رکسانا
اشرف علیخانی (ستاره)

 

نقاشی اثر: خانم گیتی نوین

                       

 

-        « دوستت دارم رفیق» !

 

رکسانا حیرت کرد. باورش نمی شد. با شگفتی پرسید: « جدی» ؟

رامین گفت: « تو هیچوقت مرا باور نکردی»!

رکسانا با صدای بهم خوردن پنجره ی بالای سرش که شب گذشته یادش رفته بود ببندد، و حالا با وزش باد تند پاییزی محکم به چارچوب پنجره می خورد و دوباره نیم گشوده به جای اولش بر می گشت، از خواب پرید... زیر لب غرغر کرد: «خواب می دیدم! حیف... لعنتی! هیچوقت دوستم نداشته! خودم هم میدانم! توی خواب هم باورم نمی شد! ... اما بهرحال چه خواب قشنگی بود... چقدر شیرین...»... بعد لبخند زد... رکسانا معمولاً با بدخلقی از خواب بیدار می شد و حدود یکساعت طول می کشید تا یخش آب شود و خوش اخلاق گردد ولی هرگاه خوابی خوش می دید و با حس و حال آن خواب زیبا، از خواب بیدار می شد ، تمام روز سرحال و شاد می ماند و اغلب هم خودش را مسخره می کرد و می گفت:« شتر در خواب بیند پنبه دانه» ولی چه ایرادی دارد!؟ مهم اینست که خواب قشنگی دیدم که امیدوارم می کند». او هیچوقت خوابهای قشنگ و شیرین را فراموش نمی کرد چون پیوسته آنها را در ذهنش یادآوری و یا برای دوست قدیمی اش «شادی» تعریف می کرد.

 

***

فردای آنروز که وسط هفته اما بخاطر یکی از مناسبتهای مذهبی ، تعطیل رسمی بود ؛ شادی به منزل رکسانا رفت. رکسانا پس از چیدن میز پذیرایی و بعد از یکسری گفتگوهای مختلف و پراکنده از این در و آن در، خوابش را برای او بازگو کرد.

شادی یکی از همکلاسی های دوران دانشجویی رکسانا بود. بیش از بیست سال بود که یکدیگر را می شناختند. البته شادی همان سال اول دانشجویی، با یکی از همدانشگاهی ها بنام پویان، ازدواج کرده بود. آنها یک دختر داشتند بنام پریسا که وی نیز درست پس از گرفتن دیپلم دبیرستان، نامزد کرده و بزودی قرار بود جشن عروسی بگیرند و اینروزها شادی وشوهرش  و خواهرها و مادرش سرگرم فراهم کردن تدارکات عروسی بودند. اگرچه بعد از دو ماه آزگار ِ محرم و صفر، مراسم جشن عروسی می توانست بدون هیچ دغدغه برگزار شود ولی خود دختر و نامزدش هر دو دغدغه ی کنکور و قبولی دانشگاه را داشتند و در این فکر بودند که با هم به ادامه ی تحصیل پرداخته و لیسانس بگیرند.

شادی اگرچه برخلاف رشته ی تحصیلی اش که علوم اجتماعی بود، در یکی از لابراتوارهای دارویی کار می کرد اما بیشتر اوقات غیر کاری اش را به تحقیق راجع به امور اجتماعی و نگارش مقالات ارزشمند می پرداخت و آنها را به شوهرش که کارمند صدا و سیما بود، می داد تا از آنها در برنامه های اجتماعی استفاده کنند. پویان نیز گزارشات و پژوهش های همسرش را به بخش اجتماعی صدا و سیما ارائه می کرد که متاًسفانه از آنها بدرستی استفاده نمی شد و یا اگر هم استفاده می شد ، سوء استفاده می شد! یعنی مطالب شادی را می دزدیدند ؛ یا بخشهایی که دزدیده نمی شد در واحد تولید صدا و سیما با کلی سانسور وحشتناک ، و دستکاری های عجیب و غریب در آمار و ارقام، به شکل یک مستند  تهیه و تنظیم و بعد از چند ماه خاک خوردن، بصورت کهنه و بی ارزش از تلویزیون پخش می شد.

شادی پس از شنیدن رویایی که رکسانا دیده و اینطور با آب و تاب برایش تعریف کرده بود، با عواطفی که سعی داشت با شور و حال رکسانا هماهنگ باشد، پرسید: « حالا بگو ببینم توی این خوابی که دیدی ، این رامین تو چه شکلی بود» ؟

رکسانا کمی فکر کرد ... بعد گوشه ی لبهایش به طرف پایین و لب پایینش بطرف بیرون موج برداشت، بعد از ثانیه ها مکث، با نگاهی مبهم که خالی از شوق هم بنظر نمی رسید، گفت: « هیچ شکلی نداشت»!

شادی پرسید: « یعنی چی !؟ یعنی قیافه اش یادت نیست»؟

رکسانا جواب داد: « نه. نه. اگر قیافه اش را می دیدم هرگز فراموش نمی کردم اما او اصلاً شکل و قیافه اش مشخص نبود. تا حالا هیچوقت او را با چهره و اندامی مشخص در خواب ندیده ام. همیشه مثل یک هاله ی نور است»!

شادی گفت: « حالا این هاله ی نور از هاله های احمدی نژاد نباشد»!!!

بعد هر دو غش غش خندیدند! رکسانا پاکت سیگار را برداشت. سیگار را که روشن کرد به شادی گفت: « مهم نیست که رامین در خواب های من شکل و چهره دارد یا ندارد! من میدانم که او قدی بلند و هیکلی ورزیده و موهای مشکی بلند تا روی شانه هایش دارد که گاه موهایش را از پشت ، سفت می بندد... مثل استیون سیگال. رامین خودش گفته که از نظر قیافه و هیکل درست شبیه استیون سیگال است».

شادی پرسید: « به به ! چقدر هم خوش تیپ و جذاب! حالا بگردیم ببینیم چه کسی شبیه استیون سیگال است»! بعد دوباره اضافه کرد که: « اگر واقعا" شبیه استیون سگال باشد میتوان براحتی پیدایش کرد. آیا مطمئنی شبیه اوست» ؟

رکسانا گفت: « بله. مطمئنم. البته این اطمینانم از روی علاقه ام به داشتن چنین اطمینانی است! وگرنه واقعیت ندارد».

شادی با تظاهر به اینکه لجش درآمده ، با یک خشم نمایشی گفت: « پس اگر مطمئن نیستی، این قصه را از کجا درست کرده ای دختر؟ شبیه استیون سیگال! واه واه... حالا هنرپیشه قحط  بود»!؟ بعد بشوخی و مسخرگی دوستانه، زبانش را درآورد بیرون و بعد خندید.

رکسانا هم خندید و اینطور توضیح داد که یکبار از رامین سوال کرده «شبیه چه کسی هستی؟» و رامین هم از او پرسیده که «دوست داری شبیه چه کسی باشم؟» و رکسانا جواب داده: «شبیه استیون سیگال.» و رامین هم گفته: «اتفاقاً خیلی شبیه استیون سیگال هستم!» فقط همین! و این شباهت از همانروز در ذهن رکسانا نقش گرفته است.

شادی بعد از شنیدن این ماجرا، از جا بلند شد و موهایش را جمع کرده، با گل سر پشت سرش بست. در حالیکه مانتویش را از روی دسته ی پشتی ِ مبل برمی داشت که بپوشد ، گفت: « من دیگر بروم. تا تو دختره ی خل و چل دیوانه ام نکرده ای، بروم! واقعاً عجیب است که تو هفت سال عاشق مردی هستی که هنوز نه قیافه اش را دیده ای و نه حتی صدایش را شنیده ای و نه بدرستی می شناسیش. اینکه او خودش را مخفی می کند و اجازه نمی دهد بشناسیش کار پسندیده ای نیست و اینکه از شناسایی خودش می ترسد معلومست ریگی به کفش دارد. بهرحال خود دانی!  تو تا هفتاد سال دیگر میتوانی بپای این موجود خیالی بنشینی و موهای سفیدت را بشمری، هرچند که وقتی بفهمی دیر شده و عمرت را تباه کرده ای دیگر خیلی دیرست... باز الان هم اگرچه  دیر اما هنوز برای بازسازی زندگی ات فرصت داری، ولی در هفتاد هشتاد سال دیگر، برای آن دنیا می توانی برنامه ریزی کنی! هرچند که تو اصلاً به آن دنیا هم که اعتقاد نداری!! آنزمان چه کارت کنم دختر؟ یک پیرزن زیبای عاشق که دوست دوران جوانی ام است را چکار کنم؟ بجز اینکه بحالت متأسف شوم و خوشبختی خودم به من مزه ندهد چه نتیجه ای دارد؟ رکسانا! کمی به خودت بیا! کمی فکر کن. به خودت. به باقیمانده ی زندگی ات. به آنچه که می توانی باشی ولی نمی خواهی یا نمی گذارند. رکسانا جان! زندگی تو مال خودتست. به من هم ربطی ندارد اما من دوستت دارم و دوست دارم آنگونه زندگی کنی که شایسته اش هستی و با کسانی معاشرت کنی که لیاقت تو را داشته باشند! بهرحال به من مربوط نیست... خب. من بروم...». در حین گفتن این حرفها، شادی مانتویش را پوشیده و روسری اش را سر کرده بود. به رکسانا نزدیک شد و در آغوشش گرفت و گفت: «اخمهایت را باز کن عزیزم. از من دلخور نشو! فضولی مرا ببخش! فقط از روی علاقه ام به خوشبختی ات، این حرفها را زدم. از من رنجیدی»؟... بعد گونه ی رکسانا را بوسید. رکسانا گفت: «نه ، نرنجیدم. چرا برنجم؟ خب. بهرحال این نظر و عقیده ی توست. و میدانم از سر دلسوزی و خیر خواهیست. مرسی شادی جان». بعد شادی در آپارتمان را باز کرد و دوباره دست همدیگر را فشردند و شادی خداحافظی کرده و رفت....

 

***

««« خب! آخرش که چه !؟ سر آخر باید بداند! نباید بداند !؟؟ باید به او بگویم! نباید بگویم!؟؟ بله. دیر یا زود خواهد فهمید؛  پس چه بهتر که زودتر بداند و چه بهتر که خودم به او بگویم. هرچند گفتن « دوستت ندارم» بسیار سخت از « دوستت دارم» گفتن است، ولی مگر چاره ی دیگری هم برایم گذاشته؟ نه. چاره ای نمانده.... دیگر بس است! خسته شدم....از رفتارهایش، از بی مهری هایش خسته شدم... خب ! حالا بی مهری اش هیچ، اما دائم عصبانی ام می کند. ضد و نقیض حرف می زند... سواد ندارد! نه اینکه بیسواد باشد ، اتفاقا" تا حالا هیچکسی را با اینهمه علم و دانش و دانایی ندیده و نشناخته ام... اما «سواد زندگی کردن» ندارد! از بر کردن کتابها و خوانده ها و شنیده ها، و سپس آرشیو کردنشان در مغز ؛ و هنگام نیاز در آوردنشان از آرشیو و تألیف نمودن و تبدیلشان به یک مقاله یا کتاب ، تازه آنهم تکراری و تکراری که مضمون همه یکیست، که  نشد سواد! اینکه دانش کهنه و تازه را در ذهنت انباشته کنی و به وقت لزوم سرهمبندی شان کرده، به دیگران ارائه دهی، و سخنان گفته شده ای که از فکر دیگران پدید آمده را ، طوطی وار با کمی پس و پیش کردن بازگو کنی، بی آنکه نتیجه ای بدست آورده باشی، یا لااقل بتوانی پیش بینی کنی که چه نتیجه ای ممکن است داشته باشد، چه سودی دارد؟ فوق آخرش می شود گفت که تو آدم نسبتا" باهوشی هستی، با حافظه ای قوی؛ اما نه با سواد! آخر خودت چه درکی از دانسته هایت داشته ای؟ هیچوقت خوشبخت بوده ای؟ اصلاً یک لحظه احساس خوشبختی کرده ای؟ نه! فکر نکنم هیچوقت خوشبخت بوده باشی. تو گفتی همه چی داری، شغل عالی، حقوق بالا ، ثروت هنگفت، بهترین خانه، ویلا، گرانترین اتومبیل. اما تو هیچگاه عاشق نشده ای، دل به محبت هیچ زنی نسپرده ای. بنا براین  تو با اینهمه داشته هایت، هیچی نداری! پس سواد زندگی کردن نداری! دانش خالی و تئوریک به چه دردی می خورد؟ تو کجای ترَک خوردگی زندگی ات را درمان کرده ای؟ کدام شکستگی را به هم جوش داده ای؟ دانشی که حتی ترَک خوردگیهای زندگی را نتواند مداوا کند، به چه دردی  می خورد؟ و حالا تو که به درد خودت نخورده ای، چگونه می توانی به درد من بخوری؟ و چه انتظار بیهوده ای داشتم اینهمه مدت... آری. اینهمه مدت چه خوش باورانه منتظر شدم تا درک درستی از زندگی ات را برایم بگویی. عشق را بفهمی. عشق را لمس کنی و به دیگران هم هدیه اش کنی. به دیگران؟.. بله. چرا که نه !؟ به دیگران و به من. شاید توقع بزرگی بود اما تو حداقل می توانستی درک واقعی خودت را از رابطه مان برایم بنویسی. که ننوشتی. نخواستی بنویسی....اینهمه انتظار بیهوده... راستی هفت سال... هفت سال! عمریست برای یک رابطه. در طول این هفت سال حداقل بایستی هفت بار به وجدانت رجوع می کردی؛ که نکردی. بایستی لااقل هر سال یکبار لااقل روز تولد من یا تولد خودت در برابر آینه می ایستادی و به خود نگاه می کردی و از خویش می پرسیدی که واقعاً از این رابطه چه می خواهی؟؟؟ که نایستادی و نگاه نکردی و نپرسیدی. و حالا بدتر از اینها هم هست !؟ اینکه تو از خودت نپرسیدی، اما من که پرسیدم. از خودم. و از تو. البته تو جواب ندادی. هیچگاه سوالهای مهم مرا جواب نمی دهی. نه لااقل سوال هایی که به سرنوشت رابطه ی مان مربوط می شود. ولی پرسش های دیگر را زود پاسخ می دهی، لابد بخاطر اینکه همچنان خود را در اوج نگه داری و من همچنان خیال کنم که تو روی قله ی آرزوها و خواسته هایم ایستاده ای، گمان کنم که تو سرآمد همگانی و هیچکس به گرد پایت هم نمی رسد! ... نه. فایده ای ندارد. باید به تو بگویم... بهرحال این حق توست که بدانی... حقی که از من دریغ کردی.... بله. رامین! امروز... همین امروز.. شاید هم فردا... بهرحال به تو می گویم! باید بدانی...هرچه بادا باد...

رکسانا با تصور اینکه در اراده ی خود پایدارست، اما با اندیشه هایی متضاد که حاصل جنگ خیال و واقعیت بود، هی با خودش حرف می زد. در ته ذهنش می دانست که در مورد «رامین» دارد بی انصافی می کند. می دانست که دارد ماجرای این هفت سال را به نفع خود تحریف می کند. درواقع داشت خودش را گول می زد و دلیلش هم این بود که از این تلاش بیحاصل و انرژی فراوانی که برای بدست آوردن «آنچه که حتی خود نمی دانست چیست» گذاشته بود، احساس شکست می کرد و حالا علیرغم آنکه نمی پذیرفت که خسته شده، اما خسته شده بود. از بلاتکلیفی خسته شده بود. از یک رابطه ی گنگ خسته شده بود. از کوشش برای حل این معمای دشوار، خسته شده بود. رکسانا اگرچه چندان هم جوان نبود، اما بسیار ساده بود. سادگی او را نمی توان به خامی و ناپختگی تعبیر کرد، منتها اندیشه هایش روی یک خط ِ صاف حرکت می کرد، یک خط صاف و هموار که فوق آخرش دو نقطه ی آن می تواند در دو سو به نرمی و انعطاف بهم گره بخورند و یک دایره را تشکیل دهند. دایره ای که مهربان باشد اما سست و شل نباشد و به بیضی و دیگر اشکال هندسی تغییر شکل ندهد و به دیگر خطوط هم اجازه ی اتصال ندهد. رکسانا هر تغییر شکل و تغییر رنگی را با تغییر ماهیت ، یکی می شمرد. رکسانا با دیگر اشکال هندسی در ذهنش کنار نمی آمد ، چه برسد به خط و خطوط پیچیده که ذهنش اصلاً با هیچگونه پیچیدگی میانه ای نداشت. از ابتدایی ترین فرمولها هم سردر نمی آورد، بهمین دلیل با قوانین آشنایی نداشت. او نمی توانست هدفش را از انگیزه اش جدا کند. هردو را یکی می پنداشت درحالیکه آنچه برایش هدف بود، «رامین» نبود. رامین فقط یک انگیزه بود.

رکسانا در حقیقت، حتی هیچ درک درستی از عشق نداشت. اگرچه نسبت به سالهای دور پیشرفت کرده بود و نیاز را از عشق تفکیک نموده بود اما هنوز دلبستگی و وابستگی را عشق می پنداشت و عشق را هم می خواست تصرف کند. به بند و زنجیرش کشد و تحت مالکیت خود درش آورد. می خواست بر احساسات و افکار رامین چیره شود. رکسانا خودش هم بخوبی می دانست که هنوز هیچ واژه ی تعریف شده ای برای این «ارتباط هفت ساله» ندارد. همینطور که فکر می کرد و با خود حرف می زد، رج آخر شال گردن شکلاتی رنگ را بافت، مقداری نخ کاموا را «هم اندازه»، برید و در دو سوی شال گردن، نصب کرد. بعد از تمام شدن کار ِ ریشه ها ؛ آنرا به دور گردنش انداخت و در مقابل آینه قدی کمد ایستاد و اندازه ی شال را نگاه کرد. با لبخندی شاد، گفت: «خب! هم اندازه اش خوبست و هم طرحش و هم رنگش. جنسش هم گرم و لطیفست. خلاصه عالیست...». سپس برای خود بوسه ای فرستاد و شال گردن را از گردن برداشته ، تاه کرد و کنار کلاه و دستکشی که قبلاً بافته بود، گذاشت. از آغاز پاییز تاکنون بیش از بیست سری شال گردن و کلاه و دستکش بافته بود و همه را هم فروخته بود. این تنها کاری بود که در حال حاضر می توانست مخارج خورد و خوراکش را تأمین کند، تازه همینرا هم سه سال پیش یاد گرفته بود و در این سالها که در هیچ جا شاغل نبود ، هنر بافتنی سوای هنر و آرامشی که به او می بخشید، تنها ممرَ در آمدش بود.

موبایلش آهنگ کوتاهی زد و قطع شد. رکسانا گوشی تلفن همراهش را برداشت. پیام از سوی «راجی » بود. همان دوست اینترنتی. همان عاشق مجازی. همان مرد هندی که در کلکته زندگی می کند و در همان شهر و همچنین در دهلی نو چندین شرکت صادرات و واردات مواد غذایی دارد. همان که انگلیسی اش معرکه است! رکسانا چقدر به انگلیسی راجی حسادت می کرد! گاهی با خود فکر می کرد که احتمالاً  زبان ِ انگلیسی راجی از انگلیسی ِ رامین بهترست، همانگونه که ابراز احساساتش بهترست!

راجی در پیام ( البته به انگلیسی) نوشته بود:«عصر بخیر ملکه ی من! کجایی؟ در فیسبوک منتظرت هستم. عشق من! دوستت دارم. زود بیا ».

رکسانا لبخند زد. البته از جمله ی آخر خوشش نیامده بود. دلش نمی خواست کسی به وی امر و نهی کند و برایش وقت تعیین نماید. از هرآنچه که جنبه ی دستوری داشته باشد، بیزار بود. اما با خود اندیشید که لابد از سر ِ شوق اینطور نوشته و منظوری ندارد. بعد پشت میز کامپیوترش نشست. کامپیوتر و مودم را روشن کرد... انگشتان خسته اش ، روی کیبورد به حرکت در آمد و در براوزر تایپ کرد...] ای لعنتی! فیسبوک فیلترست! [ ... وی پی ان را باز کرد ... و وارد فیسبوک شد.

 

***

 بعد از ظهر یکی از روزهای آبانماه ، ساعت حدود دوی بعد از ظهر، درحالی که رکسانا در آشپزخانه بود و داشت چای دم می کرد، تلفن خانه به صدا درآمد. رکسانا، شماره را نگاه کرد. شماره ی دوستش « شادی» را شناخت. گوشی را برداشت و گفت: «سلااااام »! شادی از آنسوی خط با هیجان گفت: «سلام. سلااااام. چه عجب که خواب نیستی»!

رکسانا گفت: « نه. اتفاقا" امروز سحرخیز شدم و از ساعت هشت صبح بیدارم! صبحانه که میل نداشتم اما ظهر که گرسنه ام شد ، همت به خرج دادم و یک املت خوشمزه درست کردم. الان هم داشتم چای دم می کردم که تو زنگ زدی».

شادی پرسید: « جایی ، کاری داشتی که سحر خیز شدی»؟

رکسانا جواب داد: « نه. هیچ جا هیچ کاری نداشتم و ندارم. فقط دیشب بر خلاف معمول، بیدار نماندم. مثل بچه ی آدم گرفتم خوابیدم و صبح هم بیدار شدم! هاهاهاااا! اما از تو چه پنهان که حوصله ام خیلی سر رفته... حالا کو تا شب...».

شادی گفت: «موافقی سری به میدان حسن آباد بزنیم؟ هم فال و هم تماشاست. مطمئنم که هم حوصله اش را داری و هم شاید بخواهی کاموا بخری. من هم باید دو تا دوک ابریشم طلایی بخرم، خیلی لازمش دارم و اگر تو نیایی ناچارم تنها بروم».

رکسانا جواب مثبت داد و برای ساعت سه و نیم بعد از ظهر در میدان پونک قرار گذاشتند.

ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که رکسانا از تاکسی پیاده شد و در میدان پونک درست جلوی در اصلی مجتمع بوستان ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد از مأموران نیروی انتظامی و گشت ارشاد و فضول های مذکر و مونثی که با پوتین و روسری و مو و آرایش و خلاصه با همه چی مردم کار دارند و ایراد می گیرند، خبری نیست!  صدای خنده ی جوان و شاداب چندتا دختر زیبا و شیک،  در حالیکه شلوار جین خود را داخل چکمه هایشان گذاشته و آرام آرام و صحبت کنان و خنده زنان بطرف مجمتمع تجاری بوستان می رفتند، توجه رکسانا را جلب کرد. رکسانا زیر لب گفت: آفرین دخترها. بخندید. با نشاط ترین خنده ها را سر بدهید و شاد باشید. خوشحالم که مأمورهای حسود و فضول، فعلاً اینجا نیستند! لابد رفته اند بعد از ناهار چرت بزنند و برگردند سراغ مزاحمتهایشان! لابد ناهار را هم « مجانی» در همین رستوران بغل، یا شاید در پیتزا فروشیهای داخل مجمتع بوستان خورده اند! بله. حتماً مجانی خورده اند! اینها که به کسی پول نمی دهند! تازه تا بتوانند مردم را تیغ می زنند!

اخم های رکسانا دوباره بهم رفته بود که شادی صدایش زد و گفت: «سلام عزیزم. ببخشید اگر دیر رسیدم»!

درحالیکه روبوسی می کردند، رکسانا گفت: « دیر نرسیدی، من پنج دقیقه زودتر رسیدم»! بعد افکار قبلی اش را که مربوط به دخترها و مأمورها بود، دنبال کرد و گفت: «شادی جان! سه چهار تا دختر خوشگل و شیک و پیک، همین دو سه دقیقه پیش از اینجا رد می شدند؛ با دیدنشان زمستان چند سال پیش یادم افتاد. همینجا توی میدان، یک مأمور مرد کثیف و دوتا مأمور زن بد ترکیب و چادر سیاه، جلوی مرا گرفته بودند و به زور می گفتند شلوار جین را از داخل چکمه ات بیرون بیار و بنداز روی چکمه ات. من هم هرچه توضیح می دادم که شلوارم تنگ است و لبه های پوتین بزرگ و گشاد و امکان ندارد شلوار را روی پوتین انداخت، از بس گاو بودند، متوجه نمی شدند! خلاصه با یک بدبختی از شرشان خلاص شدم! باز شانس آوردم که آرایش چندانی نداشتم، وگرنه مثل بقیه ، مرا هم داخل همان ون لعنتی می انداختند و می بردند به جایی که بارها تجربه اش را دارم و میدانم»!

شادی خندید و گفت: « اینها با تمیزی و شیک بودن دشمن هستند ، چنانچه کثیف و ژولیده و زشت باشیم ، کاری با ما ندارند»!

رکسانا حرف شادی را تأیید کرده و افزود: « بله. اینها کلا" با جوانی و زیبایی و شادابی سر ستیز دارند»!

بعد هر دو بطرف ایستگاه اتوبوس رفته و با اتوبوس خود را به متروی صادقیه رساندند و از آنجا سوار قطار شده، به میدان حسن آباد رفتند. در داخل قطار هم بطور پیوسته، زنان و کودکان دستفروش، در ایستگاههای مختلف سوار میشدند و اجناس فروشی خود را که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آنها یافت می شود، به مسافرین عرضه می کردند. فروشنده های جوان که اغلب خودشان هم پاکیزه و قشنگ بودند، لوازم آرایش اعم از رژ لب و ریمل و مداد چشم و انواع کرم ها، تا رنگ مو و شامپو می فروختند. همچنین جوراب و لباس زیر و روسری و شلوار پشمی و انواع و اقسام زینت آلات از انگشتر و گوشواره گرفته تا دستبندها و پابندهای ظریف و زیبا که نگینهای درخشنده و رنگین داشتند. و گل سرهای تزئینی کوچک تا کلیپس های بزرگ موی سر. یک خانم پیر و چادری نان روغنی و شیر مال می فروخت و یکی دیگر لواشک هایی که ادعا می کرد کاملاً بهداشتی هستند. خانم میانسال دیگری هم تعداد زیادی لیف در رنگهای سفید ، آبی روشن، صورتی و زرد را که داخل زنبیل خود داشت و بندهای چندتا از لیف ها را بعنوان نمونه از مچ دستش آویزان کرده بود، ناامیدانه به همه نشان می داد و سرش را کج می کرد و می گفت: « فقط دو هزار تومان»! یک پسر بچه ی شش هفت ساله داخل یک جعبه ی کوچک ، بیسکویت و کیک و کلوچه داشت و التماس می کرد که از او  حتی شده فقط یک بسته ی دوتایی کلوچه بخرند. پسرکی دیگر که کمی از او بزرگتر بود چراغ قوه و باطری و فندک های لامپ دار می فروخت ، بچه ی خردسال دیگری در ایستگاه دروازه شمیران سوار مترو شد که فال حافظ می فروخت. رکسانا به این فروشنده های غریب نگاه می کرد و به زندگی تک تک آنها می اندیشید و سعی می کرد وضع خانوادگی آنها را حدس بزند. اما آنچه نیاز به حدس زدن نداشت، این بود که این خانمها اکثرشان تحصیلکرده و جوان بودند اما از امکانات بحق شهروندی خود محروم. فاقد شغل مناسب و بدون بهره مندی از مزایای دولتی. بی آینده ، با فردایی مبهم و گنگ. اما از حرف زدنشان پیدا بود که همه تحصیلکرده هستند. بسیار خوش صحبت و محترم و متشخص و اغلب بین 25 تا 35 ساله. اگر می شد آمار گرفت، مطمئناً هفتاد درصد فروشنده های مترو در همین رده ی سنی 35-25 سال و  سی درصد بقیه : کودک و یا 40 سال به بالا - تا 60 ساله بودند. رکسانا مثل همیشه که در مترو بهانه ای برای راه انداختن یک بحث پیدا کرد ، شروع کرد به گفتگویی که ظاهرا" و در ابتدا مخاطبش شادی بود اما خیلی زود، بحث ، جمعی شد و دیگر خانمها که از دانشجو و کارمند و خانه دار در بینشان بود، وارد گفتگو شدند. رکسانا راجع به مسئولیت های حاکمان در برابر شهروندان حرف می زد و می خواست جمع را به این نتیجه برساند که هرگاه حاکمان به مسئولیتهای خود و به قوانینی که در شرح وظایفشان نوشته شده، عمل نکنند اما رقم بالایی از درآمد کشور را به جیب بزنند، و به مردم هم حساب و کتاب پس ندهند، شهروندان نیز حق دارند از قوانین حاکمان سرپیچی کنند. مردم ملزم به پذیرش قوانین مالیاتی و اقتصادی و یا دیگر قوانین سفت و سخت بی در و پیکر حکومت نیستند چراکه مالیات را بابت بهره وری از خدمات حکومت و دولتها می پردازند و در شرایطی که هیچ خدماتی ارائه نمی شود و یا با کمترین کیفیت ممکن ارائه می شود، بابتش نباید مالیات پرداخت کرد. شادی در پاسخ به رکسانا ، جواب های علمی تر و تحلیلی تری می داد. بر خلاف شادی، رکسانا که حرفهایش چندان بر اساس آمار و پژوهش های دقیق نبود، اما درون ذهن ساده و بی مناقشه اش می دانست که این بحث ها اگرچه ممکن بود بهیچوجه چاره ساز نباشد ولی باید با مردم و به زبان مردم حرف زد و درست انگشت را روی زخمهای چرکین روزانه و ملموس مردم گذاشت. درضمن رکسانا فکر می کرد که اینچنین گفتگوهایی می توانست تلنگری باشد برای آنهایی که به حقوق شهروندی خود واقف نیستند و یا مردمی که هر ماهه بخشی از حقوق و دستمزد خود را بعنوان مالیات از دست می دهند و در مقابل از امکانات دولتی و خدمات حکومت بی بهره و محرومند. بویژه اینکه در لابلای حرفهایی که رد و بدل می شد، بیشتر خانمها از شرایط اقتصادی و فرهنگی و اخلاقی جامعه ناله می کردند و شکایت داشتند. گاه رکسانا با طعنه می گفت: «خب! این ملت همه ناراضی هستند ولی سر بزیر و تسلیم»! و بعد بلافاصله با لحنی نیشدار و نه چندان محترمانه می افزود:«عجب ملت نجیبی هستیم»!!!...

در ضلع جنوب غربی میدان حسن آباد، آقای لبو فروش که تابستانها بستنی و فالوده می فروشد، بساطش براه بود و از سینی بزرگ لبوهایش،  از لبوهای قرمز و داغ ، بخاری نقره ای و لطیف به هوا بر می خاست. خانمها در سنین مختلف، در پیاده روهای حسن آباد در رفت و آمد بودند. حرکتی کند و آهسته، همراه با توقف های چند دقیقه ای برای پرسیدن قیمت و لمس کردن جنس کامواهای حراجی که با رنگهایی متنوع و شاد و با مارک های مختلف ، همه داخل کارتن های مقوایی یا در سبدهای پلاستیکی و گاه فلزی، بصورت نامنظم روی هم انبار شده شده بود. بعضی از این سبدها کلاف کامواهایی نسبتاً مرغوب را با قیمتی ارزان می فروختند.

شادی و رکسانا بعد از مراجعه به چند مغازه و چند حراجی، کاموا و نخ ابریشم مورد نظر خود را با مناسبترین قیمتی که پیدا می شد ، خریداری کردند. بعد از خرید، رکسانا که از هوای مسموم مراکز شهر همیشه دچار سرفه و سر درد می شد، گفت: « وای. هوای داخل تهران چقدر سنگین و کثیف است، دارم خفه می شوم! این مردم چطور هر روز در خیابانهای شهر رفت و آمد می کنند؟  با این ترافیک، با این هوای بسیار کثیف و آلوده، با این گرانی کرایه های تاکسی»!؟  شادی سری تکان داد و جواب داد: « بعد از این، فصل بارندگی است. امیدوارم امسال باران خوبی داشته باشیم»! رکسانا گفت:« باران هم گند و کثافت هوا را روی تن و بدن و دست و صورت مردم می شوید و می ریزد. واقعاً زندگی در این شهر به پهلوانی و قهرمانی احتیاج دارد»! شادی خندید و گفت:« خب. فعلاً هم که ما مثل کرگدن داریم تحملش می کنیم»!

بعد در حالیکه هر دو می خندیدند، کنار چهار چرخه ی لبو فروش سر میدان، ایستادند. مقداری لبو خریده و همانجا خوردند و سپس با مترو به صادقیه برگشتند. در مقابل ترمینال اتوبوسهای نزدیک مترو، شادی به رکسانا اصرار می کرد که دعوتش را برای شام بپذیرد و همراه او به منزلشان برود. شادی قول می داد که یک شام خوشمزه درست کند. و مدام به شوخی و جدی ، قسم می خورد که داخل خورشت، نه پیاز بریزد و نه لوبیا سبز. ولی رکسانا تشکر کرد و رفتن به منزل شادی را به موقعیت بهتری وعده داد. آنجا از هم خداحافظی کرده ، هر یک به طرف خانه ی خود بازگشتند.

رکسانا به خانه که رسید، رفت سراغ کامپیوتر. ابتدا ایمیلهایش را چک کرد. هیچ ایمیل مهمی نداشت. بعد به فیسبوک سر زد و چند کامنت را پاسخ داد و از مهر بعضی دوستان که زیر پست هایش ، گل فرستاده و یا کلمات پر محبت نوشته بودند، سپاسگزاری کرد. سپس جعبه ی پیامها را نگاه کرد. چند تا پیام از خارجی های ناشناس که اخیراً به لیست دوستی اش اضافه کرده بود... همه بی سر و ته ... یکنفر که کره ای بود به عربی برایش پیام نوشته بود و بعد به انگلیسی هم اضافه کرده بود که به زبان خودت نوشتم. از روی پست های رکسانا و خط فارسی اش، خیال کرده بود که فارسی همان عربی است! چه شرم آور! یکنفر دیگر هم که خودش معلوم نبود کجایی است و کجا زندگی می کند و عکس یک پرتقال روی نمایه اش گذاشته بود، برایش این پیام را نوشته بود :«هلو... هاو آر یو؟ ور آر یو فرام؟»... چقدر احمق! حداقل نرفته پروفایلم را نگاه کند! دو سه تای دیگر هم تصاویر منظره و گل فرستاده بودند که اندازه ی عکسها کوچک بود یا کیفیتشان خوب نبود. سر آخر پیام راجی را خواند. مثل همیشه پر از عشق و عاطفه. لبریز از کلمات عطرآگین و شاعرانه. رکسانا با خودش فکر کرد که جالب است این مرد به این زشتی و سیاهی، چه افکار زیبا و روشنی دارد! هنوز پیام راجی را جواب نداده بود که راجی باز برایش پیام نوشت. یک متن طولانی... نه... متن نبود.. یک شعر بود به زبان انگلیسی. بعد هم نوشت که لطفاً به صفحه ام برو و آخرین پستم را بخوان. رکسانا هم نوشت: هلو. اکنون می خوانم...

انگلیسی رکسانا بهیچوجه خوب نبود. طی این ماهها که در فیسبوک با خارجی ها دوست شده بود، بیشتر اوقات از مترجم گوگل استفاده می کرد که آنهم اغلب جملات را به اشتباه یا نامفهوم ترجمه می نمود که گاه دیگران یا خودش را دچار سوء تفاهم می کرد. روی اسم راجی کلیک کرد و آخرین پست او را نگاه کرد. همه را کپی و روی مترجم گوگل گذاشت. شعر بود. احتمالاً همان شعری که در پیام ها برایش نوشته بود! مقایسه کرد. بله. همان بود. معنای شعر زیبا بود و مضمونش عاشقانه و کلماتش داغ. همه تحسین کننده ی معشوق. همه اظهار چاکری و خلوص. همه ابراز عشقی آتشین. از بوسه و آغوش هم چیزکی نوشته بود. زیر پست هم نوشته بود که این شعر را برای رکسانا در ایران، گذاشته ام. بعد امضا کرده بود راجی. تاریخ هم زده بود. تاریخ ِ همانروز بود. اما خیلی ها که «رکسانا» نبودند، لایکش کرده بودند و بین آنها چند مرد سبیل کلفت هم بود. اما همه سیاه و کثیف. چند تا خانم هم بود که برای رکسانا اهمیتی نداشتند که اهل کجا هستند. اما هرچه بودند.. هندی نبودند...

رکسانا زیر شعر انگلیسی روی صفحه ی راجی نوشت: وری بیوتیفول.

راجی هم بلافاصله کامنتش را لایک کرد و زود به قسمت پیامها آمد و به انگلیسی نوشت: ملکه ی من! این شعر با احساسات من نسبت به تو مطابقت دارد و بخاطر تو گذاشتمش روی صفحه و تقدیم تو کردم.

رکسانا بعد از ترجمه ی این جملات و نوشتن پاسخ آن به فارسی و باز ترجمه اش از فارسی به انگلیسی توسط مترجم گوگل، جواب را روی پیامها برای راجی کپی پیست کرد.... اینگونه حدود نیمساعت با هم چت کردند... تا اینکه رکسانا بهانه ای تراشید و ادامه ی گپ زدن را به بعد مؤکول کرد.

 

***

روزها و هفته های اخیر ِ رکسانا، به چت کردن با راجی می گذشت. طی این گفتگوها راجی تمام آنچه در زندگی اش گذشته بود را برای رکسانا تعریف کرده بود و در مقابل سوالاتی هم از رکسانا می کرد. رکسانا هم بنا بر ترجمه ی گاه درست و گاه نادرست مترجم گوگل، به شرح زندگی راجی علاقمند شده و به سوالاتش نیز پاسخ می داد. راجی چهار سال از رکسانا بزرگتر بود. البته برای رکسانا، نه سن متناسب راجی و نه گذشته اش اهمیتی نداشت. تنها چیزی که رکسانا از کل وجود راجی نمی پسندید این بود که راجی یک مسلمان و در ظاهر مدافع آزادیخواهی و برابری طلبی بود. او بعد از اطلاع از اینکه رکسانا چند سال قبل بخاطر مسائل سیاسی بازداشت و مدتی را در زندان گذرانده، سعی می کرد مطالب آزادیخواهانه ی معتدل و غیر امنیتی و بی خطر را جمع آوری و برای بدست آوردن دل رکسانا، روی صفحه ی فیسبوکش بگذارد. آنچه که هرگز برای رکسانا قابل درک نبود « مسلمان بودن و در عین حال آزادیخواه بودن» بود! زیرا رکسانا می دانست که هیچ مسلمانی بویژه اگر مرد باشد، قادر نیست « آزادیخواه» هم باشد، چه برسد به برابری طلب!

آبانماه پایان یافت و ماه آذر فرا رسید... دوستی اینترنتی رکسانا و راجی ادامه داشت. طی این هفته ها رکسانا گزارش چگونگی دوستی اش با راجی را برای رامین می نوشت و با ایمیل برایش می فرستاد.

در یکی از شبهای آذر ماه، راجی بصورت غیر منتظره ای به رکسانا پیشنهاد ازدواج داد. رکسانا که موضوع را چندان جدی نگرفته بود، با کمک گوگل، به او نوشت که: ما هنوز شناختی از هم نداریم و تو فقط دچار تب عشقی گذرا شده ای و این حرفهایت هم از روی حرارت تند هندی ات است. بعد عکس عروسکهای خنده و چشمک را برایش فرستاد!

راجی که می دانست رکسانا بدرستی انگلیسی را نمی فهمد، با خودش فکر کرد که او متوجه منظورش نشده و اینبار با کلماتی ساده تر به او گفت که قصد زندگی با او را دارد و اگر او موافق باشد، و جواب مثبت بدهد، از وی رسماً خواستگاری خواهد کرد. بعد هم چندتا عکس قلب و بوسه برایش فرستاد.

رکسانا هم در ظاهر بنا به حفظ ادب اما در باطن از روی شیطنت ، روی عکس قلب و بوسه ی سمت چپ چت فیسبوک کلیک کرد! قلب ها ارسال شد و بوسه ها همینطور.... و راجی شاد و خوشنود از دریافت پاسخ مثبت رکسانا برایش نوشت: آی لاو یو. دو یو لاو می رئالی ، مای کوئین؟ رکسانا هم قدری با خودش کلنجار رفت و رامین را در نظر آورد... با خودش فکر کرد که خب. ایرادی ندارد... من که راجی را به رامین معرفی کرده ام و برایش نوشته ام که فعلاً با او وقتم بخوشی  می گذرد و دارم از او انگلیسی یاد می گیرم، حالا یک آی لاو یوی الکی که چندان مهم نیست.... برای خود ِ رامین که اصلاً آی لاو یوی واقعی من هم مهم نیست... او دوستم ندارد... او عشق مرا نمی خواهد... چقدر بی عاطفه است... چقدر قدر نشناس... رکسانا همینکه به این نقطه از افکارش رسید ، لجش در آمد و بعد هم یاد حرفهای شادی افتاد... یاد نصیحت های او و هشدارهایش ... یک لحظه با خودش گفت که هرچه بادا باد... و نوشت: یس. آی لاو یو!

راجی در عرض چند ثانیه دهها عکس گل سرخ و یاس و تصاویری عاشقانه برایش فرستاد... حتی یک عکس بوسه ی واقعی ِ یک زن و مرد. این عکس رکسانا را رنجاند. به تندی برایش نوشت: « آی دونت لایک دیس پیکچر»!

راجی پرسید چرا؟ و رکسانا به کمک مترجم گوگل توضیح داد که عشق اینترنتی باید در حد تصاویر عروسکی و انیمیشن و یا فقط گل و منظره ، باقی بماند!

راجی با سردرگمی و نافهمی ، به پاسخ مثبت رکسانا برای ازدواج اشاره کرد و رکسانا هم جواب داد که « بله. نظرم تغییری نکرده... اما فردا در اینمورد حرف می زنیم. فعلا" سرم درد می کند و الان هم دیر وقت است و باید بخوابم»! بعد فیسبوک را بست. البته حقیقت را نمی گفت. نه سرش درد می کرد و نه حتی عادت داشت که شبها بخوابد. رکسانا تازه صبح که آفتاب می زد، می خوابید تا بعد از ظهر.

بعد از بستن فیسبوک، ایمیلهایش را گشود. تعدادی را چک کرد و بعد ده دوازده تا ایمیل به درد نخور را پاک، و دو تا موزیک ویدئو که از گروه رادیو گلها رسیده بود را دانلود کرد، همانجا پشت کامپیوتر یک سیگار کشید و بعد رفت آشپزخانه و یک چای برای خودش ریخت و نوشید. سپس برگشت پشت میزش و این نامه را نوشت:

« رامین جان! تو جان زندگی من هستی. تو انگیزه ی زنده بودنم و نبض وجودم هستی، من عاشقت بوده و هستم ولی حیف که این علاقه و عشق یکطرفه است و تو دوستم نداری. بی مهری ات هم باز برای من چندان مسئله ای نیست اما از آنجایی که هیچ امیدی به دیدارت ندارم و حتی در صورت اینکه بر فرض نزدیک به محال، روزی روزگاری ببینمت، شاید آنی نباشی که از تو در ذهن و خیالم ساخته ام، و بخاطر اینکه از تو و خیلی چیزهای دیگر که دیگر لزومی به توضیح دادنش نیست، خسته و بیزار شده ام، بهمین دلیل تصمیم گرفته ام به راجی ، همان مرد هندی که برایت تعریف کرده بودم و نوشته بودم که چطور با او آشنا شده ام و چگونه دوستی ما ادامه پیدا کرده، بله به این مرد که نه ظاهرش برایم جذابست و نه از باطنش خوشم می آید، جواب مثبت بدهم. رامین عزیزم. او به من پیشنهاد ازدواج داده و من می خواهم پیشنهادش را بپذیرم. اما فراموش نکن و بدان که هنوز هم می توانم دوستت داشته باشم، اگر خودت بخواهی و نشان دهی که دوستم داری

رکسانا»

ایمیل را فرستاد و یک نفس عمیق کشید... از ته قلبش احساس سبکی و سبکباری می کرد....

 

***

چند روز بعد، راجی که چند بار از طریق تلفن با رکسانا تماس گرفته بود، اما بدلیل نا آشنایی رکسانا و عدم تسلطش به زبان انگلیسی، نتوانسته بود بیش از چند ثانیه و چند کلمه ی معمولی با او صحبت کند، به رکسانا تلفن زد و پس از سلام و احوالپرسی با آن صدای تیز و گوش آزارش؛ گوشی تلفن را به مرد دیگری داد که فارسی حرف می زد. آن شخص خود را یک تاجر معرفی کرد و گفت از دوستان راجی است و راجی در خصوص وی با او گفتگو کرده و از آنجایی که فارسی می داند، از او خواسته که حرفهایش را برای رکسانا در تلفن ترجمه کند. سپس از شغل و درآمد و وضعیت زندگی راجی سخن گفت و بعد به علاقه و تصمیم ازدواجش اشاره کرد. او گفت که راجی قبلاً ازدواج کرده اما پانزده سال پیش از همسرش جدا شده و یک فرزند هم دارد. کسب و کارش عالی و عمده ی فعالیت اقتصادی اش در رابطه با صادرات برنج و چای و واردات پسته است. علیرغم چندین معامله ی تجاری با ایران، تاکنون به ایران نرفته اما خیال دارد برای اولین بار و برای درخواست رسمی ازدواج و بستن عقد و انجام کارهای مربوط به جشن عروسی به ایران برود. دوست راجی، توضیح داد که او ظرف چند روز دیگر برای سفر به ایران آماده خواهد شد. سپس از علاقه ی واقعی متقابل و از قطعی بودن پاسخ مثبت ازدواج ، از رکسانا سوال کرد و رکسانا هم بی آنکه درست اندیشیده باشد و بدون آنکه حتی با خانواده یا فوقش با شادی مشورت کرده باشد، به آن مرد گفت که در مورد ازدواج با راجی، همانطور که در اینترنت به وی گفته، موافق و پاسخش مثبت است و بمحض ورود راجی به ایران، موضوع ازدواج را با خانواده ی خود در میان خواهد گذاشت. مرد هم از چگونگی دستگیری و زندان رکسانا سوال کرد و بعد از توضیحات رکسانا، نتیجه گرفت که رکسانا جرمی مرتکب نشده بوده و علت دستگیری اش هم فضای آشفته ی آن دوران بوده و رکسانا هیچگونه پیشینه ی سیاسی هم ندارد. بنا براین هیچ مشکل و نگرانی و دردسری هم برای آینده ی زندگی مشترکشان وجود ندارد. بعد این مکالمات را برای راجی به زبان هندی بازگو کرد. رکسانا صدای راجی را هم می شنید که تند و تند چیزهایی می گفت... بعد آن مرد از رکسانا خواست که تا آمدن راجی به ایران، موقعیت خانواده و زمینه ی گفتگو را برای  انجام مراسم عقد و ازدواج فراهم و مقدمات کارهای اداری را آماده سازد. رکسانا هم قول داد که چنان کند و بعد هم که آن مرد حرفهایش تمام شده بود و می خواست خداحافظی کند، از رکسانا خواست که اگر شرط و شروط و موضوعات مهمی برای گفتن دارد، همه را یادداشت کند و با راجی در ایران مطرح نماید. رکسانا هم جواب داد که «هیچ شرط و شروطی ندارد اما تنها یک مشکل وجود دارد و آن اینست که زبان انگلیسی نمی داند... هندی که دیگر محالست بتواند یاد بگیرد! در خانواده و کل فک و فامیلش نیز حتی یک تن که انگلیسی را براحتی صحبت کند، وجود ندارد، بنابراین هنگام گفتگوهای حضوری، دچار مشکل خواهند شد». بعد هم به شوخی اضافه کرد که فقط  با پانتومیم میشود منظورها را رساند! مرد به رکسانا دلگرمی داد و گفت که راجی در ایران وکیل ایرانی خواهد گرفت و در سفارت هند هم مترجم وجود دارد، در ضمن خود رکسانا هم بعد از ازدواج و زندگی با راجی، خیلی زود نه تنها انگلیسی اش روان و خوب خواهد شد بلکه بدلیل زندگی در هند، حتی زبان هندی را هم خواهد آموخت. سپس از رکسانا خداحافظی کرده و گوشی را به راجی داد. راجی هم با آن صدای برنده و تیزش جملاتی در ابراز محبت و آرزوی دیدار بیان کرد و بعد گفت: بای بای!

از « بای بای » گفتنش ناخودآگاه رکسانا یاد صمد و یکی از فیلم هایش افتاد... آهسته گفت: وای وای ! بعد گوشی را گذاشت و به یاد فیلم صمد خندید... صمد... نه ! صمد آقا !

 

***

رامین که همیشه در فاصله ی چند ساعت از ارسال ایمیلهای رکسانا، جوابش را می داد، آن نامه ی رکسانا که آخرین ایمیلش بود و در آن به ازدواج با راجی اشاره کرده بود را بی پاسخ گذاشت. رامین ابتدا تصور کرد که باز از آن شوخی های خنک و یا از آن بازی های مخصوص رکساناست که هر از گاهی ، برای جلب توجه رامین داستانی اختراع می کند تا خودش را پیش او لوس کند؛ و حالا هم لابد باز می خواهد که رامین نازش را بکشد و به او که تشنه ی محبتش است، قدری محبت را در چند کلمه ی خشک اما عمیق ، ریخته و در چند ثانیه آن عواطف سرد اینترنتی را برایش « سند» ! نماید و باز مدتی رکسانا به همان کلمات خشک و بیات بچسبد و امیدوارانه به آینده دلخوش بشود تا چند ماه دیگر... و بدینگونه هفت سال از آشنایی اینترنتی این دو گذشته بود. یکی شان در ایران و دیگری در خارج از کشور. اما کجای دنیا؟ معلوم نبود. چند سالش بود؟ معلوم نبود. چه قیافه ای داشت؟ معلوم نبود. اسم واقعی یا حتی جنسیت واقعی اش چه بود؟ معلوم نبود. رکسانا از رامین بجز مکاتباتی که نشانگر و نماینده ی ویژگی های شخصیتی و اندیشه های او بود، چیز دیگری از رامین دریافت نکرده و ندیده و ندانسته بود. رکسانا شخصیت رامین را به حدَ پرستش دوست می داشت و او را ستایش می کرد. آرزوها و آرمان های رامین را می پسندید و برایش بی نهایت ارزش قائل بود. البته افکار رامین را نه بطور تمام و کمال ولی تا حد خیلی زیادی تأیید می کرد. آن بخشی را هم که تأیید نمی کرد و موافقش نبود را یا سعی می کرد ندیده و ناخوانده انگارد و یا با او به جدال برمی خاست. هروقت رامین نظری که موافق فکر رکسانا نبود را طرح می کرد، کارشان به جر و بحث و دعوا می انجامید. رکسانا که در شروع هر جدال، کوشش می کرد مستدل و منطقی برخورد کند، در برابر منطق رامین که به گمان او چندان بروز نبود، از کوره در می رفت و بعد پافشاری های رامین، عصبانی اش می کرد تا جایی که جواب های تند و خشمناک می نوشت. باز که رامین به درستی نظراتش و به منطق بزعم رکسانا کهنه اش،  اصرار می ورزید، رکسانا از تأکیدها و اصرارهای رامین و نپذیرفتن دلایل او و بی توجهی اش به ریشه ها و جوانب آن دلایلی که رکسانا مطرح می کرد، پاک کفری می شد . وقتی هم عصبانیتش به اوج می رسید آغاز به توهین می نمود. از کلمات ناگوار استفاده می کرد. عالم و آدم را به میان می کشید تا خطا بودن نظر رامین و درستی نظر خودش را ثابت کند، ولی رامین باز هم نمی پذیرفت، منتها هیچ واکنشی هم به توهین های رکسانا نشان نمی داد. رکسانا که اینهمه سختی و آرامش را در رامین می دید ، حسابی جوش می آورد. درواقع آرامش رامین باعث خشم رکسانا و باعث طغیان آتشفشان و سر ریز شدن خشم او می شد تا جاییکه به خود رامین حمله می کرد و او را به باد سرزنش می گرفت و به خود او هم توهین می کرد..... اما چند ساعت بعد یا نهایتاً فردای آنروز، آرام که می شد با اعلام دوباره ی مخالفتهایش با نظرات او اما با نهایت نرمی و ملایمت، بابت رفتار تند و توهین آمیزش نسبت به رامین، از وی عذرخواهی می کرد. رامین هم پوزش او را می پذیرفت و اینبار خودش هم تا حدودی با رکسانا همراهی و همدلی می کرد و منعطف تر می شد. البته همگرایی و موافقت نشان نمی داد ولی گویی که بیشتر از قبل می توانست درکش کند و بهتر می توانست بفهمدش. در پاسخ ایمیل رکسانا که نوشته بود: « رامین جان . لطفاً مرا ببخش» می نوشت که: « به تو بخاطر افکار و برخوردهایت ایراد نمی گیرم. من هم قبلاً مثل تو فکر می کردم. اما اینجا ( منظور: خارج از کشور) مرا عوض کرد. ما ایرانی ها باید یاد بگیریم و قبول کنیم که هر کس از دید خودش فعالیت کند. هر کس از نگاه خودش و با فکر خودش نظر بدهد. این انتظار ِ درستی نیست که بخواهیم همه از آن چیزی که ما خوشمان می آید، خوششان بیاید. در ضمن، من تا حالا به تو نه توهین کرده ام و نه از تو سوء استفاده کرده ام و نه فکر می کنم که لایق اینگونه رفتارها باشی. تو هم یک انسان هستی مثل من و دیگران. کسی که به دیگران توهین کند، به خودش توهین کرده. متأسفانه تو هنوز راحت به دیگران توهین می کنی ، حداقل با خود ِ من بارها  چنین رفتاری داشته ای ، و این اصلأ پسندیده نیست. سعی کن هرگز به هیچکس توهین نکنی حتی اگر کسی به تو توهین کرد! پیروز باشی».

البته رکسانا در همین مورد هم مثل بعضی دیگر از عقاید رامین، با او موافق نبود. از نظر رکسانا چندتا فحش و توهین نمی توانست زیاد مهم و صدمه زننده باشد. چه بسا آدمهایی که در نهایت تظاهر به تشخص و متانت، و با ظاهری مؤدب و محترم، در عمل بزرگترین آسیب را به دیگران می رسانند و عمیق ترین ضربات را بر فکر و جان و روان و حتی به جسم و زندگی فرد یا جامعه وارد می سازند. رکسانا چندتا کلمه ی ساده و بی خطر را آنهم در شرایط عصبانیت و خشم، قابل اهمیت تلقی نمی کرد و اصولأ حتی فحش دادن را تا جاییکه به تهمت و افترا آلوده نباشد، برای آرامش و تسلای فکر لازم می شمرد! رکسانا می گفت که : « هنگام عصبانیت، فحش هم کار سیگار را می کند. تازه از سیگار هم کم خطرترست و از سر درد گرفتن هم جلوگیری می کند. بهترست آدم چهارتا فحش بدهد و دلش خنک شود اما با کنترل خشمش ، دچار سردرد نگردد و مجبور نشود قرص مسکن استامینوفن بخورد! » این بود دلیل رکسانا که به شوخی مطرح می کرد ولی اعتقادش به آن، کاملأ جدی بود و شوخی نمی کرد!

این دو دوست – رکسانا و رامین – معجون غریبی از تفاوت ها و شباهت ها؛ و اختلافات و اشتراکات بودند. ویژگی های ابهام آمیزی این دو را بهم پیوند داده و در ارتباط پیوسته نگه داشته بود؛ اما از سوی دیگر ، این دو نه قادر بودند یکدیگر را بپذیرند و نه می توانستند یکدیگر را کنار بگذارند. نه همدیگر را  کاملاً جذب می کردند و نه توان ترک کردن هم را داشتند. معمایی که رکسانا را خسته و فرسوده کرده بود، فقط همین بود!

رامین ایمیل رکسانا را جواب نداده بود. با خودش گفته بود که صبر کند تا چند روزی بگذرد، تا باز خود رکسانا ایمیل بزند. مطمئن بود که اگر بیش از دو سه روز جواب ندهد، نامه های سراپا نگرانی و جویای احوال رکسانا سرازیر می شود.

دو روز گذشت... یک هفته گذشت... دو هفته گذشت... اما از رکسانا خبری نشد. رامین هر روز ، و روزی چند نوبت ایمیل باکس خود را چک می کرد تا بداند رکسانا برایش نامه داده یا نه؛ ولی هر بار تعجبش بیشتر می شد چراکه هیچ ایمیلی حتی فوروارد مطالب دیگران از سوی رکسانا برایش نرسیده بود. او از یکطرف اطمینان داشت که رکسانا در عشقش به او کاملأ صادق بوده و آنهمه شور و التهاب همه واقعیت و حقیقت داشته و بر خلاف دیگر احساسات و افکارش که اغلب نشانگر غلو و افراط گری رکساناست، ولی عواطفش به او همه مو به مو صحت داشته و تماماً احساس و هیجانات و علاقه و افکاری بوده که رکسانا «حس می کرده» یا «می اندیشیده» و سپس همانها را برایش می نوشته و شرح می داده است. رامین بخوبی می دانست که حتی توهین هایی که رکسانا می کرد، در همان لحظه ی توهین، کاملاً صادقانه و سپس عذرخواهی اش نیز کاملاً صادقانه و راست بوده است. از طرف دیگر رامین نگران وضعیت رکسانا نبود. می دانست که او نه دستگیر شده ، و نه بیمارست و در رختخواب بستری،  و نه دور از اینترنت. رامین مطالب رکسانا را در وبلاگش پیگیری می کرد و آنها را می خواند اما مطالبش هم بدانگونه نبودند که بتوانند از اوضاع فکری یا زندگی او اطلاع دقیقی بدست دهند زیرا با شناختی که از رکسانا داشت، می دانست که آنچه او روی وبلاگش می نویسد، دقیقاً آن چیزی نیست که آنروز بر او و در مغزش می گذرد. رامین دریافته بود که نوشته های رکسانا اغلب شرح نگرانی ها و مشکلات و وصف افکار و عواطف دیروز یا فردایش هستند، و نه افکار و عواطف اکنون و امروزش. تنها چیزی که رامین نمی توانست باور کند این بود که رکسانا آنچه در ایمیل آخرش در مورد پذیرفتن پیشنهاد ازدواج با آن مردک هندی نوشته بود، راست و درست باشد. رامین هرگز چنین تصمیمی را از سوی رکسانا باور نمی کرد!

واقعیت این بود که رکسانا هیچگاه، تصمیمی برای ازدواج با هیچکس نداشت ، نه در جوانی و نه حالا در میانسالی. نه سه چهار سال پیش با آن میلیاردر ایرانی که رامین اسمش را « قافله دریا سالار» گذاشته بود، نه با این چای و برنج فروش هندی. رکسانا در چارچوب خانواده نمی گنجید. او از حصارها بیزار بود. از هرچه که محدودش می کرد، بیزار بود. از هرچه که برایش مرز تعیین می کرد گریزان بود، و بسیار هم لجباز. تا حد خطرناکی لجباز. از وقتی با رامین آشنا شده بود شیفته ی آزاد اندیشی و فرانگری و عدم محدود سازی های او شده بود. تا جایی که وقتی از دوست پسرهای قبلی اش حرف می زد، رامین با حوصله و دقت حرفهایش را می خواند ؛ و یا وقتی از سبک غلط زندگی ها و سلطه گری فرهنگ مردانه و محدودیتهای زنان با او گفتگو می کرد، رامین گاه می گفت که : « دختر جان! تو از غربیها هم پیشرفته تر فکر می کنی»! و گاهی هم برایش می نوشت: « درستست که به قول ما پرفکت نیستی، اما از خیلی ها که من اینجا می شناسم بیشتر می فهمی»!

بهرحال رکسانا از همان لحظه ی اولی که رامین را شناخت، از برخورد معقول رامین و عدم واکنش های کور و متعصبانه و مردسالارانه ای که در جامعه ی ایرانی بخصوص در فرهنگ زن ستیز مسلمانها وجود دارد، حظ کرد و آفرین گفت. کمی بعدتر هم از تداوم و عمق گرفتن هرچه بیشتر ِ دوستی رامین، و از صمیمیت روز افزونش حیرت می کرد. با این ویژگی ها ی رامین بود که طی چند ماه بعد از آشنایی ، بقدری به او علاقمند شد که دیگر نه کسی را می دید و نه کسی را می خواست و نه هیچ رویایی بجز رامین در خیال و دلش راه می یافت. اما رکسانا هرچه که بیشتر به او ابراز عشق می کرد، کمتر پاسخ موافق می گرفت. یکی از بزرگترین معایب انسانها اینست که خیال می کنند همیشه دیگران دوستشان خواهند داشت و همیشه مهر و خلوص خود را به پیش پایشان نثار خواهند کرد. انسانها به اشتباه گمان می کنند که دوستدارانشان همیشه ماندگارند و حتی دچار این توهم می شوند که محبت و عشق و مهر دوستداران ، بخصوص عاشقان ، الزامی ؛ و ابراز و اثبات این محبتها، جزوی از وظایف آنهاست! بر اساس همین تفکرات غلط ،  قدر عواطف و مهر آنها را نمی دانند و تنها وقتی قدرش را می فهمند که از دستش بدهند.

 

***

 

راجی از فرودگاه با تلفن همراه رکسانا تماس گرفت. انتظار داشت رکسانا به استقبالش رفته باشد، ولی رکسانا نرفته بود و در خانه بعد از کلی گردگیری و نظافت، و تغییر دکور مبلمان و چیدمان منزل، میز و اسباب پذیرایی از مهمان هندی را می چید. درضمن با مشورتی که با شادی داشت، نتیجه گرفت که بهترست سر سنگین برخورد کند و زیادی هم تحویلش نگیرد. شادی به رکسانا گفت که مردها را نباید زیاد تحویل گرفت چون خیال می کنند نوبرند و بعد به همان زن که آنقدر به او محبت و عشق نثار کرده، خیانت می کنند. اما رکسانا اگرچه با تصمیم برای زیاد تحویل نگرفتن راجی موافق بود اما دلیلش با دلایل شادی فرق می کرد. رکسانا بر این باور بود که هرچه باشد راجی هم یک مرد مسلمان شرقی است و بهیچوجه جنبه ندارد.

راجی با کلماتی ساده و بطور شمرده شمرده به رکسانا توضیح داد که ابتدا به هتل خواهد رفت و بعد سوال کرد که چه ساعتی به منزلشان برود؟ رکسانا هم با کلی غلط گرامری و تلفظ ، جواب داد: «هر وقت در هتل مستقر شدید ، به اپراتور ِ هتل ، شماره تلفنم را بدهید تا تلفن کند و آدرس بدهم و بعد آژانس هتل، شما را به اینجا بیاورد». راجی هم انگار حرفهای رکسانا را فهمید، چون گفت : « این عالیست. بنا براین تا یکساعت دیگر با تو تماس می گیرم».

 

***

صحبتهای گفتنی با کمک ترجمه های شادی و خواهرزاده ی نوجوان رکسانا  گفته شد و شنیده ها نیز بهمانگونه شنیده... و قول و قرار مراسم عقد و ازدواج گذاشته شد......

راجی، یک وکیل هندی اما کاملاً مسلط به زبان فارسی را استخدام کرده بود. خیلی زود در کنار برنامه و تدارک امور اداری ازدواج و مسائل مربوط به سفارتخانه و غیره، دو قرارداد تجاری را هم سر و سامان داد که گویا سود سرشاری هم از این معامله نصیبش می شد. بعد از آماده شدن مقدمات ، روزی که بر حسب قوانین مسلمانها قرار شد خطبه ی عقد خوانده شود، رکسانا بیقراری می کرد.... دوستش شادی هم مثل تمام دوران حساس زندگی اش، همراهش بود. ساعتی پیش از عقد و رسمیت دادن ازدواج ، رکسانا گوشی تلفن شادی را که مدل جدیدتری نسبت به گوشی خودش بود، گرفت. از طریق گوشی موبایل وارد اینترنت و ایمیلهایش شد. چند روزی بود که فرصت سر زدن به اینترنت را پیدا نکرده بود. اما آن روز و مخصوصاً آن دقایق دلش می خواست بداند در ایمیل باکسش چه خبرست. اوه... 2138 ایمیل برایش رسیده بود. صدتا صدتا ورق زد و به صفحات دیروز و پریروز و روزهای قبل برگشت.

رکسانا با دنیایی از شور و التهاب، با تنی که از شوق می لرزید، و با صدایی که از فرط هیجان نازک شده بود اسم شادی را بارها و بارها صدا زد... شادی در کنارش ایستاده بود و هی می گفت: چه خبر شده؟ چه خبر شده؟ ؛ رکسانا درحالیکه اشک از چشمهایش بر صورت آرایش کرده و پودر زده اش روان بود ، آستین لباس حریر شادی را در مشتش می فشرد و فقط می گفت: شادی جان! شادی جان! بعد با چشمهایی که اطراف آن با ریمل ِ وارفته ، سیاه شده و کمی پایینتر با رژ گونه در آمیخته بود و حالت یک زن کولی را به او داده بود، به صفحه ی موبایل نگاه می کرد... شادی بلافاصله گوشی موبایل را از دست رکسانا گرفت و دید صفحه ی ایمیل باکس است و یک ایمیل...

کسی نوشته بود:

« تو را از همان هفت سال قبل دوست داشتم ، تو نمی فهمیدی! چطور نتوانستی بفهمی؟

اگر هنوز دوستم داری، به من اطلاع بده. دلم می خواهد با هم زندگی کنیم.

منتظر ایمیلت هستم.

رامین »

 

شادی نزدیک بود از وحشت بیهوش شود... گوشی را بتندی خاموش کرد و گفت: « وای! خدای من! نه ! رکسانا! ترا به خدا ! خدا نه حالا ! به مارکس! به انگلس! به هرچی اعتقاد داری! رکسانا خرابش نکن! زندگی تو تازه دوباره شروع شده! خرابش نکن! عقد را بهم نزن. با راجی ازدواج کن! خوشبختت می کند! رکسانا خنگ نباش! حماقت نکن»!

رکسانا درحالیکه اشکهایش همچنان روان بود، دست نوازش به گونه ی شادی کشید و گفت: « آرام باش عزیزم. خیال ندارم جشن عقد و مراسم را بهم بزنم. با راجی ازدواج می کنم. نگران نشو» !

شادی که دست روی قلبش گذاشته بود، آهی به آسودگی کشید و گفت: « داشتم از ترس سکته می کردم! ترسیدم به همه چی پشت پا بزنی و باز بروی سراغ آن موجود خیالی! آن رامین ! آن ...

صدای شادی با همهه ی چند کودک که  فشفشه روشن کرده و با شادمانی جیغ و داد می زدند، بهم آمیخت و نامفهوم شد...

رکسانا وقتی که داشت اسناد ازدواج را امضا می کرد، زیرلب گفت: « رامین جان! دوستت دارم ولی....»...فقط شادی صدایش را شنید...........

آنشب وقتی شادی از مراسم و تشریفات عقد و ازدواج رکسانا به خانه برگشت، خواست از شوهرش بپرسد: « کمونیستها در یک کشور اسلامی با قانون اساسی اسلامی - شیعی، چگونه می توانند با شخص مورد علاقه شان زیر یک سقف زندگی کنند؟ قانون اساسی که به اینها حق زندگی مطابق با افکارشان را نداده ، پس اینها چطور زندگی می کنند؟ آیا باید از کشور فرار کنند؟ آیا همه ی کمونیستها می توانند فرار کنند؟ اگر فرار نکنند چه؟ شاید ایران را دوست داشته باشند و نخواهند فرار کنند، تکلیفشان چیست؟ آیا مرتکب دروغ و ریاکاری شوند؟ با دروغ و ریا که زندگی برایشان زهر می شود، پس اینها چکار باید بکنند؟ حالا فرض کن یک مرد کمونیست از ایران فرار کرده و زنی را در ایران دوست دارد، نمی تواند که برگردد، اصلاً فرض کنیم که برگشت، چطور از نظر قانونی می تواند با یک زن مسلمان که او هم عاشقش است، ازدواج کند؟

شادی خواست اینها را از پویان بپرسد... اما نپرسید... چون فکر کرد که ممکنست پویان متوجه شود موضوع به رکسانا ربط  پیدا میکند. منتها شادی تصمیم گرفت در اینمورد بصورت جدی تحقیق و پژوهش کند و ببیند واقعاً چرا قانون اساسی کشور ایران سد راه سعادت انسانهاست و کلاً چرا عقاید مذهبی، مانع عشق هستند. مگر مذاهب به عشق اعتقاد ندارند؟ پس اینهمه سد و مانع برای چیست؟ بعد شعر مولانا به یادش آمد:

ما برای وصل کردن آمدیم

نی برای فصل کردن آمدیم

 

ستاره . تهران

(اشرف علیخانی) 29 آذر 1393

منبع:پژواک ایران


اشرف علیخانی (ستاره)

فهرست مطالب اشرف علیخانی (ستاره) در سایت پژواک ایران 

*از ما بهتران  [2020 Aug] 
* دلیل نیاز جمهوری اسلامی به برگزاری مراسم عزاداری   [2020 Aug] 
*سياستهايى كه ريشه در شارلاتانيسم دارند  [2019 Aug] 
*حكم دادگاه فردا   [2019 May] 
*آقاي خامنه‌ای بايد ديه بدهد!   [2019 May] 
* گلبوته   [2019 May] 
*  [2019 Apr] 
*به ظاهرش نگاه نکن!   [2017 Aug] 
*حضور زنان در مدیریت سیاسی!؟ دروغی بزرگ‎  [2017 Feb] 
*مردم تهران پس از فاجعه‌ی پلاسکو  [2017 Jan] 
*دوستی ِ تفاوتها  [2016 Jul] 
*کسی به جلاد التماس نمی‌کند  [2016 Jun] 
*تسلیت و تعظیم در برابر مادری از تبار ِ عشق و شکیبایی: مادر صونا‎  [2016 Jan] 
*«شب شکن»   [2015 Jul] 
*کوتاه. مختصر. همین (در ممنوعیت پوشیدن شلوار جین)  [2015 Jun] 
*زندایی بچه دار نمی شد اما وجودش پر از عشق بود  [2015 May] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت هشتم  [2015 May] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت هفتم  [2015 Apr] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت ششم  [2015 Apr] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت پنجم  [2015 Apr] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت چهارم  [2015 Mar] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت سوم  [2015 Mar] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت دوم  [2015 Mar] 
*«رزیتا» در ترکیه! قسمت اول  [2015 Mar] 
*پاپ بزرگ واتیکان دستک تنبک به راه نمی اندازد  [2014 Dec] 
*رکسانا  [2014 Dec] 
*عطر شکوفه های درخت به  [2014 Dec] 
*نادره افشاری سرو آزاده ای که پیش هیچکس سر خم نکرد و پرنده ای که هیچ قفسی را نپذیرفت... هیچ قفسی را [2014 Nov] 
*محصورم نکنید!  [2014 Aug] 
*آی زندانبان!  [2014 Jun] 
*زن ستیزی ممنوع !  [2014 Apr] 
*فرهنگی تا گلو در باتلاق  بمناسبت 8 مارچ روز جهانی زن [2014 Mar] 
*نامهء سرگشاده به دادستان تهران آقای عباس جعفری دولت آبادی  [2013 Dec] 
*رضا حیدرپور پزشک دلسوز و مهربان بهداری اوین را آزاد کنید  [2013 Nov] 
*سنگسار و شلاق در شعر شعرا هم هست!  [2013 Sep] 
*ماندن مجاهدین در کمپ اشرف یا لیبرتی  [2013 Sep] 
*سرکش ترین ستاره  [2013 Sep] 
*من هرگز آنها را عفو نمیکنم  [2013 Aug] 
*روزگار چون شکر ، شوخی تلخی بود  [2013 Jul] 
*مطالبات زندانی سیاسی پیشین از داخل ایران  [2013 Jun] 
*مجاهدین خلقی که در زندان اوین شناختم و دیگر مجاهدین خلق  [2013 Jun] 
*مجاهدین خلقی که در زندان اوین شناختم و دیگر مجاهدین خلق   [2013 Jun] 
*جنون قدرت در سیاست  [2013 May] 
*به شعور مردم احترام بگذارید  [2013 May] 
*سیزده بدر پارسال در اوین  [2013 Apr] 
*ای مخاطب ناشناس! مدد رسان و یاری کن  [2013 Mar] 
*"با تو بسیارم رفیق"  [2013 Feb] 
*دردهایی که کشیدیم و خونهایی که گریستیم‎  [2013 Jan] 
*خطاب به روشنفکران و آزادیخواهان پر مدعا  [2012 Dec] 
*به نام عشق . به نام آزادی هشتم مارچ بود، چهارشنبه هفدهم اسفند 90 . روز جهانی زن.  [2012 Sep] 
*یکشنبه ها می آیند و می روند  [2012 Sep]