهران کرده و داستانها برای ما جهت مصرف داخلی سرهم نموده و هر روز داستانی مهیج از آنها تولید و تعریف میکرد تا اینکه متوجه شدیم که در مورد مراد سکوتی معنی دار حاکم شد و اغلب از هم می پرسیدند که داستان مراد به کجا کشید و چرا سکوت کرده اند و چیزی نمیگویند؟ در اثر حساس شدن بیشتر بچه ها و سئوالات مختلف، بالاخره فرمانده هان قرارگاه ما در رده ی شورای رهبری مجبورشدند که به طور غیر رسمی در نشست اعلام کنند که مراد دستگیر شده و دارد با رژیم همکاری میکند! این خبر ما را سخت متعجب کرده بود، چرا که سازمان خیلی روی مراد به عنوان یکی از مدافعین پر و پا قرص انقلاب مریم تاکید می کرد. مثلا یک بار خواهر فرح (احتمالا با نام فامیلی مبصری) از فرماندهان و زنان شورای رهبری قرارگاه ما، در نشستی از مراد و عملیات او تعریف کرده و میگفت که مراد از بس ایدئولوژیک بود، عملیاتش هم درخشان و حماسی بود!

داستان مراد تاثیر بسیاری روی همه افراد قرارگاه موزرمی گذاشته بود چرا که تا دیروز از او و حماسه اش داستانسرایی میکردند و حالا به او بد و بیراه گفته و او را خائن و مزدور کثیف و.... خطاب می کردند.

موقعیت پیش آمده باعث شد تا خیلیها از داستان مراد، که در نشستها بسیار فعا ل و ایدئولوژیک و مدافع انقلاب مریم بود و کسی از زیر تیغ و حملات و انتقادهای تیز او در امان نبود درسها گرفته و متوجه شوند که این برادر مسئول و بسیار ایدئولوژیک و نورچشمی، چگونه پایه های ایدئولوژیک و تشکیلاتی اش با کمترین تلنگاری فرو ریخت و در صف دشمن قرارگرفت و به این ترتیب قبل از همه به پوشالی بودن کل ایدئولوژی و تشکیلات و انقلاب مریم رهائی! پی بردند.

و یا داستان تیم خواهران (تیم مرجان ملک و ..) که خود رجوی در نشست میگفت شبی که خواهران به مقصد رسیده بودند من تا شب نخوابیده و همه اش یا فاطمه با زهرا گفتم و برایشان دعا کردم تا موفق بشوند. در مورد آنها هم کلی حماسه سرایی شد و دست آخر معلوم شد که آنها هم نرسیده به تهران، در داخل اتوبوس دستگیر شده و با رژیم همکاری میکردند. در حالی که در قرارگاه های ما از آنها قهرمان سازی و حماسه سرایی میشد.

و تیمهای دیگر که هیچکدام به عراق برنگشته یا دستگیر و یا کشته شدند که البته خودِ داستان دستگیری و کشته شدن این تیمها و برخوردهای حقه بازانه و غیر صادقانۀ سازمان عامل تشدید بیشتر بی اعتمادی و نارضایتی در میان بچه ها شده بود. طبعا این شرایط فقط مختص قرارگاه ما نبود و اوضاع همه قرارگاه ها در عراق همین طور بود.   

به هر حال رجوی اوضاع را بحرانی دیده و مثل همیشه به فکر چاره افتاده بود. او در این فکر بود تا همچون گذشته با برگرداندن تقصیرها به خود افراد از پاسخگوئی و قبول مسئولیت فرار کند.  روزی دستور رسید که همه باید سلاحها و رزهی ها را دپو کنند. (کار بسیار سنگین و طاقت فرسای در گریس کردن همه کاتیوشاها و مینی کاتیوشاها و سلاحهای دیگر و...) این موضوع باعث مسئله دار شدن و تناقض در میان  بچه ها شده بود، به این معنی که می گفتیم مگر قرار نبود هر لحظه سلاحها آماده باشند تا در صورت حرکت به سمت ایران تانکها و سلاحها (زرهی و چرخدار) عملیاتی و آماده بوده و فقط استارت بزنیم و به سمت ایران حرکت کرده و کار رژیم را یکسره کنیم؟ (حرکت از نوع فروغ جاویدان)

به هر حال با هر مصیبتی بود هر یکانی سلاحهای خود را به سرعت دپو کرده و چادر و نایلون و طناب پیچ کرده و آماده  دستورات بعدی شدیم. پس از آن، اعلام آماده شدن برای رفتن به نشست رهبری به باقرزاده را صادر کردند.

باقرزاده، قرارگاهی بزرگ در غرب بغداد و در مسیر بغداد اردن است که در وسط یک پادگان نظامی عراقیها بود. به دلیل امنیت بالای آن و کنترل شدید آن از طرف عراقیها، صدام حسین آن را به عنوان هدیه به رجوی داده بود. سازمان هم در طول سال ها در داخل آن ساختمانها و تاسیسات و تجهیزات گسترده ای برای استقرار نیروها و سالن بزرگ اجتماعات، شبیه اشرف با دستگاه های مجهز و بزرگ برای خنک کردن سالنها و ساختمانها براه انداخته بود.

در ضمن در پشت سالن اجتماعات، مجموعه ساختمانهای مجلل و مجهزی نیز برای استقرار موقت رجوی  و بانو و شورای رهبری و نشستهای آنها با رهبری درست کرده بودند. در وسط قرارگاه هم سوله بزرگی برای غذا خوری و ظرفشویی راه انداخته بودند که بیشتر از این به جزئیات نمیپردازم .(سیستمهای حفاظتی و کنترل و گشتها و...).

خلاصه آنکه ما را جمع کرده و ابلاغ نمودند که برای مدتی طولانی به باقرزاده میرویم و وسائل  فردی مورد نیاز را بردارید و آماده باشید که حرکت کنیم برای نشست! همه شوکه شده بودند که چی شده و چه اتفاقی افتاده که نشستِ طولانی و....سئوالات متعدد در ذهن همه و....

خودروهای آیفای بسته بندی شده حرکت کرده و از قرارگاه موزرمی خارج و به سمت باقرزاده حرکت کردیم در حالی که نمیدانستیم چه سرنوشت و برنامه ای برای ما تدارک دیده شده و برگشت ما کی خواهد بود. طبق معمول، وقتی رجوی نشست را شروع میکرد با خنده و شوخی می گفت که (باز شما را گذاشتند توی قوطی کبریت بسته بندی کرده و آوردند اینجا؟)

پس از رسیدن به باقرزاده و تحویل سلاحهای فردی، به سمت محل استقرار خود، سوله بزرگی که از قبل آماده شده و سرتاسربا تختهای سه طبقه در وسط و محدوده استقرار هر قرارگاه با کمدهایی از هم جدا شده بود رفته و مستقر شده و چند ساعت بعد نیز برای رفتن به سالن نشست آماده شدیم. طبق معمول بایستی لباس سبز و رسمی نشست را میپوشیدیم و برای بازرسی، به محل بازرسی میرفتیم.

بازرسیهای بدنی قبل از ورورد به سالن اجتماعات، خود داستان مفصلی دارد. نحوه توهین آمیز و طولانی و بعضا زشت آن باعث مسئله دار شدن خیلی ها شده بود و گزارش آن به گوش رجوی هم رسیده بود. او هم حسابی نَسَق همه را گرفت که موضوع حفاظت رهبری است و هر کس مشکل دارد بایستی به خود شک کند و رگه های خمینی گرایانه را از خود ببیند و... از صحبتهای رجوی چنین بر می آمد که به او گزارش شده بود، مگر شما به افراد خود اعتماد ندارید؟ و مگر اینها نزدیکترین و صادقترین و... افراد شما نیستند، پس چرا اینقدر ترس و واهمه دارید و در بازرسیها، اینقدر مورد توهین و تحقیر قرار می گیریم؟

در بازرسیها علاوه برعبور افراد از زیر دستگاه های ددکتور پیشرفته مثل فرودگاه ها  و یا بازرسی با ددکتور دستی، همه نقاط بدن را هم بازرسی و با دست همه جای بدن را به دقت لمس و حتی توی دهن و زیر زبان و موی سر و گوش هم چک میشد. کفش ها را هم باید در آورده و داخل کفش و زیر پا هم بازرسی میشد.

پس از بازرسیها، هر یکان به سمت سالنِ نشست و محلی که برای هر قرارگاه و یکان از قبل مشخص شده بود رفته و فضای سالن مثل همیشه با شعارهای خسته کننده و ملال آور و بسیار مصنوعی از طرف فرماندهانی که از قبل تعیین شده بودند پر می شد. تعدادی از نفرات از قبل تعیین شده نیز فضا را شلوغ میکردند تا رهبر تشریف بیاورند و به اصطلاح فضا را اکتیو و هیجانی میکردند. مثل همیشه با این فضای کاملا متناقض و مصنوعی روبرو شدیم.

باید توجه داشت که اکثر نیروها به تجربه یاد گرفته بودند اگر در این نشست ها شعار نداده و سکوت کنند یا آنقدر که باید بالا و پائین نپرند، بعدا از سوی فرماندهنشان سوال و جواب می شدند که چرا ساکت بودی؟ این بود که با وجود بی علاقگی، شعار می دادند و هورا می کشیدند.

پس از چندی، رجوی و بانو تشریف فرما شده و جمعیت با هورا و سوت و کف و شعارهای ایران رجوی، رجوی ایران و  مریم مهر تابان  رو دوش قهرمانان  میبریمش به تهران از آنها استقبال کردند. رجوی و بانو هم که عاشق و شیفته این همه ابراز احساسات پاک رزمندگان آزادی نسبت به خود بودند با دست و ایماء و اشاره و دامن زدن هرچه بیشتر به این ابراز احساسات، دلشان میخواست تا ساعتها این وضعیت ادامه پیدا کرده و آنها لذت بیشتری ببرند. ولی شور و هیجان هم انرژی میخواهد و با اُفت این موج ابراز احساسات مصنوعی و اجباری، رجوی دستور به نشستن میداد و نیرو ها نفس راحتی میکشیدند و روی صندلیها می نشستند.

طبق معمولِ همیشه، رجوی، نشست را با تفسیر آیاتی از قران شروع کرده و سپس با تحلیل های کلی و البته به کلی غلط در مورد اوضاع و احوال سیاسی ایران و رژیم ادامه می داد و آن را تا آستانه سقوط قریب الوقوع برده و با دادن امیدی کاذب به نیروهای بی خبر از تمامی دنیا و محصور در پشت دیوارهای متعدد و بلندِ پیدا و نا پیدای مختلف فیزیکی و تشکیلاتی و ایدئولوژیکی، از این شاخه به شاخه دیگر پریده و آنقدر پراکنده گویی می کرد که اغلب سررشته ی بحثها از دست رفته و فراموش می شد. در آخر هم گیج و ویج میشدیم. همیشه آخرهای نشست، همه خسته و خواب آلود بودند و چرت زده و در اثر خستگی زیاد به خواب می افتادند.

بعد از نشست های طولانی معمولا 12ساعته، آنهم در چند شبانه روز پی در پی و چانه زدن در مورد انقلاب مریم پاک رهایی! و تاکید رجوی بر اینکه انقلاب مریم سرچشمه همه داراییها و ثروتهای مجاهدین است و تعریف و تمجیدهای تهوع آور از مریمِ مهر تابان، نوبت به سخنرانی بانو رسیده و تعریف و تمجید های خدا گونه او از رجوی شروع می شد. از قبیل اینکه در وسط آرم سازمان جای یک سیمای خجسته خالی است. بدین ترتیب به یکدیگر نان قرض می دادند.

نشست های "طعمه" و کتابچه 58 ماده ای

در این روز رجوی صحبت در مورد موضوع جدیدی با عنوان "طعمه" را اعلام کرد. طعمه، یعنی کسانی که اعلام جدا شدن از سازمان را نموده اند، طعمه خمینی در مناسبات هستند و اینکه ترکِش طعمه، بُریده است و بریده ترکِش طعمه است و با تمام قوا بایستی در برابر طعمه ایستاد و... تحریک جمعیت به سر دادن شعار، طعمه برو گمشو، طعمه برو گمشو و... و جو سازی بر علیه کسانی که پاسپورتهای خود را نداده اند و هر کس پاسپورت خود را نداده، خود طعمه است. و خلاصه مجبور کردن افرادی که اقامت خارج، اعم از کشورهای اروپایی و آمریکا را داشتند به تحویل دادن پاس هایشان.

و در اینجا بود که کتابچه قانون معروف به 58 ماده (موسوم به کتابچه پنجاه و هشت ماده ای) در مورد بحثهای طعمه که تولید خودِ رجوی بود را بین جمعیت توزیع کرده و به هر نفر یک نسخه آن را تحویل دادند. این کتاب به مثابه قانونی خدشه ناپذیر تلقی میشد که در عمل ارزشی چه بسا مهمتر از آیه قران و وحی منزل داشت، زیرا که شاقول و شاخصِ تنظیم افراد با بحث های انقلاب مریم بود. قانونی که همه می بایست خود را طبق این 58 ماده با آن تنظیم نموده و تمامی امورات زندگی خود را با آن هماهنگ و بالانس کنند.

مواد و قوانین خشک و نفرت انگیزی که همچون تارهای عنکبوت بر ذهن و ضمیر و دست و پای انسانها تنیده و آنها را تبدیل به ماشین کوکی و عروسکهای بی روح و بدون اختیار و بدون اراده و هویت انسانی میکرد. توضیح اینکه پس از حمله امریکا به عراق و سرنگونی صاحبخانه قبلی و آمدن صاحبخانه جدید این کتابچه را همراه همه کتابها و نشریاتی که مطالب ضد امریکایی داشتند از همه نفرات گرفته و از بین بردند و همه کتابخانه ها را نیز پاکسازی نمودند.

اولین "سوژه"

اولین سوژه ی این سری نشست های موسوم به طعمه، آقای اردشیر پرهیزکاری بود که با صحنه گردانی و تحریک خود رجوی و شرکت نزدیک به 5000 نفر که در سالن حاضر بودیم انجام شد و طی آن اکثریت سرانِ قوم  بر سرش ریختند. به این بنده خدا با بدترین فحشها و توهین ها حمله شد. هدف، شکستن او و منصرف کردنش از خروج از سازمان بود. اردشیر طی ساعتها مقاومت واقعا دلیرانه در برابر انواع تهمتها و تهدیدها تسلیم نشد و روی تصمیم خود باقی ماند.

این نشست، یکی از نادر نشستهایی بود که علیرغم تحریک جمع  به وسیله رجوی و پس از حمله و هجوم عمومی وحشتناکِ آن همه جمعیت به اردشیر، او در حالی که روی ویلچر نشسته بود هرگز مرعوب نشد. پس از هر بار حملات و توضیحات رجوی و سئوال از اردشیر در این مورد که بالاخره تصمیم تو چیست، آخرین بار در حالی که همه فکر میکردند بعد از اینهمه فشارهای وحشتناک و تهدید و... اردشیر نظرش عوض خواهد شد، او با قاطعیت گفت به خارج بروم بهتر است. رجوی بسیار بور شده و با عصبانیت دستور داد که همین الان او را به خروجی ببرید. سکوت معنی داری بر همه حاکم شده و شکست رجوی با آن همه یال و کوپال و دبدبه و کبکبه  در برابر فردی که به دلیل معلولیت مادرزاد و روی ویلچر بود، تماشایی بود. اردشیر با ایستادن روی تصمیم خود مرعوب فضای ترس و وحشتی که رجوی ایجاد کرده بود نشد و با این کارش پوزه رجوی را  به خاک مالید و او را در بین جمع بور کرد.

لازم به یادآوری است که من بلحاظ سیاسی مواضع بعدی اردشیر را که متاسفانه به سمت رژیم رفت تایید نمیکنم و این عمل او برای من به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. ولی به هر حال اردشیر و خیلِ عظیمی از اردشیرهای دیگری که طی این سالیان از سازمان جدا شدند و به سمت رژیم رفتند، همه، از نتایج و ثمرات این سیستم و تشکیلات و علی الاخصوص ثمرات انقلاب مریم پاک رهایی! بودند. افرادی که روزی با تمام وجود و همه چیز خود برای مبارزه با رژیم ضد بشری آخوندها و با هزاران امید و عشق و آرزو و با اعتماد کامل به سازمان و رهبری آن، به این سازمان پیوسته بودند. ولی در جریان عمل با یک سازمانی مرتجعتر از خمینی و رژیم آخوندها روبرو شده بودند. سازمانی که شرک و کفر و تبعیض و ظلم و ستم و استثمار و بت پرستی در آن ارزش شده و خدا و خلق و عدالت و دمکراسی و مبارزه با رژیم و این شعارها در آن دکان و دستگاه فربیکارانه ای بیش نبود.

امروز هم هنوز شاهدیم که متاسفانه رجوی و دم و دستگاه ضد ایرانی او به جای تحلیل درست و صادقانه ی سیاستهای غلط و جنایتکارانه خود، از پاسخگویی به مردم فرار کرده و سیاست کهنه شده ی تهمت و افترا و لجن مال کردن مخالفین و جداشده های خود را پیشه ی خویش کرده و تا کنون از زیر پاسخگویی همه گند کاریها و جنایات خود در رفته است.

 

مهدی افتخاری، "طعمه وزارت اطلاعات"

مورد دیگر، سوژه کردنِ زنده یاد مهدی افتخاری (فرماند فتح الله) بود که در این نشست با تحریک خود رجوی، بیشتر مسئولین بالا بر سر او ریخته بودند و با رکیکترین فحشها او را در میان جمع خرد و خمیر کردند و با تف کردن و ناسزا گویی، او را مورد بیشرمانه ترین توهین و تحقیرها و تعرض قرار دادند.

هدف از این کار، لجن مال کردن و از بین بردن هویت انسانی و مبارزاتی و انقلابی این فرمانده قهرمان سابق بود. اوئی که عملیات پرواز بزرگ (فرار بزرگ) رجوی- بنی صدر را از قلب پایگاه هوائی تهران فرماندهی و اجراء کرده و داستانها در تجلیل و تعریف از ایشان گفته و نوشته بودند، ولی حالا که در برابر فتنه انقلاب ایدئولوژیکی (کودتای رجوی) ایستاده بود، بایستی اینچنین در برابر جمع و اعضاء پایین، شخصیت و هویت او لجن مال شده و از بین میرفت. در دستگاه رجوی همه در هر رده و مسئولیت و سابقه ای که هستند بایستی به پابوسی او درافتند، وگرنه در برابر جمع اینچنین خوار و خفیف و نابود خواهند شد.

در مورد این مبارز بزرگ بایستی گفته شود این نشست، نشست عمومی ایشان بود و نشست اصلی او با شرکت خود رجوی و همه مسئولین بالای سازمان و سران قوم قَضب در نشستی ویژه و بدون حضور خواهران انجام شده بود تا بتوانند با استفاده از رکیکترین فحشهای ناموسی و خواهر مادری و توهینهای چاله میدانی همراه کتک و تف و آب دهان، به او حمله کنند. آنها چنان بلایی سر این بنده خدا درآورده بودند که قابل توصیف نیست.

آنچه در پی می آید را من از ا-س، یکی از دوستانم شنیده ام.

دردناکتر و جنایتکارانه تر از همه اینکه در یکی از نشست ها همسر او را تحریک و وادار نموده بودند که ایشان را در برابر جمع، مورد بدترین  توهین و فحاشی قرار داده و گفته بود که، اگر دست من بود لباس مقدس ارتش آزادیبخش را از تنش درآورده و او را به رگبار مسلسل میبستم! بله و این یکی از شروط تایید انقلابِ خواهران شورای رهبری و همه خواهران بوده است. و ظاهرا همسر مهدی افتخاری در مورد علائق و تمایلات طبیعی و روابط زناشویی و خانوادگی، مواردی را به عنوان معاصی و گناهان و پلیدیهای دوران زندگی مشترک بالا آورده و به رهبری گزارش نموده و به همین خاطر او را تحریک کرده بودند تا فرمانده فتح الله را در میان جمع مورد توهین و تحقیر شدیدی قرار دهد. وقتی ا-س این موضوع را تعریف میکرد، خودش هم به شدت بهم ریخته و به رجوی و تمام دم دستگاه او و هر چه خدا و پیغمبر بود فحش و ناسزا میگفت و سئوال میکرد که این چه جور مکتبی و مرامی است؟ این چه جور اسلام و انقلابی است، این چه جور مبارزه ای است؟ این است معنی رحمت و رهایی انقلاب مریم که برای مردم ایران میخواهند به ارمغان ببرند؟ وای و بدا به حال مردم ایران اگر اینها به حاکمیت برسند؟ میگفت که به همان خدایی قسم که دیگر من هیچ اعتقادی به آن ندارم، اینها هزار بار بدتر از خمینی و آخوندها هستند و خدا نکند که بعد از این همه سال بدبختی کشیدن از دست آخوندهای جنایتکار، زیر چکمه های دیکتاتوری رهبر عقیدتی بروند.

 

هادی روشن روان، عضو سابق دفتر سیاسی "طعمه وزارت اطلاعات"

مورد دیگر سوژه کردن برادر هوشنگ (هادی روشن روان)  از اعضاء دفتر سیاسی سابق سازمان است که در دوران فاز سیاسی کاندید سازمان برای مجلس در همدان بود. صحنه های توهین و تحقیر او در همان نشست عمومی با حضور رجوی در قرارگاه باقرزاده، آنچنان دردناک و ترحم برانگیز بود که هرگز از یاد من نمیرود.

این پیرمرد با موهای سپید و عینک ته استکانی و قامت خمیده را  فرشید یکی از کادرهای قدیمی و حفاظت رجوی، با کینه و شدت و صدای بلند در حالی که به حالت تهدید آمیزی تا جلو صورت ایشان نزدیک شده و میگفت پدرسگ بی شرف و بی ناموس یاالله بالا بیار و خیانتها و کثافتکاریهایت را بگو! پیر مرد هم در حالی که سرش را پایین انداخته بود و توان ایستادن سرپا را نداشت، این پا و آن پا میکرد و چیزی نمیگفت و ساکت ایستاده بود.

چند روز بعد از آن جلسه، در همان قرارگاه باقرزاده من ایشان را در سوله استراحت (آسایشگاه) دیدم که توان بلند شدن از زمین را نداشت. بلحاظ روحی و جسمی آش و لاش و درب و داغون به نظر میرسید. واقعا دلم به حالش سوخت و در دلم کلی به بانیان این خیمه شب بازی هولناک و جنایتکارانه لعن و نفرین فرستادم.

این صحنه ها را که تعریف میکنم مسلما برای بچه های مجاهدی که این دورانهای سیاه را پشت سرگذرانده و به چشم خود دیده اند قابل تصور است، چون آنها در بطن فاجعه بوده اند، ولی نمیدانم برای مردم و کسانی که تنها گزارش این صحنه ها را میخوانند، چقدر قابل تصور و ملموس است؟ زمانی که حدود 5000 هزار نفر در نشست عمومی که رجوی، خودش هم صحنه گردان آن است و هم محرک و مشوق و هم فرمانده حمله و هجوم و توهین و تحقیر و تهدید، صحنه چقدر ترسناک و وحشتناک میشود. باور کنید مقاومت و تحمل چنین صحنه هایی کار هر کس نیست و به همین دلیل مورد آقای اردشیر پرهیزکاری را فوق العاده و ستودنی ارزیابی و یاد کردم (سوای هر موضع  سیاسی و تصمیم فردی ایشان که به خود او مربوط است.)

 موارد دیگر...

مورد دیگر سوژه کردن خلیل رمضان نسب بود. در این مورد هم ا-س می گفت که واقعا اوج بی رحمی و توهین و تحقیر و خورد کردن هویت انسانی و شخصیت مبارزاتی این بنده خدای مظلوم بود. شدت حمله و هجوم و تف باران طوری بود که آب دهان  از سر و روی ایشان سرازیر شده بود و میگفت که با فحشهای رکیک چاله میدانی به او میگفتند که بالا بیار فلان فلان شده! ا-س میگفت دادگاه و محاکمه خود من کمتر از این نبود و من از شدت ترس و استرس در حالی که آب دهان و تف از سر و رویم میریخت و نمیتوانستم سر پا بایستم، افتادم و از هوش رفتم. او میگفت ولی صحنه های محاکمه خلیل و بچه های دیگر برایم دردناکتر بود و این صحنه ها هرگز از یاد من نمیرود.

موارد متعددی هم بودند از افرادی که قبل از شروع این نشستها اعلام جدایی نموده و بنا بر مصالح و دلایلی که من اطلاع ندارم، رجوی تصمیم گرفته بود که با آنها به صورت فردی و با شرکت سران قوم از جمله مهدی ابریشمچی و جابرزاده انصاری و عباس داوری و.. خواهران شورای رهبری مرکزی که فرد متعلق به همان مرکز و یا قرارگاه بوده و سایر زنان شورای رهبری، طی نشستهای طولانی، نظر آنها را با تهدید و تطمیع عوض نموده و به قول رجوی رخت چرکها را خودشان حل کرده و روی میز او نینداخته بودند. در این مورد من از داستان ا –ب اطلاع دارم. او خودش به من گفت که من کارم تمام شده بود و رفته بودم، ولی شریف (مهدی ابریشم چی) ... رای مرا عوض کرد، ولی هر جور که فکر می کنم نمیدانم که تا کی میتوانم تحمل کنم؟

16 خرداد 1393

 



[1] عملیات جاری، به نشست های روزانه ای اطلاق میشود که در پایان روز، افراد هر یکان دور هم جمع شده و در آن فاکت های روزانه خود از جمله در مورد کم کاری، مشکل با یکی از افراد دیگر، یا موضوعاتی که ذهن فرد در طول روز با آن درگیر بوده را مطرح می کرد. مثلا وقتی برای یک قرار پزشکی به بغداد می رفتیم و با دیدن یک زن فکر فرد درگیر میشد، در گزارش روزانه خود فرد آن فاکت را در جمع می خواند. فاکت می توانست «معاصی» یا هر مورد دیگر باشد. پس از خواندن فاکت ها افراد گروه به آن فرد حمله کرده و مورد سوال قرار می گرفت که اصلا چرا به این چیزها فکر کردی و چرا اجازه دادی چنین چیزی به ذهنت بیاید. هدف این بود تا به مرور زمان افراد  ناگزیر باشند خود را با همان ارزشهای انقلاب مریم همسو کنند وعملا اگر کسی از آن سرباز میزد مورد حمله قرار میگرفت. در واقع این نشست ها یک این شیوه کنترل و سرکوب جمعی  بود  بود.

[2]نشستهای دیگ، نشست هائی بود  که در آن یک فرد به عنوان سوژه به وسط  حمعی که او را احاطه کرده بودند فرستاده می شد و بقیه افراد او را مورد سوال قرارداده و با توهین و آب دهن مورد هجوم قرار میدادند. در این نشست، فضا باید مثل یک دیگ پر حرارت شده و جوش می خورد تا ناخالصی فرد بخار شده و به از او جدا شود. هدف خورد کردن شخصیت و هویت شخصی و انسانی و مبارزاتی فرد بود به نحوی که در آن هرگونه صدای اعتراض خفه شده و دیگر افراد نیز درس عبرت گرفته و و مانند یک مهره شطرنج گوش به فرمان ومطیع باشند. مسول نشست نیز وظیفه داشت که افراد دیگر را تحریک کند تا آنها با شدت بیشتر به سوژه حمله کنند. هر چه حملات و هجوم و بد و بیراه ها به سوژه بیشتر می شد، گفته می شد که دیگ دارد بهتر و بیشتر می جوشد.

منبع:پژواک ایران