کتاب " همه می میرند" یکی از ارزشمندترین کتابهایی است که به هر دو زبان فارسی و فرانسوی خوانده ام. سیمون دوبووار در این رمان به پادشاه شهری در ایتالیا در قرن چهادهم میلادی، زندگی جاودانه می بخشد و سپس او و تجربه هایش را در طی بیش از نیم قرن دنبال میکند. سیمون در کتاب خاطرات خود می نویسد که برای نوشتن کتاب " همه می میرند" ساعتهای متمادی در کتابخانه ای در پاریس بر روی وقایع تاریخی ایتالیا کار کرده است تا بتواند تصویری واقعی به رمانش بدهد.
رایموندو فوسکا که بر شهر کارمونا فرمان می راند، در پی آن است که شهرش را بزرگتر و آبادتر کند.او اهداف بزرگ در سر دارد. رویاهایش در ابتدا برای شهرش کارمونا است سپس ابعاد آن بزرگتر می شود بطوری که " .... حتی ایتالیا هم کوچک و ناتوان می شود. اکنون، سرنوشت انسانها و شهرها سرنوشتی جهانی شده است. برای دگرگون کردن جهان باید آنرا سراسر به دست گرفت. اما کار جهان دشوار است و زندگی کوتاه مردمان خاکی از پس آن برنمی آید. باید زندگی جاوید یافت."
اینجا است که محکوم به مرگی ، در برابر آزادی خود معجونی را برای جاودانگی به فوسکا می دهد . فوسکا اول آنرا بر روی موشی امتحان میکند و وقتی از نتیجه آن مطمئن میشود، معجون را سر کشیده و از آن نقطه به بعد او و موش مرگ ناپذیر میشوند. فوسکا خود انتخاب کرده است اما موش به اجبار بنا به تعبیر سیمون باید تا ابد دور خود بچرخد!
سالها بسرعت برای فوسکا می گذرد اما سرنوشت انسان همان است که بود. هیچ چیز عوض نمیشود. فوسکا می گوید: " شصت سال خوابیدم، وقتی که بیدارم کردند. دنیا همان بود که بود! " فوسکا در قیام های متعدد شرکت می کند و می بیند هر بار شعارها همان است و جوانها به همان شدت به دنبال شعارها روان می شوند. دوبووار بر روی یک حقیقت دست می گذارد: انسانهایی که سنگ نیستند. میخواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند."
سیمون خستگی فوسکار را از جاودانگی اینگونه تصویر میکند:... " اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد برای فوسکا خط پایان ناپذیری می شود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه آنچه جستجو می کرده پوچ و تباه می شود. انسانهایی که دوست میدارد، می میرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست ، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خود گذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا می گریزد."
صحنه ای از یک گفتگو بین فوسکا و یک مبارز، افکار خواننده را به چالش میکشد :
فوسکا : راستش به پیشرفت بشر اعتقاد ندارم. مبارز : ولی مشخص است که ما نسبت به گذشته، به حقیقت و حتی عدالت اجتماعی نزدیکتر شده ایم. فوسکا : مطمئنید که حقیقت و عدالت شما نسبت به قرنهای گذشته پیشرفت کرده است؟ مبارز: قبول ندارید که دانش بهتر از جهل، آزادگی بهتر از تعصب، و آزادی بهتر از بردگی است؟ فوسکا: روزی مردی به من گفت، تنها یک چیز درست وجود دارد، و آن اینکه آن آدم مطابق وجدانش عمل کند. فکر کنم حق با اوست و هیچ کدام از کارهایی که ما مدعی انجامش برای دیگران هستیم. به دردی نمیخورد...."
سیمون صحنه های زیبایی را در این کتاب به تصویر میکشد. فوسکا بعد از هزاران سال با دختری بنام رژین آشنا میشود که هیچ وقت از زندگیش راضی نیست و از همه چیز گله مند است. رژین بعد از آشنایی اش با فوسکا وقتی به معنای واقعی زندگی پی میبرد، دچار دگردیسی سخت و درد آوری میشود. " ...شکست خورده بود. با وحشت و انزجار به دگردیسی خود تن در می داد. پشه و کف و مورچه تا دم مرگ. فکر کرد: این آغاز کار نیست. "
در صحنه ای رژین از فوسکا می پرسد : باز میخوابید؟ فوسکا میگوید: نه دیگر نمیتوانم بخوابم. کابوس میبینم. می بینم که دیگر انسانی نمانده. همه مرده اند. زمین سفید است. هنوز ماه در آسمان است و زمین سفید را روشن میکند. من تنها هستم و موش. همان موش بخت برگشته. زمانی که هیچ آدمی روی زمین نمانده باشد. باز او تا ابد دور خودش میچرخد. من او را به این سرنوشت دچار کردم. بزرگترین جنایتم همین است.
ترجمه به فارسی : مهدی سحابی
- سیمون دوبووار در 9 ژانویه 1908 در پاریس بدنیا آمد و در تاریخ 14 آوریل 1986 در پاریس چشم از جهان فرو بست.