بیش از ۳۰ سال است که از خود می پرسم، چه عواملی موجب شد تا رژیم جمهوری اسلامی، اینگونه با بی رحمی، عزیزان ما را، فرزندان ایران زمین را، اینگونه به خاک و خون بکشد؟ چگونه یک انسان می تواند انسانی دیگر را تنها به جرم دگراندیشی، از موهبت آزادی محروم کند، او را کتک زده، شکنجه و تحقیر کند و بعد هم در کمال بی انصافی تیرباران کرده و یا بدار کشد؟ بطور قطع عوامل بسیاری در خشونت های دهه ۶۰ و جنایت هایی که در سالهای بعد از آن اتفاق افتاد، دخیل هستند، اما من به شخصه فکر می کنم که یکی از بارزترین و مشخص ترین این عوامل، "ایمان" و "ایدئولوژی" بود. خمینی و یارانش آمده بودند تا همه را "به راه راست" هدایت کنند، و می خواستند "نه تنها دنیای مادی، بلکه دنیای معنوی" ما را هم درست کنند. آنها نه تنها به دنبال قدرت سیاسی ، بلکه خواهان "متنبه" و "ارشاد کردن" بقیه هم بودند.
در سال ۶۷، رژیم جمهوری اسلامی که می دید بعد از "سرکشیدن جام زهر" و "قبول آتش بس" بر اساس کنوانسیون های بین المللی و عرف موجود، چاره ای جز بخشش زندانیان و دادن یک عفو عمومی ندارد، تصمیم گرفت که اول به طور پنهانی، جمع کثیری از زندانیان سیاسی را به دار کشیده و بعد، در یک حرکت نمایشی ، عده کوچکی را که از این جنایت علیه بشریت جان بدر برده بودند، آزاد کند. به فرمان مستقیم خمینی، و با فتوایی که صادر کرد(۱)، هیئتی متشکل از حسینعلی نيري ( قاضي شرع )، مرتضی اشراقي(دادستان تهران) و نمايندهاي از وزارت اطلاعات (مصطفی پور محمدی)، تعیین کرد، که به این عده در زندان گوهردشت می توان ابراهیم رئیسی، اسماعیل شوشتری، محمد مقیسهای (ناصریان)، داوود لشکری، و حمید نوری (عباسی) را اضافه کرد. آنان وظیفه داشتند تا تمام زندانیانی را که مخالف نظام جمهوری اسلامی بودند از بین ببرند. این هیئت، که بعدها به هیئت مرگ معروف شد، در مرداد ماه سال ۱۳۶۷، بیش از ۳۰۰۰ زندانی مجاهد را به بهانه های واهی به دار کشید. هر مجاهدی که در مقابل پرسش "اتهام" به جای "منافق" گفته بود "مجاهد" بلافاصله اعدام شد. از دیگران پرسشهای دیگری شد و بعضی از آنها تا سه بار در مقابل هیئت مرگ قرار گفتند. سوالها به تدریج خصوصی تر شده و هرچه بیشتر سعی در تفتیش عقاید زندانی داشتند، و سعی میکردند هرطور شده بهانه ای اثبات "منافق بودن" آنان و بدارسپردنشان پیدا کنند. می پرسیدند، حاضری انزجار نامه بنویسی؟ حاضری مصاحبه کنی؟ حاضری به جبهه رفته و بجنگی؟ حاضری روی مین بروی؟ سپس از پنجم تا هفتم شهریور ماه سال ۱۳۶۷، حدود هزار زندانی از طیفهای مختلف چپ را به دار کشیدند. از زندانیان مارکسیست سوال شده بود، آیا به خدا اعتقاد دارید؟ آیا نماز می خوانید؟ آیا نظام جمهوری اسلامی، به ولایت آیت الله خمینی را قبول دارید یا نه؟ کسانی که به هر یک از این سوالات پاسخ منفی دادند، به جرم ارتداد به دار آویخته شدند. نمایندگان خمینی، هرگز به زندانیان نگفتند که حکم نه گفتن به پرسشهای آنان مرگ است. رژیم اینبار در پی تواب سازی و متنبه کردن نبود، بلکه فقط خواهان حذف فیزیکی مخالفان سیاسی خود بود. رژیم که دید توانایی رسوخ به افکار زندانیان و مجبور کردن آنها به پذیرفتن ایدئولوژی اسلامی را ندارد، به انتقام گیری از زندانیان روی آورد. شکست پروژه "تواب سازی" آنان را به سوی جنایتی دیگر رهنمون شد. قرآن درباره منافقان و کافران در سوره نساء ، چنین می گوید؛ "چرا درباره منافقين دو دسته شدهايد؟ خدا آنها را بخاطر كارهائيكه كردهاند سرافكنده ساخته است. آيا ميخواهيد كسی را كه خدا گمراه كرده، هدايت كنيد؟ كسی را كه خدا گمراه كند، راهی برای هدايت او پيدا نميكنی. آنها دوست دارند كه شما هم مثل آنها كافر شويد، تا با هم مساوی باشيد. بنابراين از آنها يارانی برای خود نگيريد تا اينكه در راه خدا مهاجرت كنند. اگر از اين كار خودداری كردند آنها را بگيريد و هر جا آنها را پيدا كرديد بكشيد."(۲) جمهوری اسلامی نیز، به تبعیت از دستوارات و آیات قرآن، مخالفین خود را منافق و کافر نامیده، آنها را به جوخه های اعدام سپرد و یا به دار کشید. قرآن و دین اسلام دگراندیشی را برنمی تابد و آیات قرآن و سیرت حضرت محمد گواه این ادعا است.
یکی از جان به در برده گان این جنایت علیه بشریت برایم تعریف کرد " اتاق ما از جمله اتاق هایی بود که به وسیله مورس از دلیل حضور هیئت مرگ در زندان، و هزینه جواب نه دادن به سوالات آنان مطلع شده بود. بچه های اتاق ما توافق کردند که هر یک بطور شخصی تصمیم بگیرند که چه جوابی به سوالات این هیئت بدهند." منصور نجفی شوشتری و برادرم بیژن بازرگان جزو اولین کسانی بودند که از بند آنها در زندان گوهر دشت، در مقابل هیئت مرگ قرار گرفتند. وقتی که هیئت مرگ از بیژن پرسید؛ آیا به خدا اعتقاد داری و آیا نماز می خوانی یا نه؟ او فریاد کشید "جمع کنید این بساط تفتیش عقاید را. من به آزادی اندیشه باور دارم و به این سوالات قرون وسطایی و دوران انگیزاسیون پاسخ نخواهم داد." منصور هم جواب منفی داده بود. بیژن خندان از اتاق خارج شده و به بقیه گفته بود "زدم وسط خال". منصورهم سرخوش و بیخیال در راهرو دراز کشیده و چرت میزد. اندکی بعد هردوی آنها، به همراه عده ای دیگر، به آمفی تئاترزندان گوهر دشت برده شده و به دار آویخته شدند.
همیشه برایم سوال بود که چرا بیژن در مقابل سوالات هیئت مرگ اینگونه جواب داده، و در حالی که اسیر دست این جانیان بود، از آزادی اندیشه خود دفاع کرده، و تفتیش عقاید را محکوم کرده است؟ چرا با وجود اسارت جسمی در زندانهای این رژیم ، و گذراندن بیش از ۶ سال حبس، و شناختی که از بیرحمی و شقاوت این رژیم داشت، برروی اصول خود پا فشاری کرد و از آزادی عقیده دفاع کرد؟ آیا جان انسان ارزشش بیش از آزادی عقیده نیست؟ آیا میلیونها ایرانی در بیرون زندانها بدون داشتن هیچ آزادی ای، به دنبال زندگی روزمره خود نبودند؟ چرا بیژن و بیژن ها، از این حق اولیه و انسانی خود، اینچنین بی مهابا دفاع کردند؟
مبارزات ایدئولوژیکی که در زندان های ایران، بین زندانیان و مسئولانِ زندانها در جریان بود، من را به یاد داستان "رستم و اسفندیار" در "شاهنامه فردوسی" می اندازد. زنده یاد استاد سعیدی سیرجانی در کتاب "بیچاره اسفندیار" به زیبایی تمام، این داستان را به تصویر کشیده و نبرد این دو را تحلیل کرده است. در این داستان، اسفندیار، شاهزاده ایرانی، "دین بهی" ، یعنی آیین زرتشتی را پذیرفته، و سالها در جهت گسترش آن مبارزه کرده، و هزاران تن را به ضرب شمشیر مجبور به پذیرفتن آن کرده است. سودای پادشاهی و بدست گرفتن قدرت، اسفندیار را از خود بیخود کرده است. سالها است که پدر به او قول تاج و تخت را داده، اما هر بار به بهانه ای، از عملی کردن آن طفره رفته است. سرانجام پدر که می بیند در مقابل اصرار اسفندیار دیگر بهانه ای ندارد، به حیله ای متوسل می شود. او از اسفندیار می خواهد که به زابلستان رفته، و رستم را دست و پا بسته به خدمت او بیاورد. اسفندیار که می داند رستم، پهلوان ایرانی است، و جز خدمت به ایران کاری انجام نداده، اول اعتراض می کند، اما در مقابل اصرار پدر، این ماموریت را می پذیرد. فکر تصاحب قدرت و ایدئولوژی مذهبی دو چشم بصیرت اسفندیار را کور کرده، واو را به "ماموری معزول" تبدیل کرده است. وقتی که اسفندیار در زابل، با رستم ملاقات کرده و به او می گوید که "گشتاسپ به او دستور داده که "رستم را دست و پا بسته به درگاه من بیاور"، رستم تعجب کرده و می گوید؛ حاضر به رفتن به درگاه شاه ایران است، اما هرگز نمی پذیرد که با قل و زنجیر برود. اما اسفندیار می گوید که نمی تواند از فرمان پادشاه سرپیچی کند. برای اسفندیار تنها دین و سلطنت اهمیت دارند واو، از مردانگی و پهلوانی بویی نبرده است، رستم اما نماد ملت ایران است. او پهلوانی است آزاده، که هرگز تن به خفت و خواری قل و زنجیر نمی دهد. اسفندیار به رستم می گوید که " خودت پایت را با بند ببند تا به پیش پادشاه برویم، که ننگی در به بند بودن به دستور پادشاه نیست". رستم در جواب می گوید "هرگز کسی من را اسیر و بند بسته نخواهد دید، اگر من بمیرم و سنگی بر قبرم گذاشته بشود، بهتر از این است که نامم ننگین شود." رستم پهلوان است و از قبول ننگ و تحمل ذلت به هر شکلی ابا دارد. رستم می داند که از جنگ او و اسفندیار، تنها اهریمن خویان سود می برند. نبرد شومی که وبالش دامنگیر مبارزین است و غنائم آن، نصیب اهریمن خویان. رستم می داند که او و اسفندیار، هر دو دلیران ایران اند و مدافعان این مرز و بوم. وقتی که زال پدر رستم، از سیمرغ چاره می جوید، او می گوید که اسفندیار شاهزاده و امید مردم ایران است و از شومی خون اسفندیار صحبت می کند. اسفندیار نماینده نسل جوان مملکت است، گر چه فریب خورده، و سودای زر و زور جلوی چشمانش را گرفته است. تقابل این دو تن، تقابل خرد و نیروی بازو است.(۳)
به باور من اما، اسفندیار، نه نماینده نسل جوان، بلکه نماینده دین و ارتجاع است. او سالها است که دین بهی را پذیرفته و با زور شمشیر و جنگهای بی پایان، بقیه را هم مجبور به پذیرفتن آن کرده است. اسفندیار می پندارد که به حقیقت مطلق دست یافته و دین او و یکتاپرستی بهترین نوع باورها است. او نیز همچون مرتجعین جمهوری اسلامی، دگراندیشی و دگراندیشان را برنمی تابد. اسفندیار همه را به دو دسته با ما و بر ما تقسیم میکند. انسان ایدئولوگ و ذوب شده درنوعی باور مذهبی، بیشرم است، و اسفندیار نهایت بی اخلاقی را به جایی رسانده که به جنگ با رستم، که قهرمان ایران است می رود. با اینکه او، همه پیشینه رستم و تلاشهایی را که او برای نجات ایران از چنگ دشمنان و سرفرازی آن کرده است میداند، اما برای اجرای دستور پادشاه، که برای او، بمانند فرمان الهی است، حاضر است که رستم را، قربانی دستور پادشاه و اوامرالهی کند.
چه نزدیکی غریبی است بین چنین اسفندیاری با "حزب الله ای های اول انقلاب" که فریاد "خمینی ای امام" شان گوش فلک را کر کرده بود. از روزی که خمینی وارد ایران شد، این افراد بساط تفکر و تعقل را تعطیل کرده و فقط گوش به فرمان امامشان ایستاده بودند. برایشان فرقی نمی کرد که او چه می گوید، و هر چه که می گفت را، لازم الاجرا می دیدند. وقتی که خمینی در اولین سخنرانی خود در بهشت زهرا گفت؛ "من دولت تعیین می کنم" (۴)*هواداران او نپرسیدند که شما چه کاره هستید که دولت تعیین کنید؟ دولت را باید مردم تعیین کنند نه شما. وقتی که گفت؛ " اسلام نمی گذارد که بروند توی این دریاها لخت شنا کنند، پوستشان را می کند. (۵)*" هواداران او به جای اینکه بگویند که مردم آزادند که آنگونه که دوست دارند لباس بپوشند، با چوب و چماق به سواحل دریا رفتند و برای خانم هایی که با مایو به ساحل می آمدند، دردسر ایجاد کردند. وقتی که گفت؛ "ما علاوه بر اینکه زندگی مادی شما را میخواهیم که مرفه باشد، زندگی معنوی شما را هم میخواهیم مرفه باشد. معنویات شما، روحیات شما را، عظمت می دهیم. شما را به مقام انسانیت می رسانیم. "(۶) خط امامی ها به ذهنشان هم خطور نکرد، که این وظیفه دولت نیست که در همه مسائل خصوصی و مذهبی مردم دخالت کند. خمینی با سخنرانی های خود و افکار متحجر خود، بخش کوچکی از جامعه را، به نوکران گوش به فرمان خود تبدیل کرد. همین ها بودند که مقام خمینی را که یک مجتهد درجه دو بود، به امامت رساندند، وعکس او را در ماه دیدند. آنها ولایت خمینی را پذیرفته و خود را مریدان او می دیدند. همچون اسفندیار که می گفت:
پدر شهریارست و من کهترم ز فرمان او یک زمان نگذرم
خمینی با بسیج چنین مریدانی به جان دگر اندیشان افتاد. اینجا است که خمینی در نقش پدراسفندیار، گشتاسپ، فرو رفته واز اسفندیار می خواهد که رستم را دست و پا بسته به خدمت او بیاورد. خمینی، هواداران خود را در نقش چماق به دستان پیاده و سواره به خیابان ها فرستاد، تا به قلع وقمع هر صدای مخالفی بپردازند، و آنان، هر جا که مخالف یا دگر اندیشی می دیدند، با زنجیر و چاقو به جانش می افتادند. خداوند در قران، در سوره نساء می گوید؛ "کسانی را که منکر آيات ما شدند وارد آتش جهنم ميکنيم. هر وقت پوستشان بسوزد آن را با پوست ديگری عوض ميکنيم تا عذاب را بچشند." (۷) با توسل به همین آیات است که دست حزب الله ای ها برای قلع و قم مخالفین خود باز و آزاد است. پیش از مهرماه سال ۶۰ عده زیادی از هواداران گروه های مختلف بدلیل فروش روزنامه و یا پخش اعلامیه کتک خورده، با چاقو مجروح شده، و یا دستگیر شده و به کمیته ها و زندانها برده شده بودند. تنها گناه گروه های سیاسی دیگر این بود که می خواستند در قدرت سیاسی سهیم باشند و در تصمیم گیری ها شرکت کنند. آنها حاضر نبودند که ولایت خمینی را چشم و گوش بسته بپذیرند، و هرچه که او گفت تائید کنند. آنان این بند را بر دست و پای خود نمی پذیرفتند. اینجا است که رستم می گوید:
سخنهای ناخوش ز من دور دار به بدها دل دیو رنجور دار
مگوی آنچه هرگز نگفتست کس به مردی مکن باد را در قفس
بزرگان به آتش نیایند راه ز دریا گذر نیست بی آشناه
همان تابش مهر نتوان نهفت نه روبه توان کرد با شیر جفت
تو بر راه من بر ستیزه مریز که من خود یکی مایه ام در ستیز
ندیدست کس بند بر پای من نه بگرفت پیل ژیان جای من
تو آن کن که از پادشاهان سزاست مگرد از پی آن که آن نا رواست
به مردی ز دل دور کن خشم و کین جهان را به چشم جوانی مبین
رستم می گوید که تقاضای اسفندیار برای بستن دست و پای او همانند نا ممکن هایی چون "باد را در قفس کردن"، "گذر کردن از آتش"، "از دریا بدون شنا عبور کردن"، "نهان کردن تابش خورشید"، و "جفت کردن روباه با شیر" است. در این ابیات رستم می گوید که آزادگی و آزاد مردی را نمی توان در قفس کرد. اومی گوید که تو با من ستیز و جدال نکن، که من خود ستیزه گرم و مرد جنگ. کسی بر دست و پای من بند ندیده و فیل هم حریف من نیست. تو کاری را بکن که در خور پادشاهان و مردان بزرگ است و بدنبال کارهای ناروا و نادرست نباش. از دلت خشم و کینه را دور کن و جهان را با چشمان جوان خود نبین و به عاقبت کارهایت فکر کن. ژان پل سارتر، فیلسوف بزرگ فرانسوی می گوید؛ "انسان محکوم است به آزادی". بر همین پایه است که دگر اندیشان ایرانی، حاضر به پذیرفتن محدودیت هایی که خمینی و دار و دسته او می خواستند برایشان ایجاد کنند، نمی شدند. گروه های مختلف به نشر روزنامه های خود، پخش اعلامیه و گردهم آیی های درون گروهی ادامه می دادند. آنان، این فعالیت ها را حق خود می دانستند و حاضر نبودند که بندها را بپذیرند. اما هواداران خمینی به تبعیت از امامشان، در مقابل اعتراض های دگر اندیشان مانند اسفندیار، مجددا تهدید به بند و فشار می کنند. آنان نیز نمی توانند بپذیرند که کسی اندیشه ای متفاوت از آنان داشته باشد. حزب اللهی ها در شعارهای خود فریاد می زدند "ما همه سرباز توییم خمینی، گوش به فرمان توییم خمینی" و اسفندیار نیز به رستم می گفت:
ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان
تو آن کن که بریابی از روزگار بر آن رو که فرمان دهد شهریار
تو خود بند بر پای نه بی درنگ نباشد ز بند شهنشاه ننگ
در این ابیات اسفندیار می گوید که من حتی فکر سرپیچی از اوامر شاه را نخواهم کرد. تو به آنچه که روزگار درپیش پایت نهاده گردن بگذار و دستور شاه را اجرا کن. خودت زنجیر را به پایت ببند، که در گردن نهادن به زنجیر و بند شاهنشاه ننگی نیست. اسفندیارهایی که دور و بر خمینی را گرفته بودند، جهت خلع سلاح نیروها و احزاب مسلح یک طرحی ریختند بنام "اعلامیه ۱۰ ماده ای دادستانی انقلاب. "(۸) طراحان این اعلامیه محسن سازگارا، محمد حسین بهشتی، محسن رضایی، محمد رضا مهدوی کنی، بهزاد نبوی، محمد علی رجایی و خسرو تهرانی بودند.
در این اطلاعیه، به کلیه گروههای مسلح که علیه نظام جمهوری اسلامی اسلحه کشیدهاند، مهلت داده میشود که اسلحههای خود را به مراکز سپاه و کمیته تحویل دهند، و متعهد گردند تا پس از این در چهارچوب قانون اساسی و قوانین جاری مملکت به فعالیت خود ادامه دهند. همچنین قبل ازاعلام پانزده روزه، سپاه و کمیته، تحت سرپرستی برادر تهرانی، معاون اطلاعاتی نخستوزیر، کلیه سران گروه های متخاصم مسلح بالفعل شناسایی و دستگیر شوند و در زندان مهلت خواهند داشت تا رسماً اعلام نمایند، که دیگر دست به اسلحه نخواهند برد.
قبل و بعد از اعلام دادستانی فعالیت تبلیغاتی وسیع، تحت مسئولیت برادر زنگنه، معاون وزیر ارشاد، جهت سه منظور به شرح ذیل انجام خواهد شد:
الف- فراهم شدن زمینه اجتماعی جهت برخورد با این سازمانها و گروهها
ب- مشخص کردن گروههای متخاصم مسلح بالفعل
ج- ممانعت از هر گونه برخورد گروههای مردمی با این سازمانها و گروهها در مدت ۱۵ روزه مهلت (یعنی جلوگیری از برخورد حزبالله با گروههای مسلح و واگذاری آن به مسئولان)
پس از سر آمدن مدت مهلت، با شدت تمام، کلیه سران و کادرهای سازمان دستگیر و محاکمه و به اشد مجازات برسند و حتا کلیه سمپاتها که در حین فروش روزنامه، پخش اعلامیه و پلاکارت و یا هرگونه فعالیت به نفع این گروهها دستگیر میشوند، درجهت ارشاد مجازات شوند. و در پایان طی اطلاعیه وزارت کشور اعلام نماید به علت شرایط فعلی جامعه (مساله جنگ) هیچ حزب و گروهی اجازه تظاهراًت و متینگ ندارند.
در واقع همچنان که اسفندیار از رستم می خواست که دستور پادشاه را عمل کرده و خود بر دست و پایش بند نهاده و با خفت و خواری به بارگاه شاهنشاه برود، آنان نیز از دگراندیشان ایران می خواستند که خود را به کمیته ها معرفی کنند، تمام مشخصات، آدرس و اطلاعات خود را در اختیار کمیته بگذارند و بپذیرند که تاکنون، درحال شکستن قوانین کشور بوده اند. همچنین در آن گفته میشود که "قبل از اعلام ۱۵ روزه سپاه و کمیته، کلیه سران گروه های مسلح شناسایی و دستگیر شوند و در زندان به آنان مهلت داده شود که اعلام نمایند که دیگر دست به اسلحه نخواهند برد." اگر دولت و دادستانی به راستی به دنبال جمع آوری اسلحه هایی که در دوران انقلاب، با حمله به پاسگاه ها و مقرارتش، به دست گروه ها و احزاب سیاسی مختلف افتاده بود، و ممکن بود استفاده از آنها، سبب بهم خوردن نظم عمومی بشود، نباید اینگونه خصمانه اطلاعیه صادر می کرد. از یکطرف در این اطلاعیه ،از کسانی که در طول ۳ سال پیش از صدور آن از خمینی و یارانش چیزی جز فشار، کتک، حمله، قدرت طلبی و انحصارگرایی چیزی ندیده اند، می خواهد که اطلاعات شخصی خود را در اختیار سپاه بگذارند. از طرف دیگر، دستگیری سران گروه ها و احزاب را، حتی پیش از صدور اطلاعیه مجاز شمرده و قصاص قبل از جنایت کرده و می گوید که به آنها مهلت خواهد داد که در زندان اعلام نمایند که دست به اسلحه نخواهند برد. دستگیری و مجازات سمپات ها درحین فروختن روزنامه و پخش اعلامیه مجاز شمرده و در پایان نیز، به بهانه جنگ، که خمینی آن را نعمت می نامید، حق اعتراض، تظاهرات و میتینگ را ازهمه مخالفان می گیرد. یعنی عملا دولت و دادگاه انقلاب، با این اطلاعیه، اپوزیسیون خود را به شیری بی یال و دم تبدیل می کند. اپوزیسیونی که نه اسلحه دارد و نه اجازه برپایی میتینیگ و تظاهرات، چگونه قرار است جلوی زیاده خواهی های حکومت را بگیرد؟ جالب اینجا است که در این اعلامیه به صراحت گفته می شود؛ "ممانعت از هر گونه برخورد گروههای مردمی با این سازمانها و گروهها در مدت ۱۵ روزه مهلت"، یعنی اعتراف می کنند که در همان روزها نیز، افراد لباس شخصی و مزدوران رژیم به هوادران سازمانها و گروه های مختلف حمله می کردند.
جوانان ایران، زیر ترفند اعلامیه ده ماده ای نرفته و می گویند:
ز من هر چه خواهی تو فرمان کنم به دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس که روشن روانم برینست و بس
رستم به اسفندیار پیغام می دهد که دیدار با تو سبب آرامش جان من است و هر چه که از من بخواهی انجام خواهم داد، بغیر از اینکه بند به دست و پایم ببندم ،که اینکار زشت است و باعث سرشکستگی من. هرگز کسی من را دست و پا بسته نخواهد دید، چون چنین چیزی در مرام من نیست. رستم حاضر است همراه اسفندیار حرکت کند، به درگاه شاه آید، اما حاضر نیست با دست بسته تسلیم شود. دگر اندیشان ایرانی نیز زیربار قید و شرط های اعلامیه ده ماده ای دادستانی نرفته و حاضر نمی شوند که خود را اینچنین تسلیم نیروهای حزب الله ی، که به سرعت در حال سازمان دهی و قدرت یافتن بودند، بکنند. بسیاری از آنان، در آن زمان، خمینی را به عنوان رهبر معنوی انقلاب قبول داشتند و تنها می خواستند که در تقسیم قدرت شریک باشند. آنان از اینکه جناح آخوندها، آنهم تنها گروه کوچکی از آنها، که با نظریه ولایت فقیه خمینی دربست موافق بودند، همه قدرت را در دست بگیرند، مخالف بودند.
اسفندیار حتی در جواب به نصیحت های خیر خواهانه برادرش پشوتن می گوید:
چنین داد پاسخ ورا نامدار که گر من بپیچم سر از شهریار
بدین گیتی اندر نکوهش بود مرا پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
اسفندیار می گوید که اگر من از فرمان شهریار سرپیچی کنم، در این دنیا مورد نکوهش همه قرار گرفته و در پیش یزدان باید جوابگو باشم. من دنیا و آخرت خود را حرام رستم نخواهم کرد و اصول دین خود را زیر پا نخواهم گذاشت، و کسی نمی تواند چشم ایدئولوژی را بدوزد. برادران حزب الله هم، همچون اسفندیار، حاضر به کوچکترین سرپیچی از اوامر امامشان نبودند. آنان کلید درهای بهشت را در دستان او می دیدند و حاضر نبودند که با سرپیچی از او، در این دنیا مورد نکوهش خمینی و در آن دنیا، مورد نکوهش الله قرار گیرند. خمینی از اسلام و اعتقادات دینی مردم سوء استفاده کرده و از آن برای کوبیدن مخالفین خود استفاده می کرد. او با بهره گیری از اقتدار روحانی خود، از احساسات مذهبی مردم، برای پیشبرد مقاصد سیاسی خود سود برده، آنان را آلت دست خود قرار داده بود. در یک سیستم الهی و یک نظام مذهبی، جان انسانها بی ارزش است، و کشتن و کشته شدن، برای دست یابی به قدرت، امری طبیعی است. در نگاه دینی، شهادت و جهاد تبلیغ شده، و بهشت بعنوان جایزه ای برای شهدا درنظر گرفته شده است. نتیجه دخالت روحانیون در امور سیاسی، بازیچه قرار گرفتن دین در دست آنان و بی ارزش شدن جان انسان ها است. جهان بینی اسلام و نگاه ایدولوژیک و مذهبی، انسان را موجودی خوار و ضعیف انگاشته، و او را بنده خداوند می شناسد. در اسلام وظیفه انسان، تعبد و تظلم به درگاه خداوند است، تا شاید خداوند به او مرحمت کده و او را مورد رستگاری قرار دهد. با چنین نگاهی به انسان و بی ارزش خوار شمردن او، کشتن او نیز آسان می شود.
جنگ قدرت میان دگر اندیشان و نیروهای خمینی آغاز می شود. هر گروه دم از جان فشانی های خود در دوران سلطنت پهلوی و کشته هایی که داده اند، می زنند. همچون اسفندیار که به تفصیل از پهلوانیها و هنر نمایی های خود یاد می کند و خدماتی را که برای گسترش دین بهی کرده و سفر پر خطرش به چین و در هم شکستن روئین دژ و تار و مار کردن بتان و بت پرستان را بر می شمرد:
به مردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین بر زدم
برافروختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای به ایران چنان آمدم باز جای
که ما را بر هر جای دشمن نماند به بتخانه ها در برهمن نماند
اسفندیار میگوید که من آن قلعه را فتح کردم و همه بتهای آن را شکستم و بجای آنها آتشی را که زردشت از بهشت آورده بود، برافروختم. با لطف خداوند یکتا، هنگامی که به ایران بازگشتم، دیگر همه دشمنان شکست خورده وهیچ بتی بجای نمانده بود. اسفندیار ایدئولوگ و ایدئولوژی زده، با افتخار از شکستن بتهای مورد پرستش دیگران و مجبور کردن مردم به پذیرفتن دین بهی و ایمان آوردن به خدای یکتا، داستانها می گوید. گویی مجبور کردن انسانها به تغییر دین خود به ضرب شمشیر، افتخار آفرین هم هست. دین یک امر شخصی و خصوصی است، و همه آزادند آنچه را که باور دارند، بپرستند و به آن کرنش کنند. برتری خدای یکتا به بتهایی که دیگران می پرستیدند چی است؟ چرا یکتا پرستی، به پرستش بتها ارجحیت دارد؟ چرا اسفندیار می پندارد که دین او بهتر و برتر است و عقاید دیگران بد و قابل تخریب؟ خمینی و هوادارانش نیز، دین و ایدئولوژی خود را ازهرایدئولوژی دیگری برتر می شمردند و خمینی در این اصرار به برتری ایدئولوژی خود و حفظ نظام خود به جائی رسید که حتی گفت؛ " اگر حكومت اسلامی تشكیل نشود بسیاری از احكام و فرایض عبادی تعطیل می شود. به همین دلیل، دولت اسلامی و حفظ آن از اوجب واجبات است و اگر اجرای احكام موجب وهن نظام اسلامی شود، حفظ نظام بالاترین مصلحت است و باید مقدم و آن احكام تعطیل شوند."(۹) یعنی خمینی، بقدری معتقد بود که "هدف، وسیله را توجیه می کند" که حاضر بود برای برپایی خلافت اسلامی، حتی احکام اسلامی را هم تعطیل کند. وقتی که دین و اعتقادات انسانها بازیچه دست این و آن قرار گرفته، در مسائل سیاسی و حکومتی دخالت پیدا کند، کار به جائی می رسد که دولتمردان حتی حاضرند دین و اصول آن را، فدای برپایی خلافت خود و حفظ نظام کنند.
رستم می گوید:
چه نازی بدین تاج گشتاسپی بدین تازه آیین لهراسبی
که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند
اگر چرخ گوید مرا کاین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکی تا شدستم کهن بدین گونه از کس نبردم سخن
مرا خواری از پوزش و خواهش است وزین نرم گفتن مرا کاهش است
رستم که از لاف زدنها و زورگویی های اسفندیار، قرار از دست داده ، در جواب به او می گوید؛ تو چرا اینهمه به تاج و تخت پدرت گشتاسپ و این دین جدید پدربزرگت لهراسپ می نازی و فخر می فروشی؟ این چه دین و آئین و چه حکومتی است که به تو دستور می دهد که برو و دست رستم را ببند؟ حتی چرخ گردون هم نمی تواند دست من را ببندد. حتی اگر سپهر هم به من چنین پندی بدهد، من با گرز قوی خود او را گوشمالی خواهم داد. من هرگز از زمان کودکی تا کنون که به کهنسالی رسیده ام، چنین با نرمی و خضوع با کسی سخن نگفته ام. من از خواهش و تمنا کردن از تو و اینچنین نرم سخن گفتن با تو احساس خفت و خواری می کنم. در واقع رستم با کنایه به سهراب می گوید که وقتی که تو دین و آیین خود را در امور کشورداری دخالت می دهی، کار به جائی می رسد که حتی با توسل به احکام دین خود، میخواهی دست رستم را هم ببندی. در واقع رستم، همه تلاش خود را به کار گرفته است، تا مجبور به نبرد با شاهزاده ایرانی نشود. او به دنبال درگیری و دعوا نیست، خواهان صلح و دوستی است. همانگونه که وقتی جوانان ایرانی، در حال فروختن روزنامه، پخش اعلامیه ، و یا در جلوی ستادهای خود، مورد حمله و ضرب و شتم موتور سواران، زنجیر به دستان و چماقداران حزب اللهی واقع می شدند، از خود دفاع نمی کردند و خواهان تشدید درگیری نبودند. جوانان ایرانی هرگز هیزم بیار این معرکه ها نبودند، و این درگیری ها را آغاز نمی کردند. آنان تنها بر حق مسلم خود برای تشکل، تحزب، انتشار روزنامه و اعلامیه و پخش آن، پای می فشردند.
موج دستگیری ها آغاز می شود. دسته دسته جوانان ایرانی، در خیابان، در دانشگاه، در محل کار و یا خانه های خود مورد هجوم نیرو های رژیم قرار می گیرند. همه غافلگیر شده اند و حساب میزان خشونت، سبعیت و سازمان یافته بودن حملات نیروهای رژیم را نکرده اند.
رستم با خود می گوید:
دل رستم از غم پر اندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا و گر سرفرازم گزند ورا
دو کارست هر دو بنفرین و بد گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هر که راند سخن نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من باز گردد به ننگ نماند ز من در جهان بوی و رنگ
و گر کشته آید به دشت نبرد شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود همان نام من نیز بی دین بود
و گر من شوم کشته بر دست اوی نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام ز زابل نگیرد کسی نیز نام
رستم دلشکسته و و پراز غم شده و به فکر فرو میرود. جهان پهناور، در نظراو به کوچکی یک بیشه میشود و با خود فکر می کند؛ "اگر من دست خود را به بند او بسپارم ویا در مقابل ظلمی که او به من می کند سر بر افراشته و به او آسیبی برسانم، هر دو کار به یک اندازه بد و نفرین شده است. پذیرفتن بند من را بدنام می کند و عاقبت من در مقابل گشتاسپ بد خواهد بود. در سراسر جهان همه در باره اینکار من صحبت خواهند کرد و سالیان سال به نکوهش من خواهند پرداخت، که رستم از جوانی که برای دستگیری او به زابل رفته بود شکست خورد. هم نام من ننگین خواهد شد و هم دیگر برای من در جهان آبرویی باقی نخواهد ماند. و اگر در هنگام نبرد، او به دست من کشته شود، من در مقابل شاهان شرمنده خواهم بود، که شاهزاده ایرانی جوانی را، به این دلیل که با من، با درشتی سخن گفته، کشته ام. این پیروزی و کشتن او نفرین شده است و من به بی دینی هم متهم خواهم شد. و اگر من به دست او کشته شوم، زابلستان بی رنگ و بو شده و نام رستم دستان از بین خواهد رفت و دیگر چیزی از زابلستان باقی نخواهد ماند." این سرگشتگی رستم، درست همانند احساسی است که جوانان ایران از سال ۵۸ به بعد احساس می کردند. از یک سو، اگر به فشار ها و بسته شدن فضای سیاسی گردن می نهادند، آزادی و حریت خود را قربانی کرده بودند و از سویی دیگر، اگر در مقابل حزب اللهی ها و طرفداران خمینی می ایستادند و مبارزه می کردند، در واقع دربرابر برادران و خواهران هموطن خود ایستاده بودند و به جنگ ناخواسته ای که "برادر کشی" بود تن در داده بودند. هر دو انتخاب، انتخاب هایی بغایت زشت و نفرین شده بود. آزادی خواهان ایران نیز همچون رستم در لب پرتگاهی واقع شده بودند که نه راه پس داشتند و نه راه پیش. نتیجه هرحرکتی سقوط در دره بود. انتخاب هایی که در مقابل آنها گذاشته شده بود، نتیجه ای جز نابودی نداشت و پیروزی در این نبرد، ناممکن بود.
بشنویم سخنان از دل بر آمده رستم را خطاب به اسفندیار، با دریغی بر جوانی و نادانی او که بازیچه بولهوسی های گشتاسپ شده است و با پای خود به کام اجل آمده:
چنین گفت پس با سرافراز مرد که اندیشه روی مرا زرد کرد
که چندیدن بگویی تو از کار بند مرا بند و رای تو آمد گزند
مگر کآسمانی سخن دیگر است که چرخ روان از گمان برترست
همه پند دیوان پذیری همی ز دانش سخن برنگیری همی
ترا سال برنامد از روزگار ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیده جهان جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گرایدونکه گشتاسپ از روی بخت نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بردواند ترا به هر سختی ای پروراند ترا
به روی زمین یکسر اندیشه کرد خرد چون تبرهوش چون تیشه کرد
که تا کیست اندر جهان نامدار کجا سر نپیچاند از کارزار
کز آن نامور بر تو آید گزند بماند بدو تاج و تخت بلند
که شاید که بر تاج نفرین کنیم وزین داستان خاک بالین کنیم
همی جان من در نکوهش کنی چرا دل نه اندر پژوهش کنی
به تن رنج کاری تو بر دست خویش جز از بد گمانی نیایدت پیش
مکن شهریارا جوانی مکن چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند میآور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرم دار مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بی نیازیست از جنگ من وزین کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همی تاختت با سپاه که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد به گشتاسپ بادا سرانجام بد
رستم که عاقبت خیری در این نبرد نمی بیند بار دیگر به پند دادن به اسفندیار می پردازد و می گوید؛ "فکر و خیال من را بیمار کرده است. تو چرا مرتب از بند زدن به دستان من سخن می گویی؟ من از بند و حرفهای تو رنج می کشم. گردش چرخ آسمان به آن کردی که تو فکرمی کنی نیست. تو پند و اندرزهای دیوان را می پذیری و حرفهای منطقی را نمی شنوی. تو سن و سالی نداری و از فریب های شاه بی خبری. تو قلب خوبی داری و جهان دیده نیستی. پادشاه در پنهان در تلاش است، تا تو را به کشتن بدهد. گشتاسپ هنوز از تاج و تخت و فرمانروایی سیر نشده. او تو را به دور دنیا گردانیده و هر سختی ای را به تو داده است. او مدتها فکر کرده و نقشه کشیده، تا ببیند در جهان چه ناموران و پهلوانانی هستند که از کارزار با تو رویگردان نیستند. او به دنبال این است که در نبرد با آن پهلوانآن، تو آسیبی ببینی و تاج و تخت برای او بماند. شایسته است که تاج و قدرت را نفرین کنیم واز این افکار زیاده طلبی دور شویم. چرا بجای ملامت کردن من، کمی فکر نمی کنی و از اندیشه خودت استفاده نمی کنی؟ تو به دست خود، به خود ظلم می کنی و جز بدبختی نصیبی نخواهی برد. شهریارا جوانی نکن و با هوس بازی بلایی بسر خودت نیاور. من را اندوهگین نکن و به جان ومن و جان خودت آسیب نزن. از یزدان و از روی من شرم کن و جان خود را در امان نگهدار. تو نیازی به جنگیدن و نبرد با من نداری. زمانه از تو روی گردانده و تو به دست من تباه و کشته خواهی شد و نام من در جهان ننگین خواهد شد و عاقبت گشتاسپ نیز تیره خواهد شد."
ناله های رستم همان هشدارهایی است که گروه های مختلف به بسته شدن فضای سیاسی و شروع استبداد می دادند. افرادی مانند بهشتی، مطهری، رفسنجانی، احمد خمینی، موسوی، کروبی، خامنه ای و ... هر روز در مقر "حزب جمهوری اسلامی" در حال طرح یک توطئه و نقشه برای به دست گرفتن قدرت بودند. آنان هر روز با ترفندی جدید، در حال کنار گذاشتن همه احزاب و بستن فضای سیاسی بودند. دولت بازرگان را سرنگون کردند، دانشگاه ها را به بهانه انقلاب فرهنگی بستند، بنی صدر را از کشور فراری دادند. با تقلب و تزویر به هیچ کاندیدی از احزاب و گروه های مختلف اجازه برنده شدن در انتخابات مجلس را ندادند. پیشنویس قانون اساسی را با یک ملغمه از قران و شرعیات عوض کردند. به سرکوب مردم کردستان، ترکمن صحرا و بلوچستان پرداختند. گروه ها و احزاب سیاسی مختلف هر روز اعلامیه ای بیرون داده و هشدار می دادند که سخنان خمینی مبنی بر "حزب فقط یک حزب، آنهم حزب الله" دیکتاتوری است و زیر پا گذاشتن حقوق مردم، اما گوش کسی بدهکار نبود. مردم به داخل خانه خزیده و فقط تماشاگر صحنه های این نبرد میان گشتاسپ، اسفندیار ها و رستم های زمانه ما بودند. کسی ناله های رستم را جدی نمی گرفت. همه به تماشای این نبرد نشسته و خواهان دیدن پایان آن بودند، بدون اینکه بخواهند در آن دخالتی کنند. مردم ما، به حقوق شهروندی خود آشنا نبودند و درک نمی کردند که شرط رسیدن به آزادی و دموکراسی، صیانت از آرای خود و پای فشردن بر اصول حقوق بشراست. هیچ کس آزادی را برای کسی به ارمغان نمی آورد. حق گرفتنی است نه دادنی. وقتی که مردم کردستان به دلیل تحریم انتخابات و مخالفت با اعلام دین رسمی شیعه در قانون اساسی کشور به خاک و خون کشیده می شدند، این وظیفه هر ایرانی بود که در حمایت از آنها برپا خیزد و این جنایت دولتی را محکوم کند. وقتی که دولت بنی صدر، کردستان را بمباران میکرد، همه مردم ایران باید می فهمیدند که دولتی که جواب خواسته های برحق اقلیت کرد را، با گلوله و ارتش می دهد، به زودی به سراغ خود آنها هم خواهد آمد.
اما بشنویم از جواب اسفندیار به پندهای خیرخواهانه رستم، که از او می خواهد بازیچه دست گشتاسپ نشده وخود را بیهوده و به امید پادشاه شدن، بکشتن ندهد:
بدانی که من سر ز فرمان شاه نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت بدوی است دوزخ بدوهم بهشت
اسفندیار می گوید؛ "بدان که من از فرمان شاه سرپیچی نخواهم کرد، او است که برای من تعیین می کند که خوب و بد در دنیا چی است و کلید بهشت و جهنم در دست او است." ذوب شده گان در ولایت خمینی، همچون اسفندیار، حاضر به اندیشیدن و فکر کردن نبودند. آنان، ولایت خمینی به خود را پذیرفته وهمه اوامر او را اجرا می کردند. برای آنها حرف و فتوای خمینی حجت بود. وقتی که خمینی در سخنرانی ۲۶ مرداد ماه سال ۱۳۵۸خود، تنها چهار ماه پس از پیروزی انقلاب گفت: "بشکنید این قلمها را... اگر ما از اول كه رژيم فاسد را شكستيم و اين سد بسيار فاسد را خراب كرديم، به طور انقلابي عمل كرده بوديم، قلم تمام مطبوعات را شكسته بوديم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطيل كرده بوديم و روساي آنها را به محاكمه كشيده بوديم و حزب هاي فاسد را ممنوع اعلام كرده بوديم و روساي آنها را به سزاي خودشان رسانده بوديم و چوبه هاي دار را در ميدان هاي بزرگ برپا كرده بوديم و مفسدين و فاسدين را درو كرده بوديم، اين زحمت ها پيش نمي آمد. من از پيشگاه خداي متعال و از پيشگاه ملت عزيز عذر مي خواهم، خطاي خودمان را عذر مي خواهم. ما مردم انقلابي نبوديم، اگر ما انقلابي بوديم، اجازه نمي داديم اينها اظهار وجود كنند. تمام احزاب را ممنوع اعلام مي كرديم، تمام جبهه ها را ممنوع اعلام مي كرديم، يك حزب و آن "حزب الله،حزب مستضعفين" و من توبه مي كنم از اين اشتباهي كه كردم. و من، اعلام مي كنم به اين قشرهاي فاسد در سرتاسر ايران، كه اگر سر جاي خودشان ننشينند ما به طور انقلابي با آنها عمل مي كنيم."(۱۰) هیچیک از اسفندیار های دوران ما نه تنها اعتراضی به خمینی برای گفتن چنین سخنانی نکردند، بلکه فریاد "صحیح است، صحیح است" سردادند و با قمه و زنجیر و اسید و چوب و چماق به جان دگراندیشان و آزادگان افتادند. آنان هرگز با خود نیندیشند که اگر قرار بود حکومت تک حزبی داشته باشیم، پس دیگر چرا انقلاب کردیم؟ فرق حزب رستاخیز با حزب الله چیست؟ وقتی که خمینی، وعده برپا کردن چوبه های دار در خیابان ها را می داد، طرفداران او به جای اعتراض و یا لااقل تعمق در سخنان او ، زمینه را برای جنایت ها و کشتارهای بعدی باز و آماده کردند. آنان امروز نیز، به جای پذیرفتن نقش خود در ایجاد استبداد سیاه مذهبی و خیانت به آرمان های انقلاب که آزادی، استقلال، رعایت قانون اساسی و آزادی زندانیان سیاسی بود، بهانه آورده و انگشت اتهام به طرف دگراندیشان دراز می کنند. آنان که هم بر قدرت سوارند و هم، همه دگرااندیشان را یا کشته اند و یا فراری داده اند، جعل تاریخ میکنند و سعی دارند با افسانه بافی و دروغ گویی، نقش خود را در جنایت ها و فجایعی که رژیم جمهوری اسلامی در طول دوران حیات خود انجام داده است، کمرنگتر جلوه دهند. آنان غافلند که سخنان امامشان و سرکوبها و فشارهایی که آنان بر دگراندیشان وارد کرده اند، در جای جای ذهن مردم ایران نقش بسته و در اوراق تاریخ ثبت شده است. این جنایت ها و نقش اسفندیار های زمان ما در آن، کتمان کردنی نیست. خط امامی های آن دوران، با طمع دستیابی به قدرت مطلق در این دنیا و رفتن به بهشت در آن دنیا، به جنایت و سرکوب مردم پرداختند، و نسلی را به خاک و خون کشیدند.
پشوتن، برادر خیرخواه اسفندیار به نصیحت او می پردازد:
پشوتن بدو گفت بشنو سخن همی گویمت ای برادر! مکن!
ترا گفتم و بیش گویم همی که از راستی دل نشویم همی
میازار کس را که آزاد مرد سراندر نیارد به آزار و درد
بخسپ امشب و بامداد پگاه برو تا به ایوان او بی سپاه
به ایوان او روز فرخ کنیم سخن هر چه گویند پاسخ کنیم
همه کار نیکوست زو در جهان میان کهان و میان مهان
همی سر نپیچد ز فرمان تو دلش راست بینم به پیمان تو
تو با او چه کوشی به کین و به خشم بشوی از دلت کین وز خشم چشم
پشوتن. برادر اسفندیار. از اصرار او برای جنگیدن با رستم به تنگ آمده و او را نصیحت می کند؛ " سخن من را گوش کن، برادر، مرتب بتو می گویم اینکار را نکن. قبلا هم به تو گفتم و باز هم می گویم، چون هیچوقت بجز حقیقت نمی گویم. یک مرد آزاده را آزار نده که او در مقابل آزار و زور سر فرود نخواهد آورد. امشب بخواب و صبح زود، بدون سپاه به سرای او برو. روز را در خانه او سپری خواهیم کرد و با آنها به گفت وگو می نشینیم. او در میان کوچک و بزرگ به نیکی مشهور است و از دستورات منطقی تو سرپیچی نمی کند و به عهد و پیمان خود با تو باوفا است. تو چرا به او کینه می ورزی و با او با خشونت رفتار می کنی؟ کینه را از دلت بشور و خشم را از چشمانت پاک کن." اندرزهای پشوتن، مانند سخنان اسلام زده های معتدلی مثل آیت الله طالقانی، آیت الله شریعتمداری، مهدی بازرگان، سنجابی، سحابی، محمد ملکی و ... است که تلاش می کردند به آرامی، جلوی خودمحوری ها و لجام گسیختگی های خمینی و یارانش بایستند، و آنان را به آرامش دعوت کنند. اما خمینی و یارانش، که طمع کسب قدرت مطلق و حاکمیت بر مردم، تمام وجودشان را فرا گرفته بود، گوششان بدهکار نصیحت ها و اندرزهای این افراد نبود. خط امامی ها، بازرگان را، در حالی که در مجلس شورای اسلامی، به ریاست رفسنجانی، در حال نطق کردن و موعظه بود، با فحش و مشت و لگد به پایین کشیدند و اجازه ندادند که حرفهای خود را تمام کند. کسانی که با یک نماینده مجلس، کسی که رای میلیونها ایرانی را، در چهار چوب همان انتخابات مسخره و نمایشی جمهوری اسلامی در پشت خود داشت، در صحن علنی مجلس و در مقابل ده ها دوربین و خبرنگار و میلونها بیننده، اینچنین رفتار می کردند، فکر می کنید بر سر جوانانی که در خیابانها دستگیر می کردند، در پشت دیوارهای بلند اوین و بدور از چشم بقیه چه می آوردند؟ دهها اعتراض از شکنجه و بدرفتاری با زندانیان، در طول ریاست جمهوری بنی صدر مطرح شد و عکسها و گزارشهایی نیز تهیه شد، اما در عمل این شکایت ها به هیچ جا نرسید. واقعیت این بود که در دین اسلام، شکنجه مجاز است و بدرفتاری با مخالفین کاری عادی. خمینی نه تنها به اعتراض ها، پندها و نصیحت های دیگران گوش نکرد، بلکه با همدستی اعوان و انصارش، عده ای از آنها مثل آیت الله شریعتمداری را به زندان انداخت، و عده ای همچون قطب زاده را تیرباران کرد.
اسفندیار نیز که مانند خمینی پند و اندرز به گوشش نمی رود در جواب به پشوتن می گوید:
یکی پاسخ آوردش اسفندیار که بر گوشه گلستان ژست خار
چنین گفت کز مردم پاک دین همانا نزیبد که گوید چنین
گر ایدون که دستور ایران تویی دل و گوش و چشم دلیران تویی
همی خوب داری چنین راه را خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تیمار ما بادگشت همان دین زرتشت بیداد گشت
که گوید که هر کو ز فرمان شاه بپیچد به دوزخ برد جایگاه
مرا چند گویی گنه کار شو ز گفتار گشتاسپ بیزار شو
تو گویی و من خود چنین کی کنم که از رای و فرمان او پی کنم
اسفندیار به پشوتن پاسخ داد که؛ "خاری در گوشه گلستان روییده است (کنایه به اینکه او از راه راست منحرف شده است) زیبنده نیست که مرد مومن و دیندار چنین سخن بگوید. امروز که تو از بزرگان ایرانی و چشم و دل دلیران ایران تو هستی، چگونه چنین راهی در پیش گرفته ای و از خرد خود استفاده نمی کنی و به آزار شاه برخاسته ای؟ همه رنج و زحمت من بر باد رفت و به دین زرتشت ظلم شد. مگر نمی دانی که در دین ما هرکس که از فرمان شاه سرپیچی کند جایش در دوزخ است؟ چرا همش به من می گویی که گناه کنم و از دستور گشتاسپ سرپیچی کنم؟ تو از این حرفها میزنی اما من هرگز به تو گوش نخواهم داد و همیشه دستور و فرمان پادشاه را اجرا خواهم کرد.
اسفندیار ایدئولوگ زده حاضر نیست ذره ای از اجرای بی چون و چرای اوامر شاه عقب نشینی کند و از عاقبت این سرپیچی، که رفتن به دوزخ است، واهمه دارد. او کار را به جائی می رساند که برادر خیر خواه خود را به سرپیچی از اوامر الهی و بیرون رفتن از دین زرتشت متهم می کند. او جهان را به «خیر» و «شر»؛ به بهشت و دوزخ تقسیم کرده بود. خمینی و یارانش نیز برای هر صدای مخالفی، هرقدر هم ضعیف و کم اهمیت برچسبی در آستین داشتند. آنان هر دگر اندیشی را با یک نوع تهمت و افترا بی آبرو می کردند. یکی "مسلمان غرب زده" بود، دیگری "کافر، ملحد، منافق، یاغی، باقی، مفسد فی الارض، محارب، مرتد، ضد انقلاب، مسلمان مارکسیست و ..." خمینی در جواب به نصیحت های خیر خواهانه یکی گفته بود "مولای ما، امیرالمومنین - سلام الله علیه - آن مرد نمونه عالم ، آن انسان به تمام معنا انسان، آنکه در عبادت آنطور بود و در زهد و تقوا آنطور و در رحم و مروت آنطور و بامستضعفین آنطور بود، با مستکبرین و با کسانی که توطئه می کنند شمشیر را [می کشید و]می کشت . هفتصد نفر را در یک روز - چنانچه نقل می کنند - از یهود بنی قریضه - که نظیراسرائیل بود و اینها از نسل آنها شاید باشند - از دم شمشیر گذراند! خدای تبارک و تعالی در موضع عفو و رحمت رحیم است . و در موضع انتقام ، انتقامجو. امام مسلمین هم اینطور بود، در موقع رحمت ، رحمت ؛ و در موقع انتقام ، انتقام ..."(۱۱)
اسفندیار های زمان ما شمشیر را از رو بسته وهر کسی را که به دستشان می رسید، دستگیر کرده، شکنجه داده و می کشتند. حملات و یورشهای حزب الله ای ها و مزدوران آنها به احزاب، گروه ها، روزنامه ها ، نویسندگان و دانشجویان آغاز شد.
از بهمن ماه سال ۵۷، اعدام وزرا، دولتمردان و ارتشیان شاه در بالای پشت بام مدرسه رفاه آغاز شد. آنان بدون داشتن وکیل، دردادگاه های انقلاب، ظرف مدت کوتاهی محاکمه شده و به فتوای خلخالی به اعدام محکوم می شدند. بیشترآنها قبل از حضور در دادگاه، کتک خورده و شکنجه شده بودند و در طول دادگاه که گاهی به ریاست یزدی برگزار می شد، مورد توهین و بی احترامی واقع می شدند. عکس اجساد تیرباران شده آنها، در روزنامه های کیهان و اطلاعات به چاپ می رسید.
اولین یورش سازمان یافته حزب الهی ها در ۱۸ اسفند ماه ۱۳۵۷، برابر با ۸ مارس، روز جهانی زن، بوقوع پیوست. در این روز، زنان و مردان، ضد تبعیضات اجتماعی و فرهنگی شعار هائی مانند"ما انقلاب نکردیم که به عقب برگردیم"، "نه رو سری و نه تو سری"، مزد برابر در مقابل کار برابر" می دادند، هواداران خمینی جواب زنان را با تیغ کشیدن بر چهره آنان، اسید پاشیدن و چوب و چماق دادند.
سپس، اولین بهار آزادی مردم سنندج را، با شکستن دیوار صوتی بوسیله هواپیماهای جنگی لرزاندند. تنها در مقطع لشکر کشی ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ به کردستان، به نوشته ی مطبوعات آن زمان و عکس های موجود، بیشتر از سیصد نفر ازمردم کردستان و آزادیخواهان سایر نقاط ایران از جمله دکتر ابوالقاسم رشوند سرداری، شهین باوفا، شهلا کعبی، نسرین کعبی، مستوره شهسواری، شفیع رمضانی، بهمن عزتی، حامدامینی، عباس کریمی، عبدالله زارعی، محمد حیدری، علی شهباز، بهدین شیرین، حبیب چراغی، فیضالدین ضیائی و ... اعدام شدند. همه آنها در بیدادگاههای صحرائی محاکمه شدند، و نه تنها وکیل، که حتی بازپرس و کیفر خواست هم نداشتند. دکتر رشوندی، جراح و پزشک مجرب بیمارستان «لقمان الدوله» تهران بود و برای یاری مجروحان و آسیب دیدگان حمله ی رژیم به کردستان رفته بود. دکتر رشوند، از جمله پزشکان فداکاری بود که ۲۰ سال از عمر ۲۷ ساله اش را صرف آموختن طبابت و امداد به مردم محروم نمود. در جریان انقلاب ۱۳۵۷ به طور داوطلبانه به همراه گروهی از پزشکان و امدادگران راهی شهر «نهاوند» شد تا به یاری مجروحان تظاهراتهای شهری بپردازد. بعد از تیرباران دکتر داریوش رشوند سرداری، با وجود سکوت مرگبار «مهندس مهدی بارزگان»، «آیت الله محمود طالقانی» و «آیت الله حسینعلی منتظری» در مورد این جنایت، کارکنان بیمارستان «لقمان الدوله» تهران برای چندین روز دست به اعتصاب زدند و خواستار انتشار حقایق این جنایت شدند. صادق خلخالی، حاکم شرع دادگاه های انقلاب ، که از سوی خمینی به این سمت انتخاب شده بود، در توجیه قتل دکتر ابوالقاسم رشوند سرداری، مدعی شد که دکتر دستور مثله کردن پاسداران مجروح را داده است و اضافه نمود که؛ « او دستور داده بود، آلت تناسلی بعضی از پاسداران را ببرند و در دهان آنان فرو کنند. »(۱۲) تنها ذهن بیمار جنایتکارانی مانند خلخالی می تواند چنین داستان هایی برعلیه یک پزشک، که داوطلبانه برای کمک به مناطق جنگی و محروم رفته است، سرهم کند.
خمینی به جای اینکه به مردم کردستان اجازه طرح خواسته هایشان در تلویزیون ها و روزنامه های سراسری را بدهد، و زمینه را برای گفت و گو در باره خواسته های آنان ایجاد کند، تصمیم به سرکوب هرچه شدیدتر آنها می گیرد. خمینی در بخشی از فرمان خود در ۲۷ مرداد ۵۸ در صدور حکم حمله به کردستان گفت؛ «از اطراف ایران گروههای مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کردهاند من دستور بدهم به سوی پاوه رفته، غائله را ختم کنند. من از آنان تشکر میکنم و به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار میکنم، اگر با توپها و تانکها و قوای مسلح تا ۲۴ ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسئول میدانم...» (۱۳)
در بعد از ظهر آن روز خمینی در جمع نمایندگان مجلس خبرگان در قم در بارهٔ درخواست مردم کردستان برای خودگردانی چنین گفت: «... مرزها را آزاد کردند، قلمها را آزاد کردند، گفتار را آزاد کردند، احزاب را آزاد کردند، به خیال این که اینها یک مردمی هستند... اینها خرابکارند، دیگر با این اشخاص نمیشود با ملایمت رفتار کرد... اینها یک جمعیت خرابکار هستند، یک جمعیت فاسد هستند. اینها را ما نمیتوانیم که بگذاریم که هر کاری که دلشان میخواهد بکنند. حالا هم اعتراض کردهاند که خود شماها دارید این کارها را میکنید. نظیر آنها که پریروز و چند روز پیش آن خرابکاری را کردند... خودشان ایجاد غائله میکنند بعد گردن مردم میگذارند... یک چنین مردمی هستند... با اینها باید با شدت رفتار کرد و با شدت رفتار میکنیم... » (۱۴)
« دوشنبه اول مرداد ماه ۱۳۵۸ کانون نویسندگان ایران برای آزادی آقای نسیم خاکسار نویسنده و شاعر و زندانی سیاسی زمان شاه، که در تیرماه سال ۱۳۵۸ دستگیر شده بود، با انتشار بیانیه ای نسبت به بازداشت عضو برجسته خود که در شرایط مشکوک و توطئه آمیزی صورت گرفته ست اعتراض کرده و خواستار آزادی فوری وی شد. اعتراضات در زمانی انجام می گیرد که حکومت نوپای اسلامی به قصد شکستن قلم ها و به منظور بستن دهان ها مصوبه و لایحه و قانون تنظیم می کند. » (نقل از مقاله خانم فریبا مرزبان، به نام «آنچه می گذشت مصاف قلم و سرنیزه بود—۴ »)(۱۵)
« در ۱۷ مرداد سال ۱۳۵۸ روزنامه آیندگان توقیف شد و در آن روز تیتر درشت صفحه اول کیهان میگفت؛ « آیندگان توقیف شد». اتهامی که موجب صدور حکم بستن آیندگان بود «توطئه علیه انقلاب ایران » عنوان شد و در توضیح آمده بود: « دادستان انقلاب اسناد رابطه آیندگان را با اسرائیل و سیا را منتشر کرد. در همان صفحه اول آمده بود که اعضای توقیف شده ی آیندگان در دادگاه انقلاب محاکمه می شوند ». بعد از تعطیل شدن آیندگان شورای مشترک نویسندگان و کارکنان آیندگان اطلاعیه ای اعتراض آمیز نسبت به این عمل صادر کردند؛ در بخشی از آن آمده ست: این اولین بار نیست که ما برای دفاع از آزادی مطبوعات و همه آزادی های دموکراتیک زبان به اعتراض می گشائیم و بی شبهه بار آخر هم تا هنوز زنده ایم – نخواهد بود. بدنبال تعطیلی روزنامه آیندگان، مدیر و کارگران چاپخانه روزنامه "پیغام امروز" نیز اعلام کردند ما امنیت جانی نداریم و محل چاپخانه را ترک کردند. بدین ترتیب روزنامه پیغام امروز نیز منتشر نشد. بهلول که آغازگرمطبوعات طنز پس از انقلاب به شمار می آید، پس از چاپ شماره ۱۷ در ۳۱ تیرماه ۱۳۵۸ توقیف شد. در ۲۷ مرداد سال ۱۳۵۸، به کتابفروشی های شهر تهران حمله شد. روز ۲۷ مرداد ماه ۱۳۵۸ به دفاتر جبهه دموکراتیک ملی و فداییان خلق و دانشگاه و نیروهای سیاسی و جمعیت کردهای مقیم مرکز و مراکز کانون وکلا و نویسندگان مستقل ایران و دفاتر روزنامه های دیگر یورش بردند و به آتش کشیدند. همه اینها به نام خمینی و دولت موقت، و به وسیله اوباش و چماق بدستان حزب الله ای صورت می گرفت. » (نقل از مقاله خانم فریبا مرزبان، به نام «آنچه می گذشت مصاف قلم و سرنیزه بود—۴ ») (۱۶)
محمد رضا سعادتی، مهندس برق از دانشکده فنی، در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۱ به جرم هواداری از سازمان مجاهدین دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. او در ۲۲ آبان ماه ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و در کادر مرکزی سازمان مجاهدین قرار گرفت. او درفروردین سال ۱۳۵۸ به جرم جاسوسی برای شوروی دستگیر و به ده سال زندان محکوم شد، اما بعد از جریانات خرداد سال ۶۰، در تیرماه همان سال اعدام شد.
تقی شهرام، فارغ التحصیل رشته ریاضی از دانشگاه تهران، از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود، و در شهریور سال ۱۳۵۰ دستگیر و به ده سال زندان محکوم شد. در اواسط اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۲، به کمک یکی از زندانبانان، از زندان ساری فرار کرده، زندگی مخفی خود را شروع می کند. او جزو کسانی است که در سال ۱۳۵۴ مارکسیست شده از سازمان مجاهدین خلق انشعاب کرده و بعدها اسم سازمان خود را به "پیکار در راه رهایی طبقه کارگر" تغییر می دهند. تقی شهرام در تیرماه سال ۵۸ دستگیر و در مرداد ماه سال ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور "مجید شریف واقفی" محاکمه شد. او در اولین جلسه دادگاه خود، آن را به رسمیت نشناخت و از حضور در آن خودداری کرد. دادگاه بدون حضور او به کار خود ادامه داده او را محکوم به اعدام کرد. او در دوم مرداد ۱۳۵۹ به جوخه اعدام سپرده شد.
مهدی علوی شوشتری، متولد ۱۳۳۲ در اهواز بود. او در سال ۱۳۵۳ بخاطر ارتباطش با یک محفل دانشجویی دستگیر و به سه سال حبس محکوم شد. پس از آزادی برای تحصیل به آمریکا رفت و به دنبال پیروزی انقلاب به اهواز برگشته و در دانشگاه اهواز به تحصیل در رشته ریاضی پرداخت. در سال ۱۳۵۸ به عضویت دانشجویان هوادار سازمان "پیکار برای آزادی طبقه کارگر" در آمد. او در اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸، در درگیری هایی که برای بستن دانشگاه ها و انقلاب فرهنگی بوجود آمده بود، دستگیر و در ۶ تیرماه سال ۱۳۵۹ به همراه دکتر اسماعیل نریمی سا، منوچهر جعفری و سه تن دیگر در اهواز اعدام شد. در همین سال مهناز معتمدی و احمد موذن نیز در اهواز اعدام شدند. (۱۷)
در روز هيجدهم بهمن ماه سال ۵۸، كانديدا هاي تركمن براي مجلس شوراي ملي وخبرگان یعنی شير محمد درخشنده توماج و عبدالحكيم مختوم بهمراه يارانشان واحدي وجرجاني، بعد از پايان مذاكره با هيئت هفت نفره، و درست هنگامی که ساختمان ستاد مرکزی شوراهای ترکمن صحرا را ترک کرده بودند، توسط كميتهء انقلاب اسلامي با نقشهء قبلی ربوده می شوند. جسد آنها چند روز بعد پیدا شد.
شاعر آزاده، سعید سلطان پور، سالها با رژیم استبدادی شاه مبارزه کرد. کتابهای شعر او ممنوع بود، تئاتر هایی که اجرامی کرد همیشه مورد هجوم ساواک قرار می گرفت و چندین سال را هم در زندان های شاه گذرانده بود. او در ۲۷ فروردین ۱۳۶۰ و در شب عروسیاش به وسیلهٔ پاسداران، اسفندیار های دوران ما، دستگیر میشود. سعید پس از ۶۶ روز شکنجه در سحرگاه اول تیر ماه سال ۱۳۶۰ به جوخهٔ اعدام سپرده و تیر باران می شود. جرمش این بود که در ۷ بهمن ماه سال ۱۳۵۹، نخستین میتینگ پس از انشعاب "فدائیان اقلیت" از "اکثریت" را تدارک دیده بود. در این تظاهرات نیروهای سپاه پاسداران و لباس شخصی های حزب الله ی به تظاهر کنندگان حمله می کنند. در یکی از این حملات، اسفندیار های قرن بیستم، جهانگیر قلعه میاندوآب، کارگر چپی را ربوده و پس از شکنجه او را می کشند. جسد او، چندین روز بعد، با گلوله هایی در دهان و چشم در سردخانه پزشکی قانونی یافت شد. سعید سلطان پور آخرین شعرش را در باره او سروده و در بخشی از آن می گوید:
.............
شعلهای در دهان
شعلهای در چشم
در میتینگ هفدهم بهمن
در انبوه هواداران و مردم
در میان پلاکاردها و شعارها
در گردش تفنگداران جمهوری و گلههای پاسدار واوباش
در قرق چماق و زنجیر و نانچو
در صدای شلیکهای ترس و
دشنامهای جنون
در میان پلاکاردها
انقلاب
با پیشانی شکسته و خونچکان
.............
در فروردین سال ١٣٥٩، انقلاب فرهنگی، با فرمان خمینی برای تصفیه دانشگاهها از نیروهای مخالف وتبدیل دانشگاه به محیط علم برای تدریس علوم عالی اسلامی آغاز شد. نخستین موج خشونتها در ۲٦ فروردین هنگام سخنرانی اکبر هاشمی رفسنجانی در دانشگاه تبریز رخ داد. دانشجویان طرفدار رژیم ساختمان مرکزی دانشگاه را به تصرف در آوردند و خواستار "پاکسازی دانشگاه" از کسانی شدند که "عناصر وابسته به رژیم شاه و دیگر خودفروختگان" میخواندند. در ۲۹ فروردین، شورای انقلاب در بیانیهای، گروههای سیاسی را متهم به تبدیل مراکز آموزش عالی به "ستاد عملیات سیاسی تفرقه آور" و مانعی در مقابل دگرگونی بنیادی دانشگاهها کرد. این بیانیه به این گروهها سه روز (از شنبه ۳۰/۱/۵۹ تا دوشنبه ۱/۲/۵۹) مهلت داد که دفتر فعالیت خود در دانشگاهها را تعطیل کنند. شورای انقلاب همچنین تـأکید کرد که این تصمیم شامل کتابخانهها، دفترهای هنری و ورزشی نیز هست. گروههای سیاسی مخالف حاضر به بستن دفاتر خود نشدند ودر طول این سه روز درگیری میان دانشجویان چپگرا و انجمنهای اسلامی که با حمایت نیروهای دولتی و شبه نظامیان طرفدار حکومت، دانشگاهها را تحت کنترل خود در آوردند ادامه داشت. در پایان ضرب الاجل شورای انقلاب خشونت ها به اوج رسید و دردانشگاههای سراسر کشور صدها تن زخمی و تعدادی کشته شدند. روز اول اردیبهشت پیروزی انقلاب فرهنگی اعلام و دانشگاهها برای دو سال تعطیل شد. در نتیجه انقلاب فرهنگی عده زیادی از اساتید دانشگاه پاکسازی شده و تعداد کثیری از دانشجویان به دلیل اعتقادات سیاسیشان از ادامه تحصیل محروم شدند.(۱۸)
فشارها و کشتارها شروع شده، و رژیم سعی در ایجاد جو رعب و وحشت داشت. افسرانی که به شرکت در کودتای نوژه متهم شده بودند، در مرداد ماه سال ۱۳۵۹ اعدام شدند. در شهریور سال ۶۰ بیش از ۷۰۰ نفر از ارتشیانی که به سوء مدیریت جنگ، به وسیله چمران شکایت داشتند ،دستگیر و بعد از ۷ ماه ممنوع الملاقات بودن، در بهمن و اسفند ماه سال ۱۳۶۰ به جوخه اعدام سپرده شدند. موج دستگیری ها آغاز می شود. نیروهای خمینی که اکنون خود را در غالب کمیته ها و سپاه پاسداران سازماندهی کرده اند، به خیابانها ریخته و به دستگیری و سرکوب مشغول می شوند. هرکس را که دستگیر می کنند، شلاق زده، شکنجه می کنند و تا از او اطلاعاتی در باره دوستان و آشنایانش دریافت نکنند، کتک و آزار ادامه می یابد. زندانها چندین برابر ظرفیت خود پر میشود و زندانیان از کوچکترین امکانات انسانی برخوردار نیستند، غذا کم است و جا کافی نیست، سلولها دربسته است و اجازه هواخوری و ورزش داده نمی شود. زندانیان باید به صورت ساردینی و روی پهلو بخوابند. رژیم تا ماهها به خانواده هایی که در جست وجوی فرزندان خود هستند، جواب سربالا می دهد و به آنها نمی گوید که فرزندانشان دستگیر شده اند. هرروز دسته ای اعدام می شوند و اسم و گاهی عکس های آنان در روزنامه ها به چاپ می رسد. جنگ رستم و اسفندیار آغاز می شود. اما این جنگ، جنگی برابر نیست. رژیم همه امکانات و اختیارات مملکت را به دست دارد و تا دندان مسلح است، و از همکاری جانیانی مثل خلخالی، لاجوردی، گیلانی، و ... برخوردار است.
بدو گفت رستم که : ای پیر مرد سخنها برین گونه آسان مگیر
اگر من گریزم ز اسفندیار تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
ز خواهش که گفتی بسی رانده ام بدو دفتر کهتری خوانده ام
همی خوارگیرد سخنهای من بپیچد سر از دانش و رای من
رستم در جواب به پدرش زال که از او می خواهد، با اسفندیار نجنگد و به گوشه ای رفته پنهان شود می گوید؛ "ای پیرمرد، اینقدر ساده نباش. اگر من از نبرد با اسفندیار فرار کنم، او در زابلستان هیچ خانه، و گل و درختی را سالم نخواهد گذاشت. من بارها از او خواهش کرده و به او در نقش یک بزرگتر پند و اندرز داده ام. او پندهای من را جدی نمی گیرد، و به دانش و شعور من اعتماد ندارد." رستم های زمانه ما هم در جواب به خانواده های خود که از آنان می خواستند که کوتاه آمده و شرایط رژیم برای آزادی را بپذیرند، می گفتند که چنین چیزی عملی نیست. سالها مبارزه با این رژیم، در درون زندانها به آنها یاد داده بود که اگر قدمی در مقابل آن به عقب بنشینند، رژیم با تمام قوا به جلو آمده و همه نیرو های آنها را در هم خواهد شکست. پروژه تواب سازی در زندان به آنها ثابت کرده بود که وقتی حتی ذره ای از مواضع و خواسته های بر حق خود دست بکشند، رژیم بیشتر و بیشتر خواهد خواست. در اوایل رژیم دستگیر شده گان را تنهابا دادن یک تعهد کتبی آزاد میکرد، اما کم کم از آنها تقاضای نوشتن انزجار نامه کرد، بعد اقرار به گناه در مقابل زندانی ها، سپس مصاحبه در تلویزیون، بعد همکاری فرهنگی، بعد همکاری اطلاعاتی و کار را به جائی رساند که از پشیمان شده ها و تواب ها می خواست که برای نجات جان خود، در عملایت اعدام شرکت کنند و تیر خلاص هم به سر دوستان و رفقای سابق خود بزنند.
با شروع جنگ، رژیم به بهانه لازم برای سرکوب هرچه بیشتر دست یافت. خمینی از این فرصت طلایی استفاده کرده گفت؛ "جنگ نعمت است." او همه احزاب را ممنوع اعلام کرد، و روزنامه های آنان را بست. همه تحت تعقیب و پیگرد قانونی قرار گرفتند، حتی اعضا و سران حزب توده که جز تائید خمینی و خط مشی او هیچ نکرده بودند. در این نبرد تنگاتنگ، هزاران نفر به خاک افتادند و به خون غلتیدند. دهها گور بی نام و نشان در سراسر ایران پذیرای جسم بی جان آنان شد. هزاران نفر مجبور به ترک وطن شدند و هزاران نفر دیگر در زندان، احکام سنگین دریافت کردند. بى توجهی به موهبت آزادی سبب شد که فضای باز سیاسی بسته شود. متاسفانه جریانهای سیاسی آن دوران اولویت هایی بغیر از آزادی داشتند. امپریالیست ستیزی به قدری برایشان مهم بود، که آزادی را فدای شعارهای ضد آمریکایی کردند. جامعه هم در آن دروه نسبت به آزادی حساسیتی نداشت و اعدامهای روزهای نخستین انقلاب را پذيرفت و اعتراضی نکرد. مردم و احزاب و گروه های سیاسی متوجه نبودند که هیچ چیز مقدس نیست غیر از "آزادی". آنان به جای اینکه آزادی را پاس بدارند و به دنبال حقوق بشر باشند، سرگرم مخالفت با یکدیگر، امپریالسیت ستیزی و یار و یار کشی درمیان اقلیت ها و اقوام ایرانی بودند.
نبرد در درون زندانها اما، شکلی دیگر به خود گرفت. فعالین سیاسی ای که دستگیر شده و از موهبت آزادی محروم شده بودند، در طول دوران زندانی بودن خود و با مبارزاتی که دردرون زندانها برعلیه قوانین نا عادلانه و برای بدست آوردن حقوق انسانی خود کردند، یاد گرفتند که "هیچ چیز مهمتر از آزادی نیست." با وجود همه فشارها و سرکوبها در داخل زندان، بسیاری از آنان حاضر نشدند با رژیم همکاری کرده، انزجار نامه بنویسند و یا مصاحبه کنند. خیلی از کسانی که در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ به دار آویخته شدند، "ملی کش" بودند. یعنی با اینکه حکم زندان آنها تمام شده بود، کماکان در زندان باقی مانده بودند، و حاضر نمی شدند که انزجارنامه امضا کنند. آنان استدلال می کردند که هیچ قانون مکتوبی وجود ندارد که آنان را ملزم به نوشتن انزجارنامه بکند و با توجه به اینکه مدت حکمشان تمام شده است باید آزاد بشوند و دلیلی ندارد که جریمه دیگری به آنها تحمیل بشود.
جلادان رژیم که می بینند با وجود اینکه با ضربات شلاق، پاهای زندانی ها را تکه تکه کرده و کلیه های آنها را از کار انداخته اند، زیر مشت و لگد استخوان های آنان را خرد و خمیر کرده اند، ساعتها آنها را سرپا نگه داشته و یا اجازه خوابیدن به آنان نداده اند، از سقف آویزانشان کرده و یا قپانی شان کرده اند، آنان هنوز تواب نشده و ایدئولوژی آنها را قبول نکرده اند به کارهای پلیدتری دست می زنند. اینبار بساط قبر، قیامت، و واحد مسکونی را برپا می کنند. حاج داوود، مسول زندان قزل حصار به زندانی ها وعده می دهد که ۷۰ درصد جهنم را برای آنها در داخل زندان ایجاد خواهد کرد. وی مسلمانی است که سعی در اجرای احکام دین خود دارد. در قرآن، سوره فرقان آمده؛ »هنگامی که ایشان با غل و زنجیر به مکان تنگی از آتش دوزخ افکنده میشوند و در آن جا (واویلا سر میدهند و) مرگ را به فریاد میخوانند، امروز یک بار نه، بارها و بارها مرگ را به آرزو بخواهید و فریادش دارید.« (۱۹)جمهوری اسلامی احکام الهی حکومت دینی کتاب الهی مبنای حقوق جزایی این حاکمیت است دستور العمل نحوه برخورد با مخالفین خود را از قرآن می گیرند. این شکنجه ها در قرآن برای برخورد با مخالفین و دگراندیشان بوده است. در حکومت الهی، مخالفت با حکومت جرم محسوب می شود. نیز به تبعیت از مژده خداوند به کافران، منافقان و مرتدان، تصمیم می گیرد فضایی ایجاد کند، که زندانیان فریاد واویلا سردهند و مرگ را آرزو کرده، فریادش زنند.
ایرج مصداقی، یکی از جان بدر برده گان از کشتار زندانیان سیاسی در دهه ۶۰، در کتا ب چهار جلدی خود، "نه زیستن، نه مرگ" این نوع از شکنجه را اینگونه تعریف می کند؛ »قبر "قفسی" بود از تخته نئوپان، شکل یک جعبه بزرگ که یک سمت آن باز بود و سقف نداشت. زندانیان را با چشمبند درون این قفسها می نشاندند. تلاش زندانبانان این بود که افراد حضور یکدیگر را احساس نکنند، و خود را تنها یافته، انگیزه مقاومت در آنها از از بین برود. این فضا در واقع "تابوتی" بود، برای زنده به گور کردن انسانها، روحیات انسانی و هرچه که رنگ و بویی از طراوت و شادابی داشت. زندانی دائما تحت نظر بود، و توابان پشت سرآنها راه می رفتند. "فضای گورستان و سکوت حاکم بر آن را در این فضا بازسازی کرده بودند. زندگی در قبر و قیامت حاج داوود، هر روز و هر ساعت انسان را با یک تصمیم و انتخاب روبه رو می کرد. انتخابی که جز تسلیم و پذیرش جنایت هایی که تا آن روز اتفاق افتاده بود، نبود. تسلیم به نیرویی که انسانیت را در آدمی می کشت و همه ی ارزش های او را به یغما می یرد. در طول روز کسی حق خوابیدن نداشت. کسی اجازه نداشت سرش را روی زانوانش قرار دهد، زیرا این به آن معنی بود که فرد در حال خوابیدن و استراحت کردن است و به مصاحبه و یا قران گوش نمی دهد و لاجرم از آموزش و رسیدن به "حقیقت" باز می ماند. قیامت در واقع ایزوله کردن کامل بود. حاکمان نه تنها در زندان آزادی شخص، طول دوره ی محکومیت، زمان خواب و بیداری، زمان فعالیت و استراحت، نوبت ها و مدت غذا خوری، کیفیت و جیره غذای زندانی، زمان و نوبت دیدار افراد خانواده را برای زندانیان تنظیم می کردند، بلکه در قیامت مزید بر همه ی اینها، قدرت تحرک محدود را نیز از انسان سلب میکردند. محرومیت استفاده از حواسی چون بینایی، و گویایی، انسان را در فشار کامل قرار می دهد. در اولین گام یا مرحله، آن بخش از اراده را که با آن به حرکت های فیزیکی می پردازید، از شما سلب می کردند. با زدن چشم بند شما را از دیدن، که یکی از بهترین وسیله ها برای شناخت و آگاهی است، محروم می کردند. نمی توانستید راه بروید، آزادی شما را در رابطه با ایستادن، نشستن، دراز کردن پاها، خوابیدن و استراحت کردن در اختیار خود می گرفتند. از این امکان محروم بودید که هرگاه اراده کنید، بتوانید به دستشویی بروید، آب بخورید، قدم بزنید، بخندید و یا فریاد بزنید. ورزش کردن، حمام رفتن و حرف زدن با دوستان که جای خود دارد. حاج داوود کسانی را که در مقابل اینهمه فشار ها می شکستند و تسلیم می شدند، بلافاصله به مصاحبه وادار می کرد. آنها مجبور بودند در حضور جمع، اعتراف کنند که انسانهای حقیری بوده اند و از هنگامی که خود را شناخته اند، ریشه ی کلیه اقدام ها و حتی فعالیت های سیاسی آنها برای هواهای نفسانی و ارضای مشکلات جنسی بوده است. همه ی این صحنه ها در نهایت یک چیز را بشارت می دادند؛ مقاومت بی حاصل و بی فایده است. سرنوشت محتوم همه، بریدن است و بازگشت به "دامن پر عطوفت و رحمت اسلام". از دید حاج داوود و دیگر کاربدستان رژیم، انزوا و تنهایی با تاملی که در انسان بر می انگیزد و با ندامتی که از پس آن می آید، باید ابزاری می شد جهت "اصلاح" و "به راه آوردن" زندانی. بی خود نبود که حاج داوود آزمایشگاه فوق را "دستگاه" می نامید. در واقع دستگاهی اختراع کرده بود که انسان را در فرایندی سریع، به موجودی مسخ شده تبدیل کند. پیش از آغاز مصاحبه، نوحه ی آهنگران پخش می شد... وقتی صدای او بر می خاست، آرزو می کردم کاش کر بودم و این صدا و این نوحه را نمی شنیدم. قبل از شروع مصاحبه، گاه تا یک ساعت نوحه خوانی آهنگران ادامه می یافت. همه چیز حاکی از آمادگی برای ضیافتی پلید بود که در آن فردی به قربانگاه می رفت و در حضور خدایگان قزل حصار و پیشکارانش، به انتهار خویش می نشست. در "قیامت" حد وسطی وجود نداشت، یا مقاومت می کردی و یا به صف بریدگان و توابان می پیوستی. امکان انفعال وجود نداشت، تنها به یک سمت میل میکردی. نمی شد در شکاف بین این دو زیست. در واقع، جذب یک طرف میشدی. هر روز که از خواب بر می خاستیم، ناگزیر به انتخاب بین مرگ و زندگی بودیم. مرگی که از آن صحبت می کنم شاید مرگ فیزیکی نبود، ولی در واقع از آن بدتر بود. «(۲۰) بعضی ها حتی تا نه ماه این شرایط غیر انسانی را تحمل کردند و سالها است که از تبعات این شکنجه غیرانسانی رنج میکشند. یاد و خاطره آن روزهای تلخ تا ابد با آنان است و روح و روان آنان را آزار می دهد.
واحد مسکونی نوع دیگری از شکنجه روحی و روانی بود که در اردیبهشت سال ۶۲ راه اندازی و پس از گذشت ۱۴ ماه برچیده شد. واحد مسکونی، بخشی از زندان قزل حصار بود که به چهار بازجو و ۴۰ زندانی زن اختصاص داده شد. این زندانیان مجبور بودند در کنار بازجوهای خود زندگی کنند. ایرج مصداقی در کتاب خود، "نه زیستن، نه مرگ" درباره این نوع از شکنجه می گوید؛ » در روزهای اول تشکیل واحد مسکونی، قربانی ۵-۶ روز متوالی با چشم بند و بدون خواب و لحظه ای استراحت، سرپا و با فاصله از دیوار ایستاده و کوچکترین تلاشش برای تکیه و یا قرار دادن دست به دیوار با واکنش شدید بازجویان روبرو شده و فورا مورد ضرب و شتم شدید قرار می گرفت. در این مدت فرد باید دستش را در فاصله ی دو سانتیمتری از دیوار به شکل افقی نگاه می داشت، در غیر این صورت بازجو با کابل روی دستهای او می زد. این در شرایطی بود که درروزهای بعد نیز، برای اینکه فرد زنده بماند، بعد از نماز صبح تا قبل از صبحانه، یعنی بین دو تا دو ساعت و نیم، می توانست بخوابد. او در لحظاتی که بیشترین نیاز به خواب را داشت، از آن محروم بود و زمانی که به یک خواب عمیق فرو رفته بود، باید بیدار شده و دوباره سرپا می ایستاد. این شرایط هراسناک و زجرآور برای ۱۲ روز ادامه یافت، و بعد ها نیز بارها در ارتباط با اغلب افراد تکرار شد. بازجویان اجازه نمی دادند که زندانی حتی برای لحظه ای احساس آرامش و آسایش کند. آنها آگاهانه و به عمد، در طول شبانه روز و به ویژه در نیمه های شب، با بهانه های واهی و یا حتی بدون هیچ دلیل و بهانه ای، به سراغ زندانیان آمده و آنها را بطور وحشیانه ای مورد بازجویی، شکنجه و اذیت و آزار قرار می دادند. زنانی که در چنین شرایط هولناک اسفباری به بند کشیده شده بودند، در هر لحظه نمی دانستند چگونه رفتار کنند و چه برخوردی داشته باشند، چرا که هیچ چیز در آنجا روال عادی و منطقی نداشت. هر کاری، حتی ساده ترین امور، میتونست "خلاف" در نظر گرفته شود و مستوجب مجازات باشد. آنها در این حالت در شوک و فشار دائمی به سرمی بردند. برای جا انداختن این احساس، فردی را که صبح با او به شکل دوستانه ای صحبت کرده بودند، در شب بشکل وحشیانه ای مورد شکنجه قرار می دادند. یا در حالی که زندانی رو به دیوار نشسته بود و استراحت می کرد، او را با ضربه های کابل و مشت و لگد به همه جا، بویژه پهلو، و یا ضربه زدن با دمپایی به صورت، و کاراته به گردن مورد شکنجه قرار می دادند. در مواقعی که بازجویی و شکنجه ای در کار نبود، سکوتی عجیب بر آن جا حکمفرما می شد. بازجویان برای اینکه دامنه ی این سکوت را گسترش دهند، حتی از پوشیدن کفش خودداری می کردند، تا زندانیان متوجه ی رفت و آمدشان نشوند و از سوی دیگر سکوت مطلق آنجا شکسته نشود. گاه نیز تلاش می کردند به این وسیله کسانی را که ممکن بود حرفی با هم ردوبدل کنند به دام اندازند. این سکوت و بیخبری از اطراف، احساس عدم امنیت و کسالت روحی شدیدی را در زندانیان بوجود می آورد. زندانیان واحد مسکونی، در اثر فشارهای ناشی از حضور در آن شرایط دهشت بار و طاقت فرسا، دچار عارضه های گوناگونی شده اند، که گاه تا آخر عمر، از آن رنج می برند. تمامی آنان در رابطه با خوابیدن دچار مشکلات جدی بوده، و همچنان از اختلالات شدید و عوارض ناشی از بد خوابی و یا بی خوابی های ممتد رنج می برند. وجود دردهای شدید و مزمن در گردن، پشت، کمر، دست و پا و بروز مشکلات روانی و احساسی از آن جمله است. آرامش از زندانیان واحد مسکونی سلب شده است. هنوز هم بعد از گذشت حدود ۳۰ سال، در مواقع مختلف به سختی می گریند. بعد از ۱۴ ماه فشار و تحمل این شرایط غیر انسانی، "واحد مسکونی" برچیده شد و آنان به بند باز گردانده شدند. «(۲۱)
در تمام این سالها، با وجود همه این شکنجه ها وفشار ها، زندانیان برای کوچکترین حقوق انسانی خود به نبرد با زندانبانان می پرداختند. این نبرد گاهی برای اجازه ورزش جمعی بود، گاهی برای اجازه داشتن توپ و والیبال بازی کردن، گاهی برای شستن دیگ ها و نظافت بند، و گاهی برای خرید از فروشگاه و یا زندگی کمونی. زندانی ها بطور دائم به کیفیت و کمیت غذا اعتراض می کردند، از سرد بودن آب حمام شکایت داشتند، و خواهان اجازه خرید کتابهای مختلف بودند. خیلی از آنها حاضر نبودند که به صورت کتبی تقاضای ملاقات حضوری کنند، و به درستی اشاره می کردند که این جزو حقوق یک زندانی است و دلیلی ندارد که آنها برای این حق فرم پر کنند.
از سال ۱۳۶۵ جریانی در میان زندانیان سیاسی در داخل زندانهای رژیم آغاز شد که خواهان "آزادی بیان و نفی تفتیش عقاید" بود. اولین مبارزه این جریان از اعتصاب غذای سالن ۳ زندان اوین آغاز شد. در سال ۱۳۶۵ بیش از ۳۰۰ نفر از گروه های مختلف در این سالن زندانی بودند. مزدوران رژیم در یک یورش ناگهانی عده ای از زندانیان این بند، از جمله علی صدرایی، حسین صدرایی، هیبت الله معینی، عبدی، علیرضا زمردیان، و علیرضا تشید(۲۲) را به زندان انفرادی منتقل کردند. این زندانیان از طیفها و گروه های سیاسی مختلف بودند. زندانیان باقی مانده سالن ۳، در اعتراض به این یورش و جهت رهایی همبندی هایشان از زندان انفرادی، دست به اعتصاب غذا زدند. این اعتصاب غذا ۳۰ روز ادامه داشت و سرانجام رژیم مجبور شد که کسانی را که به انفرادی منتقل کرده بود، دوباره به بند عمومی منتقل کند. این پیروزی، سبب شد که دیگر زندانی ها در مقابل سوال "در چه رابطه ای دستگیر شده ای؟" نگویند "منافقین" و یا "گروهکها" بلکه اسم اصلی جریانی را که به دلیل هواداری از آن دستگیر شده بودند ببرند. جو اختناق و فشار در داخل زندان شکسته بود. زندانیان با پافشاری به آزادی عقیده و آزادی بیان، با شهامت در مقابل سوال "اتهام" اسم جریانی راکه به آن وابسته بودند می آوردند و این خود، شکستی بزرگ، برای رژیمی بود، که ادعا داشت زندانهایش دانشگاه و ندامتگاه است و هر کسی که دستگیر می شود تحت تاثیر ایدئولوژی برتر "اسلام مدل خمینی" به راه راست می گرود.
در تیر ماه سال ۶۷ ناگهان ملاقاتهای زندانیان را قطع کردند. خانواده ها که به اعتصابهایِ زندانیان و ممنوع الملاقات شدن، عادت کرده بودند، مشکوک نشدند. مسئولینِ زندان هم گفتند که مشغولِ تعمیرِ سالنهایِ ملاقات هستند. چند هفتهای گذشت و زمزمه اعدام زندانیانِ مجاهد بلند شد، اما کسی باور نمی کرد که اعدام هایی در چنین سطح وسیعی اتفاق افتاده باشد. وقتیکه در ملاقاتِ بعد هم ملاقات ندادند، همه خانوادهها نگران شدند، اما مسئولانِ زندان از دادنِ جواب طفره میرفتند. از اواسطِ شهریورماه، هر روز به چند خانواده خبر اعدامِ فرزندانشان را میدادند. غلغله عجیبیبود. کسانیکه خبرِ مرگِ فرزندشان را دریافت نکرده بودند، هر روز به زندان مراجعه کرده و خواهانِ شنیدن خبری از عزیزانِ خود بودند، اما همیشه به آنها جواب داده میشد که بروید خانه با شما تماس میگیریم. رژیم همه تلاشِ خود را میکرد تا از پخش این خبر و اجتماعِ خانوادهها در جلویِ زندانها جلوگیری کند. بعدها معلوم شد که بعد از کشتارِ زندانیانِ مجاهد در مرداد ماه، از پنجم تا هفتمِ شهریورماه، زندانیانِ مارکسیست را هم به دار کشیده و اجسادِ آنها را در گورهایِ دسته جمعیدفن کرده اند. کشتن اینهمه زندانی سیاسی، که از بیدادگاه های رژیم حکم داشتند، و سالها از حکم خود را هم در پشت میله های زندان گذرانده بودند، روئین تنی اسفندیار را بهم ریخت. اعدام ناجوانمردانه آنان تیری شد که به چشمان اسفندیارهای زمانه ما خورد، چشم خرد آنان را باز کرد و بلای جانشان شد.
واپسین کلمات اسفندیار خطاب به رستم اینچنین بود:
چنین گفت با رستم اسفندیار که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود آنچه بود سخن هر چه گویم بباید شنود
بهانه تو بودی، پدر بد زمان نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
ستاره شناسان و طالع بینان دربار گشتاسپ پدر اسفندیار، پیشبینی کرده بودند که اسفندیار در این نبرد بدست رستم کشته خواهد شد. سرانجام تیری که به چشم اسفندیار خرده، چشم بصیرت او را باز کرده و به رستم می گوید؛ من از تو بدی ندیدم واین سرنوشت من بود. تو بهانه بودی و تراژدی مرگ من به دست سرنوشت رقم خورده بود، نه به دست رستم، سیمرغ و یا تیر و کمان. اسفندیار پیش از مرگ در می یابد که مرگ او نتیجه قضا و قدر بوده، و امکان جلوگیری از آن وجود نداشته است. نتیجه حکومت دینی و خلافت اسلامی نیز، سرنوشتی است که مردم کشور ما به آن دچار شده اند. تاریخ نشان داده که همه حکومت های دینی و مذهبی به استبداد انجامیده، حقوق فردی انسانها را زیر پا گذاشته و به انحطاط می روند. اما اسفندیارهای زمان ما، چشم خود را برهمه شواهد تاریخی بستند و فکر کردند که می توانند سرنوشت را عوض کنند. ایدئولوگ های زمان ما، با شعار "حزب فقط حزب الله" جامعه ای را که برای آزادی، کرامت انسانی و استقلال انقلاب کرده بود، به سوی استبداد، نقض حقوق انسانی و وابستگی اقتصادی و سیاسی بردند.
کشتار سال ۶۷، تیری است که به قلب نظام جمهوری اسلامی اصابت کرد، و پایه های این نظام را به لرزه در آورد. زمامداران نظام از توجیه و توضیح این جنایت علیه بشریت درمانده اند. وقتی که در دوران انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸، جوان دانشجویی که در دهه ۶۰ نوزادی بیش نبود، از موسوی در مورد کشتار سال ۶۷ سوال می کند، در واقع چشم خون چکان اسفندیار های زمانه ما را نشانه رفته است. موسوی حرفی برای زدن ندارد، جز اینکه بدروغ اظهار بی ااطلاعی کند. موسوی فکر میکند که با کتمان حقیقت و اظهار بی اطلاعی، می تواند ننگ این جنایت را از دامن خود، نظام جمهوری اسلامی و امامش پاک کند، غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگری قلم زده است. تاریخ نشان داده است، که هیچ جنایتکاری نمی تواند تا ابد دستان خون آلود خود و داستان جنایاتهایش را پنهان کند. همه سران رژیم جمهوری اسلامی و همه کسانی که به نوعی در این کشتارها، شکنجه ها و بی عدالتی ها سهیم بوده اند، باید در دادگاه های مردمی، با حضور وکیل مدافع پاسخ دهند وبگویند که چه برسر رستم های سرزمین ما آورده اند.
از ایمان و ایدئولوژی ای که خمینی و یارانش از آن دم می زدند، از آن مدینه فاضله ای که نوید می دادند، جز ویرانه ای بر جا نمانده است و گذشت سالها، پوچی شعارها و وعده های آنان را نمایان کرده است. استبداد مذهبی ای که بر کشور ما حاکم کرده اند، امروز هیچ هواداری ندارد و فقط با زور سپاه و نیروی انتظامی، پایه های پوسیده نظام خود را حفظ کرده اند، غافل از اینکه " بر سرنیزه می توان تکیه کرد ولی بر روی آن نمی توان نشست و حکومت کرد "
لادن بازرگان
آگوست ۲۰۱۲
lawdanbazargan@gmail.com
زیرنویس و ماخذ:
* جا دارد از دوستان خوبم، آقای بهروز شیردل و آقای مجید شهباز خوانی برای کمک کردن به من در تهیه و تدوین این مقاله تشکر کنم. بدون کمک های آنان در ترجمه لغات شاهنامه، توضیح عظمت رستم، و بحث های بی پایان در باره رابطه رستم با جوانان انقلابی، پر شور و ایدئولوگ دهه ۶۰، هرگز نمی توانستم این مطلب را به پایان برسانم.
(۱) این متن در کتاب خاطرات "آیت الله منتظری" با دستخط خمینی آورده شده است.
متن فتوای خمینی را برای اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ ===
بسم الله الرحمن الرحيم
از آنجا که منافقين خائن به هيچ وجه به اسلام معتقد نبوده و هر چه ميگويند از روي حيله و نفاق آنهاست و به قرار سران آنها از اسلام ارتداد پيدا کردهاند، و با توجه به محارب بودن آنها و جنگهاي کلاسيک آنها در شمال و غرب و جنوب کشور با همکاريهاي حزب بعث عراق و نيز جاسوسي آنان براي صدام عليه ملت مسلمان ما، و با توجه به ارتباط آنان با استکبار جهاني و ضربات ناجوانمردانهي آنان از ابتداي تشکيل نظام جمهوري اسلامي تاکنون، کساني که در زندانهاي سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاري کرده و ميکنند، محارب و محکوم به اعدام ميباشند و تشخيص موضوع نيز در تهران با راي اکثريت آقايان حجتالاسلام نيري دامت افاضاته( قاضي شرع ) و جناب آقاي اشراقي(دادستان تهران) و نمايندهاي از وزارت اطلاعات ميباشد، اگر چه احتياط در اجماع است، و همينطور در زندانهاي مراکز استان کشور راي اکثريت آقايان قاضي شرع، دادستان انقلاب و يا داديار و نماينده اطلاعات لازمالاتباع ميباشد، رحم بر محاربين سادهانديشي است. قاطعيت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول ترديدناپدير نظام اسلامي است. اميدوارم با خشم و کينه انقلابي خود نسبت به دشمنان اسلام، رضايت خداوند متعال را جلب نماييد. آقاياني که تشخيص موضوع به عهده آنان است، وسوسه و شک و ترديد نکنند و سعي کنند "اشدا عليالکفار" باشند. ترديد در مسائل اسلام انقلابي، ناديده گرفتن خون پاک و مطهر شهدا ميباشد. والسلام.
روحالله الموسوي الخميني
(۲) سوره نساء
http://www.eholyquran.com/quran/Chapters/qu004/092.htm
(۳) کتاب بیچاره اسفندار از زنده یاد استاد سعیدی سیرجانی
(۴) سخنرانی خمینی در بهشت زهرا
http://www.youtube.com/watch?v=I-oJVRSBMSs&feature=relmfu
(۵) از کتاب "صحیفه خمینی" جلد ۸ – صفحه ۳۳۹
http://farsi.rouhollah.ir/library/sahifeh?volume=8&page=339
(۶) از سخنرانی خمینی
http://www.youtube.com/watch?v=vEh_T1Ooq2o
(۷) سوره نساء –شماره ۵۶
http://www.eholyquran.com/quran/Chapters/qu004/087.htm
(۸) از مقاله "سازگارا با جنایتکاران، ناسازگارا با قربانیان" بقلم "ایرج مصداقی "
http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=127
(۹) خسروپناه، پیشین، صص165-164
http://www.irdc.ir/fa/content/21486/default.aspx
(۱۰) تاریخ این سخنرانی ۲۶ مرداد ماه سال ۱۳۵۸ هست، یعنی فقط چهار ماه پس از تاسیس جمهوری اسلامی. متن کامل سخنرانی را میتوانید در کتاب «صحیفه امام»، جلد نهم، صفحات ۲۸۱-۲۸۴ پیدا کنید
http://www.youtube.com/watch?v=7LmmJEP17uE
(۱۱) تاریخ این سخنرانی ۲۶ مرداد ماه سال ۱۳۵۸ هست، یعنی فقط چهار ماه پس از تاسیس جمهوری اسلامی. متن کامل سخنرانی را میتوانید در کتاب «صحیفه امام»، جلد نهم، صفحات ۲۸۱-۲۸۴ پیدا کنید
http://www.youtube.com/watch?v=hPvgRsBjI4w
(۱۲) از مقاله "تیرباران جنایتکارانه ی دکتر «ابوالقاسم رشوند" نوشته "شهرام جهان وطن"
http://rahenovin.wordpress.com/
(۱۳) از مقاله جنگ سه ماهه در کردستان
http://jamal-najari.blogfa.com/post-62.aspx
(۱۴) از مقاله جنگ سه ماهه در کردستان
http://jamal-najari.blogfa.com/post-62.aspx
(۱۵) از مقاله "آنچه می گذشت مصاف قلم و سرنیزه بود!--۴" به قلم "فریبا مرزبان"
http://irandialogues.org/?p=1307
(۱۶) از مقاله "آنچه می گذشت مصاف قلم و سرنیزه بود!--۴" به قلم "فریبا مرزبان"
http://irandialogues.org/?p=1307
(۱۷) سایت پیکار در راه رهایی طبقه کارگر
http://peykar.info/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh/Peykar-061.pdf
http://peykar.info/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh/Peykar-062.pdf
(۱۸) بر گرفته از سایت "امید، یادبودی از حقوق بشر"
http://www.iranrights.org/farsi/memorial-case--4615.php
(۱۹) هنگامی که ایشان با غل و زنجیر به مکان تنگی از آتش دوزخ افکنده میشوند و در آن جا (واویلا سر میدهند و) مرگ را به فریاد میخوانند، امروز یک بار نه، بارها و بارها مرگ را به آرزو بخواهید و فریادش دارید.« (سوره فرقان، جزء هجدهم، سوره ۱۳ – ۱۴)
{وَإِذَا أُلْقُوا مِنْهَا مَكَانًا ضَيِّقًا مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنَالِكَ ثُبُورًا لا تَدْعُوا الْيَوْمَ ثُبُورًا وَاحِدًا وَادْعُوا ثُبُورًا كَثِيرًا} (فرقان، ۱۳ – ۱۴)
http://ahmadzia.blogfa.com/post-110.aspx
(۲۰) کتاب "نه زیستن، نه مرگ" جلد دوم، ایرج مصداقی صفحات ۷۰-۹۸
(۲۱) کتاب "نه زیستن، نه مرگ" جلد دوم، ایرج مصداقی صفحات ۳۶۶-۴۲۳
(۲۲) از خاطرات شفاهی یک جان بدر برده از کشتار های دهه ۶۰
منبع:پژواک ایران