«رزیتا» در ترکیه! قسمت سوم
اشرف علیخانی (ستاره)
- «آفرین!... آفرین!... درود !.... آی لاو یو ترکیه» !
این صدای رزیتا بود که البته شنیده نمی شد مگراینکه کسی خیلی نزدیکش باشد، و گوش های تیزی هم داشته باشد.... رزیتا زیرلب به مردم ترکیه درود می فرستاد....
او از اینکه می توانست آزادانه و بدون ممنوعیت قانونی و بدون مزاحمت مردهای عقبمانده ، در خیابان قدم بزند؛ احساس بسیار مطبوعی داشت. برای اولین بار در عمرش، بدون روسری و حجاب وارد خیابان شده بود. افسوس که این قدم زدن، در خیابان های میهن خودش نبود، بلکه در کشور همسایه بود. او بعد از37 سال از عمرش، اولین و ابتدایی ترین حق انسانی خود را نه در مملکت خود، بلکه در کشوری غریبه باز یافته بود! او توانسته بود با لباس مورد علاقه و انتخاب خودش، بدون روسری و حجاب اجباری، روی سنگفرش های خیابان راه برود، بی آنکه متلک بشنود، یا توهین و دشنام، و یا حتی نُچ نُچ. بی آنکه دست ِ پلید صاحبین مغزهای مریض و فاسد ، بخواهد بطرفش دراز شود و انگولکش کند. بی آنکه موبایل ها برای فیلم گرفتن از او، رویش زوم شوند و یا ماشین ون نیروی انتظامی و گشت ارشاد، بطرفش بیاید و او را داخل قفس فلزی داخل ون نموده و برای شلاق و مجازات به زندانش اندازد! قدم زدن با یک بلوز قرمز و شلوار جین ، زیر آفتاب ملایم و مهربان استانبول، بی آنکه هیچ واکنشی چه مثبت و چه منفی ببار آورد...چقدر زیباست... این تجربه برای رزیتا شیرین بود. خیلی شیرین... آنقدر شیرین و شگرف که باعث شده بود در اولین ساعات ورودش به ترکیه، به مردم آن کشور درود بفرستد و آفرین بگوید. تأثیر این آزادی کوچک، آنگونه بود که حس می کرد انگار سالهای سال بر مچ دستها و پاها و بر گردنش، زنجیرهای سنگین آهنی بسته شده بوده و حالا آن زنجیرها برداشته شده و او می تواند سبک و راحت باشد و برای اولین بار بتواند وزن واقعی ِ خودش را حس کند.
در حالیکه لبخند بر لبش بود و با چشمهایی درخشان، این شهر غریبه را ستایش می کرد، وارد خیابان بغلی – جنب هتل باله – شد. هیچ کجای این شهر دوست داشتنی را نمی شناخت اما انگار سالهای سالست به اینجا تعلق دارد. انگار با مردمش پیوندی عمیق و ناگسستنی دارد. انگار اینجا خانه اش بوده و اینک پس از عمری زندان و شکنجه، آزاد شده و به «خانه» بازگشته.
همچنان آهسته قدم می زد.... چند مغازه و ساختمان اداری را نگاه کرد. مردم را نگاه کرد. هیچکس به کار دیگری، کاری نداشت. هرکسی راه خودش را می رفت. در پیاده روها نه «گدا» یی از مردم درخواست کمک می کرد و نه بچه ای خردسال آدامس و فال می فروخت. هیچ زن بزک کرده ای هم بطرزی مشکوک و عجیب، کنار خیابان نایستاده بود. هیچ اتومبیل مدل بالایی هم برایش بوق نمی زد. یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دو تا مرد بلند بلند با هم حرف می زدند و می آمدند... اما نه!... با یکدیگر حرف می زدند... به زبان ترکی استانبولی...که او متوجه نمی شد، اما هرچه بود، با هم حرف می زدند و به رزیتا کاری نداشتند.
همچنان آهسته راه می رفت و پیرامونش را نگاه می کرد... در برابر ساختمانی شیک و بزرگ که توجهش را به خود جلب کرده بود، ایستاد. یک شبکه ی تلویزیونی! رزیتا باز لبخند زد. یاد انواع و اقسام کانال های ماهواره ای افتاد. یاد مجری ها و سریال های ترکیه ای. یاد خواننده های مختلف و فراوان ترک. یاد ابراهیم تاتلی سس افتاد که چند سال پیش مورد ترور ناموفق قرار گرفته بود. یاد ابرو گوندش و ماجراهایش افتاد. بعد یاد اعظم خانم افتاد... خانم آرایشگر قدیمی در محله ی پدر و مادرش و پیش از ازدواجش... تداعی آن خاطره ، باعث شد که حسابی خنده اش بگیرد... موضوع از اینقرار بود که اعظم خانم که گوشه ای از حیاط خانه اش را تبدیل به آرایشگاه زنانه کرده بود، تعدادی عکس خواننده و هنرپیشه را هم روی دیوار سالن آرایشگاهش چسبانده بود.بین عکسها، عکسی از سی بل جان خواننده ی ترکیه ای وجود داشت که اعظم خانم او را به اشتباه «سی بل کن» می نامید. حرف (C) در کلمه ی (Can) به انگلیسی «ک» تلفظ می شود، اما در ترکی استانبولی «ج» خوانده می شود. منتها اعظم خانم همچنان اصرار داشت که نام آن خواننده سی بل کن است و نه سی بل جان! رزیتا از یادآوری این خاطره هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برای اعظم خانم سوخت... دلش برای «هم میهنان» اش سوخت... دلش برای خودش هم سوخت... رزیتا یاد خیلی چیزها افتاد... بهرحال این ساختمان برایش جالب بود! نزدیکتر رفت و سعی کرد تابلوها و اعلان ها و اطلاعیه های شبکه ی تلویزیونی را بخواند. یکسری از آنها به زبان ترکی استانبولی بودند که برایش مفهوم نبود، اما چندتا هم به زبان انگلیسی بودند. نگاهش روی یک آگهی استخدام میخکوب شد! استخدام خبرنگار که به زبان فارسی و انگلیسی مسلط باشد. فکری در ذهن رزیتا جرقه زد! ... - « پویا را از ساسان پس می گیرم و همینجا در استانبول زندگی می کنیم»!... ثانیه ای نگذشت که به این تصمیم شتابزده و نسنجیده ی خود خندید. اما کنجکاو شده بود. وارد ساختمان شد و باز تابلوها را نگاه کرد و سعی کرد همه را بخواند. در ایران که بود، فقط یکبار به همراه دوستش «شادی» و همسر او که کارمند صدا و سیما بود، وارد اداره ی رادیو و تلویزیون جام جم شده بود. فقط همان یکبار.حالا اینجا بهمین راحتی داخل ساختمان شبکه ی تلویزیونی شده! نه زنجیری جلوی در هست و نه سین جیم کردنی! نه تفتیش بدنی و نه درخواست ارائه ی انواع کارت هویت! آنهم فقط برای یک بازدید ساده! ... یاد ایران ، دلگیرش می کرد... خواست از ساختمان خارج شود اما همان لحظه خانمی بطرفش آمد و به زبان ترکی استانبولی گفت: « مرحبا! هوش گلدینیز... بویرون»!؟ (سلام. خوش آمدید. بفرمایید!؟)
رزیتا اول هول شد و گفت:«سلام»! بعد سریع به انگلیسی سلام کرد و گفت: «یک آگهی استخدام، توجهم را جلب کرد.خواستم در اینمورد سوال کنم. اما حالا منصرف شدم». آن خانم به انگلیسی پاسخ داد: «آهان! لابد منظورتان آگهی استخدام خبرنگار است». رزیتا گفت: «بله». آن خانم که خود کارمند شبکه ی تلویزیونی بود، پرسید:« چرا منصرف شدید؟ بیایید من شرایط و چگونگی استخدام را برایتان توضیح بدهم، اگر واجد شرایط، و همچنین موافق بودید، فرم ثبت نام و ثبت مشخصات می دهم که پر کنید و بعد مدارک بیاورید». سپس لبخند زد و رزیتا را بطرف میز بزرگ اینفورمیشن راهنمایی کرد. یک خانم و یک آقای دیگر هم پشت میز بودند. یک پلیس هم کمی آنطرفتر پشت درب شیشه ای ایستاده بود که اسلحه هم داشت. مرد دیگری هم با اونیفرم کنار آسانسور ایستاده بود. نظم آرامشبخشی بر فضا حاکم بود.رزیتا دنبال آن خانم بطرف میز بزرگ رفت و تعدادی برگه که حاوی شرایط استخدام خبرنگار بود را دریافت کرد. مردی که محترمانه او را به نشستن روی صندلی دعوت می کرد، از وی پرسید: «شما اهل کجا هستید»؟ رزیتا جواب داد: « ایرانی هستم». مرد سرش را تکان داد و گفت: «بنابراین اولین و مهمترین شرط لازم که تسلط به زبان فارسی است را دارا هستید». رزیتا بدون هیچ برنامه ریزی قبلی، روی صندلی نشسته و مطالب مربوط به چگونگی کار و شرایط استخدام را می خواند. بعد، از جا برخاست و بطرف آن خانم و کارمندان دیگر که پشت میز اطلاعات بودند، رفت. ضمن تشکر، به آنها گفت که تازه همین امروز وارد ترکیه شده و برای کار بسیار مهمی هم آمده است و آگهی استخدام ناخودآگاه باعث کنجکاوی اش گشته و بهرحال تصمیم و برنامه ریزی خاصی برای چنین کاری ندارد و شاید هم تا چند روز دیگر، با پسرش به ایران برگردد. آن خانم کارمند و آن آقایی که صندلی به رزیتا تعارف کرده بود، هر دو با برخوردی بسیار دوستانه و محترمانه به رزیتا اصرار می کردند که روی این موضوع فکر کند، و البته هیچ ایرادی ندارد اگر به ایران بازگردد چون کار گزارشگری اش را از داخل ایران هم می تواند انجام دهد. رزیتا به آنها گفت: «رشته ی تحصیلی من مدیریت بازرگانی است و به درد حرفه ی خبرنگاری نمی خورد». اما کارمندان، دست بردار نبودند... در همین لحظات چند مرد که بنظر می رسید خیلی هم عصبانی هستند، از پله های طبقه ی بالا وارد سالن همکف شدند. سر و صدایشان رزیتا و کارمندان را بخود جلب کرد و همگی به طرف آنها برگشته و نگاهشان کردند. رزیتا از هیاهوی آنها متوجه موضوع دعوا نمی شد اما دید که چهار – پنج نفرشان کت و شلوار و کراوات پوشیده اند، و یکی دیگر که پشتش به او بود و نمی توانست صورتش را ببیند، لباس اسپورت پوشیده و موهایی بلند و قامتی کشیده و بسیار ورزیده دارد. از ظاهر قضیه پیدا بود که آقایان ِ کت و شلواری، با مرد بلند قدی که موهای سیاه براقش را از پشت سر، بسته و اسپورت پوشیده ، مشاجره ی سختی می کنند اما در عین حال هم خواهان ماندن و بازگرداندنش به طبقات بالایی شبکه تلویزیونی هستند. در همان اثنا ، در ِ آسانسور هم باز شد و یک خانم که کت و دامن سورمه ای رنگ پوشیده بود و خودش هم حدود پنجاه سال سن داشت، از آسانسور خارج و بطرف آن مردان رفت و به آنها چیزهایی گفت که رزیتا متوجه نمیشد اما دید که سر و صدای آنها خوابید و آرامتر به ادامه ی مشاجره ی خود پرداختند. بنظر می رسید آن زن دارای مقام و موقعیت مهمی است. بهرحال با برقراری آرامش نسبی در سالن همکف، رزیتا به کارمندان گفت: «او.کی. من این برگه ها و فرم ها را با خودم می برم و پس از موفقیت و به نتیجه رسیدن کار مهمی که در استانبول دارم، آنگاه بیشتربه استخدام در اینجا، فکر می کنم. چنانچه همه چی بزودی روبراه شود، مدارکم را هم ضمیمه کرده و می آورم». کارمندان تلویزیون که از این تصمیم رزیتا خوشنود شده بودند، متقابلاً تشکر و برایش آرزوی موفقیت نمودند و او را تشویق کردند که هرگاه به اطلاعات بیشتری نیاز داشت با آنها تماس بگیرد. درواقع رزیتا هیچگونه قصدی برای استخدام و کار خبرنگاری نداشت، فقط می خواست با دادن جوابی رضایتبخش، زودتر از آنجا خارج شود!لبخندزنان نگاهی به کیفش و برگه ها انداخت. اما کیفش کوچکتر از آن بود که برگه ها بدون تاخوردگی داخلش جا شوند. ناچاراً اوراق را در دست گرفته و خداحافظی کرد. اما همینکه برگشت تا بیرون برود ناگهان کسی از پهلو محکم به او برخورد کرد و باعث شد تمام برگه ها از دستش افتاده و کف زمین ولو شوند. آن شخص، یکی از همان مردانی بود که در حال مشاجره بودند. مردی که اسپورت پوشیده بود و موهای بلندی داشت... و همچنان هم عصبانی بود... مرد با این حادثه عصبانیتش بیشتر شد اما درحالیکه خم شد و شروع به جمع کردن برگه ها کرد، چندبار گفت: «عوذور دیلریم ! چوک چوک عوذور دیلریم»! (معذرت می خواهم. خیلی خیلی معذرت می خواهم!). پس از آنکه برگه ها را ورق به ورق جمع و مرتب نمود و خواست به دست رزیتا دهد نگاهش به چهره ی رزیتا افتاد. چند ثانیه نگاه آن مرد و رزیتا، به هم گره خورد.
پس از آن ثانیه ها.... پس از آنکه نگاه ژرف مرد ، نگاه پرسشگر اما نامفهوم رزیتا را کاوید، و رزیتا هم در نگاه گیرای مرد، چند ثانیه غرق شد... رزیتا که همچنان لبخند می زد، دستش را بطرف مرد دراز کرد تا برگه ها را بگیرد. اما مرد گویا فراموش کرده بود که بایستی آنها را به زن پس بدهد! خانم حدوداً پنجاه ساله ای که با آسانسور به طبقه ی همکف آمده بود، نزدیک آنها آمد، مرد را خطاب قرار داد و گفت: «ساواش! یارین سنی بکلیوروز»! (ساواش! فردا منتظرت هستیم!). مرد که حالا معلوم می شد نامش «ساواش» است، بخود آمد. برگه ها را به دست رزیتا داد و باز هم عذرخواهی کرد. رزیتا به انگلیسی گفت: «متشکرم آقا. ایرادی ندارد. خودتان را ناراحت نکنید»! مرد که دید این زن اهل ترکیه نیست و به انگلیسی حرف می زند، اینبار به انگلیسی نیز پوزش خواست و بعد سریع از ساختمان تلویزیون خارج و از آنجا دور شد.
رزیتا هم از ساختمان بیرون رفت. تا انتهای آن خیابان قدم زد. فروشگاه ها و مردم را تماشا کرد. هرلحظه با شوق و تمنا آرزو می کرد که کاش فرزندش در کنارش بود و دستهای کوچولویش در میان دستانش. با هم از مغازه ها دیدن می کردند و هرچه پویا می خواست را برایش می خرید. دلتنگ پسرکش بود...از یک فروشگاه لباس، دوتا تی شرت برای پویا خرید. از یک اسباب بازی فروشی هم، عروسکی از کارتون مورد علاقه ی پویا را. با خودش گفت: « فقط چند ساعت...فوقش فقط چند روز دیگر باید صبر کنم. بعد پویا در کنارم خواهدبود. بله.هرچه زودتر پویا را پیدا می کنم و این تی شرت ها را تنش کرده و دستش را می گیرم و در شهر با هم گردش می کنیم».
رزیتا بعد از تماشای چند فروشگاه و مغازه ی دیگر در آنسوی خیابان، احساس گرسنگی کرد و بطرف هتل باله، به محل اقامتش برگشت.
وارد هتل که شد، متصدی هتل به او گفت که: «سلام خانم. از ایران تلفن داشتید. پیغام گذاشتند که با ایشان تماس بگیرید». بعد کاغذ کوچکی که اسم دکتر قاطع روی آن نوشته شده بود را برداشت و نام را خواند و کاغذ را به رزیتا داد. البته کلمه ی «قاطع» را نمی توانست بخوبی و درستی، تلفظ کند. رزیتا تشکر کرد و به اتاقش رفت. با دکتر قاطع تماس گرفت. دکتر قاطع به رزیتا گفت: «فردا ساعت ده صبح یکی از همکاران خوب و قابل اعتماد ما به هتل شما می آیند. در لابی هتل منتظرش باشید. برایتان یک گوشی و خط تلفن همراه هم می آورند و درضمن برایتان در یک هتل بهتر اتاق رزرو کرده اند. نام هتل، هتل گرند جواهرست که هم دیدنی است و هم امکانات عالی دارد. همچنین در مورد پرونده ی عسل هم که توسط پلیس ترکیه دستگیر شده، به شما توضیحاتی خواهد داد».
رزیتا پرسید: «آیا ایشان از پسرم خبری دارد؟ توانسته اید محل زندگی ساسان و پویا را پیدا کنید؟ عسل لابد به پلیس آدرس داده! من دنبال پویا آمده ام وگرنه پرونده ی عسل برایم مهم نیست». دکتر قاطع پاسخ داد: «آدرس محل زندگی عسل را بدست آورده ایم، اما ساسان و پویا آنجا نیستند. حتی ماهان - برادر ساسان - را هم یافتیم و دوستانمان با او صحبت کرده اند.من خودم از جزئیات خبر ندارم. شما تا فردا صبر کنید! فردا همکار و دوست قدیمی ما با شما گفتگو خواهد کرد. چمدان خود را هم برای رفتن به هتل جواهر آماده بگذارید.فراموش کردم که بگویم... اسم این شخصی که به دیدارتان می آید دکتر گونش صاباح است.خیلی کمکتان خواهد کرد. با او راحت باشید». رزیتا پرسید: «ایشان خانم است یا آقا»؟ دکتر قاطع جواب داد: «خانم است. گونش به زبان ترکی اسم زن است. یعنی آفتاب». بعد به شوخی گفت: «معلوم است کتاب دیکشنری که به شما دادم را هنوز باز نکرده اید»! سپس هردو خندیدند. گویی هر دو در ناخودآگاه خود در تردید بودند که شاید ماندن رزیتا در ترکیه، طولانی و شاید همیشگی باشد.... بعد هم رزیتا برای دکتر قاطع ماجرای بیرون رفتن و گردش، و ملاقات و گفتگو با کارمندان شبکه تلویزیونی و موضوع آگهی استخدام را تعریف کرد. دکتر قاطع با لحنی محکم، رزیتا را از برخورد و تماس با افرادی که نمی شناسد برحذر کرد و گفت: «خانم فدایی! اکیداً به شما توصیه می کنم که تا حل و فصل پرونده ی عسل و یافتن پویا، با هیچکس هیچگونه ارتباط و تماسی برقرار نکنید و در فکر اشتغال هم نباشید! امروز که روز نخست اقامت شما در ترکیه است، اما از شما خواهش می کنم هفته های دیگر نیز، بجز دکتر گونش صاباح و دوستان و خانواده ی او با هیچکسی رفت و آمد و تماس نداشته باشید تا کمی جا بیفتید و با شهر و مردمش آشنا شوید». رزیتا رنجیده خاطر از تذکر و توصیه های دکتر قاطع، به وی گفت: «اما من عاشق استانبول شدم... شما نمی توانید تصور کنید که مردمش چقدر صمیمی و مهربان هستند. من اینجا تازه معنی زندگی را فهمیدم. اگر بچه ام پیشم بود دیگر هیچ غمی نداشتم». دکتر قاطع گفت: «در صفا و صمیمیت مردم ترکیه شکی ندارم اما همه جا ، همه گونه آدم وجود دارد! شما برایشان خارجی هستید و بخاطر چهره ی زیبا و موقعیت مالی خوبتان می توانید مورد توجهشان باشید. هیچ چیز هم مطلق نیست ، پشت هر ظاهری، باطنی نهفته.شاید کسی قصد سرقت داشته باشد. شاید کسی قصد سوء استفاده داشته باشد. شما در آنجا فعلاً هیچکسی را نمی شناسید. هیچ جا را هم بلد نیستید. زبان مردمشان را هم نمی دانید. بنابراین خانم عزیز. ممکنست برایتان حادثه ای پیش آید. بهرحال فردا منتظر خانم گونش باشید. در روزهای بعد باز با شما تماس می گیرم».
سپس خداحافظی کردند.
آنشب رزیتا شام را در رستوران هتل خورد. یک غذای ترکیه ای و خوشمزه. گارسون منوی نوشیدنی ها را هم برایش آورد. در منو : شراب قرمز، شراب سفید، آبجو، ویسکی، شامپاین، تکیلا، جین – تونیک، و تعدادی مشروبات دیگر هم بود. رزیتا با خودش گفت: «میان ماه ما تا ماه گردون...تفاوت از زمین تا آسمان است! ایران هم کشوریست با مردم مسلمان. ترکیه هم مردمش مسلمانند. اما اینجا کجا. آنجا کجا. اینجا هرکسی حق انتخاب دارد ، بهمین دلیل طمع و حرص و پنهانکاری ندارد. در آنجا ظاهراً همه چی ممنوعست اما در خفا همه طمع نوشیدن دارند و طمع های دیگر... هرچه را ممنوع کنند، مردم حریص تر می شوند»! بعد، منو را به گارسون داد و گفت: «لطفاً برایم چای میوه ای بیاورید با طعم آلبالو».
پس از نوشیدن چای به اتاقش برگشت. تلویزیون را روشن کرد و چند کانال عوض کرد. یکی از کانال ها موزیک پخش می کرد. درحالیکه معنای شعر را نمی دانست اما از بعضی کلمات می توانست مضمون ترانه را درک کند. درحین تماشای تلویزیون و گوش کردن به موزیک خوابش برد....
***
رزیتا صبح فردای آنروز، ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شد. برای صبحانه به رستوران رفت. یک میز دراز و بزرگ، که روی آن سرتاسر خوراکی های مربوط به صبحانه بود، قرار داشت: انواع کیک و شیرینی، پنیر، کره، خامه، عسل، مربا، گوجه فرنگی، زیتون، کالباس، تخم مرغ، نان باگت، نان برشته، و مقداری غذاهای سرد مختص صبحانه. همچنین انواع آب میوه، چای، قهوه، کاکائوی داغ، شیر کاکائو و غیره. رزیتا برای خودش چند قطعه نان باگت، مقداری گوجه فرنگی و زیتون و پنیر برداشت. به همراه یک لیوان آب پرتقال و یک قوری چای که سفارش داد. پس از صرف صبحانه، دوباره به اتاقش برگشت. دوش گرفت و چمدانش را آماده کرد تا درصورت آمدن خانم گونش، و قرار بر انتقال به هتل جدید، همه چی آماده باشد.
ساعت ده دقیقه به ده ، به لابی هتل رفت. پشت یکی از میزهای دو نفره، نشست. دقایقی طول نکشید که خانمی به همراه دو آقای دیگر وارد هتل شدند. آنها هر سه ترکیه ای بودند. از متصدی هتل سراغ رزیتا را گرفتند. متصدی هتل رزیتا را نشانشان داد. رزیتا متوجه شد، از جا برخاست.با لبخندی گرم خود را معرفی کرد و با آنها دست داد و سلام و احوالپرسی کردند. بعد پشت میزی بزرگتر نشستند. دکتر گونش صاباح، زنی ظریف و بسیار دانا بود. با پوستی سفید، لبهایی نازک، و چشمهایی به رنگ آبی که می توانست با تغییر رنگ پیراهنش، تغییر رنگ هم بدهد. دو مرد همراهش، یکی همسرش بود که پزشک جراح بود و دیگری همکارش در دادگستری. پس از قدری احوالپرسی و سوال در مورد چگونگی و راحتی سفرش و آسودگی و امکانات هتل، رزیتا تشکر کرد و گفت: «امروز روز دومیست که در استانبول هستم اما همه چی خوب بوده و تنها نگرانی و دغدغه ی من فرزندم است. برای یافتنش آمده ام و بدون او اینجا را ترک نمی کنم». سپس از گونش و بقیه، بخاطر پیگیری مشکلش تشکر کرد و گفت: «امیدوارم با کمک شما هرچه زودتر پسرم را پیدا کنم. امکان ندارد هیچ ردَ پایی از آنها نباشد. پلیس ترکیه می تواند آدرس ساسان را به من بدهد». آنگاه گفتگوها وارد مرحله ای جدی تر شد. دکتر گونش برای رزیتا راجع به تحقیقات و پیگیری هایشان برای یافتن محل اقامت ساسان و احیاناً خروجشان از ترکیه، توضیحات کامل داد. آنچه تاکنون مشخص شده بود، این بود که ساسان و پویا و خانمی بنام نسرین مکرسلطان که عسل خوانده می شود، از طریق قانونی و از راه هوایی وارد ترکیه شده اند. مدتی نزد برادر ساسان مانده اند و بعد از چند روز محل زندگیشان را تغییر داده اند. سپس گونش توضیح داد که عسل همسر ساسان – شوهر سابق رزیتا - به اتهام قتل دستگیر شده و مراحل بازجویی را می گذراند. عسل ارتکاب جنایت را انکار می کند اما شواهد دال بر مجرمیت اوست. وقتی رزیتا موضوع قتل را شنید بسیار حیرت کرد. رنگ و رویش پرید و راجع به فرد مقتول سوال کرد. گونش توضیح داد که عسل، یک ایرانی را به قتل رسانده. مقتول مردی بنام جلال است که 35 ساله بوده. قبلاً در امریکا زندگی می کرده یک قمارباز و کلاش حرفه ای بوده و پاتوقش کازینوها و قمارخانه ها. اما بخاطر کلاهبرداری های سنگین و مکرر، از آمریکا اخراج شده و به ترکیه آمده. دست پنهانی هم در قاچاق مواد مخدر داشته. معلوم نیست چگونه ساسان و عسل با او آشنا شده اند و انگیزه ی قتل هم بهیچوجه مشخص نشده و عسل هم کاملاً منکر آنست.
رزیتا که از این خبرها شوکه شده بود و باورش نمی شد که آن دخترک هرچند کاخ خوشبختی اش را ویران کرده، اما بتواند دست به جنایت بزند، رنگش مثل گچ سفید شده بود و نگرانی اش برای پویا بیش از پیش و لحظه به لحظه افزایش پیدا میکرد. مدام می پرسید: « عسل از ساسان هیچ حرفی نزده؟ محل زندگی اش را نگفته؟ مگر اینها با هم نبودند؟ سر بچه ام که بلایی نیامده؟؟ نه؟؟؟ سالم است؟ آخر عسل با مقتول چه آشنایی و رابطه ای داشته؟!! آیا مقتول با ساسان ارتباطی داشته و اصلاً او را از کجا می شناخته اند؟ ساسان بعد از این ماجرا کجا گم و گور شده؟ پسرم را کجا برده؟ خانواده ی عسل از این موضوع خبر دارند؟ دولت ایران اگر باخبر شود چکار می کند؟ چرا عسل نمی گوید که بچه ام کجاست؟ آخر این جلال یکدفعه از کجا پیدایش شده که چنین بلایی سرش بیاید... هرچند اینطور که پیداست آدم فاسدی هم بوده ....». رزیتا بسیار ناراحت و مضطرب شده بود و گونش به همراه همسر و دوستشان یاشار سعی می کردند به او آرامش بدهند. همکار دکتر گونش، بنام یاشار پینارلی به رزیتا گفت: «اینقدر نگران نباشید. بچه ی شما سالم است. اگر اتفاق بدی پیش می آمد حتماً مطلع می شدیم. قدر مسلم اینست که ساسان بعد از حادثه ی قتل جلال، و با احتمال دادن دستگیری عسل، وی را تنها رها کرده و با فرزندش جایی مخفی شده و یا شاید بچه را برداشته و از طریق غیرقانونی از ترکیه خارج شده باشند. بهرحال بچه پیش پدرش است و جای نگرانی نیست. برای فرزندتان اتفاقی نیفتاده». گونش هم گفت:«رزیتا جان. برایت هتل بهتری رزرو کرده ایم که به محل کار و زندگی ما هم نزدیکترست. اینجا را همین الان ترک وبه هتل جواهر می رویم. دو سه روز در هتل جواهر بمان تا من و شوهرم در منزل خودمان برایت اتاقی آماده کنیم. خانه ی ما چندان بزرگ نیست اما قول می دهم نگذاریم به تو بد بگذرد. در منزل ما و پیش خودمان که باشی، هرلحظه در دسترس هم هستیم و از تمام جزئیات پرونده و در صورت یافتن کوچکترین نشانی از پسرت، زودتر مطلع می شوی. راجع به پرونده ی قتل... راستش من و یاشار معتقدیم که آن دختر... نسرین...یا... عسل... بله.. ما با بررسی پرونده معتقدیم که دخترک مرتکب قتل نشده و شخص ضارب کسی دیگرست که خود دختر آن فرد را میشناسد اما حقیقت را نمی گوید. فقط قتل را منکر میشود. بهرحال شواهد بر علیه اوست. حتی اثر انگشت دختر روی ماشه ی تفنگ....... رزیتا جان! ما از زندگی گذشته ات هم خبردار هستیم عزیزم. نمی خواهیم صدمه ببینی. نمی خواهیم از نظر عاطفی هیچگونه آسیبی به تو برسد. دکتر قاطع همه چی را برای من تعریف کرده است. هفته ها پیش از دستگیری عسل، من در جریان زندگی ات قرار گرفتم و برای یافتن فرزندت در ترکیه دست بکار شدم. در همین جستجوها بود که ناگهان شنیدیم عسل بازداشت شده. بهرحال تو برای ما عزیز و همچون خواهرمان هستی. ما سعی داریم در وهله ی اول در تمام زمینه ها به تو کمک کنیم و بعد هم راجع به پرونده ی عسل، واقعیت و حقیقت قتل را بفهمیم، چون این موضوع رابطه ی مستقیم به سرنوشت تو و کودکت دارد و حل این مسئله، کمک بزرگیست به آینده ی زندگی فرزندت در کنار تو. یافتن و پس گرفتنش. نگهداری اش نزد خودت....در هر صورت، ما در کنارت هستیم خواهر». سپس یک گوشی تلفن و سیم شارژ و تمام امکاناتش را که همه داخل یک زنبیل مقوایی بود، به رزیتا داد و گفت: «دکتر قاطع به من گفت که تو گوشی تلفنت را نیاورده ای. لازمست یک خط تلفن همراه داشته باشی . این گوشی موبایل، فعال و آماده ی استفاده است و بهترست همیشه همراهت باشد برای مواقعی که شاید کار فوری با تو داشته باشیم ».
رزیتا که هنوز مات و متحیر و نگران بود... با رنگ و رویی پریده، نگاهشان می کرد... دیروز چقدر شاد و امیدوار بود... اما امروز یکباره صحنه تغییر کرد... پویا که دیروز واضح و شفاف و انگار نفس هایش را حس می کرد... امروز در میان مه گم شده و باز باید جستجو را ادمه دهند... آنهم نه یک جستجوی ساده... بلکه جستجویی از میان پرونده ای جنایی...
شوهر گونش به مسئول هتل دستور داد که چمدان رزیتا را پایین بیاورند. بعد تسویه حساب کردند. چهارتایی سوار ماشین شوهر گونش شدند و بعد بطرف هتل گرند جواهر رفتند. هتل گراند جواهر با آنهمه زیبایی و شکوه و امکانات مدرنش که یکی از اماکن دیدنی استانبول نیز محسوب می شود، نزدیک منزل و دفتر کار گونش بود. قیمت و هزینه های اقامت در این هتل بسیار بیشتر از هتل باله بود اما حفظ امنیت و آسایش و راحتی رزیتا برای دکتر قاطع و گونش مهمتر از هر چیز دیگری بود. درضمن، نه دکتر قاطع و نه دکتر گونش، برای هدف مهمتری که داشتند، به پول فکر نمی کردند و حتی خود رزیتا هم فعلاً هیچ مشکلی برای پرداخت اینگونه هزینه ها، نداشت.
پس از اینکه رزیتا در هتل گراند جواهر مستقر شد، گونش و همسر و همکارش از او خداحافظی کرده و رفتند اما گفتند که عصر خود را آماده کند و منتظرشان باشد. آنها گفتند حوالی ساعت هفت بعداز ظهر می آیند دنبالش تا کمی در شهر گردش کنند و جاهای دیدنی را نشانش دهند و شب هم و دور هم شام بخورند و بیشتر صحبت کنند. رزیتا تشکر کرد. موقع رفتنشان، یاشار به رزیتا گفت: «اتاقت لپ تاپ و اینترنت دارد. در ضمن این هتل فضای سبز و استخر و آرایشگاه و خشکشویی و حمام ترکی و باشگاه ایروبیک هم دارد. چند فروشگاه هم هست برای خرید. سرت را به این امکانات گرم کن و غصه ی هیچ چیزی را نخور. ما تا چند ساعت دیگر پیشت برمی گردیم»! بعد با رزیتا دوباره دست داد و به گونش و همسر گونش پیوست. آنها رفتند و رزیتا ماند با هزار فکر و خیال نگران کننده. او پیش از عزیمت از ایران به ترکیه، هرگونه اتفاقی را می توانست پیش بینی کند بجز این اتفاقاتی که رخ داده! در ذهنش عسل با چهره های مختلف ظاهر می شد.... عسل، دختری شرمگین و خجالتی که وقت سلام دادن صورتش سرخ می شد.... عسل، دختری آنقدر باسلیقه و نظیف که خانه با آمدنش بقدری تمیز و پاکیزه شده بود که انگار هر روز پنج کارگر خانه را تمیز و گردگیری می کنند.... عسل، زن جوانی که شوهرش را از چنگش درآورده....عسل، همبازی و رفیق فرزندش که صدای بازی و خنده هایشان در باغچه به آن خانه شور و شادمانی داده بود... عسل .... با آن خانواده ای که آنها را در دادگاه دیده بود! با آن مادرش! با آن برادرانش!.... اما....اما... آه... مگر ممکن بود که آن دختر با تمام شیادی و حقه بازی هایش مرتکب قتل شود؟؟؟
رزیتا حال و حوصله ی استخر رفتن و گردش نداشت. دیکشنری ترکی استانبولی – انگلیسی را بدست گرفت و از اتاقش خارج شد. به فضای سبز هتل رفت و روی یکی از صندلی های راحتی لم داد. نگاهش روی نوشته ها بود اما بجز فرزندش هیچی نمی دید. بجز پویا کوچولویش هیچی نمی خواست....
حدود ساعت دوی بعداز ظهر به اتاقش برگشت. یک پیتزا سفارش داد و گفت آنرا به اتاقش بیاورند.
بعد از خوردن ناهار، کمی روی تخت دراز کشید... باز در خیال و اوهام و با کابوس ِ دورتر و دورتر شدن از پویا، دست و پنجه نرم کرد. ساعت پنج بخودش آمد... رفت دوش گرفت و یکی از ساده ترین اما زیباترین لباسهایش را پوشید. در لابی وسیع و مجلل هتل به قدم زدن پرداخت. وقتی تلفن همراهش زنگ خورد، می دانست که گونش و همسر پزشکش، همراه با یاشار به دنبالش آمده اند.
آنها سعی داشتند از دیدنی های استانبول بگویند و تاریخچه ی آنها را برای رزیتا بیان کنند. نهایت سعی شان این بود که حواس رزیتا را از مشکلات مربوط به پویا و ساسان و عسل، دور؛ و او را بسوی افکار شادتر سوق دهند.
او را با متروی شهر استانبول آشنا کردند و گفتند بهترین وسیله است برای جابجایی زیرا هزینه ی تاکسی بسیار گرانست مخصوصاً راننده های تاکسی وقتی می بینند مسافرشان غریبه و نا بلد است، مقصد را هرچه دورتر کرده و چند مسیر زائد و اضافی را چرخ می زنند تا کرایه ی بیشتری بگیرند! سپس میدان تقسیم ( تکسیم) و مجسمه های وسط میدان که تندیس هایی است از آتاتورک و رضاشاه پادشاه فقید ایران و چند شخصیت تاریخی دیگر، و بعد دولمه باهچه سی یا کاخ دلمه باغچه ، و همچنین کاخ توپ کاپی از قصرهای مشهور دوران امپراتوری عثمانی را به رزیتا نشان دادند. سپس بطرف تنگه ی بسفر رفتند. تنگه ای که اروپا را از آسیا جدا می کند. هوا حسابی تاریک شده بود. گونش پیشنهاد کرد که:«بقیه ی جاها را در روزهای بعد به رزیتا نشان خواهیم داد و بهترست الان برای شام به رستورانی که متفاوت باشد برویم تا تنوعی برای رزیتا ایجاد شود».
شوهر گونش به همسرش به ترکی حرفی زد که رزیتا متوجه نشد، اما گونش تأیید کرد و یاشار هم گفت: «چوک گوزل!داها ئی یی»! (بسیار خوب و عالی). همسر گونش هم فرمان اتومبیل را چرخاند.... و از خیابانها، وارد یک شاهراه شدند و بطرف مقصد رفتند.
حدود پانزده الی بیست دقیقه بعد در مسیری بودند که گونش آنجا را معرفی کرد و به رزیتا گفت که: «اسم این منطقه «رگاتا»است. و هتل هالیدی مهمترین هتل این منطقه است و کازینوی آن محل قمار پولدارهای خارجیست. بعد با دست سمت راست را نشان داد و گفت: «در آن قسمت ِ رگاتا هم بارهای زیاد و کاباره های مختلفی وجود دارد که شبها تا نیمه شب به نواختن موزیک می پردازند و مردم هم در آنجاها می نوشند و می رقصند و شاد هستند». سپس با نزدیک شدن به رستوران مورد نظر، گونش باز به رزیتا معرفی کرد: «این رستوران هم اسمش «گلیک»است که از قشنگترین رستورانهاست و غذاهای متنوع و خوشمزه ای دارد». رزیتا لبخند زد و تشکر کرد. وارد رستوران شدند که بیشتر رنگها و لوازمش انگار از جنس چوب بود. همان اندازه آرامش بخش و متین. با نورهایی در بعضی جاها روشنتر و بعضی جاها شکلاتی تر. فضا و موزیک تسکین دهنده ی آنجا، تمام دغدغه ها را از وجود انسان می زدود. ... پشت میز نشستند و سفارش شام دادند....همسر گونش که نامش اورهان بود و پزشک جراح هم بود، درحین سفارش شام، برای خود و همسرش و یاشار، سفارش شراب قرمز هم داد. گونش از رزیتا پرسید: «آیا شراب قرمز می نوشی»؟ رزیتا گفت:«نه»! اورهان گفت: «من پزشکم و توصیه می کنم هر از گاهی شراب قرمز بنوشی. البته فقط شراب قرمز، و نه حتی سفید! شراب قرمزی که با انگور قرمز درست شده باشد که این برای سلامتی بدن و قلب و اعصاب بسیار مفیدست». رزیتا گفت: «قبلاً شراب نوشیده ام!در ایران. البته شراب دست ساز کرج بود. ساسان خیلی مشروب دوست داشت و اغلب هم می نوشید اما من فقط در بعضی مهمانی های خاص و مجلل یک گیلاس می نوشیدم. منتها امشب میل ندارم. از لطفتان ممنونم». گونش گونه ی رزیتا را بوسید و دستش را دور شانه ی رزیتا انداخت و گفت: «عزیزم. ما بخاطر تو و بسلامتی تو و پویا، و در آرزوی یافتن هرچه زودتر پسرت سفارش شراب دادیم». رزیتا هم گونه ی گونش را بوسید و از آنها سپاسگزاری کرد. گونش، اورهان و یاشار، شراب خوشرنگشان را به سلامتی رزیتا و پویا نوشیدند.... موسیقی ملایم همچنان می نواخت...
***
فردای آنروز، یاشار با تلفن همراه رزیتا تماس گرفت و از وی خواست که آماده باشد تا به دنبالش بیاید و با هم به پارک و گردش و خرید بروند. رزیتا هم پذیرفت. یاشار، رزیتا را به پارک تفریحی داریجا در 38 کیلومتری استانبول برد. رزیتا شیفته ی آن پارک شد. آنجا که درواقع یکی از باغ وحش های استانبول است در نهایت زیبایی، آشیانه و محل زندگی انواع مرغان دریایی است که در جهان همتا ندارند.
رزیتا و یاشار هنگام ظهر، ناهار را لب ساحل، ساندویچ ماهی خوردند. آنجا قایق هایی کنار ساحل لنگر انداخته بودند که قایقرانان، ماهی را همانجا از دریا صید کرده و همان زمان تازه ی تازه، می پختند و بصورت ساندویچ هایی بزرگ و با قیمت خیلی مناسب و ارزان به مشتری ها می فروختند. رزیتا به مزه ی نان ترکیه خیلی علاقمند شده بود. چه نان سنتی و چه نان ماشینی ترکیه بسیار خوشمزه بود. گندمش انگار از گندمی فرا زمینی بود که تاکنون طعمش را هیچ کجا تجربه نکرده بود.
سپس باز به گردش و بازدید از اماکن توریستی پرداختند. یاشار، رزیتا را به ایاصوفیه برد. موزه و مسجدی تاریخی که اسکلت و ستون های آن چوبی است. مسجد ایاصوفیه در میدان سلطان احمد واقعست.رزیتا مسجد سلطان احمد را هم تماشا کرد و در هریک از این مکان ها با گوشی تلفنش چندتا عکس گرفتند. یاشار می خندید و می گفت: «آلبوم اماکن توریستی ات را بزودی تکمیل می کنم»! و بعد باز وی را به جای دیدنی تازه ای می برد.
هوا تاریک شده بود که تلفن رزیتا زنگ خورد. گونش بود. از رزیتا پرسید که تا حالا خوش گذشته یا نه؟ و رزیتا هم جواب داد: «خیلی خوش گذشته اما کاش پویا هم کنارم بود». گونش سپس با یاشار صحبت کرد و قرار شد آنها دوتایی شام بخورند اما بعد به باری برای شنیدن موزیک بروند که در آنجا گونش و اورهان هم به آنها ملحق شوند، باری در نزدیکی های بغاز برای تجدید دیدار شب گذشته و احوالپرسی حضوری از رزیتا. یاشار هم با کمال میل پذیرفت و نام و ساعت قرار را با گونش هماهنگ کرد.
سپس از رزیتا پرسید: « به موسیقی و آهنگ های ترکی علاقه داری؟ یا اینکه مایلی به جایی برویم که موزیک اروپایی داشته باشد»؟ رزیتا گفت که: «اتفاقاً موزیک ترکیه ای را خیلی دوست دارم و هرچند معنای بسیاری از جملات را نمی فهمم اما در خلال ترانه ها، بعضی کلمات که با فارسی و عربی مشترکند را کاملاً می فهمم و از همین طریق، محتوای ترانه را درک می کنم». بعد اضافه کرد که: «اصولاً موسیقی ترکی استانبولی را از همانوقت که در ایران بودم، بسیار دوست داشتم و اینجا هم دوست دارم مدام به جاهایی بروم که موزیک زنده داشته باشد». یاشار گفت: «بنابراین امشب در دوجا موزیک زنده گوش می کنی».
با موافقت رزیتا، یاشار بسوی یک رستوران که چند خواننده ی زن در آن ترانه می خواندند، رفت. این رستوران آرامش و زیبایی رستوران گلیک را که دیشب آنجا شام خوردند را نداشت، اما بسیار شاد و سرزنده بود. درحین شام و گوش کردن به ترانه ها، یاشار خواننده را معرفی کرد و گفت این خانم در تلویزیون شو تی وی هم برنامه های هفتگی دارد. رزیتا گفت: «نمیشناسمش. تا حالا ندیده بودم»!در کنار دیس مخصوص خوراک شام، یکنوع سبزی که همه برگ هایی با ساقه هایی دو تا سه سانتی بود، وجود داشت. طعم آن سبزی برای رزیتا بسیار لذیذ بود. نام سبزی را پرسید و یاشار گفت که این سبزی چیزی مثل اسفناج است اما اسفناج نیست! و فقط هم در ترکیه وجود دارد. رزیتا گفت: «سر بسرم نگذار!اذیتم نکن! اسمش را بگو و معما طرح نکن»! یاشار هم خندید و جواب داد: «باور کن این معما برای خودم هم حل نشده چون واقعاً این سبزی بجز ترکیه در هیچ کجا وجود ندارد.اینها نوعی سبزی خودرو و صحرایی هستند». رزیتا که نمی دانست یاشار راست می گوید یا شوخی می کند، سفارش شراب داد. یاشار هم سفارش شراب داد.
نوشیدن شراب اعصاب خسته ی رزیتا را کمی التیام بخشید و اوضاع فکری اش را آرامتر کرد. پس از شام و پرداخت صورت حساب، بیرون رستوران داخل ماشین نشستند و به روبرو و دور دستها که منظره ی زیبایی داشت نگاه کردند. یک چای فروش که دکه ی چای و نسکافه داشت، برایشان چای آورد. دوتا استکان کمر باریک که روی نعلبکی چینی سفید با گلهای قرمز قرار گرفته بود. به همراه یک قاشق کوچک که برای همزدن چای روی نعلبکی بود و دوتا دانه قند کنار نعلبکی! یاشار برای رزیتا توضیح داد که ترکها عادت و البته علاقه دارند چای را در این استکانهای شیشه ای کمر باریک بنوشند و دوتا قند هم داخل چای انداخته و می نوشند. رزیتا متوجه شد که ترکیه ای ها به قند هم می گویند «شکر» اما چای، همان چای است.
سپس یاشار اتومبیل را روشن کرد و به طرف ِ محل ِ قرارشان با اورهان و گونش حرکت کردند. در بین راه، یاشار گفت: «الان برای شنیدن موزیک، به باری می رویم که درواقع پاتوق خودمان است برای جلسات و دیدارهای دوستانه. اینجا هرچند یک بار ِ همگانی است و هر کسی می تواند برای نوشیدنی و شنیدن موزیک به آنجا برود، اما بیشتر اوقات، افراد روشنفکر و مترقی جامعه به این بار می روند و موزیسین ها و خواننده های آن نیز از قشر تحصیلکرده و باسواد هستند. آنچه که شاید ندانی و شاید کمتر ترکی حاضر به گفتنش باشد، اینست که در میان ملت ترک روشنفکر و مفسر کم است. سلیقه ها بیشتر، سلیقه های بازاری است و تفکر بازاری در ترکیه حاکم است. نگاه کاسبکارانه و عوامانه. البته عوام بمعنی نفهم نیست. منظور از عوام، پوپولیست است. یعنی سطحی نگر، فاقد تحلیل تاریخی، و انجام کارهای بزن و در رو یا همان ماستمالی کردن. اینجا بجز استانبول و چند شهر دیگر که صرفاً توریستی و تجاریست، بقیه شهرها از فرهنگ غنی و پر باری برخوردار نیستند. کتاب در اینجا کمتر چاپ می شود اما کانال های ماهواره ای تا دلت بخواهد برپاست. چرا؟ چون حرف زدن راحت است اما تحلیل کردن و نقد کردن دشوار. هرچند که میدان برای اندیشه و اندیشه ورز هم تنگ است. خفقان و سانسور بیداد می کند».رزیتا با تعجب پرسید: «جدی می گویی؟ باورم نمی شود. من فکر کردم اینجا با ایران خیلی متفاوتست اما این ویژگی هایی که گفتی، بجز تعدد شبکه های ماهواره ای و تلویزیونی، بقیه اش همه عین ایران است»!
یاشار خندید و گفت:«بهرحال ما دو کشور، از یک خانواده ایم و باید برای پیشرفت و بهبودی اوضاع مردمانش دست بدست هم دهیم».
رزیتا سرش را به علامت موافقت تکان داد و از آشنایی با یاشار و گونش و اورهان ابراز خوشحالی کرد و از اینکه یاشار آنروز تمام وقتش را برای رزیتا گذاشته، و بابت صحبتها و توضیحاتش از وی سپاسگزاری کرد. یاشار گفت: «خواهش می کنم. وظیفه ام بوده. در ضمن دکتر قاطع بقدری طی سالها به من و دکتر صاباح و دکتر اورهان محبت کرده که ما بایستی جبران کنیم و این کمترین کاریست که از عهده ی ما برمی آید».
به بار مورد نظر رسیدند.از اتومبیل پیاده و وارد بار شدند. گونش و اورهان زودتر از آنها رسیده بودند.لحظاتی بعد رزیتا و یاشار هم کنار آنها نشستند. گونش به اورهان – همسرش – گفت: «زنده باد این صدا و این حنجره»! اورهان هم گیلاس شرابش را بسلامتی خواننده سرکشید.صدای خواننده و موزیک دلپذیر، فضا را پر کرده بود. یاشار گفت: «این خواننده از دوستان خیلی عزیز و ارزشمند ماست. یکساعت بعد خواننده بطور موقت تعویض می شود و خواننده ی دیگر خواهدآمد و ما دوستمان را با تو هم آشنا می کنیم». گونش گفت:«رزیتای عزیزم. این خواننده از بهترین های ترکیه است اما دولت خیلی اذیتش می کند و اغلب سی دی هایش را ممنوع و از بازار جمع آوری می کند و کانال های تلویزیونی هم برنامه هایش را لغو میکنند مگر اینکه آنچه آنها می خواهند را بخواند»! اورهان در ادامه ی معرفی گفت: «اما مردم دوستش دارند و از او استقبال می کنند، مخصوصاً جوانها و دانشگاه رفته ها». رزیتا لبخند زد و بمنظور دیدن خواننده ای که هم صدای قشنگ و نافذی داشت و هم اینقدر از او تعریف شنیده بود، سرش را به عقب برگرداند تا صاحب صدا و این شخصیت را ببیند....
دو نگاه باز به هم گره خورد... خواننده، رزیتا را شناخت و رزیتا هم دید که او همان مردی است که روز گذشته در شبکه ی تلویزیونی، شتابان حرکت کرده و ناغافل به او برخورد نموده بود و باعث شده بود برگه ها از دست رزیتا روی زمین بریزد... همو که با آن نگاه گیرا برای چند ثانیه داشت غرقش می کرد... همان مرد عصبانی دیروزی که نگاهش ژرف و پرمهر بود.... و نامش «ساواش».....
***
ساعتی بعد، «ساواش پاشا» کنار اورهان، گونش، یاشار و رزیتا نشسته بود. پیش از آنکه اورهان بخواهد رزیتا و ساواش را به هم معرفی کند، ساواش گفت: «ما دیروز با هم آشنا شدیم»! گونش با تعجب و درحالیکه جیغ کوچک شادمانه ای می زد، گفت: «عجب! کجا؟ و چطور»؟ یاشار هم گفت: «شوخی می کنی ساواش»!!!؟؟ رزیتا بجای ساواش پاسخ داد: « این راست است! ما دیروز با هم آشنا شدیم. – لبخندی گرم روی لبهایش نشست – دیروز این دوست شما بشدت عصبانی بود و حواسش نبود... زد تمام برگه هایی که دستم بود را به زمین پاشید...بعد هم لطف کرد و همه شان را جمع و مرتب کرد و به من داد»! بعد با ساواش دست داد و گفت: «اسم من رزیتاست»! ساواش هم دست رزیتا را با گرمی و محکم فشرد! و همچنان که درون نگاه رزیتا را می کاوید گفت: »از آشنایی بیشتر با تو خوشحالم. اسم من...». رزیتا مجال نداد و سریع گفت: «ساواش»! ساواش هم لبخندی جذاب زد و گفت: «ساواش پاشا». بعد به زبان ترکی استانبولی مطلبی را به گونش و اورهان و یاشار گفت، که رزیتا متوجه نشد.اما در ادامه به انگلیسی گفت: «بله. دیروز در شبکه تلویزیون بودم. برنامه ام را بخاطر متن چندتا از ترانه ها مورد سانسور قرار داده بودند و من هم گفتم که با این سانسوری که انجام شده، اجازه ی پخش نمی دهم. یا آهنگها را که با کلی زحمت و هزینه ضبط کرده ایم، بطور کامل پخش کنید و یا مطلقاً پخش نکنید. دعوت مصاحبه و گفتگوی ویژه را هم بدلیل همان سانسور، لغو کردم. مدیر شبکه برای گفتگو با من کلی از قبل برنامه ریزی کرده بود و در برنامه ها هم اعلام شده بود». گونش گفت: «بله. تبلیغش را دیدم. قرار بود امشب باشد اما امروز متوجه شدم در ساعت تعیین شده، برنامه ای دیگر را معرفی کردند. فهمیدم کنسل شده. با اینجا تماس گرفتم و سوال کردم که ببینم امشب اینجایی یا نه. بعد تصمیم گرفتیم بیاییم و ببینیمت». اورهان پرسید: «حالا برنامه مربوط به چی بود»؟ ساواش جواب داد: «یک ضبط زنده ی تلویزیونی که مردم در استودیو حضور دارند. اما مدیر شبکه و سانسورچی هایش از من خواستند که محدود صحبت کنم و فقط پاسخ سوالها را در همان حیطه ای بدهم که مدَ نظر آنهاست! پاسخ ها هم از قبل نوشته و آماده شده بود! من بایستی طوطی سخنگو باشم! بعد هم گفتند که برای رضایت تو، سوالات خانوادگی را مطرح می کنیم! منظورشان همان سوالات کلیشه ای و مزخرف و بیفایده بود! اینکه سیگار می کشی یا نه؟ مادر و پدرت کجا هستند؟ دوست دختر داری یا نه؟ چه رنگی دوست داری؟ چه خوراکی دوست داری؟ ... از همین سوالات احمقانه!در ضمن تهدید کردند که مبادا مثل مصاحبه ی زنده ی ماه گذشته باشد!!! من گفتم هیچ بعید نیست همانگونه باشد!!! آنها عصبانی شدند...اما اصرار به تحمیل نظرشان را داشتند...می گفتند باید تابع ما باشی و مطابق با سیاست های تلویزیون حرف بزنی! چون برنامه لایو است و برنامه ی زنده را نمی توانیم جمع و جورش کنیم!... خلاصه من هم نپذیرفتم و کلاً برنامه را لغو کردم». یاشار گفت: «کار درستی کردی ساواش جان! آنها می خواهند تو را تا سطح خودشان تنزل دهند، خوب کردی نپذیرفتی. تو که خواننده ی بازاری نیستی! کاش بقیه هم مثل تو باشند و تنزل را نپذیرند». ساواش گفت: «من مرزبندی دارم. هرکسی مرزبندی دارد! خوانندگان دیگر هم مرزبندی دارند اما فرق من و امثال من با بقیه ی هنرمندان . مدیران تلویزیون و مسئولین کنسرت ها در اینست که مرزبندی ما با ارتجاع، استبداد، و استثمار است. خدشه بردار هم نیست. همه ی ما مسئول هستیم و هرکسی تریبون و بلندگویی دارد که بتواند با مردم حرف بزند، و یا پست و موقعیت بالایی دارد و می تواند صدایش را به مردم برساند، مسئولیت بیشتری هم دارد. باید دردها را ببیند و از آنها بگوید. از درمان هم بگوید. مشکل را و سپس راه حل را بیان کند. با مردم مسائل را در میان بگذارد و کتمانشان نکند. من چه می گویم؟!! من می گویم هرکسی که مسئول کاری هست آنگاه باید پاسخگو هم باشد اما بیشتر این آقایان و خانم ها نه تنها پاسخگو نیستند، نه تنها مرزبندی شان با مرزبندی ما متفاوتست بلکه خواهان شکستن مرزبندی ما هم هستند! خواهان سلب آزادی ما! خواهان پرده افکندن روی حقایق تلخ جامعه و منطقه! خواهان سرگرم ساختن مردم به هنر بی ارزش و خفه کردن هنر مسئول و متعهد! خواهان جدا نگه داشتن هنر از سیاست»!
***
وقتی رزیتا به اتاقش در هتل گرند جواهر برگشت، احساس می کرد از دیروز تا حالا خیلی بزرگ شده! قد کشیده! نه جسمی، بلکه اندیشه اش قد کشیده. رزیتا از آشنایی با گونش و اورهان و یاشار و همچنین از آشنایی و شنیدن حرفهای ساواش و دیدارش خیلی خوشحال و سپاسگزار دکتر قاطع بود. دلش می خواست به دکتر قاطع زنگ بزند و از وی تشکر کند که موجبات این آشنایی ها را فراهم کرده. اما دیروقت بود... ساعت دوی نیمه شب... - «لابد دکتر قاطع الان کنار همسر و زیر سقفی همراه با فرزندانش خوابیده... فردا با او تماس می گیرم»!
به رختخواب رفت... صدای ساواش همچنان در گوشش بود... در پس زمینه ی موزیک دلنشین....
- «کاش ترکی استانبولی بلد بودم! کاش معنی ترانه هایش که سانسورشان می کنند را می فهمیدم»!...
.......... فکر... تصویر... تجسم..........
- «اما خب... حرفهایش که سر میز به زبان انگلیسی گفت را فهمیدم»!...
آری! زبان نگاه را که می دانست!! ...نگاه های گرم و گیرای ساواش را بخوبی می فهمید...
رزیتا ....به همین زودی عاشق شده بود....نه امروز... بلکه همان دیروز....
نیمی از قلبش متعلق به فرزندش بود که در جستجویش به اینجا آمده بود، نیم دیگری از قلبش که ساسان له و پایمال کرده بود و کشته بود و رزیتا خیال می کرد آن نیمه محو و نابود شده، را زنده می یافت و حالا ....آنرا آگاهانه به ساواش می سپرد....
پایان قسمت سوم
ستاره.تهران
(اشرف علیخانی)
منبع:پژواک ایران