گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)
محمد نوری‌زاد

خدایا، عبدالله، این جوان بی نشان لرستانی را تو برکشیدی و بر چهار ستون فهم امثال من استوارساختی. وگرنه من از کجا می دانستم که نوجوان چهارده ساله ما، آنگاه که در شهامت برادر جوانش اشک می ریخت، در…
 
خدایا، این چه غوغایی است که در غروب و قحطی عقل، روان و ذهن مرا به تکاپوی رنجکامگی گمگشتگانی می پراکنی که حکومتیان، مستعمدانه آنان را به مدار فراموشی در انداخته اند؟ و مرا بر آن داشته ای تا به برآوردن یک یک این زندگان فرو مرده، دست ببرم؟ چرا شراره های درون مرا در این زوالستان اقلیم، به گلوگاه آتشفشان تباهی می رانی؟ و از من گدازه های فولاد سوز مطالبه می کنی؟ چرا مرا به نوشتن فرمان می فرمایی؟ و جمعه مرا چرا به تبارشناسی عاملان شعبده از یک سوی، و از دیگر سوی، به غبار روبی از شکل و شمایل شاکله ای که نامش را«عشق» گذارده ای، بر می کشانی؟ خدایا، خوبان تو از توصیف قلم من مستغنی اند. آنان را به پروردگاری چون تو، وصف کننده است: « والصبح اذا تنفس» تنها توان و توش من به این است که در اکبریت و بزرگی تو، با تو هم عقیده باشم. و نیز بر این باور باشم که فهم بزرگی تو، با کند و کاو و توقف در اسماء و صفات تو، ممکن نیست. ما با تماشای یک گل، یک حشره، یک لبخند، یک شهاب، بهتر به بزرگی تو راه می بریم.
 
خدایا، قدم رنجه کن و به تماشای یک قطره اشک بیا. قطره اشکی که در خود، غریوستانی پنهان دارد. و طوفانی به قامت نوح. و اکسیری به حیات بخشی خضر. و مجتبایی به غلظت محمد. و عدالتی به قلم علی. و جام زهری به زیبایی حسن. و مظلومیتی از جنس حسین. و عفافی از تار موی فاطمه. خدایا با من به تماشای یک مظلوم بیا که ” آه ” اش، ظاهراً، باطن ارکان آفرینش تو را می لرزاند. با من به تماشای ” عبدالله مؤمنی” بیا که این روزها، در بند ۳۵۰ زندان اوین زندانی است. اطمینان دارم با من هم عقیده ای که جمال بعضی از بهشتیان تو را می شود در همین دنیا تماشا کرد. مردمانی که فزونی جمعیتشان بسیار قلیل است، اما همین قلّت شان، ابر رحمتی است بر سر کثیری دیگر. خدایا بیا به تماشای بهشت تو در همین دنیا برویم. با مردم، و پشت در خانه استیجاری عبدالله مؤمنی به صف بایستیم. به همسر و فرزندان عبدالله سری بزنیم. در همان خانه ای که بوی عبدالله را به حافظه اش سپرده. خدایا به من بگو چرا امروز مرا با یاد عبدالله آمیختی؟ خود بگویم؟ شاید به این دلیل که جراحت غربت این مرد بی نشان، آسمان عاطفه تو را نیز مجروح ساخته است. تو، در عین حال که خدای فهم، و خدای درک، و خدای عقلی، خدای عاطفه نیز هستی. خدایی که از سوز بندگان غریب و دور افتاده اش می گدازد.
 
خرداد ماه ۸۹ بود که عبدالله را در بهداری عتیقه‌ی بند هفت زندان اوین دیدم. مکانی که برای درک تمیزی و بهداشت، باید از هر کجای کره زمین به سمت او شتاب کرد. همان جا بود که قریب به بیست دقیقه از لبخند او، از فهم او، از نجابت او، از درستی او، و از مردانگی او ارتزاق کردم. خدایا تو شاهدی که من به توصیف ذره ای از بزرگی عبدالله دست برده ام. شأن و بزرگواری او، در پیشگاه تو، قطعاً آشکارتر و بلند مرتبه تر است. عبدالله را مردی دیدم که از آسمان تو ای خدا، هیچ نمی خواهد الا باران. آن هم نه برای خود، که برای مردمان تشنه کامی که زبان درخواستشان به لکنت افتاده و شهامت واخواهی حق خود را ندارند، و عبدالله به نمایندگی از آنان، به دامگاه زندان رفته، و در آنجا به سلاخی ناسزاگویان درافتاده است. خدایا، عبدالله، این جوان بی نشان لرستانی را تو برکشیدی و بر چهار ستون فهم امثال من استوارساختی. وگرنه من از کجا می دانستم که نوجوان چهارده ساله ما، آنگاه که در شهامت برادر جوانش اشک می ریخت، در هجده سالگی با همسر همو، که ده سال از او بزرگتر بود، ازدواج می کند و فرزند برادر را در آغوش می کشد و بی پدری را از ذهن او می زداید؟
 
خدایا تو شاهدی که من به توصیف ذره ای از بزرگی عبدالله دست برده ام. شأن و بزرگواری او، در پیشگاه تو، قطعاً آشکارتر و بلند مرتبه تر است. عبدالله را مردی دیدم که از آسمان تو ای خدا، هیچ نمی خواهد الا باران. آن هم نه برای خود، که برای مردمان تشنه کامی که زبان درخواستشان به لکنت افتاده و شهامت واخواهی حق خود را ندارند، و عبدالله به نمایندگی از آنان، به دامگاه زندان رفته، و در آنجا به سلاخی ناسزاگویان درافتاده است.
 
خدایا، من از بزرگان امنیتی و قضایی خودمان می پرسم: چه شد که از ادامه ضرب و شتم عبدالله خسته شدید؟ او را بزنید. همچنان که زدید. با مشت و لگد. با کابل. یک نفره. و چند نقره. بله، او را بزنید و ناموسش را با تلخ ترین واژه هایی که بلدید، و با ناسزاهایی که مهارتش را دارید، دهان به دهان کنید. همچنان که ناگفته ای از چنته‌ی فحش های خود باقی نگذاردید. مجدداً سرش را در سطل مستراح سلول بازجویی فرو برید. او را به فروبردن چوبی که نجاران از به ‌در آوردنش عاجز بمانند، تهدید و تحقیر کنید. شما را به خدا اجازه ندهید نعره‌ی بازجوها، آنگاه که عبدالله را وحشیانه می زنند و فحشش می دهند، یکدم به خاموشی گراید. مردم ما به این موسیقی محتاج اند. موسیقی قدرت نوازی که با نعره و فحش و ضجّه آمیخته است. خدایا، می خواهم به بزرگان امنیتی وقضایی خودمان پیشنهاد کنم: همچنانکه عبدالله مومنی را می زنید و مادر و همسرش را به لجن ترین واژه ها می آلایید، از او بپرسید: عبدالله ، فلان کارخانه بی صاحب راچگونه با نصف پول اجناسی که در انبار داشت به صورت صوری خریدی و بالا کشیدی؟
 
و بپرسید: ای عبدالله مومنی، ثروت تریلیاردی تو، ارتباطی به برادری و نسبت تو با بزرگان بازار که ندارد؟ و بپرسید: ای عبدالله فلک زده، چرا از بستگان نزدیک رییس جمهور ما نشدی تا با واردات کامیون های مرگ، وبا کشتن صدها نفر از مردم بی نوا، هیچ قانونی، و هیچ مجری قانونی به ابروی بالای چشم تواشاره نکند؟
 
خدایا، می خواهم به بزرگان امنیتی و قضایی خودمان بگویم: تا میتوانید عبدالله را لجن مال کنید و خوب مشت ومالش بدهید. آنگاه که از نفس افتاد، از زیر زبانش این نکته ها را به‌در آورید که در واردات شکر و اتومبیل و دارو و موز وفروش مخفیانه نفت، چه بساطی به راه انداخته و چه اندوخته هایی از واردات ال.جی و سامسونگ برای خود پرداخته است؟
 
با لگد ومشت و کله به شکم و صورت او بکوبید که: چرا در جایی که بزرگان، همگان مردم را به ضرب جهل و خرافه خواب می کنند، تو باید مردمان را به بیداری و احقاق حق خود فرا بخوانی؟
 
خدایا مردان امنیتی ما، در زدن عبدالله مومنی روی ساواک را سفید کرده اند. مادر او را که مادر شهید، و  همسر او راکه همسر شهید است، با کثیف ترین الفاظی که شایسته هیچ تنابنده ای مباد، ناسزا گفتند. تا او، به کاری که نکرده بود،اعتراف کند. خدایا تو کجا بودی آنگاه که عبدالله زیر ضربات مشت و لگد و کابل بازجو ها بیهوش می شد؟ و ناموسش به تاراج الفاظ لجنی شعبان بی مخ های امنیتی می رفت؟ مگر نه این که تو غیوری؟ و نسبت به بندگان خویش غیرتمندی؟ تو ای خدا، آن روز که بازجوها، همسر سعید امامی را با آن الفاظ سخیف، به تنگنای پاکدامنی در می انداختند، کجا بودی؟ می دانم که همانجا بودی و های‌های می گریستی. هم بخاطر مظلومیتی که پناهی جز تو نداشته وندارند، و هم به خاطر تاراج مظلومی به اسم ” انقلاب اسلامی ” که در یغمای جماعتی که ستو نهای قدرت را بغل زده اند، خنجرآجین می شده است .
 
خدایا مردان امنیتی ما، در زدن عبدالله مومنی روی ساواک را سفید کرده اند. مادر او را که مادر شهید، و  همسر او راکه همسر شهید است، با کثیف ترین الفاظی که شایسته هیچ تنابنده ای مباد، ناسزا گفتند. تا او، به کاری که نکرده بود،اعتراف کند.
 
خدایا چرا به ” تنفس صبح ” قسم خورده ای؟ که صبح، و دمیدن صبح ، نفس می کشد؟ که تاریکی و جهل، رفتنی است؟ و رو شنایی و فهم در راه است؟
 
خدایا عبدالله مومنی یک تحصیل کرده مسلمان است. شیدای سرافرازی سرزمین خویش است. از نکبت دزدی وظلم بیزار است. او، زندانی کسانی است که به او می گویند: چرا تو به خلاف کاری های ما معترضی؟ چرا گند ما را بر ملا می کنی؟ چرا می خواهی بساط ویژه خواری های مارا بر چینی؟ تو را به رییس جمهور و مشاورانش چه‌کار؟ به وزرا، به سپاه که نباید در اقتصاد و سیاست و عرصه های فرهنگی و اطلاعاتی و امنیتی ورود کند؟ به امامان جمعه، که باید با سواد و مردمی و مسئولیت  پذیر باشند؟ به روحانیانی که در همه کارها دخالت می کنند و مسئولیتی نیز نمی پذیرند؟ به این که چرا به اسم اسلام، مردم را از مسلمانی متنفر می کنیم؟ و اسلام اختراعی خود را به سفره ناگزیر مردمان پهن می کنیم؟ و به روح و روان حق و آزادی و قانون و مردم صلوات می فرستیم؟ و به صورت همه شان پوز خند می زنیم؟
 
خدایا ، چرا گفته ای: ” والصبح اذا تنفس ” ؟ تنفس صبح یعنی: شب رفتنی است؟ یعنی صبح آمدنی است؟ یعنی صبح، درخش، سربرآوردن نمرده است و نفس می کشد؟ یعنی عبدالله مومنی ها در اختفای زندان نیز سر به سامان آینده ی سرزمین ما دارند؟ یعنی عبدالله مومنی ها بر حق اند؟ و یک زمانی، که همچون صبح، بسیار نزدیک است، از گرد راه خواهند رسید و خبر از روشنایی خواهند آورد؟
 
پس بیا ای خدا، به تماشای آنانی برویم که جمعیتشان فراوان نیست. اما بهشتی اند، و تو، به خاطر روح بلندشان، و شرافت فهمشان، و ارزشی که برای انسان و انسانیت قائلند، درهمین دنیا، بهشتی بودن آنها را به تماشا گذارده ای. سلام ای صبح. سلام ای عبدالله مومنی.
 
و شما ای فرزندان بی نشان و راستین ایران زمین، بدانید و آگاه باشید که: صبح زنده است و نفس می کشد. درست مثل شما. و مثل آزادی.
 
سلام بر آزادی. و سلام بر خدای خوب!
 

منبع:گاه نوشت نوری زاد


محمد نوری‌زاد

فهرست مطالب محمد نوری‌زاد در سایت پژواک ایران 

*«پس از مرگ رهبر»، محمد نوریزاد   [2021 Sep] 
*۲۷ سوال محمد نوری زاد از خامنه ای   [2019 Jul] 
* خمینی باد کاشت، رضا شاه نهال   [2018 Dec] 
*نامه محمد نوری زاد به دونالد ترامپ   [2017 Oct] 
*نامه محمد نوری زاد به رهبر: ما اگر می رویم، شما بمانید  [2017 Apr] 
*نامه محمد نوری زاد به پادشاه عربستان سعودی  [2016 Aug] 
*آقای رییس و ساطورِ توی دستش   [2016 Aug] 
*اسلام واقعی و چیزی به اسم زباله  [2015 Dec] 
*در انتخابات شرکت می کنیم بشرطی که…  [2015 Dec] 
*سرشماری  [2015 Dec] 
*آقا جواد و رُخِ دیوانه!  [2015 Dec] 
*الم شنگه  [2015 Nov] 
*من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)  [2015 Nov] 
*واس ماس  [2015 Nov] 
*مالیخولیا  [2015 Nov] 
*می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)  [2015 Oct] 
*سیستم نجس  [2015 Sep] 
*دستگاه قضایی، محمود سهرابی و چاقو کش هایش!  [2015 Jun] 
*رهبر نیابتی   [2015 May] 
*عجب شنبه ای شد دیروز!  [2015 May] 
*سفینه هسته ای شدنِ نظام آخوندی به گِل تپید  [2015 Apr] 
*سی و دومین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر؛ زهر که نه شربت سربکشید  [2015 Mar] 
*نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!  [2015 Mar] 
*قدمگاه و جسم رنجور امیر انتظام + فیلم  [2014 Sep] 
*ما نمی گذاشتیم دوم خردادی ها روی کار بیایند  [2014 May] 
*در شیراز چه گذشت؟  [2014 May] 
*نامه ی سی و یکم محمد نوری زاد به رهبر: به شما هم آیا سفارش می دهند؟  [2014 May] 
*نامه ی سی ام محمد نوری زاد به خامنه ای   [2014 Jan] 
*نوری زاد و امیر انتظام  [2014 Jan] 
*«زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»   [2014 Jan] 
*بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است  [2014 Jan] 
*دستهای خونین شریعتمداری  [2013 Nov] 
*آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟   [2013 Nov] 
*رابطه‌ی ترورهای اخیر و سپاه پاسداران   [2013 Nov] 
*چرا نقد می کنم؟   [2013 Oct] 
*نامه ی بیست ونهم محمد نوری زاد به رهبر: غربتِ شادمانی های دمِ دست  [2013 Oct] 
*دکترملکی، وپوزشخواهی از یک مادر  [2013 Sep] 
*پوزشخواهی دکترملکی از « ترانه»ی محروم از تحصیل   [2013 Sep] 
*روحانى از سپاه می‌هراسد  [2013 Sep] 
*دیدار محمد نوری‌زاد با وزیر اطلاعات جدید  [2013 Sep] 
*بازنده اصلی فاجعه سوریه، ایران و شخص رهبر و پیروز آن، اسرائیل خواهد بود  [2013 Sep] 
*گام های لرزان روحانی   [2013 Aug] 
*بوسه برپای یک «بهایی» کوچک   [2013 Jul] 
*دو مجلس کوچک، دو شرم بزرگ  [2013 Jun] 
*رأی دادن یا رأی ندادن، مسئله این نیست! (محمد نوری زاد)  [2013 Jun] 
*تنها راه باقی مانده برای هاشمی  [2013 May] 
*ای کاش انقلاب نمی کردیم!  [2013 Jan] 
*رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!  [2012 Oct] 
*آقای آملی لاريجانی! شما نفر ششم دستگاه قضايی هستيد   [2012 Jul] 
*بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است!  [2012 Apr] 
*نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم   [2011 Dec] 
*نامه پانزدهم نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*متن کامل نامه چهاردهم محمد نوری زاد به آیت الله خامنه ای  [2011 Dec] 
*نامه سیزدهم محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید! بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  [2011 Nov] 
* شلم شوربا !  [2011 May] 
*اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد  دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است [2010 Dec] 
*گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)  [2010 Nov] 
*نامه نوری زاد به صادق لاریجانی  آیا دختران عفیف شما را به آغوش هرزگی پرتاب کرده‌اند؟ و مادر و خواهر و خویشاوندان پاکدامن شما را به لجن جنسی آلوده‌اند؟  [2010 Nov] 
*از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، پوزش می‌طلبم  [2010 Nov] 
*محمد نوری زاد: وقتی “عبید زاکانی” برمسند قضاوت می نشیند  [2010 Aug] 
*روسپی های سرزمین من!  [2010 Aug]