دلم برایت تنگ می شود
مینا اسدی
خبر مرگ در راهت را خودت به من دادی...چند روز پیش در آخرین گفتگوی مان . با صدایی که به زحمت شنیده می شدگفتی که دیگر از کسی کاری بر نمی آید...و من بر سر زنده ماندنت با تو چانه زدم : تو که این همه سال توانستی باز هم می توانی . :نه این بار شوخی بردار نیست...همه جایم را سوراخ کرده اند و همه ی تنم لوله کشی ست ...این آخرین باری ست که با هم حرف می زنیم...باید بروم با همه ی عشقی... که به ماندن دارم.
از اولین روزی که ترا دیدم نه به حزب و سازمانت نگاه کردم و نه به نوع مبارزه ات...خود خودت رادیدم و به تو اعتماد کردم.نوشتن در باره ی تراکه چه کسی بودی و چه کردی به دیگران وا می گذارم و به سود و زیانشان...و خود خواهانه به خودم فکر می کنم که دیگر ترا ندارم ...می خواستم زنده باشی ...باشی و نفس به کشی ... با آنهمه زخم که بر جان و تنت داشتی .عزیزی بودی که بودنت برایم بهایی گران داشت ...پیش از تو کسی را ندیده بودم که این چنین با خاموشی جدال کند. و برای هر لحظه ی زیستن ، به مرگ ،چنگ و دندان نشان دهد. فکر می کردم که اگر تو باز هم بایستی و تن ندهی راهی برای رهایی تو از این درد جانکاه پیدا می شود...دریغا که مرگ ،آن راه بود.
آذر جان دلم برایت تنگ می شود....
منبع:پژواک ایران