من نبرد دشوارِ منِ مستقل و آفریننده در فرهنگ فردستیز
احد قربانی دهناری
جستارگشائی
وقتی بحث «من» میشود، نخستین پرسشی که پیش میآید این است که «من کیستم؟». ولی شاید پرسش پیچیدهتر این باشد که: «من چیستم؟». این پرسش را فیلسوفان یک پرسش هستیشناسی (ontology) میگویند. یک پرسش هستیشناسانه دیگر، این است: «چندتا من در یک فرد وجود دارد؟»
پرسشهای بنیادی بالا را پژوهشهای گوناگون فلسفی-روانشناسانه و هستیشناسی-جامعهشناسانه جوابهای مفصل دادهاند. مفاهیمی مانند «من»، «کیستی» یا «هویت» (identity)، فرد (individual) و خودانگاره (self-image) در این پژوهشها بنیادی هستند و ما را در شناخت خودمان کمک شایانی میکنند.
در این نوشته، من بیشتر با یک دیدگاه اجتماعی، «من»، «فرد» و اندیشیدن مستقل را بررسی میکنم.
من چیستم؟
برای پرسش هستیشناسی-جامعهشناسانهی «من چیستم؟» پاسخهای گوناگون وجود دارد.
یک پاسخ این میتواند باشد که «من بدنم هستم». این را می توان پاسخ زیستشناختی نامید. «من» با اندامگانی (organism) که متعلق به آن است شناسایی می شود. «من» این بدنی است که هم اکنون در این مکان قرار دارد و این فعالیتها را انجام میدهد. این دیدگاه، من را به عنوان کننده و کنشگر (agent) مورد توجه قرار میدهد: «من» می توانم با بدن خود بر محیط اطرافم تأثیر بگذارم.
دیدگاه دیگری نزدیک به این دیدگاه وجود دارد که که افکار در مغز بوجود میآید و تجربیات که انوخته میشود را «من» میداند و میگوید که «من مغزم هستم». این رویکرد بدان معنی است تا زمانی که من همان مغز را دارم، بدون توجه به اینکه چقدر طرز تفکر و تجربه من در جهان تغییر کرده باشد و صرف نظر از میزان تغییرات در بدنم، من همان فرد هستم. این دیدگاه به خوبی با آنچه در فلسفه ذهن (Philosophy of mind) نظریه اینهمانی ذهن (mind–brain identity theory) خوانده می شود، همخوان است. این تئوری میگوید که حالات مختلف آگاهی و خودشناسی با حالات مختلف تنکرداری (physiological) در مغز یکسان است. به زبان دیگر، حالتها و فرآیندهایِ ذهن، همان حالتها و فرآیندهای مغزند.
میگویند که ارشمیدس برای جابجا کردن زمین یک نقطه اتکا میخواست ولی نیافت. اما، رنه دکارت این نقطه اتکا را در «من» پیدا میکند: من میاندیشم، پس من هستم (cogito, ergo sum). او با شک آغاز کردولی، دانش خود را درباره جهان از نقطه قابل اتکائی که نمی تواند در آن شک کرد، یعنی «من می اندیشم» آغاز کرد. بر این بنیان قابل اتکا، او دانش درباره بقیه جهان را بنا نهاد. در روش دکارتی اندیشیدن، «من» در مرکز جهان قرار دارد و آنرا بررسی و درک می کند. دانش توسط «منِ» پژوهشگر ایجاد می شود، نه مرجع و اقتدار علمی یا دینی. از دید دکارت، این اندیشیدن است که انسان را انسان میکند و بنیاد علم است. شناخت نه با استناد به اقتدارهای علمی چون ارسطو، افلاطون، بطلمیوس، جالینوس و دیگران و یا کتابهای مقدس بدست میآید، بلکه با مرکز قرار دادن من (انسان) اندیشنده و شک دائم تا رسیدن به یقینِ قابل اتکا. این روش علمی آغاز رهائی از تسلط سنگین اقتدارهای کهن، شناسائی علمی طبیعت و تصرف در آن با فناوری مبتنی بر دانش تجربی بود.
دیدگاه سوم می گوید که «من ظاهرم هستم». من خودم را دقیقن آنطور می بینم که دیگران مرا می بینند. این دیدگاه بر ظاهر فرد، به ویژه بر چهره انسان تأکید دارد. این دیدگاه در مورد «من» با دسترسی بیشتر به آینه، عکاسی و سایر فنآوری ها برای دیدن خودمان گستردهتر شد.
قبل از رواج آینهها، ظاهر انسان نقش مهمی برای پایگاه اجتماعی او نداشت. داشتن شهرت و آوازه خوب از داشتن ظاهر زیبا مهمتر بود. خودانگاره و خودارزیابی تا حد زیادی با افتخار و شرف منتسب به انسان بدست میآمد.
سقراط معتقد بود كه مهمترین وظیفه انسان تلاش برای پرورش شخصیت والای خودش است. او سعی میکرد تا مردم کمتر به مقام، ظاهر، ثروت و قدرت و بیشتر به معنویت و اندیشیدن علاقهمند شوند. از نظر سقراط، خوشبختی به معنای استقلال روح و روان است. هرکسی بیش از حد به ظاهر، بدن، ثروت، لباس و مقام خود وابسته باشد، نمی تواند خوشبخت باشد. ما همیشه در خطر از دست دادن اموال، جایگاه اجتماعی و مقام خود هستیم. بدن ما پیر می شود. اما، ویژگیهای خوبی که در شخصیت و بینشهای خود ایجاد می کنیم در تمام تغییرات و پستی و بلندی زندگی با ما هستند. این همان چیزی است که سقراط به معنای استقلال روح و روان مینامد. سقراط خوشبختی درونی را مستقل از خوشبختی بیرونی میداند. از دید او، زندگی بدون اندیشیدن و فلسفه برای انسان، ارزش زیستن ندارد.
ایمانوئل کانت معتقد است که انسان دارای یک شعور اخلاقی است که اگر به آن گوش کنیم به ما می گوید چگونه رفتار کنیم. این شعور اخلاقی به ما کمک می کند تا تصمیم بگیریم که چه کاری درست و چه کاری نادرست است.
دیدگاه دیگر میگوید که «من تجربیات و خاطراتم هستم». هرچند من نمیتوانم به طور فعال در زمان حرکت کنم، اما احساس می کنم خاطراتم مرا چون یک واحد بهم پیوند میدهند.
دیدگاه پنجم می گوید که «من داستانم هستم». این دیدگاه در مورد «من» بر چگونگی بیان ما در مورد خودمان استوار است. من می توانم خاطرات شخصی خودم را چون داستانی پیوسته تعریف کنم. منِ خودم بیشتر با زبانی که در روایت خودم درباره خودم بکار میبرم، شکل میگیرد. من اغلب به آنچه در مورد خودم می گویم اعتقاد دارم، حتی اگر بشود نشان داد که من اشتباه می کنم. داستانهای دیگران درباره من نیز به راحتی جزئی از روایت من میشوند. احترام به خود و خودانگاره ما و حتی خاطرات ما تا اندازهای از آنچه می شنویم که دیگران در مورد ما می گویند شکل گرفته است.
دیدگاه دیگر میگوید که «من شخصیت و تواناییهایم هستم». یک فرد می تواند خود را باهوش، درستکار، مهربان، اجتماعی، زحمتکش، صرفهجو، دست و پا چلفتی و غیره توصیف کند. در این دیدگاه، «من» حاصل جمع همه ویژگیهائی است که من به آن باور داد. پشت این مفهوم این فرض قرار دارد که ویژگیهای شخصیتی فرد با گذشت زمان کمابیش ثابت است.
به نظر ارسطو، هدف انسان پرورش عقل و خرد خویش است. فرد برای شکوفا شدن (eudaimonia) تلاش میکند. ایده اصلی او این است که فردی که توانایی های خود را به طور کامل توسعه نمیدهد - خواه مهارتهای دستی، هنری، سیاسی، علمی یا روابط اجتماعی باشد – یک موجود کامل انسانی نمی شود. ارسطو ویژگیهای خوب انسانی را در سه درجه افراط، اعتدال و تفریط دستهبندی میکند. مثلن در دو انتهای دلاوری، بیباکی احمقانه و بزدلی را میبیند. در دو سوی راستگوئی، دروغگوئی و گستاخی، پردهدری و بیملاحظهگی را میبیند. او معتقد است، هر انسان میتواند و باید با تمرین و ممارست، هر چه ممکن است فضیلتهای خود را پرورش دهد و کیفیت شخصیت خود را تکامل بخشد. ما با احترام به خود، با تقویت توان کنترل احساسات خود، با بخشندگی، با شجاعت، با برخورد دوستانه، با منصف بودن، با خوش خلقی، میتوانیم در زندگی به خوشبختی دست یابیم. ارسطو کسب علم و دانش را هم در نیل به خوشبختی مهم میداند و تاکید دارد ما باید مطالعه کنیم، پژوهش کنیم و حقایق را دریابیم. به نظر ارسطو انسان موجودی اجتماعی است، بدون خانواده، دوستان، سلامتی و بینیازی اقتصادی، خوشبختی دستیافتنی نیست.
این اندیشه ارسطو در نظام آموزشی کمال مطلوب ویلهلم فون هومبولت[1] (Wilhelm von Humboldt) نیز منعکس شده است. در این دیدگاه، «من» ثابت نیست، بلکه با تجربیات، آگاهیها و بینشهای جدید میتواند تغییر کند و بهبود یابد.
دیدگاه هفتم میگوید که «من ارادهام هستم». این دیدگاه به این معنی است که خواست، آرزو و بلندپروازی، نسبت به دیگر خصوصیاتی که «من» دارد، از اهمیت بیشتری برخوردار هستند. من می توانم آینده خود را در انتخابهایم ببینم. منِ من با اهدافی که دارم و انتخابهایی که میکنم، تعیین می شود. این اندیشهی بنیادین فلسفه هستیگرایی (Existentialism) است. به عنوان مثال، سورن کییرکگارد[2] (Søren Kierkegaard) مینویسد كه عمیق ترین نوع «ناامیدی» این است كه فردی بخواهد كسی غیر از خودش باشد. این دیدگاه فرض را بر این قرار میدهد که فرد اراده آزاد دارد.
ما انسانها می توانیم آنچه را که می خواهیم انجام دهیم، هیچ محدودیتی نداریم و یا محدودیت ما بیاندازه کم است. ژان پل سارتر میگوید که هستی بر ذات انسان مقدم است. این بدان معنی است که وقتی انسان به دنیا می آید، وجود دارد. تنها در طی زمان است که ما در انتخابهای خود در زندگی، ذات خود را شکل میدهیم. همان ذات و جوهری که ما را به عنوان انسان منحصر به فرد، از دیگران متمایز می کند.
دیدگاه دیگر می گوید که «من با روابطم با دیگران و جایگاهم در جامعه تشخص مییابم». این منِ اجتماعی است. منِ من با روابطی که با افراد دیگر دارم شکل میگیرد. من خودم را با چشمان آنها نگاه می کنم. من در دنیای درونی آنها زندگی می کنم و تصور می کنم که آنها در من زندگی می کنند. منِ اجتماعی بیشتر با نقشی که فرد در یک جامعه دارد و خصوصیاتی که سایر افراد به او نسبت می دهند، تعیین می شود. از نظر تاریخی، آوازه، شرف و افتخار یک شخص برای جایگاهش در جامعه از ظاهر او اهمیت بیشتری داشته است. اما، رسانه های اجتماعی نوین، فرصتهای جدیدی برای ایجاد روابط با دیگران ارائه می دهند. ظاهر اهمیت زیادی پیدا می کند و قضاوت دیگران بر برداشت ما از منِ خودمان را تغییر میدهد.
سرانجام، دیدگاه نهم می گوید که «من یک توهم هستم». این دیدگاه معتقد است که من مانند تصویر در یک زیبابین[3] (Kaleidoscope) است. هر بار در آن نگاه می کنیم، الگوی آن متفاوت به نظر میرسد. اما همه تصاویر در یک لوله قرار دارند و از همان تکههای شیشه ایجاد می شوند. «من» یک نوع ناخدا نیست که در پشت سکان اعمال و رفتار من ایستاده باشد. این دیدگاه نسبت به «من» به طرز شگفت انگیزی مورد توجه دانشمندان علوم اعصاب قرار گرفته است. (Midgley, 2014)
برخی از اندیشمندان «من» و تجربیات آگاهانه را از پارهمنهای مختلف یا مثل سازهای یک ارکستر میبینند. «من» از طریق همکنش همه زیرمجموعههای من بوجود می آید. «منِ» ما اندیشه و احساسات را ایجاد نمی کند، بلکه خود موسیقی است. هنگام گوش دادن به یک ارکستر، می توانید یک ساز جداگانه را گوش کنید. به همین ترتیب، می توانید بر روی صدای یکی از سازهائی که در ارکستر «منِ» نواخته میشود، متمرکز شوید. (Gärdenfors, 2017)
تصوری که ما در مورد من خود داریم، به درجات مختلف، شامل همه دیدگاه های فوق است. اینکه کدام جنبه «من» از همه مهمتر است در دورانها و فرهنگها متفاوت است.
من از دیدگاه تکامل
بسیاری از فعالیتهای پردازش زیستشناختی و حتی اندیشگی مغز ما به صورت ناخودآگاه انجام میشود. به عنوان مثال، مغز ما گوارش غذا، تپش قلب، درجه حرارت و تنفس ما را کنترل می کند بدون اینکه ما از روند کار آن آگاه باشیم و یا در آن دخالت کنیم. بخش اعظم اعمال ما واکنش غیرارادی (reflex action)، خودکار و ناخودآگاه است، اما تجربه آگاهانه از جهان برای «من» لازم است تا ما در وضعیتهایی که روال (Routine) نیستند، انتخابهای سنجیده کنیم. هنگامی که یک عمل روال شود، به عنوان نمونه، وقتی دوچرخهسواری یا رانندگی را خیلی خوب یاد گرفتیم، به تدریج اقدامات آگاهانه کمتر میشود و ما می توانیم به چیز دیگری فکر کنیم یا با دیگران گفتگو کنیم در حالی که دوچرخه سواری و یا رانندگی می کنیم.
وقتی به تکامل انسان فکر می کنیم، پرسشهای زیادی در مورد ماهیت انسان مطرح میشود: چرا ما انسانها از آگاهی و خودآگاهی غنی برخورداریم؟ و چرا این آگاهی شامل تجربه یک «من» است؟ و چگونه این «من» با تو و ما ارتباط برقرار میکند؟ چرا ما تجربیات، خاطرات و رویاها داریم؟
توماس متزینگر در خودآگاهی و تجربه، سازوکار کنترلِ «من» میبیند و میگوید که خودآگاهی برخی از واقعیتها را در دسترس اندامگان ما قرار میدهد و از این طریق به آن اجازه می دهد که به آنها توجه، درباره آنها تأمل و مطابق با آنها با روشی منعطف عمل کند. بدون خودآگاهی، اندامگان یا جاندار ارادهای از خود نخواهد داشت، تا چه رسد به ارادهی آزاد. (Metzinger, 2009)
سازوکار کنترلِ «من» در نظریهی زیگموند فروید نیز دیده میشود. در این نظریه، شخصیت انسان از سه عنصر تشکیل شدهاست: «نهاد» (id)، «خود» (ego) و «فراخود» (super-ego). این سه عنصر در تعامل با یکدیگر، رفتارهای پیچیدهی انسانی را به وجود میآورند.
«نهاد»، آن بخش شخصیت است که از بدوِ زایش انسان حضور دارد. نهاد کاملن ناخودآگاه است و غرایز و رفتارهای ابتدایی مانند بازتاب مکیدن در برابر احساس گرسنگی در نوزاد را شامل میشود.به بیان دیگر، نهاد پیروی از قوانین تفکر نخستین است برای ارضای سریع نیازها و عدم تاخیر در کسب لذات.
«خود»، آن بخش از شخصیت است که مسئول برخورد و انطباق با واقعیت است. بخش سازمانیافته و منطقیِ ساختار روانی و میانجی بین نهاد، فراخود و دنیای خارجی است. خود از فرایند قوانین ثانویه تفکر بر طبق اصل انطباق باواقعیت پیروی میکند.
«فراخود» آن جنبه از شخصیت است که دربردارندهی تمام آرمانها و استانداردهای اخلاقی و درونی است که ما از خانواده و جامعه کسب میکنیم. فراخود شامل دو بخش است: «وجدان» و «خودِ آرمانی». کنش «وجدان» به دو صورت است: پاداش دادن در برابر رفتارهای اخلاقی و ایجاد احساس گناه در برابر انجام اعمال غیر اخلاقی.
نیکولاس هومفری درباره چرائی وجود خودآگاهی در ما و بسیاری از حیوانات توضیح میدهد که وجود خودآگاهی باعث می شود که من برای کاری که انجام میدهید انگیزه داشته باشید و به من تمایل به وجودداشتن و زندگیکردن میدهد. در نتیجه، اهداف جدیدی را برای خود تعیین میکنید که در غیر این صورت برای رسیدن به آن تلاشی نمیکرد. خودآگاهی جهت زندگی ترا تغییر میدهد. من نمی خواهد مرده متحرک (zombie) باشد. من میخواهد بخشی از جهان هستی باشد (Humphrey, 2011). انتخاب طبیعی باعث شده است که من معمولن از زنده بودن لذت ببرد، بخواهد همچنان زنده بماند. به بیان لرد بایرون[4]: هدفِ بزرگِ زندگی، تجربه کردن است - احساس اینکه زنده هستی، حتی وقتی درد داری.
فردیت مدرن
بخش بزرگ زندگی بشر، در قبایل کوچک و یا دهکدههایی چند صد نفری گذشت که همه همدیگر را می شناختند. زندگی روستائی مهر و نشان خود را در روش زندگی و طرز تفکر کنونی ما دارد. در دهکده، فرد، هویت خود از روابط اجتماعی خود با دیگران در جمع، کسب میکند. شخصی بنام «مادر قصاب» شناخته می شود، دیگری بنام «پسر کدخدا». جمع دارای رتبهبندی شناخته شدهای است که بندرت تغییر می کند. جامعهشناسان و روانشناسان اجتماعی چنین ساختاری را جماعت[5] (Gemeinschaft) می نامند. در اجتماع روستا، آبرو، شرف و ناموس نقش مهمی به عنوان سازوکار کنترل دارد.
اهمیت آبرو در فرهنگ غربی بسیار کاهش یافته است. در فرهنگهای دیگر، هنوز آبرو و ناموس یک جزء بسیار مهم از درک «من» است و حتی گاه رفتار بستگان و اقوام را بر ابرو و ناموس خود موثر می دانند و موجب مشکلات فراوان میشود.
روی بامایستر[6] معتقد است که این ایده که هر فرد شخصیت منحصر به فرد و شرایط ویژه خود را دارد، قبل از ظهور مدرنیته در قرن هفدهم در اروپا وجود نداشت (Baumeister, 1986). در قرون وسطی، تعلق خانوادگی، جنسیت و پایگاه اجتماعی، ویژگی های ثابت فرد بودند كه كم و بیش فردیت او را تعیین می كردند. نخستین بار در دوران رنسانس فرد و فردیت برجسته شد. امیل دورکیم هم خاطرنشان می کند که «فرد» بسیار به ندرت در جوامع سنتی حضور داشت.
آنتونی گیدِنز[7] که درباره چگونه «من» در ارتباط با روشنگری و مدرنیته به طور فزایندهای برجستهتر شد، پژوهش کرده است، می نویسد که در یک فرهنگ سنتی، هویت فرد با نقشهای مختلفی که در دورههای مختلف زندگی دارد، به روشنی مشخص میشود. اگر قصابی لباسی غیر از آنچه متناسب حرفهاش بود، میپوشید، مورد تمسخر عمومی قرار میگرفت. خودشناسی در درجه اول با آغاز مدرنیته مطرح میشود. مدرنیته در رویاروئی با دیدگاه سنتی، «من» را درابطه بین فرد و جامعه تعریف میکند. پس از پیشرفت مدرنیته، «من» به چیزی تبدیل می شود که از طریق یک فرآیند بازاندیشی (Reflexivity) مورد بررسی و آفرینش قرار میگیرد. در نظم پساسنتی، هویت شخصی پدیده ای بازاندیشانه میشود؛ پروژهای که دائمن روی آن کار میکنیم. این امر به همین میزان درباره همه جهان مدرن صادق است. میتوان گفت بازاندیشی یکی از ویژگیهای خرد انتقادی و یکی از ارکان اندیشهی مدرن است. (Giddens, 1991)
با زندگی شهری، با اصطلاح روانشناسان اجتماعی، ما به جای جماعت پیشاتجدد (Gemeinschaft) در جامعه پسامدرنیسم (Gesellschaft) زندگی میکنیم. جامعه مدرن بر روابط اقتصادی و سیاسی استوار است و در آنجا منافع و احترام فردی بر جمعی مقدم است. در چنین جامعهای، ما با بیشتر افرادی که برخورد داریم، هیچ خویشاوندی و ارتباط خونی نداریم. دیگر نیازی نیست از اینکه چگونه رفتار می کنیم، شرمسار باشیم. این تغییر بساط هویت اجتماعی سنتی را بر میچیند.
در جامعه مدرن به طور قابل توجهی، ما عضو گروههای بیشتر از گذشته هستیم: خانواده، دوستان، تیمهای کاری، گروههای ورزشی، انجمنها مدنی، گروههای سرگرمی، گروههای والدین و غیره. ما بیش از هر زمان دیگری سفر می کنیم و با دیگران تماسها و ارتباطهای موقت برقرار می کنیم، که سپس قطع می شود. از طریق رسانههای اجتماعی، "دوستانی" پیدا میکنیم که تعداد آنها به مراتب فراتر از آنچه وقت و ظرفیت عاطفی برای آنها داریم، است. بدین ترتیب مدرنیته، چارچوب حمایت از فرد، با خوب و بدش، را که در جوامع کوچک و سنتها ایجاد شده بود را، از بین میبرد. نهادهای غیرشخصی بزرگ جایگزین ساختارهای قدیمی روستا میشوند. شهرنشینی این روند را تقویت کرده است. ما باید و میتوانیم «منِ» خود را، خودمان بسازیم. (Gärdenfors, 2017)
پیشرفت فناوری ابزارهای گوناگونی برای تقویت «من» و گسترش توانائی من فراهم آورده است. ابزارهای پیشین چون پتک، چکش، تلسکوپ و میکروسکوپ بیشتر در جهت تقویت نیروی بدنی من بود، اما فناوریهای جدید مثل کامپیوتر، اینترنت و تلفن همراه ، اگر درست بکارگرفته شود، میتواند در جهت تقویت فکری «من» نیز بکار گرفته شود. واژهنامه و فرهنگ تلفن همراه همیشه با توست. هرآن قادری با تلفن همرا عکس بگیری. محاسبات ریاضی که زمانی هفتهها طول میکشید، امروزه در چند دقیقه عملی است.
از طرف دیگر، برخی فناوریهای جدید چون عکاسی دیجیتال در گوشیها و رسانههای اجتماعی تاکید بر ظاهر را بسیار برجسته کرده است. صنعت گستردهی آرایشی و بهداشتی پدید آمد که دائمن نیازهای جدیدی را برای مصرف کنندگان ایجاد می کند. مغلوبان تبلیغات خدمات زیبائی ناامیدانه هر کالای صنعت آرایشی را مصرف می کنند تا بتوانند خود را جوانتر و جذابتر کنند. با صرف وقت و هزینه کلان برای زیبائی ظاهری و بیرونی، زیبائی معنوی و درونی را کاملن به فراموشی سپردند. با یک مقایسه از میزان وقت و پولی که برای وسایل آرایشی در جهان معاصر خرج میشود با پولی که برای کتاب، تئاتر و فرهنگ خرج میشود به روشنی میتوان نتیجه گرفت که مراقبت ظاهر کاملن مراقبت درون را از میدان بدر کرده است. نمونه بارز، برای بسیاری از افراد بارگذاری عکسی در رسانه اجتماعی، بسیار مهمتر از انجام کاری خیر در متن جامعه است.
انسان در جماعت پیشامدرن، بیشتر چون مهرهای در جامعه بود که هویتش تعیین شده بود. احتیاج، استقلال، آزادی و حرمتِ «من» بسیار به ندرت مطرح بود. اما با گذار از جماعت به جامعه، به فرد این آزادی داده می شود تا روی «من» خود کار کند، آنرابسازد و یا بهبود بخشد.
به طور سنتی، اندیشمندان مغز را مسئول شکلدهی «من» میدانستند اما، پژوهشگران امروز روی مغز، بدن و محیط و همکاری و همخوانی این سه تاکید دارند.
من مستقل
برای اندیشیدن مستقل و نیل به آفرینشِ اندیشههای نوین، باید منِ قوی و مستقل تربیت شود تا در برابر اتوریتهها و اقتدارهای گوناگون مذهبی، ایدئولوژیک، علمی و نظر مسلط مجامع علمی و تودهها بایستد. بدون نفی اتوریته کلیسا، ارسطو، جالینوس، بطلمیوس و . . . علم و دانش، تکنولوژی و کرامت انسانی در اروپا قادر به برداشتن قدمی به پیش نبود. هنوز زمین مسطح و مرکز جهان و کهکشان بود.
فقط با شککردن، زیر علامت سوال بردن، پژوهش کردن میتوان به عرصهها جدید راه یافت و این کار، منِ قوی و مستقل میطلبد که موانع گوناگون و سخت در سنت و فرهنگ ما بر سر راه اوست.
من در فرهنگهای دیگر
با فردیت در فرهنگهای مختلف، برخوردهای بسیار گوناگون میشود. بهطور کلی میتوان گفت که در غرب به فرد به عنوان موجودی مستقل و آزاد نگاه میکنند. «من» مستقل، کامل و بالغ است که میتواند زندگی خود را، خودش تعیین کند و بسازد. اما، در شرق و آفریقا، فرد را بیشتر وابسته به جماعت میبینند. «من» با رابطهاش با دیگران و جماعت مشخص می شود. این نگاه به فرد پیامدهای اندیشگی و احساسی ژرف روی فرد دارد.
من در بینش دینی اسلامی
هسته اصلی منستیزی، دشمنی با فردیت و خردستیزی در جهان اسلام را باید در یک ویژگی مشترکِ همه ادیان و مذاهب دید. آنها به توانائی انسان اعتقاد ندارند و او را نابالغ و ناتوان از دستیابی به حقیقت و بهویژه حقیقت دینی میدانند و رهبری و آموزش یک انسان دیگر بهعنوان پیامبر، امام یا رهبر را ضروری میدانند.
ادیان و از آن میان اسلام، می دانند که سرشار از تناقض، نارسائی، اظهارات ضدعلمی و ضدانسانی هستند. از اینرو سعی دارند قبل از هر چیز با ایجاد یقینی کاذب راه هر گونه شککردن را ببندند. اگر با این حال، باز شک یدید آمد، اتوریتههای پرسش ناپذیر دارند. اگر باز با همه اینها شک و در نهایت ارتداد پیش آمد، مرگ و خشونت ذاتی مذهب پاسخ است.
اصولن علم در اسلام به معنی اندیشیدن و نوآوری نیست، علم در اسلام به معنی دنبال قرآن و حدیث و شان نزول آن رفتن و توجیه واقعیت روز براساس اندیشه گذشتگان است. علم فعالیت پژوهشی، آزمایشی و خردورزی نیست، علم وفق امور بر کلام خدا، در عمل انسانهای مدعی نمایندگی و جانشینی خدا است. از اینرو یک عالم مسلمان دنبال شک، پرسش، مسئله، مشاهده، پژوهش، تجربه و آزمایش نمیرود. او طالب می شود و پس حتی چهارصد سال بعد از پیامبر به دنبال کسانی که با چند ارتباط با پیامبر همکلام شدند می رود تا از زبان آنها حقایق را کشف کند. نتیجه صدها هزار حدیث میشود. «من» نباید فکر کند، من نباید خرد خود را بکار بیندازد تا بد و خوب را تشخیص دهد و با همیاری و همکاری با دیگران برای مشکل انسان و جامعه راه حل پیدا کند. «من» باید در میان انبوه نامطمئن و ناسازگار، کلام خدا، حدیث، سنت و سیره، راه حل را برگزیند. با این طرز تلقی یاد سخنان گالیله (۱۶۴۲–۱۵۶۴) می افتم که در جریان محاکمه در دادگاه بازجویی و تفتیش عقاید کلیسا گفت:
فرض کنید که شما ساعتی را به دوست خود هدیه کنید و دوست شما خوشحال شود. اما به او بگویید: از این ساعت استفاده نکن، بلکه هر وقت خواستی زمان را بدانی، بیا و از خود من بپرس. با این حرف هدیهی شما تمام اثرش را از دست می دهد و تبدیل به وزر و وبالی بر دوش دوست شما می شود. شما روحانیان چنین وضعی برای ما درست کردهاید. از سویی می گویید: بزرگترین نعمتی که خدا به شما هدیه کرده است، عقل است. از سویی دیگر میگویید: تمام حقایق را باید با رجوع به تورات و انجیل فهمید. از تورات و انجیل باید فهمید که زمین گرد است یا مسطح است. از تورات و انجیل باید فهمید که خورشید به دور زمین می چرخد یا زمین به دور خورشید. یعنی در واقع خدا هدیهای به ما داده، ولی به ما گفته از آن استفاده نکنید، فقط از تورات و انجیل بپرسید که حق و باطل چیست!
این منع دقیقن در اسلام هم آمده است. قرآن از یک سو بر تفکر، تعقل و علم تاکید دارد (نگاه کنید به زمر ٩، انفال ٢٢، آل عمران ١٩١-١٩۰) از سوی دیگرپوست از کله کسی که مستقلن فکر کند، میکَند و میگوید همه راه حلها در قرآن، حدیث و سیرهی نبوی آمده است باید از مومنان پرسید: آیا خرد یک موهبت الهی نیست؟ آیا اگر خرد خود را بکاربگیریم و با پرسشگری و سنجشگری به امور بنگریم، خدا ما را بازخواست میکند؟ آیا خدا ما را از عدم کاربرد خرد و پیروی کورکورانه از یک مخلوق دیگر خودش سرزنش نمی کند؟
اسلام، چون همه ادیان و ایدئولوژیها، ضدفردیت، منستیز و شخصیتکُش است. هم در آموزش، هم در عبادات و هم در اساطیرش. نخستین سرکوب من و شخصیت مردان مسلمان از همان دوران کودکی آغاز میشود، بدون آنکه کودک حق انتخاب و حتی تشخیص سیاسی، اجتماعی، تاریخی، فرهنگی داشته باشد او را مسلمان اعلام می کنند و او را ختنه میکنند و داغ اسلامی میزنند.
در اساطیر اسلامی، داستان شیطان بسیار جالب است. براساس کتابهای اسلامی، ابلیس یکی از جنها بود که بر اثر پارسایی زیاد به درجه فرشتگان راه یافت و مقربترین نزد خدا گشت، اما برای سجده نکردن به آدم از درگاه الهی رانده شد. در تاریخ طبری در روایاتی از ابنعباس نقل شده است: ابلیس از فرشتگان بود و نامش عزازیل بود و در زمین ساکن بود. فرشتگان ساکن در زمین جن نام داشتند. ابلیس به عبادت همی کوشید و در دانش از همه پیش بود و به همین سبب مغرور شد و در برابر فرمان خدا عصیان نمود. (تاریخ طبری، جلد ۱، ص ۵۳)
آنچه در باره شیطان میگویند او از آتش است و آدم از خاک، تمام عمر عبادت کرده است. عبادت کردن، پاک بودن و دانشمند بودن،کافی نیست باید سجده کند به یک آدم خاکی باید خاکسار شد و «من» را نابود کرد. تا آنگاه ترا بتوان به هر جائی کشاند. به جنگ صلیبی، به بمبگذاری در مسجد همکیش خودت. یعنی تو باید فردیت و شخصیت خودت را بکشی و گرنه تکفیر می شود. عکس پیام این است تو فقط اگر سجده کنی می توانی هر کاری بکنی، میتوانی محمودرضا خاوری باشی، تو فقط اگر سجده کنی میتوانی سعید طوسی باشی.
سعید طوسی، سید علی مقدم و سید علی خامنهای در محفل انس با قرآن ۳۱ تیر ۱۳۹۱
برای منکوب کردن و بریدن نفس فردیت و شخصیت به یک اقتدار انتقادناپذیر و دستنایافتنی نیاز است. کلام اسلامی دست بکار میشود. حدیث «لَوْلاکَ لما خَلَقْتُ الأفْلاکَ» (اگر بخاطر تو نبود کهکشان را نمیآفریدم) ضرب زده میشود و در تفسیر آن میگویند:
از عمر بن خطاب نقل شده است كه رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند «وقتی كه آدم گناه را مرتكب شد گفت: خدایا تو را به حق محمد قسم میدهم كه من را ببخشی؛ خداوند فرمود: چگونه محمد را شناختی با اینكه هنوز او را نیافریدهام؟ پاسخ داد: زیرا وقتی مرا با دست خویش آفریدی و در من از روح خویش دمیدی، سر خویش را بالا گرفتم؛ پس در پایههای عرش دیدم كه نوشته است «لا اله الا الله محمد رسول الله»؛ پس دانستم كه تو نام او را در كنار نام خویش آوردهای، مگر به این علت كه او محبوبترین آفریدگان در نزد تو است؛ خداوند فرمود: راست گفتی ای آدم؛ او محبوبترین آفریدگان نزد من است؛ من را به حق او بخوان؛ به تحقیق كه تو را آمرزیدم؛ و اگر محمد نبود تو را نمی آفریدم. این روایت سندش صحیح است . (المستدرك علی الصحیحین ج ٢، ص ۶۷٢، شماره ۴٢٢٨)
هدف آن است که حضرت محمد آنقدر بزرگ و دانا تصویر شود که مومن در برابر او به سرحد نیستی و محجوریت تقلیل پیدا کند. این نیستی و محجوریت برای روحانیون که انحصار رابطه و شناخت پیامبر و قرآن را دارند و جانشین او محسوب میشوند نیز بغایت سودمند است و منبع مشروعیت آنها از دید مومنان است. آنگاه عطارها و مولویها دست بکار میشوند و این اندیشه را از حجرههای تاریک متکلمان با شعر خود بین تودهها میبرند. عطار در باره حضرت محمد میگوید «آفرینش را جز او مقصود نیست» و مولوی میفرماید:
با محمد بود عشق پاک جفت زان سبب او را خدا لولاک گفت
گر نبودی بهر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را
من بدان افراشتم چرخ سَنی تا علو عشق را فهمی کنی
وقتی عظمت، سطوت، جذبه و جلال و جبروت یک شخص به این حد می رسد دیگر همهی کردار و گفتار و رفتار او سرمشق است و انتقادناپذیر، حال اگر این عمل ازداوج دختر ۶ ساله با مردی ۵۰ساله باشد و یا قتل عام غارت و نسلکشی.
بخشیدن این عظمت به محمد برای خاموش کردن انتقادات به کلام او که در یافتن تناقض و ضدانسانی و تبعیضآمیز بودن آن تلاش چندانی نمی طلبد، در نزد مسلمانان کافی نیست. آنها ارتداد و سبّ النبی را هم تدوین کردند. برای محو فیزیکی منِ اندیشنده و منِ مستقل و منِ منتقد، برگشتن از اسلام و انتقاد از محمد بالاترین مجازات، یعنی مرگ را دارد.
کردار و رفتار این فرد را که چندین میلیارد انسان و تمام کائنات، اگر بخاطر او نبود خلق نمی شدند را میتوان در « سیرهٔ نبوی ابن هشام» و در تاریخ غزوات خواند.
فرهنگ منستیز و اندیشهپرهیز، فرهنگ پیشوا و پیرو پرور، مجتهد و مقلد پرور، درنهایت حتی به آنجا میرسد که کارکردن را تقبیح می کند و در ادامه آن هم کارکردن و هم اندیشیدن را تقبیح می کند و در نهایت تحمیقکنندگی و منفعلسازی، توکل را توصیه میکند.
مولوی در مثنوی در داستان « قِصّهٔ آن دَبّاغْ که در بازارِ عَطّارانْ از بویِ عِطْر و مُشکْ بیهوش و رَنْجور شُد» میفرماید:
آن یکی اُفْتاد بیهوش و خَمید چون که در بازارِ عَطّاران رَسید
بویِ عَطْرَش زَد زِ عَطاران راد تا بِگَردیدَش سَر و بَر جا فُتاد
هَمچو مُردار اوفْتاد او بیخَبَر نیم روز اَنْدَر میانِ رَهْگُذَرْ
جَمع آمد خَلْق بر وِیْ آن زمان جُملِگان لاحَوْلگو دَرمانْ کُنان
آن یکی کَف بر دلِ او میبِرانْد وَزْ گُلاب آن دیگری بر وِیْ فَشانْد
او نمیدانست کَنْدر مَرْتَعه از گُلاب آمد وِرا آن واقعه
آن یکی دَستَش همیمالید و سَر وآن دگر کهگل همیآورد تر
آن بَخورِ عود و شِکَّر زد به هم وآن دِگَر از پوشِشَشْ میکرد کَمْ
وآن دِگَر نَبْضَش که تا چون میجَهَد وان دِگَر بوی از دَهانَش میسِتَد
تا که میْ خوردست و یا بَنگ و حَشیش خَلْق دَرماندَند اَنْدَر بی هُشیش
پَس خَبَر بُردند خویشان را شِتاب که فُلان افتاده است آنجا خَراب
کَس نمیداند که چون مَصْروع گشت یا چه شُد کو را فُتاد از بامْ طَشْت؟
یک برادر داشت آن دَبّاغِ زَفْت گُرْبُز و دانا بِیامَد زود تَفْت
اندکی سَرگینِ سگ در آسْتین خَلْق را بِشْکافت و آمد با حَنین
گفت من رَنْجَش همیدانم زِ چیست چون سَبَب دانی دَوا کردن جَلیست
به بیان نثر، مولوی میفرماید: روزی یک نفر در حال عبور از بازار عطاران بود. در میانه بازار وقتی که بوی عطرها به مشام او رسید، بیهوش شد و بر روی زمین افتاد. مردم به دور او جمع شدند تا ببیند چه مشکلی دارد. هرکسی سعی می کرد علت غشکردن او را تشخیص دهد و درمان کند. یک نفر شکم او را ماساژ می داد و یک نفر گلاب به سر و روی او می ریخت. این فرد نمی دانست که مشکل او به خاطر همین بوی گلاب است. خلاصه مردم به درمان ادامه دادند و یک نفر دست و پایش را ماساژ می داد و دیگری کاهگل تر آورد. یک نفر دیگر بخور عود و شکر درست کرد و یک نفر دیگه لباس های او را در می آورد. یک نفر دیگر نبض او را گرفته بود و دیگری دهانش را بو می کرد تا ببیند آیا شراب خورده یا تریاک و حشیش کشیده است. ولی هیچ کسی نتوانست علت بیهوش شدن او را بفهمد و مردم حیران به دور او ایستاده بودند. بالاخره چند نفر برای بستگان او خبر بردند که فلانی بیهوش در آنجا افتاده است. هیچ کسی اطلاع نداشت که آیا آن فرد صرع دارد یا مشکل دیگری؟ آن فرد در واقع یک دباغ بود و برادری داشت که خیلی سریع خودش را به او رساند. برادرش کمی مدفوع سگ در دست خود داشت و مردم را کنار زد و به پیش برادرش رسید. او گفت که من می دانم مشکل او چیست و وقتی که مشکل کسی را بدانی راحت می توانی او را درمان کنی.
مولوی میخواهد بگوید دباغ زحمتکش از عطر بیهوش میشود و با بوی مدفوع سگ بههوش میآید. آیا از این بدتر میتوان کار و زحمتکشان یدی، این تولیدکنندگان نعمات مادی را توهین و تحقیر کرد؟
حافظ عزیز، آب پاکی روی دست «من» اندیشنده میریزد، اندیشیدن، دانش، کار و کوشش و خودسازی را بینتیجه میداند. ما را به توکل فرا میخواند. توکل یعنی از اندیشیدن و تلاش در حل مشکلات دست بکش، کار و مشکل خود را به خدا واگذار و به امید خدا باش، یعنی انفعال کامل و مطلق:
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
یکی دیگر از جنبههای آشکار فردستیزی در اسلام، ارج نهادن به قربانی کردن فرزند از سوی ابراهیم است. به هیچ وجه آگاهی، اراده و خواستِ اسماعیل مطرح نیست. پدر در راه خدا با او مثل یک شی و یا یک گوسفند برخورد میکند و او را به قربانگاه میبرد. منِ اسماعیل اصلن وجود خارجی ندارد.
حدیث و سیرهی نبوی نفی مطلق من و اندیشه مستقل
هرگاه مسئله و مشکلی پیش بیاید، خرد سالم حکم میکند که انسان فکر کند، با دیگران اندیشه خود را در میان بگذارد، زوایای گوناگون مشکل را باهم بسنجند، علت وقوع مشکل را پژوهش کنند، باهم راه حلی برای مشکل پیدا کنند. اگر امکان آزمایش وجود دارد قبل از اجرا آن آزمایش کنند. فکر کنند چگونه میتوانند عمل کنند که دوباره آن مشکل تکرار نشود و تدابیر پیشگیرانه ضروری اتخاذ شود.
اما، ادیان و به ویژه اسلام، و در اسلام بخصوص شیعیان، فکر می کنند برای همه مشکلات جهان از ازل تا ابد، یک نفر در عربستان هزار و چهارصد سال پیش راه حل پیدا کرده است. راه حل یا در قرآن آمده یا ما میتوانیم از راه حلی که پیامبر در موارد مشابه عمل کرد (سیرهی نبوی) یا اینکه پیغمبر به نوعی از آن حرف زد (حدیث نبوی)، راه حل مشکل امروز را پیدا کنیم. این رهنمود یعنی نابودی کامل من در عمل و اندیشه یک نفر دیگر که هزار چهارصد سال پیش میزیست و تعطیل کامل اندیشیدن و راه حلیابی من و در نتیجه ما.
اگر با این عظمت محمد، باز یک انسان فضول پیدا شود، شک کند، پرسش کند و از آن زشتتر بگوید من فکر می کنم و مرتکب ابداع شود، دیگر خونش به پای خودش است و جوابش تبعید، تکفیر و سبّ النبی است.
تکفیر قویترین ابزار سرکوب منِ پرسشگر و اندیشنده است و بیشک آشکارترین نشانهی بیدانشی، بیمنطقی و عدم اطمینان مطلق مذهبها است. با تکفیر منِ اندیشنده نابود و منفرد میشود و ارتباط او با تودهها، این اقیانوسی که در آن زنده است و برای آن زنده است، قطع میشود. این همان چیزی است که مذهبها میخواند: نابودی شک کردن و پرسش نمودن و آفرینش.
پژوهش و تقدس
اعتقاد و ایمان، هر ذهن خلاق و توانمند و وجدان آزاده و انساندوست را از کار میاندازد. کسانی که با اعتقاد به اصول مذهبی یا ایدئولوژیکی به نوآوری و یا دستآورد علمی رسیدهاند، بیشک اعتقاد وایمان خود را از عرصه پژوهشی و فعالیت فکری جدا کردند.
وقتی در پژوهش بیطرف بخواهیم به حریم مقدسات وارد نشویم مجبور به شبهریشهیابی میشویم. ایمان به مقدسات شک و پرسش را کفر میداند و دانش بدون شک و پرسش دستنیافتنی است.
عدهای دستاورهای علمی برخی موحدان را دلیل بر حقانیت مقدسات بشمار میآورند. ما باید بینش دینی و تعبیر ایمانی فرد را که با تعبیر ایمانی دیگری رد می شود، با دستاوردهای علمی او که از سد مشاهده، تجربه و آزمایش میگذرد را از هم جدا کنیم. تعبیر ایمانی بر اعتقاد استوار است ولی دستاورد علمی بر مشاهده، تجربه و آزمایش. تعبیر ایمانی بر احکام مقدس و تردیدناپذبر استوار است که با تجربه و آزمایش، اگر هزار بار هم عدم صحت آن ثابت شود، عوض نمی شود. واقعیت باید خود را در احکام مقدس بگنجاند. ولی تعبیر علمی بر احکام تغییرپذیر استوار است که با مشاهده، تجربه و آزمایش، با احکام جدیدتر که واقعیت را بهتر توضیح میدهد جایگزین میشود.
به یک بررسی تاریخی نگاه میکنیم. یکی از اصلیترین انگیزه اعراب به رهبری حضرت محمد و خلفای راشدین و خلفای بعدی ثروت بیکران و نعمات مادی تولید شده بدست زحمتکشان کشورهای ثروتمند ایران و روم شرقی بود.
حضرت محمد فرمول برد-برد اگر پیروز شوید غنیمت جنگی کشورهای ثروتمند ایران و روم، اسارت گرفتن زنان و دختران و بردهکردن آنهاها در انتظار شماست و اگر کشته شوید بهشت، جوی شیر و عسل، حوریان و غلمان (همجنسبازی در بهشت ظاهرن اگر مستحب نباشد مباح است). با این وعده و وعید و با خشونت و ترور، دسیسه، عهدشکنی، قتل و غارت گسترده، اسلام وارد ایران شد و با همدستی نومسلمانان تحکیم شد. بیشک اسلام یکی ار اصلیترین عوامل عقبماندگی ایران است، چه در سده میانه و چه امروز.
حال، عدهای در ریشهیابی علل عقبماندگی ایران به اعراب میرسند و اعراب را مورد انتقاد قرار میدهند. در صورتی که تودههای اعراب و روشنفکران اعراب کمتر از ایرانیها از اسلام صدمه ندیدند. سر بریدنها و تکفیرها در میان اندیشمندان و انساندوستان اعراب کمتر از ایران نبوده است. این پژوهشگران برای اینکه به تقدس اسلام لطمه نخورد، بجای اسلام و قوانین ضدانسانی و جنگافروزش به اعراب نسبت تجاوزگری میدهند و جوی ضدعربی را دامن میزنند. در صورتی که مردم اعراب همچون ما از اسلام زخمهای عمیق خوردهاند.
مذهب به پیچیدهترین پرسشهای بشر جواب ساده و سرراست میدهد. از اینرو، این جواب ذهنهای تنبل و خوشباور را زود مجذوب میکند. پذیرش جوابهای مذهبی در گذشته، در عدم شناخت قوانین طبیعی ریشه داشت ولی، پذیرش آنها در دروران کنونی، که به ویژه در مناطق عقبمانده، علاوه بر سطح نازل علوم دقیقه، در پیچیدگی مشکلات اجتماعی و اقتصادی مدرن نیز میتوان دانست.
اینکه در اسلام، به بیان درستر در همه ادیان، علم، فلسفه و اندیشیدن زاید هستند، کاملن قابل درک است. زیرا اسلام جواب همه پرسشها را در قرآن، حدیث و سیره نبوی دارد. از اینرو، انسان نباید شک کند و یا پرسش کند و یا از آن زشتتر، پژوهشگر باشد، انسان باید طالب باشد و استخبار و کسبخبر کند. از اینرو ما در ایران طلاب داریم، پاسخها برای همه پرسشها وجود دارد، انسان آنرا طلب می کند و پیشوایان دینی در اختیار شما میگذارند.
یک مسلمان راستین، خدای نکرده، شک و یا پرسش نمیکند، او استخبار میکند، درخواست خبر میکند. پاسخی که از قبل وجود دارد و متکلمان و مفسرا زحمت کشیدند و آنها در کتابهای قطور جمعآوری کردند و یا مجتهدان نماینده انحصاری خدا در رسالهها و فتواهای خود ارائه کردند، را طلب میکند.
البته اسلام از این هم جلوتر می رود، هنر و ادبیات را لهو و لهب و یا وسوسههای شیطانی اعلام میکند و در سرزمینی که با سرکوب خشن من و خودسانسوری گسترده، بهویژه در احساسات زنانه، کویری خشک بیش نیست، با سانسور، تکفیر، کتابسوزان، کتابشویان و کتاب خمیرکردن آنرا کاملن خنثی و بیاثر میکند. با پیروی از سنت سلف خود، که میگفتند اگر درست است ما در قرآن داریم، اگر درست نیست، پس مستجوب آتش هستند و با وجدانی آسوده کتابخانههای ایران، روم شرقی و مصر را آتش زدند و بخش بزرگی از تلاش فکری و هنری بشریت را نابود کردند، به همان سادگی که طالبان در بامیان تندیسهای هزار ششصد سالهی بودا را نابود کردند، هنر، موسیقی و ادبیات را نابود میکنند.
با این دشمنی با اندیشیدن، فلسفه در جهان اسلام نه معنی دارد و نه میتواند شکل بگیرد. فلسفه به معنی اندیشیدن دربارهی مسائل بنیادین و اساسی جهان، طبیعت، زندگی، تاریخ و انسان با رویکرد نقّادانه و نظاممند و به کمک استدلالهای عقلانی و منطقی، در جهان اسلام وجود ندارد. فلسفه راستین جز نیروی خِرَد و استدلال، بنمایه (مرجع) و سنجه (معیار) دیگری نمیشناسد. آنچه در جهان اسلام بنام فلسفه مشهور است در واقع دنبالهی علم کلام که میخواهد با ظاهر و ابزار فلسفی و منطقی و به بیان درستتر با سفسطه بینش غیرعقلانی اسلامی را توجیه کند.
آنچه نیچه در باره ناسازگاری بینش دینی و دیدعلمی می گوید، کاملن درباره اندیشه فلسفی اسلامی صادق است:
در حقیقت، میان دین و علم واقعی نه خویشاوندی وجود دارد و نه دوستی و نه حتی دشمنی. دین و علم در ستارگان مختلف زیست میکنند، و هر فلسفهای که در ظلمت آخرین نگرشهایش شرارهای از شهاب دینی بدرخشد، هر چه را بعنوان علم عرضه کند مظنون میسازد، و در این صورت هر چه عرضه می کند دین است، گرچه جلای علم بدان داده است.[8]
راه علمی شناخت رسیدن از شک به یقین، بکارگیری خرد و استدلال است. در فرهنگ اسلامی هم شک، هم استدلال و هم خرد نکوهش شده است. عقل، دانش، استدلال و فلسفه برای تفکر دینی ضلالت کامل است. آنها عقل، دانش، استدلال و فلسفه را برای توجیه دین و احکامش میخواهند نه برای شناخت انسان و طبیعت.
ادیان و مذاهب، پیشگیرانه، شکپرهیز، پرسشستیز، نوگریز و اندیشهکُش هستند. هر چند شک کردن مقدمهای است بر اندیشیدن، پژوهش و نیل به یقین و یا گسترش افق دید اما، مذهب خطر اندیشیدن را کاملن درک میکند و پیشگیری لازم را کرده است. در مذهب به مومنان میگویند که شک، تردید، وسوسه از خطرات و فریب های شیطانی است و در مقابل یقین، ثبات و اطمینان از الطاف رحمانی و الهی است. برای همین هم با رهنمود و تهدید سرچشمه اندیشیدن را میخشکانند. مولوی عزیز واکنش خدا را در مقابل شک و تردید موسی چنین توصیف میکند:
گفت موسی ای خداوند حساب نقشکردن باز چون کردی خراب؟
نرّ و ماده نقشکردی جانفزا وانگهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق: دانم که این پرسش ترا نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی بهر این پرسش ترا آزردمی
لیک میخواهی که در افعال ما باز جویی حکمت و سر بقا
یعنی تو حق نداری شک و پرسش برای ژرفش دانش بکنی، شک و پرسش تو باید برای تائید بازهم بیشتر دین باشد. خدا به موسی میگوید میدانم این پرسش تو از روی شک و اندیشیدن ژرفتر نبود، فقط میخواهی ایمان تو قویتر شود، وگرنه ترا ادب میکردم و پدر ترا در میآوردم.
واژه عقل در قرآن نیامده است. بعدها مسلمانان با جعل حدیثهای گوناگون این رسوائی را جبران کردند. مسلمانان راستین این پیامِ نامنبردن عقل در قرآن را بخوبی دریافتند. سنائی توصیه میکند:
چند از این عقل ترهاتانگیز چند ازین چرخ و طبع رنگآمیز
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بی دم درین پیروزه پنگانی
مولوی بزرگ، امام فخر رازی را که خود مخالف سرسخت فلسفهی مشّائی بود را نیز نمیتواند تحمل کند و او را به عنوان فیلسوف مورد حمله قرار میدهد و میگوید:
اندرین بحث ار خرد رهبین بدی فخر رازی رازدار دین بدی
لیک چون من لم یذق لم یدر بود عقل و تخیلات او حیرت فزود
استدلال که درپی علت و معلول گشتن و فلسفی اندیشیدن است هم در اسلام گمراهی است. به نظر عطار، اگر با خرد فلسفی پرسش کنی و دنبال ریشهیابی باشی، از دین اسلام بیبهره میشوی و میفرماید:
چو عقل فلسفی در علت افتاد ز دین مصطفی بیدولت افتاد
ورای عقل ما را بارگاه است ولیکن فلسفی یکچشم راه است
به نظر مولوی تا اندیشهکنی، از دین حق خارج میشوی و میفرماید:
فلسفی را زهره نی تا دم زند دم زند دین حقش بر هم زند
فلسفی کو منکر حنّانه[9] است از حواس اولیا بیگانه است
استدلال و به ویژه استدلال منطقی در تاریخ تفکر عقلانی و افشای سفسطه نقش بزرگی ایفا کردهاست. مذاهب پذیرش بیچون چرا میخواهند و پیرو گوش به فرمان، برای همین با استدلال بیگانهاند. اعتقادات مقدس هستند و پرسشناپذیر و استدلال مانع آرامش مومن، از اینرو مولوی بزرگ میگوید:
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمكین بود
ولی پاسداران دژهای اندیشه اسلامی از همین پاهای چوبینِ بیتمکین و نافرمانبر سخت در هراسند و هر جا دستشان برسد آنرا قلم میکنند. همانطور که ابوعلی سینای بزرگ راجع به رازی میگوید:
این ایراد را از محمدبن زکریای رازی برگرفتهای، از آن ناوارد فضول که با آن شرحهایش در الهیات، پا از گلیم حرفهی خویش که شکافتن زخم و نگریستن در ادرار و مدفوع باشد فرا مینهد. بدینگونه خود را رسوا مینماید و نادانیاش را در آنچه میکوشد و میجوید آشکار میسازد.[10]
با شگفتزدگی از زبان یک دانشمند، در باره یک اندیشمند دیگر، هراس اسلام از اندیشیدن فرد که خود را در هراس از فلسفه نشان میدهد را میبینیم.
ابن خلدون به هیچ وجه نمیخواهد قبل از اینکه شک و پرسشگری فرد بوسیله ایمان و خرافات بکلی از کار نیفتاد، به مطالعه فلسفه بپردازد:
فلسفه زیان عظیمی به دین میرساند. . . . چنانکه دانستیم دانش فلسفه تنها دارای یک ثمر است که عبارت است از تشحیذ ذهن درترتیب دلیلها و حجتها . . . بنابراین جویندهی حکمت باید بکوشد از پرتگاههای آن احتراز جوید. ... نخست به طور کامل و جامع علوم شرعی بخواند و از تفسیر و فقه آگاه شود، آنگاه به حکمت گراید. بیهیچرو نباید کسی که از علوم اسلامی بیبهره است به حکمت روی آورد، زیرا کمتر ممکن است چنین کسی از مهالک آن در امان بماند.[11]
حال با این دیدگاه غولهای فرهنگ و ادب ما، آیا یک جوان مسلمان جرئت شککردن، اندیشیدن و بیان «من» خود میکند؟ باید من بسیار قوی داشته باشد و بسیار دلیر باشد که جسارت ابراز وجود کند.
اینهمه ضدیت بزرگان ما با شک و عقل و اندیشیدن، نشان آن است که همواره یک جریان قوی اندیشنده وجود داشت، هر چند آثارشان نتوانست از تکفیر، کتابشوئی و کتابسوزان جان سالم بدر ببرد و بدست ما برسد.
عرفان و من
عرفان اسلامی، سعی در نرم کردن زمختیها و گوشهتیز انسانستیز اسلام فقاهتی دارد. از هر دو جنبه اسلام مسلط، یعنی خشونت بیحساب و مادیگرائی لجامگسیخته، با ریای آشکار که بنام خدا ولی به کام خود غنیمت گرفتن، غارتکردن و به برده گرفتن زنان و کودکان یکی از اصول اسلام و بخشی از عبادت اسلامی میشود، فاصله میگیرد. در مقابل فردیت مطلق پیشوایان اسلام رسمی و فقاهتی که با مَنی متکبر که خود را جانشین خدا و رسول خدا می نامند و هر جنایتی را توجیه می کند، عرفا نابودی من و فردیت در دستور کار خود قرار می دهند و به الریت نهایه العبودیه میرسند که موضعی بسیار منفی و منفعل است.
این پایمال کردن «من» فقط مختص به اسلام فقاهتی نیست. عرفان که ادعای کرامت انسان دارد، با پیروی مطلق از پیر، دست کمی از اسلام فقاهتی ندارد. در کتاب «نفحات الانس» جامی در شرح احوال مولوی میخوانیم:
روزی شمسالدین، از مولانا شاهدی زیباروی التماس کرد. مولانا حرم خود را در دست گرفته در میان آورد و فرمود که: او خواهر جانی من است. [شمس] گفت: نازنین پسری می خواهم. [مولوی] فی الحال فرزند خود سلطان ولد را پیش آورد [و] فرمود که: وی فرزند من است. [شمس گفت]: حالیا اگر قدری شراب دست می داد ذوقی می کردم. مولانا بیرون آمد و سبویی از محله جهودان پر کرده بر گردن خود بیاورد.[12]
یعنی در دنیا مولوی خواست و اراده انسانهای هیچ وجود خارجی ندارد. او برای نشان دادن پیروی بی چون چرا خود از مراد خودش همهی «من»ها را نادیده میگیرد و با آنها چون یک شی بر خورد میکند.
من در فرهنگ ایرانی-اسلامی
منستیزی و سرکوب تفکرمستقل در فرهنگ ایرانی ما هم کاملن رسوب کرده است. از زبان گفتار ما گرفته تا ضربالمثلهای ما.
در فرهنگ ما، چنان به من و فردیت کم توجهی شده است جانبه بسیار جالب، نبودن یک واژه مناسب برای فردیت که شخصیت مستقل من را القا کند است. فرد و فردیت نه یک منِ خلاق و اندیشنده، چارهساز بلکه تک و تنها را القا میکند.
در فرهنگ ایرانی، حتی گفتن من غرور محسوب میشود و نادرست. نباید گفت، «من گفتم». باید گفت، «بنده عرض کردم». این فرهنگ، با یک تیر دو نشان می زند. یکی من را زیر آوارش له می کند و دیگر ارزش تفکرش را نازل. این بنده که در واقع کوتاه شدهی «بندهی خدا» است، یک نوع تاکید بر این است که من از چهارچوب آنچه یک انسان در هزار و چهارصد سال پیش در شبه جزیرهی عربستان برای اندیشه من ترسیم کرده خارج نمیشوم.
در ضربالمثل ایرانی، این چکیده تجربه فرهنگی ما، توصیه میشود، «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو». یعنی اگر فکر تو با باور مسلط جامعه منافات دارد، خودت را سانسور کن. چقدر اندیشههای والا از این خودسانسوری نابود شدهاند و ما از آنها بیخبر ماندیم؟
همرنگ جماعت شدن، تسلیم تبلیغات قدرت مسلط شدن و آنچه من مستقل میبیند و داوری میکند را سانسورکردن، یکی از زشتترین و خطرناکترین ویژگیهای انسانی است. همرنگ جماعت شدن، در کشوری مثل آلمان با آن فرهنگ و هنر والا، دست نازیها را برای ارتکاب یکی از فاجعهبارترین جنگ تاریخ بشریت باز کرد. همرنگ جماعت شدن، جنگ خانماسوز ایران و عراق را هفت سال بیشتر به مردم ایران و عراق تحمیل کرد. همرنگ جماعت شدن ما را همدست خونریزیهای سوریه، عراق، لبنان و یمن کرد.
به اندیشیدن خطر کنیم
باید من را از قید و بندهای سنت، ایدئولوژی و مذهب رها کرد تا توان اندیشیدن آن آزاد شود. گفتن آسان است اما،عمل کردن به آن بغایت مشکل. اراده آزاد و اندیشیدن مستقل ما بسیار محدودتر از آن است که ما تصور میکنیم. ما در فرهنگ سنتی، ایدئولوژیک و مذهبی بزرگ میشویم و پریدن از روی سایه خودمان و پیشداوریهای خودمان، تلاش و خودسازی سختی میطلبد. از تسلط ناخودآگاه بر ما تا تسلط ایمان، از تسلط فرهنگ جماعت تا گروهی که به آن تعلق خاطر داریم، کار ما را مشکل میکند.
برای نیل به اندیشه نو و آفرینش و فردیت، من باید آزاد شود تا بیندیشد. من و فردیت هم از برون با خطر تکفیر و تعزیر روبروست و هم از درون از ترس روبروی شدن با خود و روبرو شدن با پیشداوریهای خود. ولی این رهائی عملی است، و اولین قدم آن اراده معطوف به اندیشیدن مستقل و میدان دادن به من و فردیت است.
آموزش و پرورش در تربیت من و استقلال اندیشیده او نقش اساسی دارد. دو روش کاملن متضاد وجود دارد: پرورش فرزندی بیشخصیت، مطیع، سربراه و پیرو مکتب یا فردی با شخصیت، با تشخص فردی ، با منِ و قضاوت مستقل، آفریننده و خودآگاه.
اسلام، من و تفکر مستقل من را به رسمیت نمی شناسد. اسلام از انسان تسلیم بی قید شرط در برابر خدا را می طلبد. از آنجائی که خدا نمایندگی مستقیم روی زمین ندارد در عمل تسلیم بی قید شرط در برابر ارادهی مدعیان نمایندگی و جانشینی پیامبر خدا، چون عمر، عثمان، آیت الله خمینی، آیت الله خلخالی، اسدالله لاجوردی، آیت الله گیلانی، ملا عمر، عمر البشیر، ابوبکر بغدادی و ... مورد نظر است. هر گونه عرض اندامِ «من» در برابر خدا که در عمل همان مدعیانی نمایندگی خدا یا جانشینان پیامبر خداست، ارتداد به حساب میآید و مجازاتش مرگ است. ما برای رهائی از این منستیزی و فردیتکشی، تنها یک سلاح داریم، که بکارگیری آن در اسلام معصیتی بزرگ است، اندیشیدن مستقل و بیان آنچه «من» می اندیشد. پس بیائید همگان به این معصیت آنقدر آلوده شویم که دیگر هیچکس نتواند نخستین سنگ به سوی «من» اندیشنده پرتاب کند.
٢٩ مهر ماه ۱۳۹٨
احد قربانی دهناری
گوتنبرگ، سوئد
http://telegram.me/ahaddehnari
https://t.me/AhadGhorbaniDehnari
http://www.facebook.com/ahad.ghorbani.dehari
منابع و برای مطالعه بیشتر
دوستدار، آرامش (۱۳۷۰). امتناع تفکر در فرهنگ دینی. چاپ دوم. پاریس: انتشارات خاوران.
آرامش دوستدار در این کتاب دو مفهوم بنيادين «فرهنگ دينی» و «امتناع تفکر» مطرح میکند. تز کانونی کتاب میگويد که تفکر در فرهنگ دينی ممتنع يا ناممکن است و از آنجا که فرهنگ ما در سراسر تاريخش دينی بوده، انديشيدن در آن از همان آغاز محال بوده و همچنان مانده است. او مشکل جدی در خودشناسی فرهنگی ما را در مقاومت درونی میبيند که خود يکی از عوارض فرهنگ دينی است. این مقاومت درونی به تنهايی سمج ترين مانع در راه يافتن به خودشناسی فرهنگی ماست. پی بردن به وضع وخيم فرهنگ ما بسيار دشوار است و ما آنقدر آسانگير و سطحی هستيم که نتوانيم وخامت وضع را ببينيم. فقط کوشش آگاهانهی توانفرسا می تواند ما را از زنده به گور شدن فرهنگی موقتا نجات دهد.
خواندن این کتاب را بهگرمی پیشنهاد میکنم.
مختاری، محمد (۱۳۷۷). تمرین مدارا: بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و…. تهران: ویستار
محمد مختاری در قسمتی از این کتاب چنین آورده است: نزدیک به صد و پنجاه سال است که جامعهی ما، از یک سو درگیر با سنت و نو مانده است، و از سوی دیگر، به تقابل فرهنگهای خودی و غیر خودی گرفتار است؛ و دوران ِ بحرانی ِ گذار ِ خود را میگذراند. پس ناگزیر است برخورد آگاهانه و سنجیدهای با این درگیری و گرفتاری، و علل و عوامل آن داشته باشد. یعنی باید به بازخوانی همهجانبهی فرهنگ، در کلاف بههمپیچیدهی روابط فرهنگی جهانی، و نقد سنت و معرفت تاریخی خود بپردازد. چیستی ِ خود را بشناسد. مبانی ”هویت“ یا ”بیهویتی“ خود را درک کند. .... اگر انتقاد از "دیگری" مستلزم مدارا با "دیگری" است، نقد "خویش" مبتنی بر تأمل در "خویش" است. درک نارسایی ها و دشواری ها، عارضه ها و بازدارندگی های فرهنگی مـا، مداراییِ دردناک می طلبد. به این اعتبار بازخوانی فرهنگ، گفت و شنیدی با سُنت خویش است یعنی گفت و شنید یکی از اجزای این فرهنگ با اجزای دیگر آن است. گفت و شنید با خویش، روی دیگر گفت و شنید با دیگری است. این دو، هم در گرو نهادینه شدن مدارایند، و هم زمینه و عملی برای این نهادینه شدن اند. گفت و شنید یک رابطه است. و دو سوی رابطه، در نقد نظر، مکمل و تصحیح کنندة همند. زیرا برقرار ماندن رابطه، در گرو تفاهم در تفاوت، و مدارا در اختلاف ها است. از این رو اساس گفت و شنید بر امکان درک حضور دیگری استوار است، درک حضور دیگری نیز مبتنی بر درک و پذیرش حق و شأنِ برابر اندیشگی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ... برای دیگری است...! خودسانسوری نتیجه ی حصر اندیشه است و این امری شخصی و مربوط به خود و یا خصلت نویسنده نیست. خودسانسوری محدود شدن نویسنده است. حصر آزادی است. بیماری فرهنگ و خلاف تفکر کانونی است....
خواندن این کتاب را بهگرمی پیشنهاد میکنم.
Baumeister, Roy (1986). Culture Change and the Struggle for Self. Oxford: Oxford University Press.
Giddens, Anthony (1991). Modernity and Self-Identity. Self and Society in the Late Modern Age. Cambridge: Polity Press
Gärdenfors, Peter (2017). Den svåra konsten att se sig själv. Stockholm: Natur och Kultur
این کتاب سوئدی که «هنر دشوار دیدنِ خویشتن» نام دارد، نوشتهی پتر یردنفورش استاد علوم شناختی (cognitive science) دانشگاه لوندِ سوئد است و یکی از منابع اصلی مطالعه من در باره «من»، گوناگونی و روند تکامل آن میباشد.
Glover, Jonathan (1991). I: The Philosophy and Psychology of Personal Identity. UK: Penguin Books
Humphrey, Nicholas (2011). Souldust: The Magic of Consciousness. Princeton: Princeton University Press
Metzinger, Thomas (2009). The Ego Tunnel: The Science of the Mind and the Myth of the Self. New York: Basic Books.
Midgley, Mary (2014). Are You an Illusion? Durham: Acumen.
Abstract
When it comes to "I", the first question is "Who am I?" But there is a more complex question: "What am I?" This question is called by philosophers as an ontology question. Another ontological question is, "How many I do exist in one individ? The above fundamental questions have been answered by various philosophical-psychological and ontological-sociological studies. Concepts such as 'I', 'who is or am I' or 'identity', 'individual' and 'self-image' are fundamental to these studies and help us to know ourselves more deeply. In this essay I examine more with a social perspective the "I" and "individual" and its independency in thinking.
Ahad Ghorbani Dehnari
21 October 2019
یادداشت
[1] ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵–۱۷۶۷) زبانشناس، دیپلمات و فیلسوف آلمانی و بنیانگذار دانشگاه هومبولت بود.
[2] سورن کییرکگارد (۱۸۱۳–۱۸۵۵) فیلسوف، یزدانشناش، شاعر و منتقد اجتماعی دانمارکی است. بساری او را نخستین فیلسوف هستیگرا (اگزیستانسیالیسم) به شمار میآورند.
[3] زیبابین (Kaleidoscope) از چند آینه که با زاویه مقابل هم قرار گرفته و با انعکاس های متوالی اشیای رنگی مثل تیله، مهره و خردهشیشه با بازتاب نور به آنها الگوهای رنگارنگی را پدید میآورد. با تکان دادن آن الگوها تغییر میکنند.
[4] لرد بایرون (Lord Byron ۱۸۲۴–۱۷۸۸) شاعر و سیاستمدار انگلیسی بود.
[5] گماینشافت (Gemeinschaft) و گزلشافت (Gesellschaft) بیانگر سنخشناسیِ جامعهشناس آلمانی، فردیناند تونیس (Ferdinand Tönnies) هستند که به ترتیب معادلهای Community و Society در انگلیسی و جماعت و جامعه در پارسی است.
جماعت به معنای اجتماعاتی است که در پیشاتجدد به صورت یک خانواده بزرگ یا قبیله و قوم تجلی میکرد و جلوههایی از آن در روزگار تجدد نیز دیده میشود. در جماعت منافع شخصی افراد فدای منافع جمعی می شوند. یک جماعت دارای یک اخلاق و مذهب مشترک، هنجارهای روشن برای رفتارهای اجتماعی است و احساس مسئولیت جدی طلب میکند. تونیس جماعت را نوعی «نیروی اراده متحد» توصیف می کند، جایی که ساختار خانواده الگوی اولیه نحوهی عملکرد جمع را مشخص میکند. نهادهای اجتماعی ابتدائی هستند و تقسیم کار پیشرفته وجود ندارد. حقوق و آزادی فرد بسیار محدود است و اعمال فردی تا حد زیادی کنترل میشود.
جامعه به معنای جامعه مدرن است که گرایش دارد علاقه و منافع فردی بر جمعی مقدم باشد. جامعه فاقد اخلاق و هنجارهای واحد است و فرد برای منافع خود اقدام می کند. جایگاه و پایگاه اجتماعی با عملکرد و کارائی فرد بدست میآید. جامعه بیشتر با ضوابط و روابط غیر از خانوادگی یا همسایگی استوار است که باعث میشود جامعه بیشتر در معرض تناقضات طبقاتی قرار گیرد. تقسیم کار بسیار دقیق است و شرایط کاملاً متفاوتی برای مصرف ایجاد می کند.
[6] روی بامایستر (Roy Baumeister، زادهی ۱۹۵۳)، استاد دانشگاه فلوریدا و روانشناس اجتماعی، کارهایش بر موضوعات چون خودآگاهی، طرد اجتماعی، وابستگی، روابط جنسی، خودکنترلی، خودباوری، رفتارهای خودشکنانه، انگیزش، پرخاشگری، آگاهی و ارادهٔ آزاد متمرکز است.
[7] آنتونی گیدِنز (Anthony Giddens، متولد ۱۹۳۸) جامعهشناس بریتانیایی که نظریه ساختاربندی (Structuration theory) و نگاه کلنگرانه (Holism) به جامعههای مدرنِ او مشهور است.
[8] Nietzsche, Bd. 2, Buch 2, S. 119 به نقل از ملاحظات فلسفی در دین و علم، آرامش دوستدار، ص ١۰۵
[9] حنانه [ ح َن ْ نا ن َ ] نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود. (لغتنامه دهخدا)
[10] صفا، ذبیحالله (۱۳۴۶). تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. چاپ سوم. تهران: انتشارات دانشگاه تهران. ص ۱۷۶
[11] ابن خلدون (۱۳۷۵). مقدمه ابن خلدون (جلد دوم). ترجمهی محمد پروین گنابادی. تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی. ص ١۰٩۷
[12] عبدالرحمن جامی (۱۳۶۶). نفحات الانس. تصحیح و مقدمه مهدی توحیدیپور. تهران: انتشارات سعدی. ص ۴۶۶
منبع:پژواک ایران