PEZHVAKEIRAN.COM حاصل یک انقلاب!
 

حاصل یک انقلاب!
عاطفه اقبال

دو کودکند! فقط دو پسربچه که بجای رفتن به مدرسه باید خرج خانواده را در بیاورند. مهدی شانزده سال دارد، روزها در میان آشغالها می گردد تا آهن و پلاستیک و ... جمع آوری کرده،  بفروشد و خرج خانواده اش کند. مثل خیلی از پسربچه هایی که مدرسه نمیروند بعنوان تنها تفریح، با خود تیرکمان دارد. یکروز در مقابل فروشگاهی می ایستد و هجوم جمعیتی را که خرید می کنند، تماشا میکند. میتوان تصور کرد که خود پولی برای اینکه از این فروشگاه ها خرید کند ندارد. نمیتواند دست پدر و مادرش را بگیرد و وارد اینگونه فروشگاه ها شود برای خرید آی پد و آیفون و بازی های کامپیوتری و ماشینهای بازی... میتواند فقط تماشاگر باشد. شاید مثل پسربچه قصه بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری مقابل فروشگاه ایستاده و بخود گفته باشد : کاش مسلسل پشت ویترین مال من بود!

 
مهدی اما! مسلسل نداشت،  فقط یک تیرکمان کوچک داشت. میگوید نمیدانم چرا! یکدفعه دلم خواست شیشه فروشگاه را بشکنم! وقتی شیشه با صدای بلندی فرو ریخت. ترسیدم! ولی کسی متوجه من نشد! – راستی چرا باید کسی متوجه مهدی میشد! – یک کودک بی پناه در میان هزاران کودک بی پناه دیگر.. مهدی میگوید به سرعت از محل دور شدم ولی چند روز بعد با پسرعمویم که چند سالی از من بزرگتر است باز شیشه چند مغازه را زدم! پس از دستگیری از او سئوال می کنند که چرا اینکار را کرده، سرش را پایین می اندازد و میگوید : انگیزه خاصی نداشتم!

 
و من با خواندن حرفهای مهدی کوچولو، یاد آن سالهای دور افتادم.

 
از مدتها قبل از انقلاب در گودهای منطقه دروازه غار، سر و کارم با بخشی از فقیرترین و بی پناه ترین مردم  جنوب تهران بود. به عده ای از زنان آن منطقه سواد می آموختم و جلسه های کتابخوانی برای کودکان داشتم. کودکانی که کم کم تبدیل به کودکان خودم شده بودند. درد و رنجشان قلبم را می فشرد. وقتی با یک باران، خانه هایی که گاه با سی، چهل پله به اعماق گود می رسید، پر از آب می شد و همه برای خالی کردن آب باران شلوارها را بالا می زدند. با آنها همراه می شدم. ولی در وجودم بغض و فریاد شکل میگرفت. بغضی که هر روز بیشتر و بیشتر می شد.
 
 
عاطفه اقبال- سال 1357 - دروازه غار در جنوب شهر تهران - همراه دو تن از مادران گود مرادی
 
امروز وقتی ماجرای مهدی کوچک را خواندم یاد یکی از جمعه هایی افتادم که با بچه های گود برای کوهنوردی به درکه و دربند و کوه های اطراف امامزاده داوود می رفتیم تا یکروز خوب و آموزشی را با هم بگذرانیم. اوایل سال 58 بود. پدران و مادران گود با اعتمادی بی ریا کودکانشان را به دست من می سپردند. باید حتما خودم میرفتم تا بچه ها را تحویل بگیرم. وگرنه نمیشد در جای دیگری قرار بگذاریم و یا کس دیگری را برای آوردنشان بفرستم. آنها که با تعصبی سنتی نمیگذاشتند دخترانشان یک قدم از گود دورتر بروند با اعتمادشان مرا غرق غرور و اعتماد میکردند.
 
 
تعداد بچه ها زیاد بود، بعد از انقلاب با شکل گیری شورای عالی اسکان دیگر تنها نبودم. حسن و احمد و من یک جمع کوچک و جدا نشدنی را تشکیل داده بودیم. بعدها فرزانه این دختر جوان زیبا و دوست داشتنی هم به ما اضافه شد. جمع مان را تا دستگیریم حفظ کرده بودیم. ولی دستگیری من و بعدها اعدام احمد و حسن و علی و اکبر....و بسیاری از بچه های گود این خاطره ها را خونین کرد.....بگذریم ..... برویم سر آن خاطره ای که مرا به دستگیری این دو کودک پیوند داد.

 
یکروز در پایان کوهنوردی های جمعه، فکر میکنم در منطقه دربند، در یکی از کوچه های تنگ سرپائینی با بچه های گود آوازخوان و پرنشاط پائین می آمدیم. در قسمت راست کوچه ماشین های گران قیمت و مدل بالا پارک شده بود و نگاه حسرت این بچه ها را به دنبال خود می کشید. ناگهان سرم را  که برگرداندم،  دیدم تعدادی از بچه ها با سوزنهایی در دست از بالای کوچه تا پایین به تمام ماشین ها خط می اندازند و پایین می آیند! چنان غیظی در نگاهشان بود که مرا لرزاند. وقتی با آنها در مورد کاری که کرده بودند و انگیزه شان حرف میزدم، با پرسشی ساده مرا به چالش کشیدند : چرا ما ماشین نداریم؟ من آنروز جوابی نداشتم به آنها بدهم. براستی چرا همه آن ماشینهای، تازه از کمپانی در آمده،  فقط در مناطق بالای شهر دیده میشد؟ چرا انسانها به بالای شهری، پایین شهری تقسیم شده بودند؟ چرا خانه ها در آنجا سر به آسمان می سائید و اینجا به اعماق فرو می رفت؟ پاسخ را این کودکان خوب می دانستند. از زبان خودم در جلسات کتابخوانی بارها بزبان ساده شنیده بودند که هرگاه  در یک زمین صاف و هموار، یکی شروع کند کم کم خاک یک قسمت را بروی یک قسمت دیگر بریزد. رفته رفته، یک قسمت زمین گود خواهد شد و قسمت دیگر بالاتر و بالاتر خواهد رفت. میدانستند که سهم آنها را جیب های گشاد دزدیده اند. میدانستند که سهم آنها گودی زمین است و بس! اینرا خوب فهمیده و با گوشت و پوست خود زندگی می کردند.
 
 
امروز وقتی خواندم که این دو کودک را با پوشاندن لباس آبی، برای تحقیر دور شهر گردانده اند، باز همان بغض به سراغم آمد. آنروز با این کودکان بودم و می توانستم دستشان را بگیرم و اشکهایشان را پاک کنم. امروز اما از کودکان بی پناه میهنم دورم و سهم من فقط دیدن و بغض کردن است. این بود انتهای انقلابی که نه تنها طبقات را دگرگون نکرد، بلکه فقط طبقات جدیدی از غارت و دزدی و چپاول درست کرد و هستی و نیستی این مردم را بالا کشید. آن گودهای جنوب شهر تهران بالاخره بعد از سالها در نبود ما پر شدند ولی بیشمار گودها، حلبی آبادها، کوره پزخانه ها و کارتون ها برای خواب .... در همه جای این کشور ویران سر کشیدند. امروز 37 سال گذشته است. از انقلابی که  جز ویرانه ای از امید و آرزوهای ما در این میهن بجای نگذاشت. یارانم حسن و احمد و علی و اکبر و صفر و بسیاری دیگر،  بر سر این امید و آرزو سر بر دار شدند. محمود همسرم را در حالی که از شدت شکنجه نمی توانست سرپا بایستد، با برانکارد به تپه های اوین بردند. در حالی که من همزمان در زندان قزل حصار اسیر دست دژخیمان بودم. فرزانه که با احمد ازدواج کرده بود، اولین عشق زندگیش را در حالی که طفل او را در شکم حمل میکرد، از دست داد. احمد از درون زندان به عشق دوستی مان نام مرا بر روی دخترک بدنیا نیامده اش نهاد و به پای چوبه دار شتافت. " عاطفه " ی احمد و فرزانه بدون دیدن پدر بزرگ شد. در جمع یاران عاشق، خون جاری شده بود... این رود خون هنوز جاریست.
 
 
امروز ما، در هجرت از سرزمینی که کشته هایمان را در آن بجا گذاشته ایم، هنوز نگاه مان بسوی آن پر می کشد. آنها که در آن سرزمین مانده اند اما، با حصارهایی که به دور این میهن کشیده شده، در زندانی بزرگ زندگی میکنند. تا روزی که این زنجیرها گسسته شود. تا روزی که این رود خون خشک شود. تا روزی که آزادی سرودی شود بر لبهای مردمی که در آن زندان بزرگ نه "زندگی" که "روزمرگی" می کنند.
 
عاطفه اقبال – 22 بهمن 94http://eghbalatefeh.blogspot.fr/

منبع:پژواک ایران


عاطفه اقبال

فهرست مطالب عاطفه اقبال در سایت پژواک ایران 

*انتقال پایان یافت! زنده باد انتقال! ...  [2016 Sep] 
*قلب های تکه پاره شده!   [2016 Sep] 
*بیانیه رسمی کمیساریای عالی پناهندگان : اتمام انتقال ساکنان لیبرتی تا پایان سال 2016   [2016 Jul] 
*آیا آرزوهای شهرام احمدی محقق خواهد شد؟  [2016 Jul] 
* نرگس محمدی، زنی ایستاده بر بیداد!  [2016 Jun] 
* به بهانه ویدئوی یک دخترک نابغه!  [2016 Jun] 
*شیما بابایی دختری که نمیخواهد بی تفاوت باشد!  [2016 May] 
*جان ساکنان لیبرتی یا اموال کمپ لیبرتی، کدام مهمتر است؟   [2016 Apr] 
*«ستایش» این دخترک کوچک افغان  [2016 Apr] 
*کتاب «همه می میرند» از سیمون دوبووار   [2016 Apr] 
*انفجار! در انفجار!   [2016 Mar] 
*تا آن بهار آزادی، بهار طبیعت مبارک باد !  [2016 Mar] 
*هشدار جدی در رابطه با جان ساکنان لیبرتی!  [2016 Mar] 
*مجموعه اسامی منتقل شدگان از کمپ لیبرتی به کشور ثالث  [2016 Feb] 
*حاصل یک انقلاب!   [2016 Feb] 
*تجمع خانواده های کرد در مقابل کنسولگری ترکیه در اربیل عراق  [2016 Feb] 
* بیدار شو، عباس، بیدار شو! در سومین شب رفتن عباس رحیمی  [2016 Jan] 
*از حرف تا عمل راهی نیست! ننگ ما ننگ ما مادر الدنگ ما  [2016 Jan] 
*مادران دلیر ایران زمین!   [2016 Jan] 
*چهارصد خانواده ی بی نام و نشان!  [2015 Dec] 
* نمایشنامه چند پرده ای!   [2015 Dec] 
*شب تاریک پاریس!  [2015 Nov] 
*هشدار به مجاهدین : با خانواده های نگران بازی نکنید!  اسامی مجروحان را منتشر کنید [2015 Nov] 
*قتلگاه مهاجران  [2015 Apr] 
*نگران آتنا هستم!  [2015 Mar] 
*تولد  [2015 Feb] 
*آتنا بسوی مرگ می‌رود!  [2015 Feb] 
*هیچ کس از آنها یاد نکرد!   [2015 Feb] 
*روزگار غریبی است نازنین   [2015 Feb] 
*انتقال دو گروه از ساکنان لیبرتی به کشور آلبانی   [2014 Nov] 
*عجب اینها پیشرفته شده اند!  [2014 Nov] 
*تردید : آیا ریحانه جباری شب آخر،پیش از اعدام، زیر شکنجه بوده است؟ بعد از اعدام! [2014 Oct] 
*گرفتن یقه مخالفان اعدام به جای حاکمان قاتل!  [2014 Oct] 
*نگرانی برای سرنوشت ساکنان کمپ لیبرتی در عراق  [2014 Oct] 
*چگونه میتوان از بحران انسانی در کمپ لیبرتی جلوگیری کرد؟  [2014 Aug] 
*پذیرش صد نفر از ساکنان لیبرتی توسط دولت آمریکا  [2014 Aug] 
*وای اگر از پی امروز بود فردایی!  [2014 Jul] 
*کشتار مردم غزه را متوقف کنید !   [2014 Jul] 
*اطلاعیه یواشکی مجاهدین در مورد ساکنان لیبرتی!  [2014 Jul] 
*به بهانه کشته شدن سه نوجوان اسرائیلی  [2014 Jul] 
*نگرانی خانواده ها را پاسخگو باشید!  [2014 Jun] 
*باحجاب! بی حجاب! مهم نیست. علیه اجبار باشیم  [2014 Jun] 
*اعدام سنی ها چرا؟ پاسخ دادگاه به زندانیان اهل سنت : سنی های سگ شما همه مجرم هستید!؟ [2014 Jun] 
* !وضعیت عراق برای ساکنان لیبرتی هر چه خطرناک تر میشود  [2014 Jun] 
*عاطفه اقبال: برای ثبت در دل تاریخ  [2014 Jun] 
*فرزندان فریده چشم براهش هستند  [2014 May] 
*موضع گیری نیم بند مجاهدین در قبال سخنان لاریجانی!   [2014 May] 
*توطئه و معامله بر سر جان ساکنان لیبرتی موقوف!   [2014 May] 
*راضیه هم رفت و مجاهد صدیق نام گرفت!  [2014 May] 
*روزنامه لوموند: زنان ایرانی که حجابشان را برمیدارند  [2014 May] 
*حجاب اجباری دغدغه است،«آزادی‌های یواشکی»زیباست.  [2014 May] 
*یک سئوال ساده ولی بی جواب!  [2014 Mar] 
* به بهانه یکسالگی کمپین   [2014 Feb] 
*گزارش یونامی و کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل از کمپ لیبرتی در عراق   [2014 Jan] 
*هدف اطلاعیه های هشدار دهنده مجاهدین در رابطه با لیبرتی چیست؟  [2014 Jan] 
*هشدار جدی : ساکنان لیبرتی در معرض خطر قتل عام قرار دارند! برای خروج سریع آنها اقدام کنید! [2014 Jan] 
*عراق غرق آتش و خون  [2014 Jan] 
*«اما بونینو» از همبستگی با مجاهدین تا توافق با جمهوری اسلامی اما بونینو یا با اونا یا با اینا! [2013 Dec] 
*اعتصاب غذا در جهت پاسداشت مدنیت معاصر!  [2013 Dec] 
* به بهانه ی «هفت حصار»  [2013 Dec] 
*زندان قزل حصار- سال شصت السابقون سابقون اولئک مقربون [2013 Nov] 
*نگران نباشید ، قاب عکس های مرگ آماده شده اند! خانم رئیس جمهور برگزیده! تا دیر نشده به اعتصاب غذا پایان دهید [2013 Nov] 
*چند سطری از زندگی من ! قسمت اول  [2013 Nov] 
*پارلمان اروپا، تصویب قطعنامه یا خوراک تبلیغاتی  برای به صلیب کشیدن اعتصابیون لیبرتی؟ [2013 Oct] 
*اعتصاب غذا در لیبرتی؛ به چه جرمی قرار است تک به تک کشته شوند؟  [2013 Oct] 
*مسئولیت قانونی سایت های مجاهدین در قبال انتشار اتهامات بدون سند سایت  [2013 Sep] 
*۹۷ نفراز ساکنان لیبرتی، از آلمان پناهندگی و ویزای ورود دریافت کرده اند  [2013 Sep] 
* تصویری از کشتن اسیران اشرف با دست از پشت بسته!   [2013 Sep] 
*شرایط سخت ساکنان اشرف یا حافظان اموال!  [2013 Aug] 
*آیا براستی میتوان؟  [2013 Aug] 
*شعرنمونه یک انسان طراز مکتب  [2013 May]