مژده مهتاب
برزین آذرمهر
از ذهن پرطراوتِ شب
می گذشت
ماه.
ماننده ی غزل
پر بود از خیال
لبریز
از ترنم پائیزه ی غروب
پربار
از بهاره ی پر مژده ی پگاه.
از بام ابرها
می برد
گاهگاه
بر ماندگان خسته و خاموش شب
نگاه.
گه در خزان تیره ی اوهامِ هولناک
گه در بهار دلکش اندیشههای باز
- این شعر شاخههایِ پرعطر و
جاننواز –
می کرد جلوهها
از شام تا پگاه.
لیکن
در نهان
جان سوخته ز پرسشی پاسخ نیافته
بیتاب و
دادخواه
می کرد رخنه ها
در شام غمگرفته یِ دل های بی پناه.
می کرد شکوهها
می گفت دلپریش:
- «تا چند غمگرفته و خاموش و
بی نشان
این سان شکسته می پرد
رهپویک زمان؟!
تا چند
مردمان
این خیل بیهمان
نگرفته بارِ دانشِ بیداریِ زمان
لرزان و بیمناک
وامانده از شکستنِ زنجیرها
ز دست
بیهوده و عبث
این گونه
دل سپرده به اعجاز آسمان
در زیر این کبودهی پر وهم و
پر سراب؟!
تا کی
تا کجا
خم گشته و
دوتا
افتاده و
زبون
در دامهایِ باورِ اهریمنِ دروغ
تا کی اسیر رخوت و
تا کی اسیر خواب؟!
پیدا
یا نهان
تا چند
وانهاده ره
بر سلطه ی ددان
تا کی اسیرِ پنجه ی بیدادِ بیامان؟!»
می گفت و
هر زمان
بر می کشید
آه.
در بدرِ شعر خویش
هر لحظه
هر کجا
خوش مینشست
خوش
بر آن شبِ سیاه.
پر بود از غرور
وقتی که مینشست
بر شانههای کوه
سرشار از شکوه
لبریز از ترنمِ آبی آب ها
وقتی که مینهاد
پا بر خیال رود.
پر بود از پریدن و پرواز
همچو باز
وقتی که می پرید
با شاهبال ابر.
پر بود
از تبسم آبی آسمان
وقتی که می نهاد
حسرت به جانِ ببر.
چون قلب گرم بود
در جسم سرد آب
ماننده ی غزال
در بیشه های خواب.
دست نوازشش
بر گونههای آب
سرشار عشق بود.
نی نی رقص بود
در چشمِ چشمه ها.
از چشمِ پرنوازش او
بار میگرفت
زهدانِ دره ها.
کولی سایه ها
می کرد شست و شو
در آب چشمه هاش.
می شد هلاک
شب
از برقِ خنده هاش.
خواندش هزار بار
در گوشِ مرغِ ا بر
شب، با زبانِ لال.
خواندش به گوش آب
خواندش به گوشِ ماهی و
شنریزههای شاد
ابر سپیدبال
در چشمه ی زلال.
در بین شاخه ها
می خواند پر طنین
و آوای نقره ای اش
از لابه لای برگ
می ریخت بر زمین.
بر گردن کشیده ی گل تپه های پست
- آن اشترانِ مست –
پر بود از طنین
چون زنگ کاروان.
آن شب هزار بار
از سر فکند چادر ابرِ سیاه را
بر ترمهی پر اطلسِ آبی آب ها
آغاز رقص کرد.
گویی تمام شب
با صد هزار جلوه و با صد هزار ناز
می خواند رازناک:
«غم را فرو گذار
شب را به شب سپار
بیدار کن ز خواب
یاران خفته را
در جانشان فکن
شور نهفته را.
همگامشان نما
با گام چاووشان
هر لحظه شان بخوا ن
گلشعرِ کاروان:
شورِ حماسه ای در خون و خوی ما ست
دنیای دیگری در پیشِ روی ما ست
آنجا که رو به نور
در
باز
می شود.
هر واژه
هر پیام
با شعر آفتاب
آغاز میشود.»
برزین آذرمهر
منبع:پژواک ایران