بدرود رفيق لبدوخته
مهدی اصلانی
ژاک دريدا جملهای دارد با اين معنا: مرگِ هيچکس شبيه مرگ ديگری نيست.
هيچکس قادر به نوشتنِ مرگِ خود نبوده چرا که ما وقتی میميريم روايتمان با خود به گور میبريم.
هوشنگ عيسیبيگلو، اما آنگونه زيست که حسرتِ ديگران باقی ماند."مردی مختصر که خلاصهی خود بود"
سيگار پشتِ سيگار میگيراند و ودکای فنلاندی را لاجرعه سر میکشيد. اپيکور گونه میانديشيد: وقتی من هستم مرگ نيست. وقتی مرگ بيايد من نيستم.
پارهای انسانها را میتوان حيثيتِ بشری شمرد. با وانهادن اين جهان و رفتنِ عمو هوشنگ، بخشی از حيثيتِ آدمی در امانتِ خاک مدفون میشود.
عيسیبيگلو از جوانی به نقطهی کانونی سياست پرت شد. دايرهای فراخ که به ذات، عرصهی درگيری و زخم بود که اين هردو، ذاتِ سياست در وجه غالب است. سياست بر مبنای منفعتِ مشترک، اخلاق لاغر میکند و کارآکتر میسازد. هوشنگ عيسیبيگلو اما معنای اخلاق در سياست ماند. تمامِ عمر در همسايهگی اخلاق و سياست زيست و با رفتارش دست اين دو خصم در دست همديگر نهاد. آنقدر از نيکی پسانداز داشت که بتواند تا آخر عمر پُرخوری پيشه کند و هنوز کسانی به ضيافتِ تهماندهی سفرهاش بنشينند. ۴۵ سال قبل به حلقهی مصطفی شعاعيان وصل میشود و از همان دوران مسافرِ هميشهی زندان و تبعيد. در سال ۵۳ ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم میشود. عصای موسا در کف داشت، نه برای شقه کردنِ نيل، که تشنهگان به مهمانی باران و بوسه دعوت کند.
تا پايان عمر به کمک عصا راه میپيمود. کفِ پايش به دورانِ پهلوی دوم و به فرمودهی قُرقبان گوشتِ اضافی آورده بود و زخمِ تازيانهی شکنجه با خود داشت. خفيهگاهِ مصطفی را از وی طلب میکردند. ميراثاش از رفاقت دهاندوختهگی بود و تا پايانِ هستیاش لبدوخته ماند. جراحتِ جان به تن خريد تا مرهمِ زخمِ يار باشد. در وانفسای تختهبند کردنها و عربدهی "اعدام بايد گردد" به شکنجهگرش پناه میدهد. هرگز به اخلاقِ سرکوبگر تن نداد. همهچيز برايش در پاسداشتِ حرمت رفيق و انسان معنا میيافت. همهی عمر در ارکستری که سمفونی عظيم انسان ترنم میکرد، عشق و عدالت لبخوانی کرد. استواری و حرمتِ انسان را نه تنها با سخنش که با رفتارش زندگی کرد. برای وی چهگونه زيستن، تمامِ معنای هستیاش بود. هيچگاه تختهبندِ ترس نشد و هماره پاسوزِ عشقِ به آدمی ماند.
اگر جانمايه و بنِ اومانيسم و کسی که ما وی را انساندوست میخوانيم آن باشد که فهمِ دردِ ديگری کند هوشنگ عيسیبيگلو اين اهلِ قيبلهی شرف در شمارِ اين تبار بود. همهی عمر درگير دوست داشتنِ کسانی بود که دوستشان میداشت. هم از اين رو برای تنفرورزی فرصت نداشت. باورش بر آن بود که تنفر، چشمکوری میآورد و عدالت به محاق میکشد. در يکی از آخرين مکلماتِ تلفنیمان بعد از حادثهی اسيدپاشی بر سيمای دخترکانِ سرزمينی که از وی دريغ شده بود و من واژهگانی تند نثار آمران و عاملان نمودم تمامی جلادها را لاشعور و نافهم میدانست و اسيد پاشها را موجوداتی صورتسنگی و بیقلب میخواند. چرا که نافهمی را در نديدن درد ديگری معنا میکرد.
قيمت يار میدانست و حرمتِ راه. آدمی برای خودش پسانداز درست میکند. پارهای افراد با آثارشان و کسانی ديگر با رفتارشان.
عيسیبيگلو چشم مهر داشت. چشم عدالت و توان نه گفتن به نکبتِ صدای قدرت. معدود کسانی چو عمو هوشنگ آرزوشان را زندگی کردند. وکيل بود. وکالتِ دفاع از حرمت انسان و دفاع از هر لهشده بیهيچ اما و اگر کدِ رفتاریاش بود.
و در سرمای تلخ غربت هنوز چه برفها بايد پيرانهسر تکاند و چه بغضها برای آنان که نيستند ترکاند.
برفهای سرزمينِ يخی فنلاند اما ديگر جنازهی خوبی را پس نمیدهند. پارهای شبهانسانها در زندگی هرگز هيچ گُل سرخی نبوييدهاند. عمو هوشنگ رازِ گلسرخ میدانست و شمشيرش به ابر میرسيد. با پوتينهای خاکی رنگش قارهی فهم انسان در نورديد و به نوع انسان باورمند بود. آخرين سيگارش را گيراند و تا آخرين پُک فريادگر نيکی انسان ماند.
فردا صبح از هرکداممان بپرسند ديشب چهخبر؟ میگوييم شب آمد و ماه را برای هميشه با خود برد
عيسیبيگلو را میگويم؛ هوشنگ را.
منبع:پژواک ایران