ني لبك هايي كه انسان را سرودند
روايتي از زندانهاي جمهوري اسلامي ايران
مهناز قزلو
قسمت اول
روزهاي پاياني بهار سال ١٣٦٣، چهاردهم خرداد، نيمه هاي شب با هجوم پاسداران مسلح به منزل و انتقالم به كميته مركزي، دوره دوم تجربه هاي زندان آغاز شد. سه پاسدار مسلح و تقريبا آماده شليك در شعاع حياط ايستاده بودند. در دو نبش خيابان، يك ماشين به انتظار بود. يك بنز قهوه اي در يك نبش و يك پيكان سفيد در نبش ديگر خيابان. به داخل پيكان هدايت شدم. دو پاسدار جلو و يك پاسدار و من عقب جاي گرفتيم. به كميته مركزي واقع در بهارستان رسيديم. قبل از ورود به داخل محوطه، چشم بند زده شدم و ديگر غالبا مشاهداتم محدود به ديدن از زير چشم بند بود. چشم بند ارتباط زنداني را با محيط اطراف او بسيار محدود مي كند. براي انطباق با شرايط جدید، زمان لازم بود. چشم بند، خود يكي از ابزار شكنجه محسوب مي شود كه از نظر رواني زنداني را سخت تحت فشار قرار مي دهد. داشتن مداوم چشم بند در طول بازجويي، شكنجه، دادگاه و ديگر مراحل زندان براي من غالبا با سردرد همراه بود.
در ميله اي گشوده شد و ماشين به داخل رفت. سپس كنار يك ساختمان ايستاد. از چند پله پايين رفتيم و من به يك سالن هدايت شدم البته با هل دادن و ناسزاگويي. الفاظي ركيك كه بارها و بارها به زنداني خطاب مي شد. فحاشي در ميان شكنجه گران امري بسيار معمول بود. از اين طريق سعي داشتند زنداني را تحقير و شخصيت او را مورد توهين قرار داده و خرد كنند.
همه جا سكوت بود. سكوتي سرد، مرموز و آزار دهنده. صداي گذر پاسداران در هر گوشه و كنار حس مي شد. آنها با يكديگر زياد يا با صداي بلند سخن نمي گفتند. احتمالا در مقابل زنداني جانب احتياط را داشتند. صداي گامها در آن سالنها، اتاقها و فضاي اطراف طنين مي انداخت. چشم بند حس بينايي را از زنداني سلب و حس آزاردهنده ي غافلگير شدن مداوم را به فرد منتقل مي كند. با خشونت و توهين به داخل اتاقي هل داده شدم. سپس خواستند كه روي يك صندلي بنشينم. پايه هاي ميزي را در برابر خود آن سوي اتاق مي ديدم. مردي كه در مقابل من با حالتي عصبي قدم مي زد بازجوي من بود به نام سنائي و صداي آن ديگري از پشت ميز كه با لحني منتظر گفت: "خب....!"
و لحظه اي بعد بازجو به طرف من آمد و در مقابلم ايستاد و ناگهان با پاشنه كفش محكم به روي پاي راست من كوبيد. دردي شديد مثل موج تلخي در تمام اندامم پيچيد. كاملا غافلگير كننده بود. از شدت درد چهره ام در هم فرورفته و دندانهايم را مي فشردم و دستهايم را نيز بي اختيار مشت كرده و در خود جمع شده بودم. سپس او چند قدم دور شد و دوباره برگشت. در حاليكه از شوك ضربه، چهره ام در هم فرو رفته، دستها و دندانهايم را بي اختيار به هم فشرده بودم در برابر فرياد خشمگينانه بازجو دوباره به خود آمدم. "دستهايت را باز كن....!"
فكر كردم شايد گمان كرده در دستهايم چيزي پنهان كرده ام. هنوز دستهايم را كاملا باز نكرده بودم كه با ميله اي باريك و فلزي چندين بار محكم به روي دستهايم ضربه زد. صداي شكافتن هوا توسط ميله را هرگز از ياد نمي برم و درد وحشتناكي كه با در رفتن دو انگشتم توان از من مي برد.
سوالات پي در پي مانند رگباري آزاردهنده و در پي آن ضربه هايي با همان ميله برسرو روي من مي باريد: با چه كساني ارتباط داري؟ مسئولت كيه؟ اسماشون چيه؟ چند تا تحت مسئول داري؟ بخاطر آن ضربه كه بسيار غافلگير كننده بود، بي اختيار بغض تلخي را در گلو احساس مي كردم. يك كلمه نمي توانستم بر زبان بياورم. اگر حرف مي زدم فقط بغضم مي تركيد و گريه مي كردم. اين را خيلي تحقيركننده مي دانستم كه در برابر آنها گريه كنم. بغض داشت خفه ام مي كرد. بنابراين ساكت ماندم. صداي پشت ميز گفت اينجوري هيچ وقت فايده نداشته، ببرش!
به يك فضاي بزرگتر مثل سالن برده شدم. نوحه آهنگران را گذاشتند. صدايي كه هميشه برایم نماد وحشيگري و سبعيت آنهاست. به تخت شكنجه بسته شدم. پاهايم از مچ با چيزي مثل طناب يا سيم به يك سر تخت بسته شد. به دستهايم نيز دستبند زدند. يك تكه پارچه كثيف در دهانم گذاشتند و با انداختن يك پتوي سربازي متعفن، ضربات پي در پي كابل ها توسط سه پاسدار بر پاهايم فرود آمد.
خشمگينانه و بي انقطاع به كف پاي من ضربه مي زدند و ناسزا مي گفتند. يكي مي پرسيد: جلوي مدرسه با كي قرار داشتي. ديگري مي پرسيد: توي مدرسه با چه كساني فعاليت مي كردي. آن يكي مي گفت: اسماشون چيه. به روشني معلوم بود كه مرا با كس ديگري اشتباه گرفته اند. چرا كه تقريبا سه سالي بود كه دبيرستان را تمام كرده بودم. البته اين اشتباه آن سه پاسداري بود كه ماموريت ضربات كابل را بسيار عجولانه بعهده گرفته و مي خواستند به انجام برسانند.
من بعد از ضرباتي چند با پارچه اي كه در دهانم فرو كرده و پتويي كه بر روي سرم انداخته بودند بشدت احساس خفگي مي كردم و با هر ضربه اي كه فرود مي آمد از شدت درد تكان شديدي مي خوردم و دستبند بدور مچ دستهايم فشرده تر مي شد. در وضعيتي نبودم كه به تعداد ضربات حتي لحظه اي فكر كنم. تلاش اصلي ام اين بود كه فقط بتوانم نفس بكشم. نميدانستم كداميك را بايد تحمل كنم، درد ناشي از ضربات كابل را، حالت تند خفگي را يا دستبندي را كه هر لحظه محكم تر به دور مچ دستهايم فشرده تر مي شد و روي آنها اثر خود را بجا مي گذاشت. اما به جرات مي توانم بگويم درد ناشي از بريدگي دستبند در مقابل آن دو ديگر كاملا ناچيز بود. پس از دقايقي درد ناشي از ضربات كابل نيز تحت تاثير حالت خفگي ام قرار گرفت. از كمبود هوا از حال رفته و بي حركت شدم. همين، آنها را متوقف كرد. پتو را كنار زدند، دستمال كثيف را از دهانم درآوردند و به گوشه اي روي زمين كه موكتي روي آن فرش شده بود و آنها بدون كفش برروي آن رفت و آمد داشتند، پرتاب كردند. وقتي به هوش آمدم توانستنم اين چيزها را ببينم. شكنجه گران در مقاطع مختلف انواع دست بند زدن را به حالتهاي متفاوت، بعنوان يكي از ابزار شكنجه بکار مي گرفتند. عادي ترين نوع آن در مورد من بكار رفت.
سلول انفرادی
دستها و پاهايم را بازكردند و بندهاي چشم بندم را بهم كشيده و محكم تر كردند. به نحوي كه درد شديد و تندي در سراسر شقيقه هايم دويد. چند كابل در قطرهاي مختلف روي زمين رها شده بود كه گمان مي رفت با آنها ضربات را زده باشند. بشدت احساس تشنگي مي كردم. اما مايل نبودم از آنها طلب آب كنم. قادر به برخاستن نبودم. شايد فشارم پايين افتاده بود. سرگيجه داشتم. همانجا رها شدم، ساعاتي بعد به يك سلول تاريك كه شايد يك و نيم در دو متر بود منتقل شدم كه با آن سالن فاصله ي چنداني نداشت با دري آهني و دريچه اي كوچك در ميان آن. سلول، سيماني و سرد بود با يك موكت كثيف و فرسوده در كف آن. در راهرو لامپي مهتابي قرار داشت كه سلول با نور آن نيمه روشن بود. از آن سلول كه مي شد گفت در زير زمين قرار داشت روز از شب قابل تشخيص نبود. حبس زنداني در انفرادي كاربردهاي متفاوتي براي رژيم داشت. عدم تماس زنداني با دنياي اطراف و نداشتن هر گونه ارتباط با زندانيان ديگر در واقع منجر به منزوي كردن او مي شد بخصوص از جنبه انساني يعني فقدان رابطه انساني و عاطفي با ديگر انسان ها. و بدينگونه روح را به مسلخ مي كشيدند. در واقع انفرادي و سلول جايگزين نوعي شكنجه روحي براي در هم شكستن زندانيان محسوب مي شود. زماني كه هيچ شناختي نسبت به محيطي كه در آن هستي نداشته باشي مثلا نسبت به ساختمان و ديگر زندانيان و همچنین سكوت مرگ بار حاكم بر سلول باعث تعليق زمان و فشار روحي مي شود.
ماه رمضان بود. ساعاتي كه به نظر سخت طولاني مي آمد در سلول بودم تا اينكه كليد در قفل در آهني چرخيد و در باصداي ناله اي باز شد و تكه اي نان و پنير و چاي در يك ليوان پلاستيكي كهنه و كثيف به عنوان افطار بر زمين گذاشته شد. با ناله ای دیگر در بسته و قفل گرديد. در گوشه اي نشسته و به ديوار تكيه داده و تنها پتوي كثيف سربازي را كه بوي نامطبوعي داشت به دور خود پيچيده بودم. هر دو دستم به خاطر ضربات ميله ي آهني كبود شده و ورم كرده بود. دو انگشت يك دستم نيز دررفتگي داشت و حركت آنها با دردي غيرقابل تحمل همراه بود. به هيچ وجه ميل به خوردن نداشتم عليرغم اينكه از لحظه ي دستگيري هيچ نخورده بودم جز شلاق و ناسزا!
دقايقي نگذشته بود كه پاسداري از ميان دريچه گفت: چشم بندت را بزن و سپس در را باز كرد و مرا به سالن برد. دوباره مرا به تخت شكنجه بستند. صداي مشمئز كننده آهنگران باز فضا را پر كرده بود. پاهايم را به يك سر تخت شكنجه بستند و اين بار دستم را طناب پیچ کردند، درست روي بريدگي هاي دستبند كه درد همراه با سوزشي تلخ تحمل آن را طاقت فرسا مي كرد. از آن تكه پارچه كثيف در دهان خبري نبود اما پتوي متعفن سربازي را روي من انداختند. سپس شروع به ضربات كابل كردند. اين بار شدت درد را روي پاي راستم خيلي بيشتر حس مي كردم و هر از گاه فريادهايي مي زدم كه گريزناپذير بود. صداي منحوس آهنگران را بلندتر كردند. و هر از گاه كه سربلند كرده فرياد مي كشيدم لگدي به سوي سرم پرتاب مي شد. در حين شكنجه رگبار سوالات، ناسزا و تهديد بود كه به همراه ضربات كابل مي باريد. سعي مي كردم از سوالاتي كه مي پرسيدند ميزان اطلاعاتشان را در مورد خود ارزيابي كنم. از من مي خواستند كه به آنها بگويم نشريات را از كجا بدست آورده ام. با چه كساني به عنوان مسئول و تحت مسئول در ارتباط هستم و ... شايد تا شصت، هفتاد ضربه شمردند و بعد از آن لحظاتي كوتاه همانطور مرا آنجا رها كردند. رمق اينكه چشم باز كنم، نداشتم. پس از لحظاتي آمدند و پتو را برداشتند و دست و پايم را باز كردند و در همين حال چند ضربه به سراسر بدنم در حاليكه با توهين و تحقير ناسزا مي گفتند، زدند و مرا وادار به نشست و برخاست و راه رفتن كردند. بعدها دانستم بدينگونه مي خواهند زنداني حس پاهاي خود را براي شكنجه در نوبت بعدي همچنان حفظ كند و سپس مرا به سلول بازگرداندند. داخل سلول كه رفتم نقش بر زمين شدم كمي گذشت احساس سرماي تند و شديدي كردم. تنها پتوي كثيف داخل سلول را به دور خود پيچيدم اما كمكي نكرد. به تدريج تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد. به هذيان و لرز افتاده بودم. كنترلم را از دست داده بودم و حالي چون خواب و بيداري داشتم. متوجه نشدم چه وقت آمده و سحري را داخل سلول گذاشته بودند. وقتي بخود آمدم غذا بسيار سرد و كهنه مي نمود گويا ظهر روز بعد بود، چرا كه صداي اذان مي آمد. سعي كردم بنشينم اما سرگيجه داشتم. بزحمت خود را به گوشه ي ديوار كشانده و تكيه دادم. ديوار سيماني سلول بسيار سرد بود. دهانم مزه تلخي داشت. مي خواستم دستشويي بروم خود را به سختي به سمت در كشانيدم و چندبار در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. فاصله سلول تا دستشويي را بزحمت و به آهستگي طي كردم. يك پاسدار بيرون توالت عمومي مراقبت مي كرد. از پنجره اي كه در حمام و سرويس دستشويي قرار داشت درختان كاج محوطه پيدا بود. در اينجا مي شد فهميد كه روز است يا شب!
در تمام آن لحظات به اين فكر مي كردم كه چطور از پس اين شكنجه ها برآيم. به هنگام انتقال من از خانه به كميته مركزي گويا بسيار عجولانه عمل كرده و خانه رانگشته بودند. بعدها دانستم بعد از دستگیری من دو باره به خانه هجوم برده و آنجا را زیر و رو کرده بودند. آنها دو نشريه، تعداد زيادي تراكت در ابعاد مختلف که بر روي آنها مطالبي عليه رژيم تايپ شده بود، يك دستگاه تايپ، نوار سرودهاي كنفدراسيون، كتاب سرودهاي كوهستان و چند عكس از آلبوم خانوادگي را به عنوان مدرك با خود برده بودند.
از سوالاتي كه می كردند تقريبا مطمئن شدم كوچكترين اطلاعي از دو نفر از كساني كه با آنها در ارتباط بودم، ندارند و دو نفر ديگر را هم فقط به نام مي شناختند و مي خواستند از من اطلاعاتي در مورد آنها كسب كنند. علت را به سادگي مي توانستم دريابم. چرا كه ارتباطات به اجزاي جداگانه تقسيم مي شد كه خوشبختانه فقط من تقريبا همه آنها را مي شناختم و هر جزء، آن ديگري را نمي شناخت. فردي به نام (ف.ن) كه از طريق يكي از افراد به نام (ل.ه) تمايل به همكاري نشان داده بود، نفوذي از كار در آمده و منجر به تعقیب و لو خوردن ما شده بود. تقريبا يك هفته قبل از دستگيري به تعقيب توسط همان بنز قهوه اي در انتهاي خيابان كريمخان مشكوك شده و ضد تعقيب زده بودم. متوجه شده بودم كه مدتي است آنها مرا تحت نظر دارند. اما ابتدا نمي دانستم چه مدت. تقريبا دو روز مي شد كه از (ل.ه) خواسته بودم ارتباط با (ف.ن) را قطع كند. همين امر موجب دستگيري ما شد. خوشبختانه چندين نفر كه در ارتباط با آنها بودم هرگز شناسايي و دستگير نشدند. از آنجايي كه ما يك روز درميان، ترتيب خبرسلامتي را رعايت مي كرديم، با توجه به غيبت من آنها آگاه شده و (ف.) ظرف هفته اول و (ا.) پس از چند ماه از كشور خارج شدند. و (م.) و (ر.) نيز هرگز شناسايي و دستگير نشدند.
هر بار به هر دليلي كه در سلول باز مي شد ابتدا صدايي از پشت دريچه با تحكم و خشونت مي خواست كه چشم بندم را بزنم و سپس از ميان دريچه كنترل مي كرد و بعد در را باز مي كرد. اين را از باز و بسته شدن دريچه كوچك مي شد فهميد. سلول سرد، سيماني و نيمه تاريك و مرطوب بود. سقفي بلند داشت و بالاي در آن پنجره يا دريچه اي قرار داشت كه نور مهتابي تا حدي به درون مي تابيد. افطار را به همان كيفيت روز گذشته آوردند. این بار گفتند که آماده باشم بعد از افطار مي روم بازجويي. بازجويي براي من به معناي شلاق خوردن و شكنجه بود. بخاطر اضطراب شديد نتوانستم چيزي بخورم. بعد از نيم ساعت به بازجويي در همان سالن برده شدم. از صداي نفرت انگيز آهنگران با نوحه هاي گوش خراش خبري نبود. از زير چشم بند چند نفري را در آن سالن مي توانستم ببينيم (البته پاهايشان را كه ملبس به لباس پاسداري بودند). بازجو شروع به سوالاتي كرد كه بارها از من پرسيده شده بود. از ابتداي ورود، حضور پاسداری بسيار آزارم مي داد. او هميشه آن دوروبرها بود. حركات، رفتار و حرف زدنش لاابالي و لات منش بود. با چيزي مانند كابل بر بدن من ضربه اي محكم وارد كرد و گفت كري؟ نشنيدي چي ازت پرسيدن؟ به نظر مي رسيد دارند يك سناريوي مسخره و قديمي را تكرار مي كنند. آن پاسدار لاابالي هر رفتار و حركتي كه مايل بود انجام مي داد و ديگران به طور اخص بازجو، گهگاه مانع اش مي شد و پادرمياني مي كرد. بي هيچ انرژي، با دردي در تمام اندام و سردرد و حالت تهوع موقعيت را غيرقابل تحمل مي ديدم. جوابهاي بي سرو ته و نامربوطي دادم. وقتي بازجو اينگونه ديد مصمم به اجراي حكم شد. مي گفت حكم را از حاكم شرع كه حتما يك آخوند بوده گرفته است. در حاليكه شروع به برپايي مراسم شلاق زدن مي كردند توضيح داد كه بر طبق حكم الهي، مجري حكم بايد قرآني زيربغلش باشد و طوري بزند كه قرآن فرونيفتد. دستهايم را اين بار نبستند و از پارچه كثيف كه در دهان مي كردند نيز خبري نبود. اما صداي آهنگران همچنان زمينه آزاردهنده اين ضربات كابل بود. اولي و دومي و سومي در حاليكه خود بازجو ضربات را مي شمرد، زده شد. به علت اينكه از شدت درد، پاهايم را به كناري مي كشيدم، پاهايم را بستند. تا پنجاه ضربه را خود بازجو زد و شمرد.
پس از ضربات كابل، زنداني را وامي داشتند كه راه برود. اين خود شكنجه اي مضاعف بود چرا كه در پايان ضربات يك نوع بي حسي بوجود مي آمد كه ديگر به اندازه ضربات اوليه آنقدر دردناك نبود. اما هنگامي كه پس از آن شروع به راه رفتن مي كردي دوباره حس پا برمي گشت و بايد درد بیشتری را تحمل می كردی. به شدت احساس تشنگي مي كردم. از نفس افتاده بودم. بالا آوردم. اسيد معده! و نقش بر زمين شدم. پس از لحظاتي به سلول برده شدم.
تنها با زخمهایم
روز بعد متوجه نقاط دردناك بدنم شدم و گويا آنها را يكي پس از ديگري كشف مي كردم. پاي چپم كبود و ورم كرده بود. پاي راستم وضعيتي به مراتب بدتر داشت: كاملا ورم كرده، تاول زده، و تا زانو كبود شده بود و روي پايم زخم و خون مردگي با بافت جوراب آغشته شده و به پوست چسبيده بود. نمي دانم كي اينطور شده بود. سعي كردم جوراب را از پايم درآورم. اما ممكن نبود با هر تلاش بخشي از زخم کنده شده و خونريزي مي كرد. نميدانستم چه باید بكنم. چاي سردشده روز گذشته هنوز در سلول بود. چاي را یواش یواش روي جورابم ريختم. خون خشكيده و پوست برآمده كاملا با بافت جوراب درآميخته بود. و همچنان نمي توانستم آن را جدا كنم. خود را به سمت در كشانده و در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. اما متوجه شدم تا چه اندازه راه رفتن دردناك و غيرقابل تحمل است. هرگونه برآمدگي حتي پتو مانند تيغ تيزي در زير پايم حس مي شد. در حاليكه خود را به ديوار تكيه مي دادم، به كندي توانستم خود را به دستشويي برسانم و زخم را شستشو دهم و جوراب را از پا درآورم. هر چند که دو تا از زخم هاي عميق شروع به خونريزي كرد. همانجا جوراب را شسته و به عنوان باند به دورپايم بستم و به سلول برگردانده شدم. خيلي چيزها بود كه بايد به آنها فكر مي كردم . از خود غافل شده بودم.
به هنگام افطار دوباره اعلام شد كه بايد به بازجويي بروم. در طاقت خود نمي ديدم. از غذايي كه بعنوان افطاري يا سحري مي آوردند فقط مي توانستم آب، چاي و قند را بخورم. در واقع بيشتر ضرورت داشتن انرژي مرا وادار به نوشيدن و خوردن آنها مي كرد. در طي آن روز چندين بار در سلول باز شده و يكي دو پاسدار به همراه بازجو به داخل سلول ريخته و هر بار مرا به زير لگد و مشت گرفته و سوالاتي كرده و رفته بودند.
دوباره به سالن برده شدم. بازجويم اين بار اداي آدمهاي خردمند را در مي آورد. مي خواست آرام و منطقي به نظر برسد. از اين موذي گري اش بيشتر احساس نگراني مي كردم تا زمانيكه با خشونت رفتار مي كرد و ناسزا مي گفت. اما قطعا كسي كه مي توانست تا اين اندازه با خشونت و بيرحمي رفتار كند، نمي توانست آنگونه كه تلاش مي كرد آرام و منطقی باشد. مرا به روي تخت شكنجه نشاندند. لحظه اي سكوت و سپس بازجويم پرسيد اين ديگه چيه؟ حتما به پايم اشاره داشت چرا كه ادامه داد: جوراب را چرا بستي به پات، مي خواي كمتر دردت بياد؟ خوني كه روي پاي من خشكيده شده بود كاملا قابل ديدن بود اما اشاره اي به آن نكرد. دوباره مرا به تخت بستند اما اين بار فقط به كف پا نزدند بلكه كابلها به سراسر بدنم مي خورد و همزمان همان سوالات تکرار مي شد و صداي نوحه آهنگران ضميمه اين نمايش خشونت آميز بود. نمي دانم چند ضربه زدند اما پس از آن بازجو با خونسردي گفت: ما كه خسته نمي شيم امشب تا صبح اينقدر شلاق مي خوري تا حرف بزني.
در همين حين كسي وارد شد درگوشي چيزهايي به هم گفتند. خيلي سريع مرا به سلول برگرداندند. تا صبح در سلول ماندم. چند لحظه بعد صداي فريادها و ضجه هاي يك مرد را كه طبق معمول با نوحه آهنگران درآميخته بود مي شنيدم و از شدت ناراحتي بي اختيار با فريادهاي او گريه مي كردم. شنيدن فريادهاي انسانی ديگر زير شكنجه از خود شكنجه شدن تلخ تر و دردناك تر است. با هر فريادي كه او مي كشيد گويي به تمام پيكره، روح و روان من ضربه وارد مي كنند. ساعتي گذشت و صداي فریاد مرد ديگري به آن ناله ها اضافه شد. به نظر می رسید كه صدا مربوط به ضربات شلاق است. تا صبح هر ازگاه صداي فرياد زير شكنجه همراه با صداي نوحه به گوش مي رسيد. شايد ساعت پنج سحرگاه بود كه ديگر آن هنگامه به پايان رسيد. روز بعد پاي خود را تا زانو سياه، كبود و ورم كرده و بسيار دردناك تر يافتم. زخمهاي روي پايم كه گويا دنباله لبه كابل روي آن را متلاشي كرده بود، عفونت كرده بودند. با دستهايم خيلي نمي توانستم كاري كنم. دو انگشت دست راستم در رفته، ورم كرده و تا مچ كبود بود. دست چپم هم ورم كرده و كبود شده بود.
محل لگدهايي كه با پوتين به سر، كمر و شكمم خورده بود همچنان درد می کرد. وقتي براي دستشويي مي خواستم بلند شوم در خود هيچگونه انرژي نيافتم. از اینکه پاسداري كه مرا به دستشويي مي برد، عجز مرا مي ديد، از خودم عصباني بودم. خود را به ديوار تكيه داده، سپس در را گرفتم و سعي كردم راه بروم اما پاي راستم در اختيار من نبود. مثل يك وزنه سنگين، دردناك و خارج از كنترل مي نمود. پايم وزن مرا تحمل نمي كرد و زانويم بي اختيار خم مي شد. سعي كردم پايم را دوباره به زمين گذاشته و وانمود كنم كه مي توانم راه بروم كه ناگهان درد وحشتناكي در اعماق وجودم دويد و مرا از پا انداخت و به زمين خوردم. پاسدار رفت و پس از دقايقي با يك چوب به عنوان عصا برگشت و آن را به من داد كه با كمك آن راه بروم. دقايق طولاني گذشت تا خود را به دستشويي برسانم. بايد در هر چند قدم مي ايستادم و نيرو و نفس تازه مي كردم. از شدت درد، نفس را در ريه ها پر مي كردم، مدتی نگاه مي داشتم و دندانهايم را براي تحمل هر چه بيشتر درد، محكم به هم مي فشردم و پس از چند قدم دوباره نفس عميق ديگري و دوباره چند گام ديگر.
از پنجره دستشويي مي شد فهميد كه دارد غروب مي شود. به سلول برگردانده شدم. پس از افطار دوباره اعلام شد كه بايد به بازجويي بروم. ديگر واقعا قادر به راه رفتن نبودم، حتي با آن چوب كه تكه اي از شاخه درخت بود و بعنوان عصا به من داده شده بود. چند بار تلاش كردم بايستم و راه بروم. اما غيرممكن بود. درد ناشي از آن را نمي توانستم تحمل كنم و هر بار به زمين مي افتادم. پاسداري كه بايد مرا به بازجويي مي برد رفت و به همراه يك دسته چوب کوتاه برگشت. سر آن را به من داد و سر ديگرش را خودش گرفت و گفت با كمك عصا بدنبالش بروم. به همان سالن رفته و بر تخت شكنجه نشستم. سنائي با تمسخر گفت: جون مي ده براي كتك خوردن خودش ديگه مي دونه چيكار كنه! ولي واقعيت اين بود كه ديگر كمترين تواني براي ضربات كابل نداشتم. پايم را به تخت بستند و شروع به زدن كردند اما بين ضربه ها اين بار فاصله بود. كمي صبر مي كردند، سوالي مي پرسيدند و پس از مكثي دوباره ادامه مي دادند. اما شايد بيست تايي نزده بودند كه توان هر گونه واكنشي را از دست دادم. گويي ديگر به يك جسد ضربه مي زدند. با اصابت هر ضربه درد را كاملا احساس مي كردم اما ديگر كمترين تواني براي فرياد كشيدن نداشتم. گاه فقط از سر ناتواني ناله اي مي كردم و سعي مي كردم از حال نروم. اما رفتم. به سلول برده شدم. بعد از دقايقي بازجو آمد با يك دسته برگه بازجويي و توضيح داد كه از ابتدا شروع كرده و همه چيز را در باره هويت و فعاليتهاي خود بنويسم. كمي هم در باره احكام الهي و عفو و بخشندگي جمهوري اسلامي سخن گفت؛ اینكه اگر همكاري كنم تضمين مي كند در حكمم تخفيف داده شود و گفت كه مي توانم زنداني خود را بخرم! چگونه؟ نمي دانم...!
فرداي آن روز بازجو به سلولم آمد و خواست كه برگه هاي بازجويي را بخواند. اما من هيچ ننوشته بودم. با عصبانيت چند لگد به پشت و كمر من پرتاب كرد و با آن ميله باريك فلزي كه تقريبا هميشه در دست داشت، چند ضربه به سر و كتفم كوبيد. بهانه آوردم كه چون انگشتان دستم در رفته اند نمي توانم بنويسم. فرياد زد: خبيثه دستت عليل شده، دهنت چرا باز نمي شه. آن را هم باز مي كنيم. خشم و عصبانيتش را مي توانستم در لحن صدا، حالت چهره و واكنشهايش احساس كنم.
سپس پاسداري را صدا زد و به او گفت كه آب گرم بياورد. پس از دقايقي او با يك كاسه آبگرم كه در يك سيني گذاشته بود به سلول آمد. بازجو گفت: انگشتهايت را در آب گرم ماساژ بده تا بتواني بنويسي وگرنه دستانت را مي شكنيم تا واقعا نتوني ديگه چيزي بنويسي.
هرگاه او به سلول مي آمد تمام اضطراب وجود مرا مي گرفت و احساس انزجار مي كردم چرا كه غالبا در باره احكام اسلامي و فتواهاي مربوط به امور جنسي حرف مي زد كه هيچ ارتباطي با موضوع بازجويي من نداشت. ترجيح مي دادم بروم روي تخت شكنجه تا اينكه او درسلول من بنشيند و در باره اينگونه مسايل حرف بزند. همچنان كه در سلول نشسته بود مرا واداشت كه انگشتان خود را در آن آب گرم ماساژ دهم اگر لحظه اي متوقف مي شدم با آن ميله باريك و آهني به سر يا كتف يا كمرم ضربه ي محكمي مي زد. دلم نمي خواست جلوي او شدت درد يا ناتواني خود را بروز دهم. در حاليكه انگشتانم را در آبگرم ماساژ مي دادم از شدت درد بي اختيار اشك از چشمهايم روان شده بود بي آنكه قصد گريه داشته باشم. در اين لحظه صدايش كردند و رفت و من كه خود را تنها يافتم زدم زيرگريه.
بعد از چند روز توانستم بنويسم. اما هر بار بعد از خواندن آن به سلول مي ريختند و مرا زير مشت و لگد مي گرفتند. برايشان فرقي نمي كرد شب، نيمه شب، روز يا هر وقت ديگر. چند روزي نگذشته بود كه پاي من بشدت عفونت كرد. كبود و ورم كرده و ناتوان از راه رفتن. تا دستشويي مي خزيدم. در يكي از سلولها زني بود كه به دلایل سياسي دستگير نشده بود. او هنگام رفتن به دستشويي مرا همراهي مي كرد چون ديگر قادر به راه رفتن حتي با آن عصاي كذايي نبودم. در دستشويي هم بدون كمك او قادر به نشستن و برخاستن نبودم. چنانکه می گفت او را در رابطه با يك باند قاچاق مواد مخدر دستگير كرده بودند. او زني ساده دل و شهرستاني بود بسيار مهربان و با لهجه اي شيرين.
اولين بار كه در دستشويي در آينه خود را نگاه كردم، خودم را نشناختم. زير چشمهايم كاملا گودرفته و سياه شده بود. بشدت وزن كم كرده بودم و زرد، رنگ پريده و بيمارگونه. هميشه در دستشويي بايد يك فصل بازجويي هم به او پس مي دادم. مي گفت: تو را چرا گرفته اند. چرا با تو اينجوري مي كنن. چيكار كردي كه باهات اينطوري مي كنن. وقتي براش توضيح مي دادم. از وحشت از من مي خواست كه آرام حرف بزنم. و بعد در گوشم پچ پچ كرد كه اينها مي گويند تو محدورالدمي. معني اش چيه؟ البته نمي توانست اين عبارت را بدرستي تلفظ كند و همين باعث خنده من شد و لحظه اي از دردها فارغ شدم.
براساس احكام جمهوري اسلامي هر كس كه در برابر نظام ولايت فقيه يا نظام امام عادل بايستد، كشتن او واجب و زخمي اش را بايد زخمي تر كرد كه كشته شود. اين معني عبارتي بود كه او را شگفت زده كرده بود. به هنگام دستگيري به خانواده ام گفته بودند در رابطه با مواد مخدر است و آنها بشدت تعجب كرده بودند. اما چون در سال ٦٠هم يك بار دستگير شده و همين بهانه را آورده بودند، این بار خانواده ام خيلي شوكه نشده بودند. طبیعی است که باور نکرده بودند. هيچ خانواده اي باور نكرد. بعدها دانستم به بسياري از خانواده هاي زندانيان سياسي به هنگام دستگيري فرزندان يا عزيزانشان همين بهانه را می آوردند.
پاي راستم تا بالاي زانو به شدت سياه، كبود و ورم كرده بود و روي آن چند زخم عميق قرار داشت كه خونريزي كرده و حالا عفوني شده بود. تنها مواد دارويي كه در اختيار من گذاشتند، به اصطلاح "دواگلي" و مقداري پنبه غيراستريل كثيف و بدون محافظ بود كه شايد همين موجب عفونت بيشتر زخمهاي پاي من شد. به هيچ وجه نمي توانستم بدون آن عصاي چوبي و كمك و همراهي آن زن قدم از قدم بردارم. كبودي و عفونت همچنان گسترش پيدا مي كرد. گويا امكانات پزشكي در آنجا موجود نبود بنابراين مرا از كميته مركزي به زندان اوين بردند. به يك دوراهي رسيديم. يكي به دهكده اوين مي رفت و مسير ديگر با سراشيبي تندي به زندان اوين. بازجو گفت مي دوني به اين مي گن پيچ توبه!
از يك در بزرگ آهني با ماشين وارد شديم. در محوطه اي باز يك نفر كه ظاهرا گفته مي شد پزشك است، پاي مرا وارسي كرد. در راه بازگشت از اوين به كميته مركزي بازجو پرسيد: مي دوني او كه بود؟ شيخ الاسلامي! ببين گنده هاتون تواب شدن.
و خلاصه تا رسيدن به كميته مركزي (يك) از اينكه در اوين "واو" را از دل آدم بيرون مي كشند و كسي آنجا تاب نياورده و همه چيز را گفته؛ و اینکه آنجا مثل كميته از رافت جمهوري اسلامي خبري نيست، داد سخن داد. با خود فكر كردم اگر اين رافت است حتما در اوين سلاخي مي كنند. زمان افطار ناگهان در با شدت به هم كوبيده شد و بازجو و دو پاسدار ديگر وارد سلول شدند و بعد از مشت و لگد و ناسزا مرا از سلول بيرون كشانيدند. در واقع مرا به روي زمين مي كشيدند. از چند پله بالا رفتيم مرا سوار يك ماشين كردند. دقايقي نسبتا طولاني با ماشين مسيري را طي كرديم. ضمن اينكه چشم بند داشتم از من خواسته بودند كه سرم را روي زانو بگذارم. از صداي چرخ هاي ماشين متوجه شدم در يك محوطه خاكي يا شني يا چيزي شبيه آن هستيم. مرا از ماشين بيرون كشيدند. ....
قسمت دوم
زمان افطار، ناگهان در با شدت به هم كوبيده شد و بازجو و دو پاسدار ديگر وارد سلول شدند. آنها بعد از مشت و لگد و ناسزا مرا از سلول بيرون كشانيدند. در واقع مرا به روي زمين مي كشيدند. از چند پله بالا رفتيم مرا سوار يك ماشين كردند. دقايقي نسبتا طولاني با ماشين مسيري را طي كرديم. ضمن اينكه چشم بند داشتم از من خواسته بودند كه سرم را روي زانو بگذارم. از صداي چرخ هاي ماشين متوجه شدم در يك محوطه ي خاكي يا شني يا چيزي شبيه آن هستيم. مرا از ماشين بيرون كشيدند. نمي توانستم بفهمم آنجا كجاست. موقعيت خود را نمي توانستم ارزيابي كنم. موتور ماشين روشن بود اما بدون حركت. نور لامپ هاي ماشين را مي توانستم از زير چشم بند ببينم. نور ديگري هم بود اما نمي دانم از كجا مي تابيد و چه بود. وجود هيچ ساختماني را اگر هم بود، حس نمي كردم. زير پاهايم فقط يك سطح ناهموار خاكي بود. در روشن تاريك آن محوطه مرا واداشتند در نقطه اي بي حركت بايستم. فضاي اطرافم خالي به نظر مي رسيد. تا چه شعاعي؟ نمي توانستم بدانم. همين مرا بشدت عصبي و سردرگم كرده بود. همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد.
يكي از پاسدارها گفت: ديگه آخر خطه! لحظه اي سكوتي مرگ بار حاكم شد و سپس صداي گلن گدن اسلحه يا چيزي مانند آن. يكي و لحظه اي بعد يكي ديگر. همه چيز برايم در هاله ای از ابهام بود. بي اختيار عقب عقب رفتم و به زمين خوردم. يكي گفت: نه شليك نكنين (يا عبارتي با همين مفهوم كه متاسفانه عين عبارت را بخاطر نمي آورم). ديگر نفهميدم چه اتفاقي افتاد. چيزهايي مي گفتند ولي انگار من نمي شنيدم. گويي ذهنم از كار ايستاده بود. ستون فقراتم يخ زده بود. قلبم به تپش افتاده بود و به ديواره قفسه سينه ام مي كوبيد. صداي تپش قلبم را به وضوح مي شنيدم. دوباره به درون ماشين برده شدم. فقط بخاطر دارم كه خود را دوباره در سلول يافتم. به اندازه اي دچار شوك شده بودم كه هوشياري چنداني نسبت به محيط نداشتم. نمي دانم چگونه به سلول بازگردانده شدم.
آن شب خواب به چشم من نمي نشست. تا پلك هايم را مي بستم كابوس هاي وحشتناك اعدام برايم زنده مي شد. هر بار به گونه اي اعدام مي شدم. تحمل اين كابوس هاي هراس انگيز را نداشتم. اگر لحظه اي چشم برهم مي گذاشتم، لحظه اي بعد با خيال طنابي به دور گردنم از خواب مي پريدم. يا گاه مي ديدم كه به طرفم شليك مي كنند. سرم سنگين شده بود. فراي طاقت و توانم بود. از نظر فكري فلج و تخريب شده بودم. اما نمي خواستم فروبپاشم. از وحشت و اضطراب، صداي قلب خود را مي شنيدم. اضطرابي مرگ آور بود.
كاملا واقف بودم كه وضعيت روحي ام خوب نيست. گاه روي هر چيز ساده اي مكث مي كردم. روسري ام را با دست لمس كردم. جريان اين حس را از زير پوست انگشتانم تا مغز به آرامي دنبال مي كردم. به رنگ، بو، جنس و بافتش كاملا دقت مي كردم. هرگز چنين نگاه و توجه اي به اشيا نداشته ام. يك روسري آبي بسيار خوشرنگ با رگه هاي نقره اي از هنگام دستگيري به سرداشتم. اما ديگر چروك شده و چند لكه خون بر روي آن خشكيده بود.
با روحي خسته و مجروح تا صبح زجر كشيدم و لحظه اي به خود اجازه ندادم پلك هايم بر هم بيايد يعني در واقع جرات ديدن آن صحنه هاي هراس انگيز را نداشتم. پس از اذان سحر بود كه دچار تشنج شدم. از شدت تشويش آرزو مي كردم كاش بتوانم به سلول آن زني بروم كه در راه رفتن كمكم مي كرد. احساس مي كردم دارم تعادل رواني ام را از دست مي دهم. برايم واقعه ناملموس، ناگهاني و بسيار غيرمترقبه بود. خود را بغايت بي پناه، مايوس و تنها احساس مي كردم. اگر به همين منوال مي خواستم در سلول باقي بمانم قطعا ديوانه مي شدم.
در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. بايد منتظر مي شدم كه آن زن را هم بياورند. هيچ گاه در طي شب و يا زماني كه فكر مي كردم شايد او خواب باشد درخواست رفتن به دستشويي نمي كردم تا احيانا مزاحم خوابش نباشم. اما در آن لحظه اصلا به اين مسئله اهميت نمي دادم. فقط مي خواستم تنها نباشم و با كسي حرف بزنم. شايد مي خواستم به خود ثابت كنم كه اعدام نشده ام. آن زن بيرون در سلول منتظر بود، دستش را گرفتم و در دست ديگر عصا را. گرمي دستش را بخوبي احساس مي كردم. هيچگاه در طول عمرم حضور انساني ديگر تا اين اندازه برايم خاص، التيام بخش و تبلور حيات نبوده است. كمي دستش را فشردم تا باور كنم واقعي است و خواب نمي بينم. فكر كرد تعادلم را دارم از دست مي دهم زير بغلم را گرفت. تماس دستهاي او حس خوبي به من مي داد. به نوعي از حضور انساني و مهربانش احساس امنيت مي كردم.
وقتي به دستشويي رفتيم در آنجا به عمد خيلي معطل كرديم. براساس نياز روحي مي خواستم تنها نباشم. به هيچ وجه مايل نبودم به سلول و آن كابوسهاي وحشتناك برگردم. بشدت عصبي و مضطرب بودم با بغضي سنگين در گلو آماده باريدن. مطلقا ساكت بودم. او پرسيد: چته مريضي. نخواستم در وحشت بي پايان خود سهيمش كنم. در حاليكه در آينه نگاه مي كردم گفتم: كاش مي تونستي موهايم را كوتاه كني.
اين حرف را خيلي سرسري زده بودم بدون اينكه واقعا قصد اينكار را داشته يا حتي تصور عملي بودن آن به ذهنم خطور كند. اما بهانه اي شد كه به سلول برنگرديم. البته موهايم بلند بود و با وضعيتي كه من داشتم نمي توانستم آن را خيلي به اصطلاح جمع و جور كنم. دائم از زير روسري بيرون مي آمد و پاسداران بهانه اي براي فحاشي و موعظه داشتند كه بشدت مرا آزار مي داد.
از پيشنهادم استقبال كرد. گويا خود او هم مايل بود كه بهانه اي داشته باشد تا از سلول بيرون بماند. گفت باشه ازشون قيچي مي گيرم و بعدش حموم كن. بسيار پيشنهاد بجايي بود. اگر قبول مي كردند مدتي طولاني را مي توانستيم بيرون از سلول باشيم.
از دستشويي بيرون رفت. هيچوقت او را با چشم بند نديدم. او رفت و آمد نسبتا آزادانه اي داشت. توانست اجازه اين كار را بگيرد. يك قيچي بسيار كند به او داده بودند. او نيز بطرز بسيار ناشيانه اي شروع به كوتاه كردن موهاي بلند من كرد. من نيز اهميتي نمي دادم.
نسبت به تمامي علائم حياتي و همه آنچه در محيط اطرافم بود، حساس شده بودم. اشيا، نور، صدا، قطرات آبي كه از شير آب مي چكيد، همه و همه گويا طور ديگري جلوه مي كرد. دستم را زير آب گرفتم و لحظه اي به ريزش قطرات آب روي آن خيره شدم. به صورتم آب زدم و خود را در آينه و به لغزيدن قطرات آب روي صورتم نگاه كردم. خيلي دقيق و با تامل به همه چيز نگاه مي كردم. گويا دوباره و از نو همه چيز را تجربه مي كردم. از پنجره دستشويي به آسمان خيره شده بودم. تكه ابر سفيدي گوشه آسمان به زيبايي و آرامي شناور بود. پرنده اي لحظاتي بر فراز آسمان بال گشوده بود. سعي كردم آنرا تا آنجا كه ممكن بود با نگاه دنبال كنم. وقتي نوك شاخسار كاج هاي محوطه را تماشا مي كردم، گويي قادر بودم عطر دل انگيز كاج را كه بسيار دوست مي داشتم با نفسي عميق استنشاق كنم.
نوبت دوش گرفتن شد. در آنجا يك واحد دوش بود. بايد يك فكري به حال پاهايم مي كردم. او گفت ازشون يك تكه نايلون مي گيرم كه پاتو توش بپيچيم. همين كار را كرد. فكر مي كنم كيسه نايلوني نان يا چيزي مانند آن بود. هر چند كيسه نايلوني تميز نبود و با چند سوراخي كه داشت آب در پاي من نفوذ كرد، اما با آن پاي راست مرا كه وضعيت بسيار وخيمي داشت بست.
به هنگام دوش گرفتن و شستن مو لازم بود كه به من كمك كند چرا كه با دستهايم بخصوص دست راست نمي توانستم كاري كنم. ناگهان متوجه شدم كه بيصدا اشك مي ريزد. دستم را زير چانه اش قرار دادم، صورتش را به آرامي بلند كردم و تمام محبتي را كه نسبت به او احساس مي كردم با نگاه به وی منتقل نمودم و پرسيدم چرا گريه مي كني. در حاليكه به زخم ها و كبودي هاي بدن من مي نگريست با بغضي فروخورده گفت آخه ببين باهات چيكار كردن! لبخندي زدم اما تلخ و گفتم هنوز كه زنده ام و بعد به قلب و سپس به سرم اشاره كردم و گفتم اما با اين دو تا نمي تونن كاري كنن. و پس از آن كمي كف به شوخي روي بيني اش ماليدم و به خنده اش واداشتم. اين كار در درجه ي اول به خود من روحيه مي داد. چرا كه خود از نظر روحي بسيار تحت فشار بودم. فضاي بسيار تلخ و غمباري بر روح و درونم سنگيني مي كرد. دلم مي خواست همراه او گريه كنم. اما مي دانستم كه نبايد خود را به چنين جرياني بسپارم. بايد خود را ترميم مي كردم.
بيش از آنكه او مي توانست تصور كند در آن مقطع زماني به حضور انساني اش نيازمند بودم. حضوري مهربان، آرام و صبور كه همه عاطفه و احساس زلال مادري اش را نثار من كرده بود، احساساتي كه مشتاق بود به دخترش ابراز كند كه از او دور بود.
او اهل يكي از شهرستانهاي جنوب بود. چهره اي سبزه با موهاي قهوه اي تيره، لاغر اندام و با خطوط خسته اي كه بر چهره داشت پنجاه ساله مي نمود. دستان زحمت كشيده اش نشان از فقر مالي اش داشت. با نگاهي پر از اندوه گاه در باره دخترش و اشتياق وصف ناپذير ديدار او حرف مي زد و اشك مي ريخت.
او خود قرباني سيستمي بود كه او را مجرم تلقي مي كرد. سالها بعد در يك روز سرد زمستاني با جسد يك كودك خياباني مواجه شدم در حاليكه گمان مي كردم روي ترازوي اش، که وسیله کسب و کارش بود، بخواب رفته است. هميشه چهره ي اين دو به طرز حزن انگيزي در يك قاب يگانه در ذهن من به تصوير كشيده شده است. هيچگاه يكي را بدون تصوير ديگري به خاطر نمي آورم. هر يك سمبل طيف وسيعي از قربانيان سيستمي بودند كه عليه انسان بيداد مي كرد. هر چند نگاه من به آلام بشري هيچگاه از زاويه جنسيتي نبوده و يقين داشته ام در سيستم هاي فاشيستي و ديكتاتوري به يقين و به تمامي اين انسان است كه به استثمار كشيده مي شود و كودكان، معصوم ترين قربانيان آن هستند.
پس از دوش گرفتن مجبور بودم همان لباسها را دوباره به تن كنم چرا كه هنوز اجازه هيچ گونه ملاقات يا دريافت وسايل از خانواده نداشتم. كفشهايم از همان روز اول ديگر مورد مصرف نداشت چرا كه در اثر اصابت ضربات كابل پاهايم ورم كرده و بزرگ شده بودند. از دمپايي هاي قهوه اي مردانه زندان استفاده مي كردم.
ديگر بيش از اين نمي توانستيم معطل كنيم بهانه اي نداشتيم تا همان لحظه هم چندين بار آمده و تذكر داده بودند كه هر چه زودتر بيرون آمده و به سلول هايمان برگرديم. از بازگشت به سلول وحشت داشتم. حتي از تصور آن بشدت مضطرب مي شدم. حتما آن كابوسهاي هول انگيز در انتظارم بودند. ولي چاره اي نداشتم. وقتي در سلول پشت سرم بسته شد، يك لحظه به طرف در برگشتم و پيشاني ام را روي در چسباندم. دلم مي خواست معجزه اي مي شد. بيدار مي شدم و مي ديدم كه همه اش خواب بوده است. اما بيدار بودم. سعي كردم به خودم مسلط شوم. هر اندازه كه سخت بود اما انگيزه اي هنوز بشدت در من قوت داشت. اينكه ضعف خود را در برابر آنها به نمايش نگذارم. گوشه اي از سلول نشستم. يك كتاب مفاتيح از هنگام ورودم در سلول بود كه تاكنون فرصت نكرده بودم به آن حتي دست بزنم. بايد نمي گذاشتم آن كابوس ها كه برايم جانكاه و دلهره آور بودند، برگردند. كتاب نسبتا قطوري بود. تاحدي كهنه و رطوبت رنگ كناره هاي اوراق آن را تغيير داده بود. آن را برداشته و چند بار از اول تا آخر بي توجه ورق زدم تا اينكه در برخي صفحات چشمم به اشعار حافظ افتاد. اولين بيتي كه خواندم هميشه در خاطرم باقي است.
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند
بياد اشعاري افتادم كه از حفظ بودم. آنها را در ذهن مرور كردم. حس بسيار خوبي پيدا كرده بودم. بياد چند ترانه افتادم و آنها را با خود آرام زمزمه كردم; بخوان اي همسفر بامن، خون ارغوان ها، رود و... . آنهمه به راستي روحيه ام را به نحو شگفت انگيزي بالا مي برد. ساعاتي گذشته بود و من بخوبي مشغول اشعار و ترانه ها شده بودم كه در سلول را زدند و خواستند چشم بندم را بزنم. قلبم فرو ريخت. باز برايم چه در سر داشتند.
مردي با لباس پاسداري به درون سلول آمد. با صدايي آرام و متين سلام كرد و پرسيد كه آيا مي تواند بنشيند. در سلول را باز گذاشت و خود در كنار در با فاصله اي زياد از من نشست. با ادب و آرامشي كه تا آن لحظه در هيچيك از پاسداران و زندانبانان نديده بودم با من حرف مي زد. كمي در باره فلسفه ماه رمضان، دعا، توبه و مفهوم عبارت بسم الله الرحمن الرحيم و تعبير عرفاني رحمن و رحيم بودن خدا سخن گفت. به هر حال بهتر از كابوسهاي اعدام بود. ساكت و آرام با چشمان بسته نشسته بودم و گوش مي دادم. شايد ساعتي حرف زده بود كه گفت: خواهر نمي خواهم شما را خسته كنم، مي دانم كه احتياج به استراحت داريد. سپس برخاست و رفت و در را به آرامي بست. چشم بند را برداشتم و براي لحظاتي به در خيره شدم. با خود فكر كردم پس اين در آرام هم بسته مي شود. آنقدر آن در آهني لعنتي را بهم كوبيده بودند، كه دستشان هر وقت به آن مي خورد قلب من از جا كنده مي شد. به حرفهايش فكر كردم رحمن و رحيم بودن خدا. بخشش عام و بخشش خاص! راستي اين تفاسير فقط خطاب به ديگران بود؟ چرا در انديشه و از زاويه ديد آنها كاربردي نداشت. مگر نگفت انسان خليفه اله است و نماينده بايد عينيت او در عمل باشد. مگر خداوند را رحمن و رحيم نمي دانست. تئوري دلپذيري بود.
آن روز از بازجويي خبري نبود. افطار را آوردند و براي اولين بار غذا را با ميل و رغبت تا آخر خوردم. به نظر مي رسيد خود را با سرعت بازسازي مي كردم. اما به هر حال تمام شب تا صبح را درجهنم كابوسها در حال خواب و بيداري گذراندم. وقتي بيدار شدم بسيار احساس خستگي مي كردم. گويي اصلا نخوابيده ام. از پريشاني بيش از اندازه كه روح و روانم در آن غوطه ور بود، سردرد و معده درد شديدي داشتم. در گوش چپم احساس درد مي كردم. شايد يكي از آن مشت ها يا لگدها به گوشم خورده بود. حالا ديگر بشدت نگران بودم كه چرا روز قبل مرا براي بازجويي فرا نخوانده اند. تشويش و اضطراب يك دم آرامم نمي گذاشت. بي خبري هم به نحو آزاردهنده اي عذابم مي داد.
بعدازظهر آن روز پاسداري كه معمولا غذا مي آورد يا امور اين چنيني را انجام مي داد، در را باز كرد و يك چادر رنگي به من داد و گفت: حاج آقا دارن ميان بازديد اين را سرت كن.
نوبت به سلول من رسيده بود در حاليكه آن چادر رنگي را به سر كرده و چشم بند زده بودم، آخوندي همراه دو پاسدار وارد سلول من شده و نشستند. آن آخوند با همراهانش حرف مي زد و از آنها در مورد امكانات صنفي آنجا سوالاتي مي كرد. هميشه به نظرم آخوندها يك لهجه ي خاص و مشترك خودشان را دارند كه متفاوت از لهجه اي ست كه مربوط به شهر و يا شهرستاني مي شود. من نام آن را لهجه ي آخوندي گذاشته ام. و هميشه اين لهجه مرا ياد طنز شيرين روباه مكار مي اندازد.
بازديد وي بيش از يكي دو دقيقه طول نكشيد. از آنها پرسيد زنداني مي داند قبله كدام طرف است. گويا من نه حضور دارم، نه انديشه و نه زبان. يكي از پاسدارها جواب داد همانطور كه ملاحظه مي كنيد حاج آقا جهت قبله در تصوير روي ديوار مشخص شده است. نقش يك پيكان يا فلش كه جهت قبله را ظاهرا نشان مي داد به ديوار نصب شده بود. وقتي آن آخوند كه من فقط پائین عبا و لباده اش را مي ديدم سلول مرا ترك كرد، پاسداري به سلول من برگشت و جهت قبله را نشانم داد و رفت.
بعد از افطار مرا به سالن بردند يك صندلي آنجا گذاشته بودند كه زيردستي داشت. مانند صندلي هايي كه در مواقع امتحانات از آن استفاده مي شود. خواستند كه روي آن بنشينم. يكدسته برگه بازجويي را روي زيردستي صندلي گذاشتند. بازجو سوالاتي مي كرد و اگر جواب نمي شنيد يا پاسخ بي ربط بود با آن ميله هميشگي ضرباتي به من مي زد. ابتدا خونسرد و آرام سوال مي كرد و سعي داشت اين حالت را حفظ كند اما بالاخره حوصله اش سرآمد و لحن صدايش خشمگين و ضرباتش محكم تر شد. از من مي خواست كه جواب سوال هايش كه شفاهي بود بر روي برگه بنويسم. خودكاري به دستم داده بودند و در حاليكه خودكار را بين انگشتان خود گرفته بودم طوري كه گويي آماده نوشتن هستم، اما از پاسخ دادن به سوالات به انحا مختلف امتناع مي كردم. او كاملا عصباني شده بود و ديگر داشت ناسزا مي گفت كه ناگهان آن پاسدار لومپن در حاليكه بد و بيراه مي گفت به طرفم آمد و با خشونت شي تيزي را كه گویا شکستگی یک شيشه محتوي دواگلي بود، بر روي دست من فرود آورد و گفت لعنتي ملعون بنويس! خون از دستم به روي برگه ها شتك زد. در حاليكه دستانم از ضربات اوليه هنوز كبود و تا حدي متورم بود، اين ضربه ديگر برايم دردي مضاعف بشمار مي آمد. بي اختيار خودكار از دستم رها شد و با دست چپ روي بريدگي را محكم گرفتم. بيشتر از نظر روحي دیگر نمي توانستم آن را تحمل كنم. اين اندازه بيرحمي و خشونت داشت مرا از پا در مي آورد. گويا اين عمل براي بازجو و ديگران هم غيرمنتظره بود. يكي از پاسداران او را به بيرون سالن راند و بازجو از يكي ديگر از پاسدارها خواست كه چند قطعه گاز استريلي را بياورد از همانهائی که قبلا براي زخم پايم از اوين نصیبم شده بودم. با آن دستم را به نوعي پانسمان كردم. اين ضربه به روي حركت انگشت كوچك دست راستم تا مدتها تاثير منفي گذاشته و بي حس و بي حركت شده بود.
مهناز قزلو
منبع:پژواک ایران