صداي من نبودي... صداي من نيستي...
مهناز قزلو
من كودكي سركشم كه در زندان چشم گشودم با خاطره ي گنگ خفيه گاهي سوخته در آتش كينه اي به درازناي تاريخ و به عمق جهل...
نحيف.. باقلبي لرزان كه با ديدن يك كبوتر كه بر كنج پنجره ي سلول از تخم بيرون آمد بال روياهايم به هر سو پركشيد.
و يك روز در حسينه ي زندان از مادرم پرسيدم:
- مادر، او هم بازجوست؟ شلاق بدست ندارد.
- او با فتورمان خود بر پيكر باورهاي ما تازيانه مي زند... "توبه نصوح*"...
و من... پدرم "لطف علي خان*" نبود، "بيژن*" بود، "حنيف*" بود، "سعيد*" بود.
او صداي من نبود. "دو چشم بي سو*" نگاه من نبود.
من دختري هفده ساله ام كه در زندان بارها به حريم اندام هاي جنسي ام تجاوز شد و رقص گيسوان پريشان مرا آشفت. شكوه شاد پستان هاي نوشكفته ام را افسرد. من ... "نورالله*" نبودم و در سرزنش تلخ دريچه هاي بسته، پنجره ي بينايي ام گشوده شد.
- درايت اقتصادي اش، قدرت را در مشت هاي هنر يافت.
- هنر... !؟
- نه.... ملغمه اي از هوش كاسبي و فرصت طلبي.
صداي من نبودي ... صداي من نيستي ...
من مادري شوريده ام كه پس از فصلهاي دلتنگ تاريكي، در انزواي تلخ سلول انفرادي، حنجره ام از كار افتاد. فرياد عاصي مرا "بايكوت*" كردند.
صداي من نبودي... صداي من نيستي....
من زني سترونم. نه... نه... من مي توانستم... مي توانستم جهان آتشين شورانگيز تنم را با نطفه اي از عشق سيراب كنم. نوزادكي را در زهدان بپرورانم و صبحگاهان با ترنم لبخندهاي كودكانه اش چشم بگشايم و پستانهاي پرخواهش من سرشار از شور باشد و شير. اما... "نوبت عاشقي*" ام را از من ربودند. پس "سكس و فلسفه*" را قسمت كرديم... اينك زني تنهايم... ايستاده بر بلنداي فخر باور خويش. يگانه و استوار.
صداي من نبودي... صداي من نيستي...
من زني بي تابم كه جنون اندوه در روح شوريده ام بيداد مي كند و به يكباره زخم هاي نهفته ي "قبر*" و "قيامت*" را چون خروش دريا فرياد برمي آورم و آني ديگر چون شعله اي خموش و سرد به گوشه ي خلوت دردمند خود مي خزم... در سفري به سهمگيني دقايق بي پايان و مرموز رنج نه در "سفر قندهار*".
صداي من نبودي... صداي من نيستي...
من پاهاي زخمي يك زنداني ام كه هنوز شباهنگام از درد، پلك هاي خستگي اش آرام نمي گيرند... قلب زخمي او... كه در كابوسهاي هولناك شبانه اش بارها به او شليك مي شود و چشم هاي اندوهبارش كه هنوز و همچنان بياد آن دقايق مرگزاي در تنهايي اش اشك مي ريزند. اما ياس را هرگز. چرا كه تسليم "سكوت*" نمي شود.
صداي من نبودي... صداي من نيستي...
من يك مادرم... يك پدر... در تندباد بي سعادت شام بلند ما بودني نبود جز روزها... ماهها... فصلهاي بيقراري. پس پشت ديوارهاي بلند زندان... براي ديداري... ملاقاتي... به دقايقي ... آه... سخت اندك ... هيچ حتا شايد... بر گورهاي بي نام و نشان ... چه تلخ بر ديدگانمان نشست اشكي... خزاني هاي بسيار... بهاري هايي ... هرگز...! "بودا از شرم فرو ريخت*" بر "گبه*" اي كه زير قدوم صلاح افتاد.
صداي من نبودي... صداي من نيستي...
من كودكي خياباني ام. فرزند اشك و حسرت و درد و بغض. در وسعت بي پناهي يك نيمه راه سرد، پيكر كوچك مرا در خوابي معصومانه بر كرك نرم برف زمستاني براي هميشه خفته يافتند. "گنگ خوابديده* " نبودم اما در دلهره هاي من هرگز جايي براي "استعاذه*" به درگاه خدايگان حقير در خلسه ي ناسوتي يك توهم نبود.
زيرنويس:
* "توبه نصوح"، "دو چشم بي سو"، "بايكوت"، "نوبت عاشقي"، "سكس و فلسفه"، "سفر قندهار"، "سكوت"، "گبه"، "استعاذه": فيلم هايي از محسن مخملباف
* "بودا از شرم فرو ريخت": فيلمي از حنا مخملباف
* "لطف علي خان": شخصيت فيلم توبه نصوح
* "نورالله": شخصيت فيلم دو چشم بي سو
* "قبر" و "قيامت": نوعي مخوف از شكنجه كه حاج داوود در زندان قزل حصار تدارك ديده بود
* "گنگ خوابديده": نام كتابي از محسن مخملباف
منبع:پژواک ایران