هیچ چیز مهم تر از آزادی نیست
لادن بازرگان
آخرین باری که به ایران رفتم ۲۳ سال پیش بود. بعد از این سفر بخاطر توهین ها و بی احترامی هایی که فقط بخاطر زن بودن به زنان میشد، تصمیم گرفتم که تا تغییر رژیم هرگز به ایران برنگردم. به میمنت انقلاب کودکیم به غارت رفت و نوجوانی ام تاراج شد. ترجیح دادم جوانی ام در دربدری و غربت بگذرد تا اینکه در کشوری زندگی کنم که به جرم زن بودن، شهروند درجه سه حساب می شدم.
افراد خانواده و دوستانم مرتب به ایران رفت و آمد می کنند و من را در جریان تحولات ایران گذاشته و عکس های زیادی از ایران را هم دیده بودم. میدانستم که ایران با آنچه که من ۲۳ سال پیش در پشت سر خود گذاشته بودم تفاوت های زیادی کرده است. اما به قول معروف " شنیدن کی بود مانند دیدن ". هفته گذشته بطور اتفاقی یک فیلم ایرانی دیدم و تصمیم گرفتم که چند تا فیلم ایرانی دیگر هم تماشا کنم تا ببینم در ایران چه می گذرد؟ ازتماشای این فیلمها حیرت کردم. چیزهایی را که شنیده بودم تائید می کرد اما دیدن آنها بر روی پرده تلویزیون حال و هوای دیگری داشت. چقدر تهران عوض شده. چقدر لباسها و قیافه ها تغییر کرده. در دهه ۶۰ همه چیز در ایران خاکستری و تیره بود، از رنگ لباسها و قیافه آدم ها گرفته تا ماشینها و ساختمانها. وقتی که هنوز حجاب اجباری نشده بود، تب انقلاب و انقلابی گری همه را گرفته بود. از لباسها و قیافه افراد می توانستی خط سیاسی آنها را تشخیص بدهی. دخترهای مجاهد مانتوو شلواربلند می پوشیدند و روسری های خود را به طرز خاصی زیر چانه گره می زدند. دختر های چپی شلوارهای پارچه ای و بولوزهای چهار خانه می پوشیدند و موهای خود را دمب اسبی کرده و می بافتند. دختر های حزب اللهی هم مانتوو شلوارهای گشاد به تن میکردند و مقنعه های بلند به سر گذاشته و معمولا یک چادر سیاه هم روش می پوشیدند که با کش نگهش می داشتند. پسرها هم، همه شلوارهای پارچه ای و بولوزهای راهراه و یا چهار خانه و اورکت های سبز سربازی و یا با طرح ارتشی می پوشیدند. از روی مدل سبیل و یا سایز ریششون میفهمیدی که چپی است، مجاهده و یا حزب اللهی و چماق بدست. چفیه های فلسطینی مد روز بود و همه انگار اصرار داشتند که خلقی، طبقه کارگری و مستضعف به نظر بیایند. همه شبیه هم بودند. وقتی هم که خیلی به سرعت حجاب اجباری شد، همه زنها باید مانتو شلوارهای بلند و گشاد و روسری و مقنعه های بلند و تیره می پوشیدند. تنها رنگ های مجاز، رنگهای مشکی، قهوه ای،سورمه ای و یا خاکستری بود. مردها حق نداشتند بولوز آستین کوتاه بپوشند و یا کراوات بزنند. برادران حزب الله و خواهران زینب هم، چماق به دست وبا ماشین های گشت ارشاد و گشت ثارالله آماده بودند که هرکسی راکه از الگوهای آنها تبعیت نکرده بود مجازات کنند. اگر با پسری در خیابان دستگیرت می کردند، به زورشما را برای هم عقد می کردند. هر روز صبح در جلوی در مدرسه حزب اللهی های مدرسه کیف و بدنت را می گشتند و لباس هایت را چک می کردند. حتی جوراب سفید پوشیدن در زیر شلوار هم ممنوع بود.
اما در فیلمهایی که از ایران دیدم همه چیز دگرگون شده بود. شهر رنگی شده بود. دیگه همه چیزرنگ خاکستری و تیره نبود. دیگه گرد مرگ بر در و دیوارشهر پاشیده نشده بود. شهر زنده و زیبا به نظر میرسید. زنها در لباسهای رنگ و وارنگ با مدلها و طرح های مختلف، روسری های کوتاه و رنگی، موهای میزانپیلی شده و صورت های آرایش کرده، ناخنها بلند و لاک زده، کیف و کفش های قشنگ و موند بالا. مردها با کراوات و کت چرمی و عینک آفتابی. همه زیبا و ترتمیز. شهر چهره دیگه ای به خودش گرفته بود. آسمان خراش های بلند، مترو، بیلبوردهای عظیم باصفحات تبلیغاتی رنگ و وارنگ. دختر و پسرها شانه به شانه هم در خیابان ها در حرکت بودند، و یا در کافی شاپ ها و قهوه خانه های تر و تمیز کنار هم نشسته بودند و گپ می زدند. دیگه نوارهای ویدئو جنس قاچاق نیست و به صورت قانونی تکثیرشده و در معرض فروش قرارمی گیرد. حتی بعضی فیلم های خارجی هم به فارسی دوبله می شود. مردم ماهواره و اینترنت دارند و همه جور برنامه نگاه می کنند. در دوران سیاه دهه ۶۰ ما یک کانال تلویزیونی داشتیم که یا قران پخش می کرد، یا تفسیر قران، یا راز بقا، یا سخنرانی آخوندها را. فقط جمعه عصرها یک فیلم نشان می دادند که یا مال "آکیرا کورساوا" بود و راجع به "سامورایی ها" و یا فیلم هایی از "جنگ جهانی دوم". تازه همین فیلم ها را هم آنچنان سانسورمی کردند که اغلب اوقات ما سر در نمی آوردیم که اصلا موضوع فیلم چی بود. در دوران ما مشروب گیر آوردن کار حضرت فیل بود و ملت قید مشروب خوردن را زده بودند. آن اقلیت کوچکی هم که اهلش بودن، در خانه و با هزار بدبختی خودشان شراب می انداختند. حالا در اکثر فیلم های ایرانی به "آب شنگولی" اشاره می شود و همه به هم تعارف می کنند که در خانه داریم و یا صحبت از مواد مخدر و قرص های حال آور است. موسیقی حرام بود و جز ناله های آهنگران، و سرودهای انقلابی از تلویزیون چیزی نمی شنیدی. حالا در همه فیلم ها میبینی که مهمانی گرفته اند و نوازنده و خواننده آورده اند و بزن و برقص است. در رستورانها هم موزیک پخش می کنند و کاباره های اسلامی باز کرده اند. ما برای شیر، پنیر، تخم مرغ ، پودر، صابون، مرغ، گوشت، شکر، قند و ... باید می رفتیم به مسجد محل و دفترچه بسیج و کوپن می گرفتیم و ساعتها در صف می ایستادیم. مهم نبود که پول داری یا نه، جنس گیر نمی آمد. اما حالا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد درسوپرها و مغازه ها موجود است. ما حسرت شکلات ها و بستنی های زمان شاه به دلمان مانده بود و الان بهترین شکلات های اروپایی در سوپرهای ایران موجود است. آرزوی یک کلاس کاراته به دل من ماند، اما حالا زنان ایرانی درمسابقات بین المللی در رشته ورزش های رزمی مدل طلا می آورند. بعد از انقلاب مسابقه شده بود همه روی بچه هاشان اسم های عربی می گذاشتند مثل عمار، یاسر، مهدی، محمد، زهرا، فاطمه، سمیه و ... اما حالا در فیلم ها آدم حض می کنه اسمها را می شنود بابک، مزدک، مانی، ، لاله، سحر، باران و...
وقتی به این فیلمها نگاه می کردم از اینهمه تغییر شوکه شده بودم. به نظر می آمد که آن چتر سیاه و تیره جای خودش را به یک رنگین کمان مصنوعی و ظاهری داده بود. از دیدن اینهمه رنگ که سرچشمه نشاط و شادی است خوش حال بودم. اما وقتی که این ظواهررا کنارمی گذاشتی، میدیدی که یک چیز تغییری نکرده و آنهم چهره سرد و غمگین مردم بود. هیچ کس خوش حال نبود، برق زندگی در چشم هیچکس نمیدیدی. با وجود اینکه شهر رنگی شده، از طراوت و شادابی خبری نیست. در حرفها و رفتار مردم خشونت و استیصال را موج می زند. کسی از ته دل نمی خنده و لبخند نمی زنه. هنوزهم همه چیز یخ زده و سرد است. با وجود همه خطراتی که خروج غیر قانونی از کشور در پی دارد، ترکیه از پناهجویان ایرانی موج می زنه. آنها بدترین شرایط زندگی در کمپ های پناهندگی را پذیرفته اند، تا از شر زندگی در ایران خلاصی یابند. همه یا به دنبال خروج از کشورند و یا شاکی. اگر کسی پول نداره، بدنبال تهیه پول و مایه است، حتی به قیمت دزدی، آدم ربایی، کلاهبرداری، و یا چاپلوسی. اگر پول دارد، با زنش مشکل دارد، و یکی را صیغه کرده و درگیر زندگی دوگانه و دردسرهای دوزنه بودن است. اگر زن است که از ظلم و بیعدالتی مضاعفی که به زنان وارد می شود دادش به هوا است. در اکثر فیلمها یک آهنگ قدیمی قبل از انقلاب را میشنوی. هنوز نوستالژی ۳۵ سال قبل را دارند. گول رنگ و ورنگ آمیزی شهر را نباید خورد، هنوز هم از اصلی ترین چیز، یعنی آزادی در ایران خبری نیست. در چهره های گرفته و لبخند های سردشان می بینی که خوشحال نیستند، سرگردانند، در تلاطم اند و نمی دانند که چه باید کرد. این ساختمان های بلند، متروی تر و تمیز، مالهای شیک و مدرن، فراوانی خوراکی، سفرهای خارج از کشور، فیلم های ستلایت، سریال های آنچنانی و تنوع اجناس، کمبود آزادی را برایشان جبران نکرده است. احساسی به بیننده میگوید که در نگاهشان " آزادی" را فریاد میکنند. به قول ژان پل سارتر"انسان محکوم است به آزادی".
وضعیت ایران من را به یاد شعر زنده یاد "فرهاد" می اندازد:
کوچهها باریکن ، دکونا بستس
خونهها تاریکن ، طاقا شکستس
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده میبرن کوچه به کوچه
نگاه کن مردهها به مرده نمیرن
حتی به شمع جونسپرده نمیرن
شکل فانوسییَن که اگه خاموشه
واسه نفت نیست هنوز یه عالم نفت توشه
جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله ندارم
گر چه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم
لادن بازرگان
ژانویه ۲۰۱۲
منبع:پژواک ایران