نظریهپرداز دکترین شوک و اقتصاد فاشیستی و راز ظهور یک زبان شناس (۳)
عباس منصوران
اکبر گنجی از قلم طلایی کرملین تا جایزه بنیاد فریدمن
موضوع ایران عظیم است
گنجی وزنهای نیست، موضوع ایران عظیم است. سرمایه در یک بحران و فراگشت تاریخی به مذهب و ارتجاع و تروریسم و جنگ جهانی روی آورده است؛ به حکومت اسلامی. به نگرش مذهبی بوش و اوباماها و نقش امروزین واتیکان و کلیسا، و اسلام در ترکیه و اندونزی و پاکستان و افغانستان و حتی اروپا با اینهمه انجمنهای و مراکز دینی و یارانه و رانت برای گسترش فناتیسم بنگیرید. گنجی باید چاوش خوان تعزیهای باشد که تکیه دولت اش در ایران است. او از جمله سرکاروان و حمله دار کعبه نفت است. کاروان این «چاروادار» به سوی حرمهای جهل و فریب بار بسته است.
او حتی آنچنان با حقوق بشر بیگانه است که پایهای ترین مواد این قانون به رسمیت شناخته شده دههی ۱۷۹۰ را انکار می کند. اگر آقای گنجی کوچکترین شناخت یاباوری به بند ۵ «حقوق بشری» مصوبه انقلاب بورژوایی فرانسه را داشت چنین به مارکس نمیتازید! چرا گنجی علیه اندیشمندی که کودتای ددمنشانهی لویی را نقد کرده، شمشیر میکشد؟! کافی است انسان بود وسرشتی اومانیستی داشت تا مارکس و اندیشههای انسانیاش در بازگرداندن انسان به انسان نوعی او را دوست بدارد. ایدئولوژی و پایگاه طبقاتی گنجی است که گنجی را این چنین ضد ارزشهای انسانی ساخته است. گنجی عضوی از سیاه لشگر لویی است، نه در کنار حتی حزب مونتانی، در کنار کودتاچیان ایستاده است و نه حتی لیبرالهای که درگیر با استبداد بناپارتی قربانی میشوند .
در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۸۵ زیر عنوان « تزهای اکبر گنجی با چهار سده دیرآمد»[1]از جمله چنین نوشتم:
«بازار آزاد سوداگری گلوبال که ارزشهای انسانی را خوار و پایمال گردانیده، بر شالوده همان «حق مقدس مالکیتی» میچرخد که آقای گنجی درسراب نوزایی آن با پساگردی ۴۰۰ ساله به سودایش خیز برداشته است. این بازار جارچیانی نیز دارد، همانگونه که بلندگویانی، بخش خدماتی و تریبون های بسیار و رسانههای گروهی جهانی و از این روی، هر «چهره»ای هم که بر ادعایی باشد، روی دست به این سوی آنسوی برده می شود. مگر آیتالله خمینی گزینهی چنین پاسداری نشد. با پایان یابی جنگ سرد بین دو ابر نیروی سرمایه در شرق و غرب، و جلوه یابی هیولای گلوبالیزاسیون و بازار آزاد سوداگری و دست به دست شدن بازارها و تقسیم دوبارهی جهان، «موج سوم دمکراسی» به آموزش پرفسور وزارت امور خارجه آمریکا ساموئل هانتیگتون، به برههی تازهای میرسید. هیچ جای شگفتی نیست».
گنجی روزنامهچی «نظم مقدس» بناپارتی است. او همانند یک توپچی در ارتش، باید شلیک کند و از اینروی بیان مارکس را زبان شمشیری مارکس میخواند تا بنیاد فاشیستی فریدمن را خوشنود سازد. وی جرم مارکس را این میشمارد که در کتاب «۱۸ برومر بناپارت» مینویسد:
«این جمهوری برای تکمیل قیافهی خودش فقط یک چیز کم دارد: دائمی کردن تعطیلاتاش و تغییر دادن شعار «آزادی، برابری، برادری» با شعار صریح: «پیاده نظام، سواره نظام، توپخانه.»
اسارت، نابرابری، دشمنی
مگر جز این بود؟ «اندیشه ناپلئونی» مگر نظامیگری و جنگ جهانسوز نبود و آفریقا تا آسیا و اروپا را به خاک و خون نکشانید؟ هدف این جنگ جدا از کشورگشایی و بلندپروازیهای لویی کله پوک، رویارویی با بحران داخلی و سرکوب جنبش کارگری دراروپا بود. بیسمارک صدر اعظم آلمان از این جنگ استقبال کرد. مگر لویی بناپارت ناپلئون سوم، کاریکاتور عمو و ازهمان تبار نبود وهمان راه بناپارت اول را نپیمود تا سرانجام به وسیلهی کموناردها با برپایی نخستین خودگردانی کارگران در کمون پاریس به زیر کشانیده شد! مگر مارکس جز نقد این نظام و مناسبات، آن هم به بیان فلسفی و استدلال منطقی مبتنی بر دانش و اندیشه انسانی چه گفته است! مگر سه اصل انقلاب کبیر فرانسه برای خود بورژوازی را به ضرورت حفظ فرمانروایی سرمایه زیرپا نگذاشت و یا مگر میتوانست به این سه اصل سرمایهداری وفادارباشد؟ آزادی، برابری، برادری، حتی در درون خود طبقه و برای خود سرمایهداران نیز به شعاری پوچ تبدیل شد. اکنون بیان این شعار در برابر بورژوازی، در هزاره سوم، در کشورهایی همانند ایران با جوخه مرگ پاسخ میگیرد یا در اروپای مدرن، با پوزخند یا روانشناس. به شمار اخراج از کار، به لشگر زنان ناچار به تن فروشی، به بازپس گرفتن بیشترین بخش دستاوردهای مبارزاتی به ویژّ کارگران از یک سده پیش تا کنون، به لغو حقوق شهروندی پذیرفته شده در انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، به حاکمیت استبداد آشکار سرمایه در مهد شعار «آزادی، برابری، برادری» بنگرید؛ یعنی آزادی برای سرمایهداران، برادری بین آنان و برابری حقوقی برای بورژوازی، شما آقای گنجی اجازه مییابید این شعار خود سرمایهداران را اکنون، در پیشگاه دولت آمریکای شمالی که میزبان دست و دل بازی برای شماست، یا همان بنیاد فریدمن قرار دهید و بازهم جایزه بگیرید و نوازش یابید؟
از سرجوخگی سپاه خمینی تا سرجوخگی اردوی پینوشه
«بورژوازی یا سرگرم ستمگری و حمایت از ارتجاع بود، یا گرفتار بیماری علاج ناپذیر نازایی» این بیان، ادله دیگری است علیه مارکس . گنجی جرم های مارکس را بر میشمارد.
روی سخن مارکس به آن بخش از بورژوازی فرانسه سال های ۱۸۵۰ است که سترون بود و آنچنان با لویی و ارولئانیستها و لژیتیمیستها همکاری کرد که سرانجام در زمان کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱ خود غافلگیر شد. بورژوازی گزینهای جز لویی بناپارت نداشت. یا استبداد یا هرج ومرج و بورژوازی. بورژوازی استبداد آشکار را برگزید. همانگونه که در جهان امروز، بورژوازی فروشده در بحران، در سراسر دنیا استبداد آشکار را برگزیده است. به همانگونه که با فروپاشی سلطنت، بورژوازی جهانی و حتی لیبرالیسم ایرانی، استبداد مضاعف نوع حکومت اسلامی را پذیرفت. کجای این بیان مارکس شمشیر است، آقای گنجی. مگر نه تنها در فرانسه، درایران، بورژوازی ایران در زمان محمد رضا شاه، ستمگری و حمایت از ارتجاع را پیشه نکرده بود و مگر سترون نبود؟ زایشش چه بود؟ هنگامی که کارگران به پیشتازی نفتگران، به انقلاب پیوستند و شوراهای مراکز کار وتولید و محله یکی در پی دیگری سازمان یافتند و میآمدند تا به دخالت در تولید و توزیع، به سرنوشت خویش بپردازند، مگر بنی صدر، رئیس جمهور وقت، وابسته به لیبرالها فرمان نداد «شورا بی شورا!». مگر خود این بخش از بورژوازی ایران در نازایی، به بیرون پرتاب نشد! مگر «شورای انقلاب» اسلامی، متشکل از ارتجاعی ترین عناصر حکومت اسلامی به رهبری خمینی، حکومت اسلامی را برپا نکرد تا کانون دلخواهی برای میلیتاریزه شدن جهان و پیشبرد طرح دکترین شوک میلتون فریدمن در بلوک شرق، عراق و بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین ووو باشد! به تاریخ بورژوایی خودتان بنگرید؛ حکومت بناپارتیسم چه بود؟
آقای گنجی برای فهم و شاید که موضوعی برای نقد، مانیفست بخوانید، هم ساده است وهم کم حجم؛ از آن شروع کنید، در آغاز خود متن، سپس پیشگفتارها را بخوانید. زبان مارکس در آنجا برای شما خوراک خوبی است؛ زندگی نامه مارکس نوشته آیزایا برلین در این زمینه کمکی به کپی برداری شما نمیکند و به سادگی تقلبتان گرفته میشود.
از بندهای کیفرخواست گنجی علیه زبان مارکس این است :
[مینویسد (مارکس) «این حضرات موظف بودند درست در چارچوب حدود مجلس حرکت کنند، یعنی تن به همان بیماری بسیار ویژهای بسپرند که از ۱۸۴۸ در سراسر اروپا بیداد میکرد، منظور بیماری سفاهت مجلس است که هر کس دچارش شود اسیر عالم پنداری میگردد که هرگونه هوش، هرگونه خاطره و هر نوع درکی از جهان سرسخت واقعی را از وی سلب میکند».]
هرچند که به دید انگلس در این برهه (سال ۱۸۵۱) اگر پرولتاریا توان چیره شدن به دولت را ندارد، بورژوازی نیز دچار همان ناتوانی است؛ پس به سلطنت روی میآورد؛ یعنی به ابزار فئودالیته و واپس مانده برای حفظ مناسبات سرمایهداری که دراین برهه، خود نیز ضد انسانی شده است. در سال ۱۳۵۷نیز، سرمایه جهانی در ایران به چنین گزینهای روی آورد؛ در هراس از اینکه پیآمد قیام تودهای ضد سلطنتی، انقلاب کارگری و رویکرد سوسیالیستی باشد، پس همان گزینش خمینی دربرههی گلوبالیزاسیون را برگزید. در دههی ۱۸۵۰، خاندانهای لژیتمیستها، بناپارتیستها، اورلئانیستها همه سلطنت طلب هستند. بخشهای گوناگون بورژوازی به برپایی امپراتوری و استبداد رویکرد دارد، همان رویکردی که به جای سلطنت پهلوی، خلافت اسلامی و حکومت فقاهتی در پیش گرفت. ناپلئون سوم با تسخیر پارلمان، کودتا کرد و امپراتور شد. مارکس او را در همان پایخت اش در برابر شایستاد و از موضع کارگران جهان به تحلیل طبقاتیاش پرداخت. در ایران، خمینی ولی فقیه، کپی و تراژدی این کمدی است. تداوم و پی آمد لویی، سارکوزی است و پی آمد حکومت اسلامی، باند اصولگرای احمدی نژاد است. مارکس سلاح نقد را برگزیده است و به نقد دیالکتیکی تاریخ یقین دارد. او در برابر بناپارت و بیسمارک و ویلهلم و تزار و همه تزارها و استثمارگران تاریخ، سازش ناپذیر است.
ادامه دارد
شبیه سازی تاریخی
۲ دسامبر ۸۵۱ است که مجلس ملی یعنی آخرین دژ بورژوازی و دمکراسیاش به دست لویی بناپارت اشغال میشود و لویی، خود را امپراتور می نامد. دوران امپراتوری دوم در فرانسه آغاز میشود و تا ۱۸۷۰ دوام مییابد. در این امپراتوری رویای بازگشت به دوران ناپلئون اول و بازپس گیری سرزمینها ومرزهای سالهای ۱۸۱۵ هم از سوی حکومتگران، هم از سوی برخی از لایههای اجتماعی در فرانسهی آن روز، ندایی مشترک بود. مارکس در کتاب هیجدهم برومر، در اوج استبداد لویی است که ماهیت طبقاتی دولت و «بناپارتیسم» را نمایان میسازد. گنجی در سنگر فاشیسم فریدمن، در دفاع از پوپولیسم بناپارتیسم، باید که به مارکس بتازد. دفاع گنجی از رویکرد ناپلئونی، خشمناک از مارکس، تداعی گر یک شمّ طبقاتی و در همانحال یک شبیه سازی تاریخی است.
عباس منصوران
۱۶ ماه می ۲۰۱۰
a.mansouran@gmail.com
منبع:پژواک ایران