من يك زنم، يك انسان
مهناز قزلو
انديشه ام با يك چرا آغاز شد
ايستاده بر آستانه ي ويراني خويش
من شرح درد انساني ام، اي همدل عزيز
آمده از سرزميني كه اش
آوار و بي پناهي است
دار و درد و حلق آويز
نيست تازه سرودي
كهنه زخمي هست
بر جراحات يك پيكر
بر قلبي تكيده
خفقان و داغديدگي
بي توقفي، يكسر
در اندوه ارغواني اين شب
ماهي بركه
پرنده اي بي تاب
وحشت آنكه بي فريادي
بسپرندت بي كفن
در عمق يكي بلعنده تالاب
تبعيده ايي خودخواسته ام
آي.... آخر، ماندن پناه نبود
رفتن نيز نه يكي گريزگاه
كارام گيرم چو يكي مرداب
خشت خشتش را بيداد
گور انسان ساخت و آزادي
نه هشيواري امان مي خواست
كه عصيان را همه در خواب خراب
چندان كه به حماقتبرتنم
لذت زنانگي را تيغ بركشند
به جهل سياه زمان
در انكار هر چه حقارت و بند و سنت
با جاري رودخانه گشته هماغوش
به نيشخندي سخت تلخ و عريان
سرشكسته در انزاويي نوميد
جنازه ام را سوزاندم
در گوشه گوشه ي آن ديار بود آري
تا در بستر تحقير و تسليم و تن سپردگي
گنديده گي هولناك برده گي را پارو كشم باري
در زندان و شكنجه گاه
رگ هايم....اي واي
رگهايم را با محك عشق
به تماشاي فوران شعور نشستم
تا به تازيانه و زنجير
ره به راز تاروپودم نبرند
در آن سياهچالهاي متروك
به شقاوت داري خودبرپاساخته
معصومانه گردن سپردم
تا آواي انساني ي عصيان را
برگلوي رهايي نبرند
آنجا كه لبهامان را بردوختند
آزادي چون حناقي در گلوهامان برآماسيد
تا انديشه ام را پرواز دهم
بر بال روياهايي سپيد
بر زخم هاي اعتراض من تنها
تلخي شكفت و درد،
درد، درد روييد
در انجماد سربي نفس ها
به سماجت، بي پروايي
رهايي را جستم
و در هر اعدام
قلبم را چون شكوفه ي محبوس ياس
به طاعون سربي گلوله ها سپردم
وبرحصار اين شب موذي
دروازه هاي بسته
قفل هاي پرزنگار
پنجه فكندم، شوريدم
در قلمرو خوف انگيز فرومايگاني چند
كه مرده مي زايند و ديگر هيچ
فرياد برآوردم
آي.... گرسنه گان، برهنه گان، زندانيان
مرده نيستم
من نيش مقدس زنبورم
يك زن
گستاخ و عاصي و معصوم
معجزه ي بارور مجالي پنهان
يك انسان
مهناز قزلو
منبع:پژواک ایران