چند سطری از زندگی من ! قسمت اول
عاطفه اقبال
روز 28 بهمن سال 1336 ساعت 10 صبح در تهران بدنیا آمدم. از کودکی ام خاطراتی زیبا بیاد دارم. غرق در مهر و محبت و مهربانی مادر و پدر که به مدت هفت سال کوچکترین فرزندشان بودم، با زندگی آشنا می شدم. هنوز هفت سالم نشده بود که به دبستان پا گذاشتم. دبستان " امیرصحی" که چند قدم آنطرفتر روبروی خانه مان قرار داشت. سالهای دبستان و دبیرستان با همه ی روزهای بی خیالی و نگاه های دزدانه و دلهای پرآرزو گذشت. ولی قبل از پا گذاشتن به دبستان یک خاطره در دلم حک شده . خاطره ی بچه گربه ی کوچک سفید رنگی که هدیه ی پدر بود. نامش را ملوس گذاشته بودم. ملوس سرگرمی همه خانواده بود. پدر را بسیار دوست داشت. اغلب بالای دیوار حیاط منتظر آمدن او می ماند ولی اگر هم آنجا نبود در هر کجای خانه با شنیدن صدای زنگ ، خود را از دیوار روی شانه های پدر پرتاب میکرد. هیچ کس نمی دانست که ملوس چگونه صدای زنگ پدر را از دیگران تشخیص میدهد! ولی یک روز صدای ترمز شوم ماشینی همه را از سر سفره ی ناهار به خیابان پرتاب کرد و پیکر خونین ملوس را برای همیشه در خیالم نقش زد. مادر در آغوشم کشید که نبینم. پدر بهم ریخته با راننده دست به یقه شد، ولی ملوس دیگر رفته بود و من با رفتن او با واژه غم آشنا شده بودم .
شوق پرواز همیشه از کودکی در دلم موج زده است. از همان زمان، شبها با رویای پرواز بخواب میرفتم. آنقدر این آرزو در من قوی بود که همیشه فکر میکردم عاقبت روزی خواهم توانست پرواز کنم. پروازهایم در کودکی سبکبال و بدون مانع بود. در بلندای آسمان اوج میگرفتم و زمین زیر پایم بود! ولی هر چه بزرگتر شدم بخصوص در سالهای اخیر در پروازهایم همیشه با سقف های توری و آهنین مواجه میشوم و هر بار با تلاشی بسیار باید راه گریزی بیابم و باز مانعی دیگر راهم را در آسمان بسوی کهکشانها می بندد...
کودکی بیش نبودم که بدنیای بزرگترها پرتاب شدم. خیلی زود بزرگ شدم. بیشتر و زودتر از سنم وارد دنیایی شدم که کودکیم در آن نبود. دنیایی پر از هیاهو. هنوز گاه دلم می خواهد فرصت بیشتری برای کودکیم داشتم. برای روزهایی که در کوچه های بی خیالی بازی میکردم. می دویدم و گم می شدم. هرگاه به گذشته باز میگردم. فاصله ای را در زندگی ام نمی یابم. فاصله ای را که باید کودکیم برای بالغ شدن از آن عبور میکرد. من این فاصله را هرگز نپیمودم.
نام مصدق نامی بود که اغلب در خانه ما شنیده میشد. پدر و مادر بوی آزادگی و نرفتن زیر بار زور و ستم در وجودشان و برخوردهای اجتماعی شان موج میزد. اسم مصدق از زمانی که توانستم به اطرافم توجه کنم در گوشم تکرار میشد.
دیدن نابرابری ها در میان مردم مرا همیشه به عصیان میکشاند. در ذهن جوان من طبقات اجتماعی هضم کردنی نبود. دلم می خواست علت نابرابری ها را پیدا کنم. دلم میخواست پاسخی برای چراهایم بگیرم. با ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی از همان کودکی آشنا شدم و بسرعت این ماهی کوچولو تبدیل به یکی از قهرمانهای خیالی دنیای کودکی ام شد. با او زندگی کردم و با او به جدال مرغ های ماهی خوار شتافتم ...
با دکتر شریعتی در 12-13 سالگی توسط برادرم محمد آشنا شدم. و شیفته اش گشتم با "یکی" که جلویش می توانستم تا بینهایت "صفر" بگذارم.... یاد گرفتم که :
توی حساب : فقط " یک " عدده - تو این عالم : فقط " یک عدد" ه ! – بقیه هر چه هست، صفر است . همه صفرند، هیچ اند، پوچ اند، خالی اند! صفر : یک دایره خالی، دور میزند تا آخرش برسد به اولش و .. هیچ ! همین. – فقط "یک" است و جلوش – تا بینهایت – صفرها.....
و فهمیدم که باید تو اجتماع یا " یک " باشم یا مقابل " یک " قرار بگیرم تا وجود پیدا کنم!! بعدها تجربه ام که بیشتر شد دیدم وقتی " صفرها " جلوی " یک " ها قرار میگیرند. گاهی " یک " ها چنان قدرتی پیدا میکنند و قد میکشند که همه ی " صفر" ها رو برای منافع شون زیر پا له می کنند و یادشون می ره که بدون این " صفر" ها اونا هم فقط " یک " خشک و خالی بودند و با صفرها به صد، هزار، میلیون و میلیارد تبدیل شدند. اگه صفرها رو از جلوشون برداریم، اونا هم می شن " یک " اونا هم بدون صفرها هیچ هستند و پوچ ! فهمیدم " یک " خوب و " یک " بد " نداریم! وقتی یکی " یک " باشه و مقدس و دیگران فقط " صفر " باشند و پوچ! وقتی قرار باشه صفرها از خودشون چیزی نداشته باشند و ارزششون رو از " یک " بگیرند. دنیا هر چه بچرخد همین خواهد بود. " یک " جلوش تا بینهایت صفرها00000
بعد فهمیدم که باید تعداد " یک " ها بیشتر و بیشتر بشه... همه " یک " بشن تا " یک " از تک بودن بیرون بیاد و خودشو تافته ی جدا بافته نبینه. یاد گرفتم که هر کس می تونه " یک " باشه و " یک ها " با قرار گرفتن کنار هم میتونند قدرتمند بشن، به میلیونها و میلیاردها تبدیل بشن. وگرنه اگه همه سرباز صفر بمونن و فقط یکی " یک " باشه. همه ی این صفرها یکروز قربانی خواهند شد. آخه صفر که عدد نیست! هیچه! پوچه! فقط بدرد ایستادن جلوی " یک " میخوره. ... البته وقتی اینو فهمیدم که یکدونه موی سفید در میان موهایم پیدا شده بود و آینه به من هشدار میداد که نیمه راه عمرتو طی کردی... ولی بعد از آن دیگه نخواستم صفر باشم. نخواستم جلوی یک قرار بگیرم. نخواستم " یک ها " برام تصمیم گیری کنند. " یک ها " خوب و بد رو و خط قرمز ها رو برام تعیین کنند !...
برای همین برای ادامه ی راه کتاب دیگری نوشتم : " یک " کنارش تا بی نهایت " یک " ها..
ولی " یک " ها دوست دارند که بقیه صفر باشند .. برای همین قصه دکتر همچنان ادامه داشت و هنوزم ادامه داره : " یک " جلوش تا بینهایت " صفر" ها
0000000
پایان قسمت اول
ادامه دارد........
عاطفه اقبال - یکشنبه 20 نوامبر 2011 برابر با 29 آبان 90
منبع:پژواک ایران