یاد باغ وطنم
برزین آذرمهر
رفته چندی که فرو ریخته شب بر بدنش
تب اندوه گرفته همه رگهای تنش؛
کرده پنهان غم خود با همهٔ غوغا که در اوست
شده بیگانه هم از غیر وهم از خویشتنش؛
باغ غارت زدهاش را گل بهتی است غریب
با مه آلوده مهی بر سر شاخ کهنش؛
خانه خامو شیش این بار زمانی ست مدید
با فرو خفته چراغی به رواق سخنش؛
با همه سختی راهی که زمستان طی کرد
ٔگل نیاورده بنفشه به بهار چمنش؛
به فرو بستگی شب شده کارش همه عمر
گره بر کار فرو بسته فتاده چو منش؛
بارها خواسته بر هم زند این شا م سیاه
ای دریغا که شکستند مه شب شکنش،
خون دل می خورد از طعن حریفان هر شب
همتی کو که رهاند ز کف ِ اهرمنش؛
نه فروغیش به دل مانده ز خورشید بهار
نه نوایی ز مرغان ِبه شب زخم زنش؛
نه هواییش ازآن کوکبه ی عطر اندود
نه نوا یی به جز زاری بو م و زغنش؛
در شب تیره از این است که می ریزد خون
از دو چشمان تر و نرگس ژاله فکنش،
چشمش از گردش شب بار تماشا که گرفت
مو جی افتاد به دریای شکن در شکنش؛
خنده زد بر لب ایوان افق دختر ابر
تاج ماهش به سر و ترمه ی شب پیر هنش؛
عطر مه ریخت سر انگشت نسیمش بر خاک
گوئی آویخته پیراهن ٔگل بر رسنش؛
به دلم بود که دریابدم این آتش شوق
بنده ی غم چه کند گر نرهد از محنش؛
دل لا له مگر از غصه ی من برد نصیب
که سر افکنده به دامن ، شده خونین کفن اش؛
مرغ باران خبری داشت مگر از غم من
که فرو ریخته خونابه ی شب از دهنش؛
عجبی نیست اگر گمشده مرغی امشب
همچو من یاد کند تلخ ز باغ وطنش...
برزین آذرمهر
منبع:پژواک ایران