امام آمد (۲)
مینا اسدی
سه سال پیش از آنکه امام بیاید از ایران بیرون آمدم و در استکهلم زندگی می کردم. از همان روزهای اول ، به مخالفان حکومت پیوستم. با مرد سابق به جلسات بحث و فحص می رفتم. چون او از خود آنها بود . به من که با او زندگی می کردم اجازه می دادند که در این جلسه ها شرکت کنم. اما از رفتارشان می فهمیدم که از حضور من راضی نیستند.
زن...شاعر و روزنامه نگار...و آنها جوانان مبارز و جان برکف ... بیشتر با اسامی مستعار بودند. حتمن از خود می پرسیدند چرا من با موقعیت خوبی که در ایران داشتم اصرار دارم که با آنها حشر و نشر کنم. کم کم نامه هایی دریافت کردیم که خطاب به مرد همراهم می نوشتند با نام مستعار که چرا با یک روزی نامه نگار زندگی می کند. پسرم که به دنیا آمد فشارها بیشتر شد. من کلمات آنها را نمی شناختم... چرا آنها که مسلمان نبودند و می خواستند به خاطر نجات مردم ایران جان فدا کنند به یک مشت آخوند منبر نشین می گفتند :* روحانیت مبارز*. و . من از خانوادهی مذهبی ... سنتی آمده بودم بیشتر معاشران ما حاجی و بازاری بودند که نمازشان را در مسجد می خواندند.
هر جمعه صبح زود آخوندی ریز نقش به خانه ی ما می آمد و روضه می خواند. ما از پشت شیشه ی اتاق به پدرم و ابواب جمعی اش یعنی خدمتکاران ریز و درشت به آقای باکی نگاه می کردیم و ادا در میاوردیم .مادرم هرگز به پای این حرفها نمی نشست.حتا دختر عمویم که در خانه ی ما زندگی می کرد و مومن بود از اتاقش بیرون نمی آمد.کار به جایی رسید که پدرم هم به بهانه کار به پای وعظ نمی نشست.پول آخوند را روی کرسی می گذاشت و در می رفت.ابواب جمعی با تهدید می نشستتند...خاله سوسکه های چادر به سررعنا...مرصع...ثریا..و کلثوم..و علی که پدرش و برادرش ملا بودند.کم کم آنهاهم اعتصاب کردند و به زور هم نمی شد آنها را زیر کرسی نشاند .مادرم به پدرم اعتراض می کرد که چرا خودش در می رود و این بیچاره ها را مجبور می کند که یک ساعت به چیزهایی که نمی فهمند گوش بدهند. هر جمعه که زنگ در به صدا در میامد همه فرار می کردند او یک راست به اتاق کرسی می رفت ...چند دقیقه ای روضه می خواند و پولش را می گرفت و می رفت. او به مازندرانی«کک مداح» نامیده شد ..چون هیچ شنونده ای نداشت.جز کک ها یی که در گرمای کرسی رشد می کردند.
بیشتر بازاریان به آخوندها باج می دادند که وجهه داشته باشند . یک آخوند می توانست بالای منبر هر کس را که رشوه نمی داد سکه ی یک پول کند و مردم شهر را بر ضد او به شوراند. حکایت خمینی را دانشمندان و بزرگان و علمای عظام و هنر مندان ملی بیشتر از من می دانند و نوشته های من فقط گزارش دیده های منست .یک شب زنگ خانه به صدا در آمد .شاید ساعت ده شب بود .ما بچه ها بیدار شدیم پدرم در را باز کرد .صدای دایی ام حاج محمد أقا که که خودش و همسرش حاج ملوک خانم مسلمان و متدین بودند به گوش رسید ..ما از خدا خواسته از رختخواب ها بیرون آمدیم و به طرف دایی دویدیم .دایی فرزندی نداشت و ما را دوست داشت اما آنشب از ما استقبال نکرد..می خواست با پدرم تنها باشد .از پشت شیشه ی اتاق دیدم که چند ورق کاغذ به پدرم داد و رفت.سالها پس از آن پدرم از شبنامه ای گفت که برای تبلیغ سیدی پخش می شد که برای تشکیل یک حکومت «صلواتی» مرید می خواست و این سید که مریدان مخفی داشت همین تحفه بود که آمد تا همه چیز را مجانی کند.دایی و همسرش هرگز از مریدی امام دست نکشیدندو ثروت کلان شان را وقف این پیام آور مرگ کردند و با آنکه ربطی به حزب توده نداشتند و چیزی از این حزب و دسته نمی دانستند مثل آقای کیانوری تا لحظه ی مرگ به امام وفادار ماندند.
مینااسدی...دوم فوریه ی دوهزارونوزده... سیزدهم...بهمن استکهلم.........*امام آمد دو*
ادامه دارد**
منبع:پژواک ایران