تجلیل و قدردانی از اعضای «شورای ملی مقاومت» به سبک رهبر عقیدتی
جمال عظیمی

رجوی هرگز و به هیچ عنوان نه با خودش و نه با بیرون از خودش یگانه نیست و صداقت ندارد.

خودش بهتر از هر کسی میداند که چه ضربه‌ی هولناکی به جنبش یکصد ساله مردم ایران زده و آن را به قهقرا کشانده است. اگر یک جو صداقت و شرافت انسانی و انقلابی داشت آثار مخرب و کارنامه‌ی سیاه خود را جمعبندی و در پیشگاه مردم ایران و خانواده های شهداء ، از خود انتقاد می‌کرد.

ولی هیهات که حرص و آز و طمع قدرت و خودشیفتگی مفرط و توهمات ابلهانه او را کر و کور و سنگ دل نموده و سر آن ندارد که از اریکه‌ی شیرین قدرت پایین بیاید و همچنان بر خون و خونریزی و به کشتن دادن اسیران دردمند لیبرتی اصرار دارد.

حمله و هجوم و اتهامات رهبرعقیدتی پسند و یاوه گوئیهای پاچه گیران و قلم به دستان مواجب بگیر فرقه، نسبت به شاعر گرانقدر و مردمی، آقای یغمائی و شورائی‌های شرافتمند و مردمی آقایان دکتر کریم قصیم و آقای روحانی و دیگر شورائی‌های فهیم و شرافتمندی که تسلیم خیانت‌های باند تبهکار رجوی  نشده و در برابر نامه نگاری و دلجوئی و چراغ سبز نشان دادن به رژیم جنایتکار حاکم ایستادند، انگیزه‌ی من برای نوشتن این گزارش به مردم شد.

برای روشن شدن مطلب و شناخت بیشتر این موجود غریب، به موارد و فاکتهائی از برخوردهای دوگانه‌ی مسعود رجوی در رابطه با اعضای شورای ملی مقاومت اشاره می‌کنم. او در ظاهر با درویی و فریب و دغلکاری از آن‌ها قدردانی و تشکر می‌کرد ولی در درون مناسبات و پشت پرده و دور از چشم آنها، با بی انصافی و وقاحت تمام، همه آنها را در هر فرصت و مناسبتی، بیرحمانه مورد توهین و تحقیرو ناسزا قرار میداد.

 

فاکتهای درون تشکیلات

با پوزش از همه اعضای محترم شورای ملی مقاومت

در نشستهای درونی خواهران شورای رهبری با اعضای قدیمی، ( لایه‌ی MO ) در مناسبتهای مختلف که بحث شورائی‌ها پیش می‌آمد، خواهران شورای رهبری، (من شخصاً بارها این مطالب را از زهرا نوری و میترا باقرزاده و مژگان پارسائی ، شنیده ام) از آن‌ها به عنوان طفیلی‌های مفتخور سازمان یاد می‌کردند.

زهرا نوری می‌گفت که یکی از کارها و مسئولیت‌های برادر شریف(مهدی ابریشمچی) کله پزی شورائی‌هاست.

پس از اعلام جدائی حزب دمکرات کردستان ایران از شورا ، در سطح همه قرارگاه ها نشست عمومی و مفصلی برگزار و به نکوهش و بایکوت حزب و شخص آقای قاسملو پرداختند. مطرح می‌شد که حزب دمکرات کردستان گروهی عقب مانده و عشیره ای و نیروی منطقه ای و وابسته به زمین هستند و کشش مبارزه رادیکال و انقلابی و سراسری را ندارند؟! و این‌ها تا مرحله ای با ما خواهند آمد و.....

در این نشستها همه الزاما بایستی که پشت بلندگو رفته و موضعگیری میکردند که آن زمان من در قرارگاه 900 که خدمات عمومی قرارگاه را به عهده داشت ، بودم و در بخش فرهنگی، مسئولیت عکاسی را داشته و کارم عکاسی پرسنل قرارگاه بود.

مسئول قرارگاه هم فرشته یگانه بود که آن نشست را برگزار کرده بود و سمت و سوی مسئول نشست هم این بود که حتی الامکان بچه های کرد پشت بلندگو آمده و موضع بگیرند. تعدادی از خواهران و برادران کرد رفته و هر کدام جمله یا جملاتی را در محکومیت حزت و قاسملو ، مطرح کردند. خواهر فرشته از من پرسید جمال شما حرفی ندارید؟ گفتم نه خواهر من حرفی ندارم. گفتند که مگر شما کرد نیستید؟ گفتم نه خواهر من ترک هستم ولی منطقه ما در منطقه کردنشین واقع شده است.

 زمانی که آقایان قاسملو و بعد شرفکندی به دست تروریست‌های خمینی به شهادت رسیدند، دوباره نشستهائی در قرارگاه‌ها گذاشته شد و بدون اینکه از آنها دفاع یا تجلیلی بکنند و یا رژیم را محکوم کنند، بیشتر به نکوهش و بدگوئی از آقایان قاسملو و شرفکندی و حزب دمکرات پرداختند و میگفتند که آخر و عاقبت هر کس که با رژیم سازش کند و روی میز مذاکره بنشیند همین است وبا خفت و خواری نفله خواهد شد و...

مورد دیگر زمانی که آقای متین دفتری و خانم ایشان از شورا جدا شدند، مجددا این نشستها در قرارگاه ها برگزار و آن دو را مورد سرزنش و توهین قرار دادند. آنجا هم مثل همیشه بایستی که نفرات پشت بلندگو رفته و جمله ای در مذمت و نکوهش آنها میگفتند.

در این مورد دوست گرامی من ا-س تعریف میکرد که دربغداد خانم متین دفتری گویا با خانم مرضیه گفتگوئی داشته و به خانم مرضیه توصیه کرده که شما نبایستی ارزش و اعتبار ملی و میهنی خود را پائین بیاورید. بهتر است که فرا سازمانی باشید نه برای یک گروه بخوانید . این موضوع به گوش سازمان رسیده و آقای ب ت با بدترین فحشهای رکیک به خانم متین دفتری می‌گفت زنکه عجوزه زیر پای هواداران ما را خالی می‌کند و...

خود شازده هم با حمله و هجوم به متین دفتری میگفت که یک شب در اور مانده بوده و  با من در میان گذاشتند که ایشان شراب میخواهد و من هم دستور دادم که بروید و برایش بخرید و اینها را با طعنه و تحقیر می‌گفت.

خواهر کردی که تازه از ایران به مناسبات آمده بود پشت بلندگو رفته و گفت که برادر ، آقای مهدی سامع هم خیلی تلاش میکرد که مخ مرا زده و به سازمان خودش جذب کند و من قبول نکردم. رجوی هم ضمن نثار مقداری بد و بیراه به آقای سامع گفت که این بابای یه لا قبا را ما تشویق و مجبور کردیم که تاسیس سازمان چریکهای فدائی خلق را اعلام بکند، وگرنه خودش بود و خانمش زینت میرهاشمی و چند هوادار که تعدادشان کمتر از انگشتان دست بود.

در سال‌های اولیه دهه‌ی هفتاد برنامه تبلیغاتی وسیعی راه انداختند مبنی بر گسترش شورای ملی مقاومت بعنوان بازوی سیاسی ارتش آزادیبخش ملی و...

برای پرکردن لیست و جوری جنس و هرچه بزرگتر کردن این داستان و به خورد ملت دادن این دروغ بزرگ، از درون تشکیلات بسیج داده و هر کس را که زمینه‌هائی از بابت قطب و یا چهره بودن داشت یا از اقلیتهای قومی و مذهبی در سازمان بود را به صف کرده و به عنوان نماینده آن قوم یا اقلیت مذهبی ، به اسم عضو شورای ملی مقاومت اعلام نمودند.

آش آنقدر شور شده بود که شهاب اختیاری را به عنوان نماینده مردم اهل حق ایران و مرحوم حسین صامحی را به عنوان نماینده جامعه دراویش ایران، پیشنهاد و تحت فشار قرار دادند که آن دو زیر بار این خیمه شب بازی نرفته و نپذیرفتند. (۱)

وقتی اسامی احزاب و سازمانهاو افراد جدید شورا منتشر شد، بچه ها در محفلهای خود به تمسخر این خیمه شب بازی پرداخته و برای هر کدام جوکی درست کرده و دم دستگاه حقه بازی و فریبکاری شازده را مسخره میکردند و میخندیدند.

مثلا برای آقای جلال گنجه ای اسم دهن پرکن جمعیت داد (جمعیت دفاع از آزادی و دمکراسی برای ایران) انتخاب کرده بودند ، از همه مسخره تر بود.

بچه ها از هم میپرسیدند که اعضاء این جمعیت بزرگ! کجا هستند؟ و میگفتند که جمعیت داد، دفاع از آزادی و دمکراسی برای ایران، استاد جلال گنجه ای و اهل و عیال.

بچه ها میگفتند آقا جلال داد! چی را داد؟ آبرو و حیثیت و عبا و عمامه و نعلین را بر باد داد.

در مورد آقای پرویز خزائی و خانم فریبا هشترودی هم داستانها و تهمتهای ناروا و ناجوانمردانه ای میزدند. با پوزش از آن‌ها و فقط جهت بر ملا کردن چهره پلید و دوگانه این فرقه برای مردم و همه کسانی که فکر میکنند که رجوی ارزش انسانی برای کسی قائل است می‌گویم.

یکی از بچه ها ( ا – س) میگفت زمانی که خانم فریبا هشترودی از شورا استعفا داده بود، آقای ن- ا یکی از اعضاء رده بالای سازمان ضمن نثار فحشهای بسیار رکیک به خانم هشترودی و آقای پرویز خزائی ، میگفت که این دو مفسد با هم رابطه نامشروع جنسی داشته اند و به همین خاطر فریبا هشترودی را سازمان اخراج نمود. او میگفت ن- ا گفته است پرویز خزائی یکی از فاسدترین افراد در میان شورائی‌ها هست و سازمان بارها به او اخطار داده است که حریم و حرمت شورا را در میان مردم حفظ کند.

خود رجوی در نشست برای تمسخر پرویز خزائی میگفت یکبار بچه ها کرایه خانه اش را دیر پرداخت کرده بودند، زمین و زمان را به هم ریخته و نزدیک بود که ببرد و برود ! و خودش میخندید و بقیه هم به تبعیت از او میخندیدند.

گویا آقای کریم قصیم در مورد اکو سیستم و رانش زمین در کوه های کهکیلویه و بویراحمد صحبتی داشته، رجوی با تمسخر در نشستها به ایشان می‌گفت کریم رانشی و میخندید.

لازم به یادآوری است که این فرهنگ لمپنی از بالا به پایین درز می‌کرد و به دهان بچه ها میافتاد.

رجوی در همان نشست در مورد آقای خزائی گفت ولی وقتی که مسائل و مشکلاتش را حل میکردیم و سر کیف بود ، به من میگفت شما هر کاری که کردید نگران نباشید. ما (شورائیها ) در خارج رفع و رجوع و توجیه میکنیم.

از آقای جواد دبیران فاکتی شنیده بودم در مورد آقایان پرویز خزائی و کریم قصیم ، که همیشه در ذهنم سنگینی میکرد که چرا اینها بی مهابا و وقیحانه به شورائیها توهین می کنند و برایم خیلی عجیب بود.

در انجمن آلمان آقای جواد دبیران در میان جمع ، خطاب به یکی از بچه ها گفته بود که زود باش برویم این فلان فلان شده‌ها ( من از تکرار فحشهای چارواداری و رکیک او معذورم) را از فرودگاه بیاوریم به هتل مسیر تظاهرات که اگر دیر برویم صدای آنها در می آید.

می گفت آقای دبیران توضیح میداد که برای این فلان فلان شده ها پرواز فرست کلاس می گیریم که به آلمان بیاوریم و در مسیر تظاهرات هم هتل چهار ستاره برایشان رزرو میکنم که وقتی سر تظاهرات به جلوی هتل رسید ایشان تشریف فرما شده و از هتل بیرون آمده و چند ده متر در جلوی تظاهرات و در جلوی دوربین پیاده روی کنند تا از ایشان فیلم بگیریم و سپس با ماشین آخرین مدل به فرودگاه رسانده تا برگردند به پیش خانم بچه ها.

اجرای نمایش برای اعضای شورای ملی مقاومت

ح- د تعریف میکرد در عملیات آفتاب که در روز 8 فروردین سال 136۷ در منطقه فکه در جنوب انجام شد زخمی شدم و مرا با یک عده از زخمی‌های دیگر این عملیات به بغداد و بیمارستان مدینه الطب منتقل کردند . بعد از عمل جراحی در اتاقهای بخش بستری شدیم.

طبق برنامه از قبل تعیین شده تعدادی از مجروحین را که وضعشان بهتر بود بنا به تشخیص پزشک عراقی به کلنیک کوچک قرارگاه اشرف منتقل کردند و دکتر اجازه‌ی انتقال مرا که وضعیتم وخیم‌تر بود نداد. قرار شد در همانجا که امکانات بیشتر و بهتری داشت بمانم تا رسیدگی ویژه بشود. این در شرایطی بود که من بشدت درد داشتم و حتی به ضرب آمپولهای مسکن قوی هم نمیتوانستم بخوابم. رسیدگی در آن‌جا به مراتب بهتر از اشرف بود و پرستاران و دکترها بموقع کار پانسمان و چک و رسیدگی به زخمیها را انجام میدادند.

دو روز نگذشته بود که دکتر عباس به همراه جاوید معاون وقت حسین ابریشمچی(کاظم) و یک خواهر به اتاق بستری‌ها آمده و در کمال تعجب اعلام کردند که بایستی همه آماده شوند تا به قرارگاه اشرف منتقل شوند!

این در شرایطی بود که ما به دلیل جراحات شدیدی که داشتیم و بنا به تشخیص دکتر عراقی توان هیچ حرکتی را نداشتیم. من در کمال ناباوری به جاوید گفتم وضعیتم طوری نیست که بتوانم حرکت کنم و دکتر عراقی تاکید کرده که من بایستی در بیمارستان بمانم.

در این موقع دکتر عباس و جاوید و آن خواهر به من توپیدند و گفتند دستور سازمان است و بایستی همه به اشرف منتقل شوند.  دکتر عباس گفت دکتر عراقی غلط کرده چنین حرفی را زده، یاالله زود باش بلند شو و حرف نباشد. در حالی که از چنین برخوردی آن هم با یک مجروح در روی تخت بیمارستان آن هم از طرف دکتر عباس و جاوید( که خودش در عملیات فروغ جاویدان کشته شد) شوکه شده بودم ، همچنان روی تخت خشکم زده بود. مانده بود گریه کنم یا داد بزنم. با التماس گفتم والله و به پیغمبر من نمیتوانم حرکت کنم و شما چرا باور ندارید؟ دکتر عباس مثل شمر داد زد خودت را لوس نکن و وایسا و به خواهر گفت برو آن عصا را بیاور تا بگیرد زیر بغلش و بلند شود. هم زمان به نفرات دیگر هم با خشونت دستور میدادند که آماده شوید.

آن خواهر رفت و دو عدد عصا آورد و عباس و جاوید هم مرا به زور از روی تخت بلند کرده و سرپا نگه داشتند و خواهر هم به زور عصا ها را به زیر بغل من گذاشت و آن دو نیز مرا ول کرده و گفتند که راه برو و همین که مرا ول کردند من با صورت و با شدت به کف اتاق افتادم و از هوش رفتم.

پس از مدتی به هوش آمده و دیدم که دکترهای عراقی هم جمع شده و با هم بحث می‌کنند. در هر صورت چون حکم شود که کاری انجام شود آن کار به هر قیمت باید بشود!! در این صورت رحم و مروت و... حرف و حدیث و کشک و پوشال بود!!

جاوید گفت فلانی خیالت راحت باشد. این دستور سازمان است. شورائی‌ها قرار است بیایند دیدن مجروحین و هر کدام هم وظیفه ای داریم. سعی میکنیم که با آمبولانس و با احتیاط همه را منتقل کنیم. شما هم بایستی وقتی شورائی‌ها آمدند بازدید، یقه‌ی آقای قصیم و هزارخانی را بگیرید و از آنها گله کنید که شما چرا در مورد خواهر مریم قلم نمی‌زنید و کم مینویسید؟ این ماموریت و مسئولیت شما مهمتر از عملیات و زخمی شدن است و این گل کار نظامی سازمان است و کار سیاسی و در ادامه عملیات و رزم شماست!؟

در ضمن گفتند نباید بگوئید که از رزمندگان اشرف هستیم. بگوئید که ما از مجروحین قرارگاه های جنوب هستیم و چون در آنجا جا برای مجروحین کم بود و تعداد زیاد بود ما را به بیمارستان اشرف منتقل کرده اند.

من هم دراین میان دیگر هیچ حرفی نداشتم بزنم و گفتم باشد و آنها کمک نموده و مرا با برانکارد تا طبقه همکف و بیرون که آمبولانس آماده بود آوردند و ما را به قرارگاه اشرف بردند.

روز بعد شورائیها به دیدن ما آمدند وتخت به تخت در کنار مجروحین می ایستادند و با همه احوالپرسی کرده و دلداری می‌دادند و از شجاعت آنها تعریف میکردند. در این میان من هم که ماموریت داشتم یقه آنها را بگیرم ، با احترام و مودبانه اجازه خواستم که چند نکته را به عرض آقایان برسانم. خطاب به آقایان هزارخانی و دکتر کریم قصیم و بقیه گفتم شما چرا در مورد خواهر مریم کم لطفی میکنید و کمتر قلم میزنید و میگوئید؟ و از آنها قول گرفتم که در این زمینه فعالتر باشند .

ح- د می گفت که در قرارگاه های جنوب هیچ کس نبود و همه را تخلیه و در اشرف اسکان داده بودند و فقط از آن قرارگاه ها برای عملیات در شمال و جنوب استفاده میکردند. و یا برای تبلیغات در دست سازمان مانده بود مبنی بر اینکه ما در سراسر نوار مرزی مستقر و نیرو داریم.

عملیات آفتاب در 8 فروردین سال 136۷ در منطقه فکه و با شرکت همه نیروهای سازمان انجام شد. چند گروه بزرگ توپخانه عراق به پشتیبانی این عملیات ساعتها مواضع نیروهای رژیم را در هم کوبیده ( اعم از کاتیوشا و توپهای 130 و 122و انواع خمپاره اندازها ) بودند تا زمینه عملیات برای نیروهای سازمان فراهم شود. راس ساعت 12 شب هجوم نیروهای سازمان با همکاری نیروهای ویژه شناسائی و مهندسی ارتش عراق آغاز شد. بعد از عملیات در نشست جمع بندی رجوی با افتخار و حرارت زیاد گفت که توپخانه عراقیها بیش از یک میلیون گلوله توپ و کاتیوشا و خمپاره به مواضع رژیم شلیک کردند.( من خودم تعدادی از اسیران را با ایفا به پشت جبهه منتقل میکردم که نفرات توپخانه عراقی را که از شب قبل تا صبح روز بعد شلیک کرده بودند  که حالت خسته و کوفته ای داشتند و به مرکز گروهان خود برمیگشتند دیدم و یادم هست.)

مورد دیگر که ح-د تعریف میکرد:

( من خودم هم شاهدش بودم و در انجا حضور داشتم) ما هر دو در گردان موسوم به 700  کاظم (حسین ابریشمچی) بودیم. تعداد ما حدود 100 تا 120 نفر بود.

گویا اعضای شورای ملی مقاومت به بغداد آمده و سازمان برنامه ای برای بازدید آنها از اشرف ترتیب داده بود. مجاهدین قصد داشتند سیل انبوه؟! نیروهائی که به سازمان پیوسته بودند را به آن‌ها نشان دهند. مجاهدین مدعی شده بودند که در اثر پیوستن نیروهای جدید قرارگاه اشرف ظرفیت آن‌ها را ندارد. آن‌ها می‌خواستند شورائیها این موضوع را با چشم خود دیده و در تبلیغات خود برای مردم در خارج کشور بازگو نمایند و به این ترتیب مدعی شوند رژیم مدت زیادی دوام نخواهد آورد و به دست ارتش ازادیبخش عنقریب سرنگون خواهد شد؟!

یک روز ما را در سالن جمع کرده و اعلام کردند که شورائی‌ها را برای شام به آنجا دعوت کرده ایم ، قرار است گردان ساسان ( مهدی کتیرائی) و گردان جهانگیر (علی اصغر پرویزیان) بیایند تا شورائی‌ها همه‌ی نیروها را دیده و کمبود جا را ببینند.

سالن ظرفیت در حد همان 100 تا 120 نفر را داشت ، برای نمایش و حقه بازی و فریب شورائی‌ها ، این برنامه را ترتیب داده بودند.

غذا هم یادم هست کباب تابه ای بود و نفرات بصورت کتابی و خیلی فشرده نشسته بودند و یک عده هم سرپا ایستاده و گروهی هم در بیرون ظاهرا منتظر ایستاده بودند تا سری اول شام خورده و صندلی ها خالی شده و نوبت سری دوم و سری سوم شده و برای خوردن شام به داخل سالن غذا خوری بیایند؟!

خلاصه نمایش جالبی برای خالی بندی و بزرگ نمائی در برابر شورائی‌های از همه جا بی خبر ترتیب دادند که سازمان با این حجم از استقبال نیروئی و کمبود جا مواجه است. از طرفی سرنگونی رژیم قریب الوقوع است و...

زمانی که خانم مرضیه به عراق آمده بود، هر شب در قرارگاه‌های مختلف برنامه ای گذاشته و او را دعوت میکردند. هر شب افراد قرارگاه های دیگر را به قرارگاهی که در آن برنامه اجرا می‌شد منتقل می کردند تا با فریب خانم مرضیه به او وانمود کنند که هر قرارگاه مملو از جمعیت است.  هر شب در قرارگاهی که برنامه اجرا می‌شد جای افراد را عوض میکردند تا خانم مرضیه از روی چهره افراد متوجه نشود که اینها همان افراد دیشبی بودند.

مجاهدین وسط بیابان و در زیر آفتاب سوزان عراق در بالای تانکها کنسرتی برای خانم مرضیه ترتیب داده بودند، وقتی مرضیه بالای تانک چیفتن رفت کاملا معلوم بود حالت عادی ندارد. گرما به شدت او را اذیت می‌کرد. او با آن سن و سال هنوز به گرمای عراق عادت نکرده بود. او که تحت تأثیر فریبکاری مجاهدین قرار گرفته بود گفت:‌ ماشاءالله ، یک میلیون تانک و توپ دارید و کار رژیم تمام است!

بچه ها  به ایشان می‌خندیدند ومی گفتند که فعلا باش تا به گرما عادت کنی و بعد....

در این مورد من خودم خیلی ناراحت بودم و مسئله دار که چرا به این پیرزن بنده خدا رحم نمیکنند وهر شب در یک قرارگاه و حالا هم در این فضای آزاد و زیر آفتاب سوزان او را برای اجرای برنامه میاورند!

در دستگاه ایدئولوژی استثماری و ضد انسانی و شیادانه رجوی همه انسانها به مثابه ابزار و وسیله ای در خدمت اهداف فردی و شخصی رجوی و به قدرت و حاکمیت رساندن او ، هستند. در این راه هر دوز و کلک و جرم و جنایت و خیانتی مباح و مشروع است.

 

پانویس:‌

۱- حسین صامحی از اعضای دراویش گنابادی بود. قبل از عملیات فروغ جاویدان ، در ترکیه انجمن هواداران سازمان با وعده و وعید مبنی بر این که عملیات سرنگونی شروع شده و چند روز دیگر فرصت نیست و جا میمانید و ارتش آزادیبخش حرکت می‌کند و بزودی تهران سقوط میکند و.... این بنده خدا را گول زده و به عراق آورده بودند.

حسین با من مدتی هم یگانی بود. مرد شریفی بود و داستانهای دردناکی از زندگی خود و خانواده اش تعریف میکرد. او شیفته‌ی تنها پسرش علی بود و به خاطر دوری از آن‌ها و به هم ریختن کانون زندگی‌اش به شدت به هم ریخته بود  و افسوس می‌خورد. از پسرش با شور و شوق خاصی تعریف می‌کرد. می‌گفت او به کشتی علاقه زیادی داشت. از من می‌خواست که در خاک بنشینم تا روی من تمرین فن کند. حسین  آرزو داشت پسرش را روی سکوی قهرمانی کشتی ببیند. او بخاطر برخوردهای دغلکارانه‌ی سازمان که منجر به نابودی زندگی‌اش شده بود خشم و نفرت زیادی از رجوی به دل داشت و همیشه در جنگ و ناسازگاری با مسئولین و سازمان بود.

متاسفانه من در تیف بودم که شنیدم حسین در سانحه‌ی تصادف موتورسیکلت در خیابان 100 قرارگاه اشرف فوت می‌کند. از قرار معلوم موتورش از کنترل خارج شده و به شدت با بلوکهای وسط خیابان برخورد می‌کند. او که کلاه ایمنی نداشت به شدت مجروح شده و به بهداری قرارگاه منتقل می‌شود و در آنجا از دنیا میرود.

 

منبع:پژواک ایران