به دیدار تارهای نازک دلهای ابریشمی
تا ببینم ، لطافت و نرمی را
با ذره بین وجودم
تا بیدار شوم ، از خواب فراموشی
بنگرم ، دیار مدهوشی را
ببینم ، جاری شدن اشک
از دیدگان پر درد یار را
تماشا کنم ، پرواز اندوه یار
و آرام گیرم ، لابلای هیاهوی روزگار
--------
تا نوازش را ، در دستهایت ببویم
و خواب عطر آن را ببینم
تا حس کنم ، لذت آرمیده در جهان فآنی
و سخت در بر گیرم
جای پای حریر لطیف حست را
-------
بنواز مرا
تا سبز شوم ، با نوازش هایت
تا دیگر حس نکنم ، دردی را
چنان با انگشتانت ، بنواز مرا
تا لبریز از شوق و خواهش شوم
تا خاک شوم
و تنم را
در خمره ی شرابی از عشق سرخ
به خاک می گونه بسپارم
نوای دلم را ....... بنواز با پنجه هایت
چنگ دلم را...... بلرزان با زیبائی روحت
و تار و پودم را ...... جاری کن در رود خانه ی نوازش
------
بنواز .....تا غرق شوم در دنیایی
که بجز نوای بی خبری
نداشته باشم ، دلبری را
که بجز حس زیبای زندگی
حس نکنم چیزی را
بنواز
تا خالی شوم , از هر چه درون
تا پرواز کنم ، از شوق درون
تا رها شوم ، از راز درون
-------
چنان بنواز
تا با تار درونم
کوک کنم ، ساز وجودم را
تا با پیاله ی نوایت
مست و مدهوش شوم
چشمه سار اشک شوم
و نم نم باران رخسارم را
جاری کنم ، بر زمین خشک دل
-------
بنواز
تا با زخمه ی سازت
خشک شود ، اشکهای گونه ام
و با خشکی اشکهایم ،
پیوند زنم ، گًل چینی شبنم را
به لب هایم
شاخههای دردم ، فارغ شوند
از مادر ، زاده شوند
بند نافشان ، پاره شود
و آرامش ، بر تخت وجودم
به ضیافت عشق بنشیند
چنان بنواز ..... تا خالی شوم
از هر چه گرد و غبار وهم
از هر چه سهم سرد
و از هر چه خاکستر سرد
تا جان بگیرد ، عشق ریشه ام
گرمی بگیرد ، سردی اندیشه ام
تا از یاد خود بروم
از دیار خود برهم
از هر چه پوچی بجهم
و آرام گیرم
در بستر آرامش و بی خبری
تا مست لرزه ی هر پنجه ات
تا مست گریه ی ساز دلت
تا مست لرزه ی هر زخمه ات
تا مست آتش کوه دلت
--------
بنواز
مرا ببر با خود
تا بی نهایت هستی
تا بی کرانه ی افق
تا هر چه زیبایی ره
تا هر چه مستی و هوس
چنان بنواز
تا سیلی خور نوازشها شود ..... چهره ام
تا رنگ خون دل شوند ......... گونه هایم
تا خمرهای از خون شوند ..... رگ هایم
تا چشمه ی گرم هوس شوند ... بوسه هایم
تا از صدف رنگین شوند .... اندیشه هایم
چنان مرا بنواز
تا بیدار شوم ، از خواب فراموشی
تا جاری شوم ، در دیار مدهوشی
تا رها شوم ، از غم زندگی
تا جاری شوم ، در جویبار فرخندگی
تا حس کنم ، گرما و تابندگی
تا همراه با نوازشهایت
خاک شوم ، در گودال زندگی
تا پاک شوم ، از هر چه کبودی
سپید شوم
از هر هر چه سیاهی
و چه زیبا ببینم
هر چه رقص زندگی
هر چه رقص زندگی
ثریا پاستور
لوس آنجلس / کالیفرنیا
۲۰ سپتآمبر ۲۰۱۵ / ۲۹ شهریور ماه ۱۳۹۴
بر گرفته از : مجموعه ی" کهکشان های خیال "
با الهام از ساز پسرم هومن : پیانیست و کیبوردیست