همه شکنجه شدهایم
مهناز قزلو
منبع:پژواک ایران
همه شکنجه شدهایم
پلکهای پنجرهی اتاق
مرا به سمتِ سردِ آسمان میبَرَد
در نوسانِ متناوبِ زمان
آن سوی دورترین نیمهی تاریکِ نمناکِ چشم
هوشِ خاموش
در تابِ خاطرهها آونگ
بهانهی بغضِ یادهای بیپایان
سربسته نباید که بماند
رازِ دلِ داغدیدهی باغ
جا مانده گوشهی یادم
فرصتِ لغزانِ مَه
خدای شکستهی بُتها
یکی از آن روزهای بلند و نفسبُر و سخت تلخآمیزِ اوین بود... یکی از همان روزها که شب بود و مزهی گَس و سردش را به جان آدمی میریخت تا توامان، تراژدیی دیوار و زندگی باشد... دههی شصت بود... در یکی از بندهای چارگانهی اوین... یکی از همان روزها که ابر سیاهِ فاجعهای مُهلک، ذهن را یکسره فرسوده میکرد.
یادم میآید... مادری با جافی حریر به پا و سوخمهی مخملین و پیراهنی با آستینی فراخ و شالی که بر ریوِ لباس بر کمرش بسته بود... عروسش با کراسی ساده و بلند بر تن داشت و کُلُنجِهای کوتاه با پولکهای رنگین بر روی آن، درپهای به پا که روی مچ پایش تنگ میشد و گلونیی پرنقش و نگار بر سر که تارهایی در اطرافش آویخته بود و... کودکش هراسان و بی قرار در آغوشش.
مادر، مویه کنان ضجه میزد... زار زار میگریست و نالان بود.... رنج و زخم و درد... خار و خشم و آتش یکباره گویی به جان و دلش افتاده بود... سوزناک اشک میریخت... بیطاقت و ناآرام به این سوی و آن سوی هر لحظه ویران میشد... زن جوان بیصدا اشک میریخت و میسوخت... در سالنِ بیرونِ بند، در جوارِ در و دیوار هواخوری...
جز همدلی و عشق واژهای نداشتم که در چشمها و دستانش بریزم... قلبم از توصیفش هنوز میلرزد... در آغوشش گرفتم ... بوسیدمش... پرسیدم از او چه شده... اما مادر، زبان نغمههای سوزناکش... کُردی بود... زن جوان و چهرهی پر از دردِ پنهان پشتِ گریههای دردناک و خاموش و کودکش هم. چرا چنین بیقرار، زخمی، غم انگیز و طاقت از دست داده بودند این دو.
تا… آن بلندگوی لعنتیی بند روشن شد... زندانیان به سالن حسینه فراخوانده شدند... حسینه؛ سالن سرپوشیدهی بزرگی که محل برگزاری مراسم و سخنرانی و مصاحبه و (شکنجه هم) بود. محل نشستن زنان و مردان با پارتیشنی از هم جدا میشد... باید میرفتیم... اجباری بود... با چادری اجباری و چشمبندی اجباری و پاهایی زخمی از شلاق و پیکرهایی دردمند از شکنجه... جادهای که میبُرد ما را همیشه به اندوهِ عمیق زخمی دیگر...
روی سِن، میز و صندلیهایی گذاشته شده بود... تصاویر بزرگی از "خمینی" و "بهشتی" در آنجا بود که محیط را هراسآور میکرد... مثل یک محکمهی ناعادلانه، ترسناک و وهمانگیز... وجود آن تابلوهای عظیم برای من، حسی عجیب از یک کلیسای قدیمی، متروک و مخوف قبل از دوران رنسانس را تداعی میکرد.
یک مردِ جوان زندانی با موهای روشن طلایی و مردی دیگر که او نیز زندانی بود (نامهاشان را به یاد نمیآورم) و زندانبان... (لاجوردی)! روی صندلیها نشستند.
مرد بسیار جوان با موهای روشن طلایی، فرزند همان مادر کردی بود در بند ما که از تلخیی خبری ناگوار تاب و توان از دست داده بود. زندانیی دیگر، مردی بود که در بند کارگاه کار میکرد و پساندازی گردآورده و به کمک دوست شتافته بود. آن دو با استفاده از فرصت هواخوری، با کمک قلاب کردن دست از دیوار، گذر و از زندان فرار کرده و با همان پس اندازِ اندک، خود را تا نزدیکیهای مرزهای ایران در ناحیهی کردستان رسانده بودند. اما متاسفانه هر دو به دام افتاده، دستگیر و به زندان اوین بازگردانده شدند.
بازجویی شروع شد... بازجوییی که بیشتر همانند محاکمه بود... در سالن حسینه... در حضور زندانیانی که به اجبار به آنجا آورده شده بودند... لاجوردی خود بازجو بود و قاضی – بیرحم و سنگدل و زشتخو... از وکیل و دادگاه و آنچه میباید هیچ خبری نبود... نه آن بار... که هیچ گاه...
گفته شد همبندِ مردِ کرد که در بند ِکارگاه کار میکرد مورد عفو قرار گرفته و قرار بود تا چند روز دیگر آزاد شود اما با کمکی که به دوست کرده بود عفوش لغو شده و به نظر میرسید باید باقی محکومیتش را همچنان جانکاه سپری کند و اما آن دیگری.
گفته شد که همان روز آنها را از نزدیکی مرز به اوین بازگرداندهاند... مرد جوان موطلایی به کردی سخن میگفت. با بیرحمی و شقاوت اعلام شد که سحرگاهِ همان شب اعدام خواهد شد. اعدام...! نه... اعدامی در کار نبود... قتل بود و کشتار... فجیع و بیرحمانه... مثل آوار. از دادگاه سخنی گفته نشد... از پروسهی دادرسی و محاکمه هم.... واژههایی همچون وکیل، تفهیم اتهام، حق دفاع و هیئت منصفه را هرگز در اوین نشنیدم... حتا هرگز واژهی "شکنجه" را...
مهناز قزلو
چهاردهم ژوئن دوهزارونوزده - استکهلم منبع:پژواک ایران فهرست مطالب مهناز قزلو در سایت پژواک ایران *خیانت مسعود رجوی و دیگر اعضای مرکزی مجاهدین بعد از سی خرداد [2020 Jun] |