مستند هم حق ولی فقیه را تمام و کمال ادا کرده و جدالهای عقیدتی آوینی را در سالهای رونق خمینیسم به نفع خط ولایتمدار که امروز دیگر نتایج تباهش مظهر من الشمس گشته مصادره میکند. بی شک نمیتوان گفت اگر مرتضی آوینی زنده بود امروز چه خط و ربطی میداشت، اما شکی نیست که آثار او هنوز میتواند پشتوانه اسلامیستها قرار گیرد که همچنان مدعی ارائه راه برای بازگشت مسلمانان به "خویش" و رهایی بشریت از تباهیهای "غربزدگی" هستند.
آوینی، با طی این طریق، از وارثان خلف آل احمد بود که در ابتدای دهه چهل، بیرق اسلام سیاسی را برداشت و با اعاده حیثیت از شیخ فضل الله نوری، رهبر مرتجع مشروعهخواهان، صلای اتحاد روشنفکر و آخوند سر داد. صحنهای از دیدار آل احمد و شریعتی در خانه پدری او در مشهد در سال ۱۳۴۷، که علی رهنما در کتابی نقل کرده، تجسم تکاندهندهٔ روح چنین اتحادی است. آل احمد میگوید که مبارزه علیه رژیم شاه، بدون وحدت با روحانیون هیچگونه تأثیری نخواهد داشت و برای نشاندادن اعتقادش از جا برمیخیزد و با تنها آخوند حاضر در مجلس، علی خامنهای، دست میدهد.
اگر چه نظریههای واپسگرایانهٔ آل احمد مورد تأیید آشکار جامعه روشنفکری ایران قرار نگرفت اما واکنشها به آن معدود بود و مهجور ماند. و یک دهه بعد، اتحاد ناگفته مخالفان سکولار رژیم شاه و از آن جمله بخشی از روشنفکران با خمینی نقش مهمی در پیروزی اسلامیستها بازی کرد. کاوش در برآمد اسلام سیاسی در دهه چهل و پنجاه نشان میدهد که این جریان، از حسن نظر حکومت شاه و نیز مخالفانش بهره میبرد. شاه ترویج اسلام را سدی در برابر نفوذ چپ میپنداشت و در جبهه مخالفان، از ملیگرایان تا چپگرایان، غالبا ستیزهجویی اسلامگرایان با حکومت شاه و غرب را به دیده لطف مینگریستند. جهان سوم گرایی و استالینیسم و مائوئیسم به غربستیزی پر و بال میداد، دستاوردهای مدرنیت دمکراتیک انکار میشد و تحقیر ارزشهای حقوق بشر و آزادی زنان، نوعی مبارزه با استعمار و امپریالیسم و از خودبیگانگی فرهنگی قلمداد میگشت.
جذابیت خمینی نزد سکولارها چنین آبشخوری داشت. اما کامران آوینی در جذب به "خط امام" بسی فراتر رفت. از محیط هنری روشنفکری برید و هم و غماش را گذاشت تا در تقابل با فکر و قلم و هنر سکولار، الگویی از هنرمند و اندیشمند اسلامگرا بسازد و در نظر و عمل به اثبات برساند. جوهره این الگو نفی مدرنیت دمکراتیک "غربی"، رد سنجشگری عقلانی و سرسپردگی به امر ولی بود برای وصل با الله. اگر پرسشگری سکولار پیگیر کنکاش در باره انسان و جهان و "خود" و "دیگری"است، اسلامیسم ادعا میکند که این چالشها بحرانهایی زاده سکولاریسم هستند که تنها راه "خروج" از آنها امتوارگی تحت احکام شرع است. این چشمانداز، چنانکه در ایران شاهدیم، به استقرار اقتداری تمامگرا و مرگاندیش میانجامد.
اما در آن سالها، این گفتار هنوز از راز و رمز خالی نشده بود و برخی در آن معنویتی ایثارگرانه مییافتند. جنگ با عراق، که خمینی رحمت الهیاش نامید، فرصتی دلخواه برای تحقق این جهانبینی فراهم کرد. "روایت فتح" مرتضی آوینی بیان گویای اینهمه است؛ به تصویر کشانیدن ذات ویرانگر جنگ از آن اثری دیدنی میسازد، اما گفتارهای فیلم روضهخوانی مداحانهای است در باب شهادت جوانان بسیجی در مسلخ جاهطلبیهای حاکمانی که در سال ۱۳۵۹ از پذیرش پیشنهاد صلح سرباز زدند تا به فتح قدس راه ببرند. آوینی هم که دل و جان در گرو شهادتطلبی و صدور انقلاب اسلامی داشت، بعد از خمینی به ولایت خامنهای لبیک گفت. بی جهت نبود که خامنهای بر کشته او نماز گزارد و او را "سید شهیدان اهل قلم" نامید.
امروز نتایج تباه این جنگطلبی بر همگان عیان شده، اما حاکمان همچنان بر طبل پروپاگاندا میکوبند و دستگاه عریض و طویل تبلیغاتیشان با جذب کاربلدان رانتخوار، محصولات عقیدتی را در بستهبندیهای تازه به بازار میآورد. برخی، نظیر فیلم "ماجرای نیمروز"، از جنس پروپاگاندای سیاهاند که بیانی غیرمستقیم دارد، و برخی دیگر از نوع پروپاگاندای سفیداند و مانند مستند "آقا مرتضی" به تبلیغ مستقیم میپردازند. در این جهت، موضوع استحالهٔ آوینی از کامران به آقا مرتضی، به کار تسویه حساب با آنهایی میآید که با دور شدن از خط ولایت فقیه به جبهه "باطل" روشنفکران غربزدهٔ دورهٔ "کامرانی" پیوستهاند. مرتضی آوینی اما نماد جبهه "حق" است که از همه دامهای دنیاپرستی میجهد. در اینجاست که نام غزاله علیزاده به میان میآید. ادعا میشود که این نویسنده به مرتضی آوینی اظهار عشق میکرده اما پاسخ رد شنیده است. از یک همدانشکدهای سابق میشنویم که آوینی "زنگریز" بوده و گوینده متن به بینندگان توجه میدهد که آوینی از این "خوان" به سلامت عبور کرده است. واقعیت امر را یک پرسوجوی ساده از نزدیکان غزاله علیزاده و آوینی برملا میکند: ماجرای این کشش عاشقانه درست بر عکس روایت برساخته در این مستند است. اما نکته مهمتر، معناهای راستین این دروغپردازی است.
در این باره، توضیحات مهدی مطهر، تهیهکننده این مستند بسیار روشنگر است. او در مصاحبهای چنین میگوید: «شأن خانم علیزاده جای خود و ما قرار نیست قضاوتی درباره او داشته باشیم. در نریشن این بخش هم اشاره میکنیم که این یک «خان» از «هفت خان» بوده و تلاش کردیم عبارتی را به کار نبریم که قضاوتی در آن باشد.» از اینکه روزنامهنویس در فضای رشد روزافزون بیسوادی و شلختهنویسی، "خوان" را "خان" نوشته، میگذریم، و باقی حرفهای مطهر را میخوانیم که اطلاق صفت "زنگریز" به آوینی را از جانب یکی از افراد حاضر در مستند، چنین توضیح میدهد: «منظور از «زن» یک زنی است که مانع رشد یک انسان میشود. اگر نتوانستهایم این مفهوم را در روایت بپرورانیم و معنای عام از این عبارت فهمیده میشود، حتماً به ضعف پرداخت ما در مستند برمیگردد. منظور از زنگریزی بیشتر بیتوجهی به ظواهر بازدارنده بوده است نه ضدیت با جنس زن.»
معنی این سخنان روشن است: منظور نه هر زنی، بلکه زنی چون غزاله علیزاده است که سد "رشد" انسان میگردد. مقصود از "رشد" نیز، چنانکه در مستند به وضوح میبینیم، همان طی طریق فنای فردیت برای ذوب در ولایت است. و صد البته که در مسیر چنین رشدی، "عشق" زمینی بسیار گمراه کننده است. تهیهکننده درست میگوید که منظور ضدیت با جنس زن نبوده. ما نیز آگاهیم که زنان به مثابه "جنس" مورد توجه اساسی اینگونه آقایان هستند؛ به عنوان خواهر و مادر و زوجه، سببساز تداوم خانوادهای هستند که تحت قوانین شرع، از کودکی اطاعت از ولی (پدر/ شوهر...) را میآموزاند و ستون فقرات نظم ولایتمدار را استحکام میبخشد؛ و در رده فروتر، متعگانی هستند که میتوان برای اطفا شهوت به اختیار در آورد. اما استغفرالله! وقتی پای "عشق" زمینی به یک زن به میان میآید، سخن از عوالمیست که در آن خودت هستی و خودش، و تمنای وصل با آنکه به او دل سپردهای. و اینهمه آیا معنایی جز ارتقای جنس زن به مقامی دارد که درشان شریعت نیست؟ چه از این گمراهکنندهتر؟
از چنین منظری، غزاله علیزاده به تمامی نمادخوانی از هفت خوان استحاله اسلامیستی است. چرا که نه به جامه زوجه در میآید و نه میشود از او متعه ساخت. به علاوه، قلم برداشته و قصه مینویسد. به تخیلاتش میدان میدهد و خدا میداند که در مخیلهاش چه چیزها که نمیگذرد. نتایج چنین افکاری، که به دروغپردازی مستندساز مکتبی از "عشق" غزاله علیزاده به مرتضی آوینی انجامیده، به تمامی در نسخههای فرهنگی و اجتماعی و حقوقی که اسلامیستها برای ایران پیچیدهاند، متبلور است: جواز کودکهمسری تجاوز به دختر بچهها را مشروع میکند، صیغه به تنفروشی لباس شرعی میپوشاند و تبعیضها و خشونتهای جنسی و جنسیتی به نام حفظ خانواده توجیه و تحکیم میشوند. و در این میان آنچه حرام است و ممنوع و مدام زیر لگدهای سرکوب و دروغ له میشود، عشق و آزادی است.
آری، طنابی که غزاله علیزاده در اردیبهشت ۱۳۷۵ در جواهرده رامسر بر گردن انداخت، طولانی بود و پیچ در پیچ. با هزار رشته به سر و تن زن نویسنده پیچیده بود و او را به راهی میکشید که عاقبت به قتل خویشتن منجر شد. صحنه انگار در یک فیلم میگذشت: پیکر زنی زیبا با آرایشی کامل، آویزان از طناب دار در میان جنگل سر سبز و آرام. در پسزمینه صدای جویبار و آواز پرندهها. دریغ که نمایش نبود. همه چیز واقعی بود. دستها و پاهای آویختهاش، چشمان غزالش و سینه بینفسش. همه اینها را میشد دید و لمس کرد. اما اگر خیلی به دقت نگاه میکردی حتما سرنخ طنابی که زن را به این کورهراه جنگلی کشانیده بود، پیدا میکردی و قدم به قدم به پشت صحنه قتل راه مییافتی. آنجا که شب و روز، تند و بیوقفه با الیاف رسوم و احکام، رشتهها میبافند و به گردن اهل امت میاندازند تا از جاده قوانین آلتسالار منحرف نشوند.