PEZHVAKEIRAN.COM به اسماعیل وفا یغمایی، بگذار تا بگوید!
 

به اسماعیل وفا یغمایی، بگذار تا بگوید!
ناصر آبادانی

 
آنچنان شتابان میرود،که پنداری میخواهد چیزی را پشت سر بگذارد ،همه چیز در برابر دیدگانش کند و زخمی میگذرد ؛ چنان زخمی که اندیشه اش رانیز رج میزند ؛در فرا سوی دهلیزهای خم اندرپیچ روزنی نمییابد ؛و آنچه در پس پشت گذاشته اقناع اش نمیکند ؛در جامعه ای خالی از آرمان در خلاء میماند ،
جایی نیست که پا سفت کند ، در گمگشتگی ، نگاهش به فردایی است تا که روحش را آزاد کند ، و فردایی نمییابد. گمگشته را فردایی نیست!
آرمانهای صیقل نخورده ،در برخورد با توفان حوادث چنان سرخورده اش کرده است که از مسیر باز میماند ، راهی دیگر میجوید ،<< در خلایی که نه خدا هست و نه شیطان >> گذشته تلخ است و آینده نا آشنا ، در این سرگشتگی وادیی نیست که در آن بیاساید ، در ذهن رج خورده اش، آفتابی درخشیده است-که به او نوری نمیتابند . و لاجرم گام در مسیری میگذارد که در انتهایش اندوهی زخم خورده در انتظارش ثانیه شماری میکند.
یارایی به بهبود زخم نیست ،فرصت را به انتظار به عبث نشسته است . تا در رهگذار باد, چنان پلنگی زخمی نه که به شکاری که به ....
تا روح زخم خورده اش التیامی بیابد . در دا یره ای ازمکررات تکثیرمیشود ،و خسته از ارضاعات مکرر،آرام در مسیر خاکی خانه از اتاقی تنگ به اتاقی تنگتر میرود . در ضمیرش میگذرد ( برای جابجایی یک سازمان به یک کشورثالث من تصمیم میگیرم و فراخوان میدهم  <وفا >دارانی هستند تا یاری ام کنند ، )
و آرام به خوا بی عمیق فرو میرود.
بگذار تا بگوید !؟
 
با احترام ناصر آبادانی

منبع:پژواک ایران