آشفته حال به اسکناس دويست فرانکی خيره شده بودم و فقط قادر بودم تکرار کنم: نه ! نه! نه !
کارمندی که اسکناس را به سويم دراز کرده بود آشکارا ازشنيدن “نه” های مکرر من گيج شده بود. اسکناس را روی ميز گذاشت. آثاردلخوری را در نگاه حيرت زده اش می ديدم.تابستان سال 83 ( 62)بود. به اداره حمايت از پناهندگان آمده بودم تا برای تسهيل اجاره آپارتمانی که سخت پيدا شده بود کمک بگيرم. شانس ياری کرده بود ومالک آپارتمان برای اجاره به شرط گارانتی معتبرراضی شده بود. اميد داشتم اين موسسه بتواند در اين زمينه ياری کند. کارمندی که مرا پذيرفته بود از حرف های من به انگليسی چيز زيادی دستگيرش نمی شد. تلاش می کردم با حرکات سر و دست منظورم رابرسانم ، و کارمند هم در پاسخ حرکتی از خود نشان داده بود، دراز کردن يک اسکناس دويست فرانکی به سوی من. روشن بود دلسوزی اش را برانگيخته ام. احساس شرم وجودم را فرا گرفته بود و تنها کاری که به آن قادر بودم تکرار ابلهانه ” نه” بود. نه ! کلمه ای که نياز به ترجمه نداشت. بدفهمی اما سرجايش بود. سرد وسنگين. ومن با بغضی پيچيده درگلو دفتر کارمند را ترک کردم.
آن روزبه جد تصميم گرفتم زبان فرانسه را بياموزم. تصميمی که از ماهی به ماه ديگر به عقب می انداختم. حال آنکه بسيارپيش ازآنکه تبعيد زندگی ام در فرانسه را رقم بزند زبان اين کشوررا دوست داشتم و تحسين می کردم. چرا که انديشه ورزان پيشروئی که افکارشان برايم جذاب بود، وشخصيت های رمان ها وفيلم های محبوبم که به ترجمه و دوبله فارسی می خواندم ومی ديدم، دراين زبان زيست می کردند. حالا زبان جهان پيرامونم فرانسه بود اما از ورود به دنيای اين زبان سرسختانه تن می زدم. بعدتردريافتم که معنای عميق اين وضع گيری جزاين نبود که نمی خواستم وابدا نمی خواستم واقعيت تبعيدی بودنم را بپذيرم و گسست و جدائی و دوری را قبول کنم. باقی ماندن در محدوده زبان فارسی انگار ازدشواری رنجبار اين واقعيت می کاست. اما مضحکه گفت وگوی ناممکن با کارمند اداره براستی يکجور تصادم خشن با واقعيت سرسخت تبعيد بود. با خود عهد بستم که در دل اين واقعيت خودم را پيدا کنم وراه زندگی ام را آنطور که می خواهم بسازم. بعدها، اولين مجموعه قصه هايم به زبان فارسی، که قهرمانهایش اکثرا تبعيدی های ايرانی بودند، عنوان ” جاده و مه” را بر خود داشت.
هشت سال بعد، سال 1991 ( 70)، وقتی اولين جستارم به زبان فرانسه تحت نام ” زن و بازگشت اسلام، تجربه ايران” منتشر شد، اولين گام ها را درراهی که می خواستم بپيمايم برداشته بودم .از ورای نوشتن قصه و جستار به کنکاش درانقلاب ايران و تبعيد آغاز کرده بودم، و دراين مسيربه عيان می ديدم چگونه تجربه های دهشت بارم با زيسته های ميليونها ايرانی در طول تاريخ معاصر ايران پيوندی درونی دارد. درمراحل بعدی، از ورای گفت و گو با فرانسوی ها در باره کتاب هايم، و نيز به مدد سال ها کارو پژوهش ميدانی در حيطه مسائل بين فرهنگی در فرانسه، عميقا اشتراک هستيانه و يگانگی بنيادی مسائل بشری را دريافتم . همچنانکه واقف شدم که تداوم تعلقم به ايران، همراه با نوشتن به زبانهای فرانسه و فارسی، درنهايت تاثيری غنا بخش برنوشته هايم داشته ودارد. اگر طی سالها جستارهايم را به زبان فرانسه و قصه ها را تنها به زبان فارسی می نوشتم، عاقبت از اين مرز هم عبور کردم و در سال 2015 (94) رمان ” از آينه بپرس” را که به زبان فرانسه به چاپ دادم. نام اين رمان را از شعر ” پنجره” فروغ فرخزاد برگرفته بودم که در آن می گويد: ” از آينه بپرس نام نجات دهنده ات را”.
اين “نجات دهنده” را من در فراز و فرودهای تبعيد قوام داده ام . کشور فرانسه با پذيرفتنم اين امکان را برايم فراهم آورده است که از نوشتن موطنی برای تحقق آزادی بنا کنم، واز فکر انتقادی دستمايه ای برای عمل خلاق در جهت برابری وهمبستگی بسازم.
مروراين خاطره ها و فکرهای همراه آن زمانی در ذهنم آغاز شد که نامه هائی خوش خبراز جانب رئيس جمهورفرانسه و خانم وزير آموزش عالی و پژوهش دريافت کردم. مطلع شدم که در پايان سال 2021، در مقام نويسنده و جامعه شناس، مدال ملی مراتب شايستگی به من اهدا گشته است. مرتبه ای که صرفا دارای ارزش والای معنوی است و تنها معنايش بازشناسی وارج گذاری بر مشارکت موثردر تعميق و گسترش دانش و فرهنگی و آموزشی است. از صميم دل اين مرتبه را قدر می نهم .
و به جان آرزو دارم که اين تقدير به کار تاکيد هر چه بيشتر بر نقش خلاق مهاجرين و تبعيدی ها در توسعه فرهنگی و اجتماعی فرانسه بيايد، واقعيتی هزاران بار ثابت شده که گرايشات هويتی راسيسم پرور می کوشند به هزار حيله از نظرها پنهان کنند.
شهلا شفيق