آقای رجوی.... متوقف نشده اید، سقوط کرده اید!
مهناز قزلو
اینکه سازمان مجاهدین تا چه اندازه از پرنسیب های اولیه ی خود دور شده است و همچنان با نقض عرف مبارزاتی و اصول انسانی در شکاف این تناقض آشکار هر چه بیشتر فرو می رود و همچون معضلی غامض در خود می پیچد ... دیگر به خودش مربوط است ... اما آقای رجوی به یاد داشته باشید که مبارزه ای را به انحراف کشانده اید.... به یاد داشته باشید که نه تنها به پرنسیب های مبارزاتی در مناسبات ترقیخواهانه وقعی ننهاده اید بلکه سد راه مبارزه نیز شده اید... اما کسی برای شما صبر نخواهد کرد... در فلسفه ی مدرن، انسان به عنوان عنصر اندیشه ورز نمی تواند براساس باورهایش، نگاه و تعهداتش برای ایده های ایستا متوقف شود بلکه به جستجوی اعتلای بشریت، در تقابل با چنین روندی ابتدا "فاصله" را آگاهانه انتخاب می کند. شما "ایستایی" را برگزیده اید و با پویایی انسان آگاه که در جستجوی تعالی است در تضاد قرار گرفته اید. چطور انتظار دارید دیگران در کنار شما متوقف شوند؟ "روز وسعتی است که در مخیله ی تنگ کرم روزنامه نمی گنجد... همکاری حروف سربی بیهوده ست و اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد... آنان که از سلاله ی درختان اند... تنفس هوای مانده ملولشان می کند.... نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن... به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور... طبیعی است که آسیاب های بادی می پوسند.... من خوشه های نارس گندم را به زیر پستان می گیرم و شیر می دهم."
اینکه برخی از هواداران حتا حاضر نیستند به حرمت شرف مبارزه و به احترام یاد و خاطره ی تابناک عزیزان و یاران جان باخته برای "آزادی"... آری تنها و تنها برای "آزادی" و نه هیچ چیز و نه هیچ کس دیگر، نگاهی نقادانه و آگاهانه به پیرامون خود داشته و بر سرپیمان با خدای آزادی از ستایش آنکس که دیگر آنچه باید... نیست بپرهیزند.... دیگر به خودشان مربوط است ... اما آنجا که درصدد بر می آیند که ترشحات بویناک خود را به دیگران بپاشند.... نمی توان سکوت کرد.
آقای رجوی ... اگر "ایستایی" را برگزیده اید... نمی توانید دیگران را متوقف کنید .... نمی توانید "صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن ... و صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک ... و صدای انعقاد نطفه ی معنی و بسط ذهن مشترک عشق" را متوقف کنید. انسان آگاه که پویایی و شکفتن را انتخاب کرده است "تبار خونی گل ها او را به زیستن متعهد می کند... تبار خونی گل ها... می دانید؟" گل های عاشقی که حکومت نکبت و تباهی اسلامی از باغ قلب های ما آنان را بیرحمانه چید و شما نیز بیهوده سعی می کنید جانبازی شکوهمند آنان را به نام خود مصادره کنید.
آقای رجوی یادتان می آید در مقر مجاهدین واقع در خیابان مصدق گفته می شد شما هم به همراه دیگر مجاهدین، آن جا را نظافت می کنید که شامل شستشوی توالت ها و تی کشیدن زمین هم بود... و گفته می شد فرقی بین رده های سازمان از این نظر وجود ندارد. یکی از دلایلی که بسیاری از نوجوانان از جمله من به سازمان مجاهدین گرایش پیدا کرد اتفاقن همین نکته بود... چرا که با عشقی که همواره به "چه گوارا" داشته ام می پنداشتم ورژن ایرانی هم دارد... اما ... دریغ... اعتراف می کنم که سخت در اشتباه بوده ام.
"چه گوارا" در کوبا به مقام ها و پست های بالایی چون ریاست بانک ملی و وزارت صنایع رسید. اما او از سرشت دیگری برخوردار بود و گرایشی به اکت ها و اداهای خرده بورژوایانه نداشت. هنگامی که عهده دار پست وزارت بود... در ساعات فراغتش به کار سخت و بدون دریافت دستمزد در کنار کارگران می پرداخت. به گفته ی خودش از هر آنچه که مخل اش می شد گریزان بود. چرا که حفظ احساس، اندیشه و مسوولیت هایش به عنوان یک انقلابی مردمی و اصیل برای او از ارزش ویژه ای برخوردار بودند. ثروت و قدرت برای او اهمیتی نداشت. در نامه ی خداحافظی به فیدل کاسترو می نویسد: "من از تمام پست های خود در رهبری حزب، سمت ام در وزارت، مقام ام در فرماندهی و تابعیت کوبایی ام، استعفا می دهم. دیگر هیچ پیوند حقوقی و قانونی با کوبا ندارم، به جز پیوندهایی که ماهیت غیرگسستنی دارند." چه گوارا در تلاش و مبارزه ی بی امان علیه هر چه بی عدالتی و جنایت شتافت. او می گفت:"همیشه این قابلیت را در خود حفظ کن که نسبت به هر گونه بی عدالتی بر هرکس و در هر گوشه ای از عالم، حساس باشی."
آقای رجوی منصفانه بفرمایید کدامیک از این خصوصیات ... نه همه ی آنها... که حتا یکی از آنها را آیا دیگر در شما می توان یافت؟ شما بر اریکه ی شکوه تخیلی خودساخته تکیه زده اید و خدای آزادی را دیگر بنده نیستید و شاید بی خبرید که آن نشان "پیشرو" بودن، مدت هاست در تاروپود پوسیده ی بی جلال کبریایی اتان کپک زده است. آیا در جایی که زندگی می کنید روانکاو و روانشناس وجود دارد؟
آقای رجوی تمام آنچه گفته و ادعا کرده اید خلاف آن عمل نموده اید... گویا ترسیده اید... ! از چه...؟ ... از خود بپرسید...؟ ... شما به همه ی پرنسیب ها پشت کرده و به هیچیک از آنها قائل نیستید... آیا می دانید چرا "چه گوارا" پس از چهار دهه همچنان محبوب قلب های مردم است و جذبه ی کهربایی اش سرتاسر جهان را هر روز بیش از روز پیش می رباید و اما در مورد شما، دافعه ی اتان! زیرا شما از انسان ها همچون ابزار بهره می گیرید آن هم فقط به سود خود. واقعن فردی مانند علیرضا یعقوبی نمی تواند مخاطب من باشد. آخر کدام هم سطحی را در او با خود ببینم؟ او که در هر مرحله از زندگی اش ملعبه ی دست بوده است. چرا با انسان ها اینچنین می کنید؟ دنیایی خالی از لبخند اطراف خود ساخته اید که باید به طور جدی از شکستن دیواری که بنا کرده اید، سخت بترسید... چون بی تردید بر سر خودتان خراب خواهد شد. شما در پیچ و خم های قدرت طلبی به دنبال یک مشت موش هستید. قرن ما... زمان ما.... آفریدگارانی سترگ و انسانی را طلب می کند تا در مبارزه ای شرافتمندانه حرمت انسان را پاس بدارند.
ناسزا بگویید... تهمت بزنید... دروغ بگویید... تهدید کنید... همه ی اینها نشان می دهد که شما از لحاظ معیارهای درستکاری چه قدر فقیرید. با "مینا توحید" هم چنین کردند و کردید. در زندان "تواب" دو آتشه بود. زیر حکم اعدام، تحت فشارهای سخت زندانبانان تن به هر پستی و پلشتی داد. در سال 74، خود مجاهدین در تماس های تلفنی از آلمان به من گفتند که "مینا توحید" در شهر اشرف دیگر "مجاهد اشرف نشان" است. به شما سخت انتقاد کردم. گفتید: "تضادهایش را حل کرده است". دردناک است. قاموس واژه ها را به یغما برده اید.
چقدر می توان پست بود و به سادگی دروغ گفت. علیرضا یعقوبی به تبعیت از شما به سادگی دروغ می گوید. او شاید به هر دلیل ناگزیر از حق السکوت دادن به شماست... اما من آبروریخته ای هستم که تن به هیچ پستی نخواهم داد. نمی دانم از همسرش شهلا (اکرم) ابراهیمی قبل از نگارش نوشته اش سوال هم کرده است یا خیر. اگر شهلا خبر از این نوشته ندارد که هیچ. اما اگر دارد و سکوت کرده است نمی دانم چطور توانسته در برابر چنین دروغگویی، رذالت و پستی سکوت کرده و به آن تن دهد. من اگر جای شهلا ابراهیمی بودم هر نقطه ضعفی (بگذارید تکرار کنم...هر نقطه ضعفی) هم در رابطه ی با یعقوبی (همسرش) می داشتم و به هر دلیل اگر ناگزیر به زندگی با او در زیر یک سقف بوده باشم.... پس از خواندن این دروغ، جعل و خزعبلات برعلیه ی "مهناز" بر دهان "یعقوبی" مفلوک می کوبیدم و می گفتم ... اینهمه، دروغ محض است... مهناز هرگز آدرس مرا هم نداشته ... اگر هم می خواست نمی توانست مرا لو بدهد...
آقای یعقوبی من حتا تا سال 2011 نمی دانستم که شهلا چگونه دستگیر شد. وقتی دوستانم به من گفتند که هم پرونده ای ات (شهلا ابراهیمی) در فیس بوک است... - البته امیدوارم وجدان حقیقت گویی در هیچیک از آنان تاکنون نمرده باشد -... به این دوست که شهلا را در فیس بوک پیدا کرده بود گفتم.... اولین سوالی که از او خواهم پرسید اینکه چرا به من گفت یک هفته دیگر از کشور می رود ... اما دو ماه بعد هنوز در ایران بود؟ چگونه دستگیر شد؟ کجا بود؟
آن دوست به من گفت: "شهلا می گوید در یکی از شهرهای شمال زمانی که نزد فامیل اش بوده دستگیر شده است". در سال 2011 وقتی با شهلا تماس گرفتم... اولین سوالی که از او کردم همین بود... او توضیح داد: " من عقد وکالتی کرده بودم .... رفته بودم خانه ی اقوامم در شمال کشور... تا کارهایم درست شود.... در خانه ی یکی از اقوام حزب اللهی ام هم اتفاقن بودم... که همانجا دستگیر شدم".
دو ماه قبل از دستگیر شدن من ... شهلا (اکرم) ابراهیمی مسئول و هم پرونده ای ام به من اطلاع داد که وکالتی ازدواج کرده و با داشتن بلیط تا یک هفته ی دیگر به خارج از کشور می رود. همیشه من و شهلا در خیابان با هم قرار می گذاشتیم و هرگز آدرس خانه ی او را نداشته ام که بتوانم او را لو بدهم. هم او و هم من می دانیم که چه کسی ما را لو داد... کسی که هم آدرس او را داشت و هم آدرس مرا.
آنکه هسته ی مقاومت "سیمین هژبر" را لو داد کسی بود به نام "فرشته نظام آبادی" ... و آن که مرا نیمه شب در تاریخ 14 خرداد شصت و سه در بنز قهوه ای کمیته مرکزی (بهارستان) شناسایی کرد کسی بود که آدرس شهلا را هم داشت... در واقع تنها کسی که آدرس شهلا را داشت او بود... و این را خود شهلا خوب می داند.... در سال شصت و چهار وقتی مرا به بند چهار پایین منتقل کردند مدت کوتاهی با "آن شخص" هم بند بودم...
با شهلا ابراهیمی در دبیرستان رئوفی واقع در خیابان تخت طاووس که در واقع مدرسه ی مسیحیان بود و بعد از انقلاب تلفیق شد، آشنا شدم. اکثر هم کلاسی ها و دانش آموزان این دبیرستان مسیحی بودند. شهلا در کلاس دیگری البته درس می خواند. آن زمان فعالیت های سیاسی در سطح اجتماع و البته در مدارس همچنان کم و بیش آزاد و علنی بود. شهلا هم که گویا هوادار مجاهدین بود به ما پیوست. البته هوادار فعالی نبود ... چون به خوبی به یاد دارم که هرگز به جنبش معلمین یا مقر مجاهدین یا میتینگ ها و یا تظاهرات یا رژه ی میلیشیا و نشست های داخلی یا جلسات تبیین جهان و غیره ... هیچکدام ... نمی آمد. شهلا در هیچکدام از فعالیت های جدی شرکت نمی کرد و تنها در سطح مدرسه نقش بسیار کم رنگی داشت.
در بحبوحه ی درگیری های ماه خرداد سال شصت هم اصلن او را به یاد ندارم. از آنجایی که در آن زمان مسوول بچه های هوادار مدرسه و نیز مسوول شورای دانش آموزی بودم ... بنابراین از تمامی جزییات وقایع نیز مطلع. پس از سی خرداد شصت رابطه ی من با سازمان مجاهدین به علت وقایع آن روزها به طور کلی قطع شد. تا اواخر سال شصت و دو که بار دیگر به طور غیرمستقیم و اما این بار توسط "شهلا ابراهیمی" به مجاهدین یا همان شورای ملی مقاومت که در واقع تشکیلات خارج کشور بود وصل شدم.
علیرضا یعقوبی می نویسد: «مهناز قزللو» از بریده های زندان و عامل لو رفتن همسرم. قبل از هر چیز می خواهم از یعقوبی سوال کنم آیا همین دیشب خواب نما شدید که من همسر شما را لو داده ام یا از ابتدا می دانستید. من با اصرار چندین باره ی شهلا از لندن به دیدارش به منزل شما آمدم... او حتا اصرار داشت هزینه ی بلیط مرا بپردازد... وقتی به او گفتم برای یک روز می توانم بیایم و برگردم ... اصرار داشت که چندین روز بمانم.... ایمیل ها و ... پیغام های متنی تلفنی و ... با او را هنوز دارم... چگونه شهلا اصرار داشت کسی که او را لو داده مشتاقانه دیدار کند... هزینه ی سفرش را بدهد (که البته هرگز من نپذیرفتم)... و اصرار هم داشت لیست غذاهای مورد علاقه ام را بداند که آن ها را بپزد .... که البته پخت...
چند نمونه از ایمیل های من و شهلا
توضیح: برخی قسمت ها را بنابه دو دلیل پاک کرده ام (یک) مربوط به بیماری وی می باشد که البته اینک کاملن بهبود یافته و (دو) در حیطه ی حریم خصوصی اوست.
نمونه ی یک:
نمونه ی دو:
نمونه سه:
نمونه چهار:
نمونه پنج:
نمونه شش:
نمونه هفت:
و اما... حیف... هرگز خودم را نمی بخشم...کتاب بی نظیر "رقص ققنوس ها و آواز خاکستر" ایرج مصداقی را برایتان به هدیه آورده بودم. آقای یعقوبی در بحثی هم که با شما در منزل تان داشتم نظریات مرا به نوعی تایید کردید وقتی که در صحبتی دوستانه با شهلا می گفتم با رویه ی کنونی مجاهدین بسیار مشکل دارم... "رهبر عقیدتی" آخر دیگر چیست..... بر سر و سینه زدن و روضه خوانی در شهر اشرف دیگر چیست .... پس کو عمل به "انتقاد و انتقاد از خود"...؟ پس کو عمل به "سانترالیسم دموکراتیک" ...؟ راستی چه شد...؟... چه بر سر ارتش آزادیبخش آمد...؟ این چه وضع و اوضاع تلویزیون مجاهدین است...؟ و ...؟؟؟... یعنی بسیار صادقانه آنچه بودم را نمایان کردم... پیش از آن که قدم در خانه ی شما بگذارم در مکالمات طولانی ام با شهلا هنگامی که گذری به خاطرات گذشته می انداختیم به وضوح بارها به همه ی آن اشاره کرده بودم و اتفاقن شهلا در انتقاداتش نسبت به مجاهدین از من هم یک قدم جلوتر بود.....!! و شما آقای یعقوبی حتمن یادتان هست که پس از حرفهای من چه گفتید: ..."نه مهناز خانم... حتمن به انتقادات توجه خواهد شد... اما امروز این انتقادات به سود دشمن تمام خواهد شد... به جیب آنها خواهد رفت... اگر فردای به حکومت رسیدن، مجاهدین دیکتاتوری کنند قطعن هیچکس نمی پذیرد... " همانجا خطاب به شما گفتم: "آقای یعقوبی اتفاقن من در همین نقطه مشکل دارم... مگر قرار است مجاهدین به حکومت برسند... به شخصه تمایلی به چنین حکومت رسیدنی ندارم... و خواهان یک سیستم سیاسی کاملن آزادم ... که البته ممکن است بخشی از آن هم مجاهدین باشند..."
در ضمن آقای یعقوبی تعجب می کنم شما ریاضی بسیار ضعیفی دارید. من به اصرار شهلا یک هفته در منزل شما بودم تا خانه پیدا کنم ... اما شما آن را دو ماه حساب کرده اید. کرایه اش چقدر می شود تا خدمتتان بپردازم؟! این تکلیف ریاضیات شما و اما زبان انگلیسی. از آنجایی که می دانستید من در جستجوی خانه هستم گفتید یک آژانس املاک آشنا دارید و به همراه شما و شهلا به آنجا رفتیم... وارد شدن و خارج شدن ما از آن آژانس یک دقیقه هم طول نکشید... ضمن اینکه در آنجا متوجه شدم شما از هفت هشت کلمه انگلیسی که گفتید ... نه فعل و نه فاعل و نه مفعول درست و حسابی داشت و نه طرز تلفظ اتان صحیح بود... به هیچ وجه قصد استهزا ندارم... اما دانشگاه برمنگهام که مدعی تحصیل در آن هستید یکی از ده دانشگاه برتر گروه A در انگلیس است. این یعنی (یک) شهریه فوق العاده گران و بالایی دارد (دو) شرط ورود به این دانشگاه نمره ی آیلتس 7 را می طلبد یعنی تسلط بسیار بالا به زبان انگلیسی. این اطلاعات را هم وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با من ردوبدل نکرده است.... حتمن می دانید که بخاطر تحصیل در انگلیس هستم... بنابراین ساده است که این ها را بدانم.
در ضمن بلافاصله پس از کرایه ی یک سوئیت در سیتی سنتر، شما (منظورم کل افراد خانواده است) را بارها دعوت کردم ... اما اینکه شهلا مایل نبود شما را همراه خود داشته باشد و خود به تنهایی و یا با فرزندانش می آمد و اینکه محبوبیت شما در میان اعضا خانواده اتان اساسن بی رنگ و حول محور صفر دور می زند مشکل شماست و نه من. هر چند اگر شخص شما آقای یعقوبی اگر یک بار به خانه ی من می آمدید هرگز آن را ضربدر هشت نمی کردم.
اما در مورد "بریده بودن" من در زندان! از آنجایی که اساسن آدم مدعی ی نیستم و به خاطر نام و نان مبارزه نکرده و رنج زندان نبرده ام ... تنها آنچه به آن تاکید دارم این است که خشونت و شقاوت در جمهوری اسلامی حد و حصر نمی شناسد. من نیز مانند هر انسانی ضعف های خود را داشته و دارم. اما با جرات و با سربلندی می توانم بگویم که هرگز تواب نبوده ام .... هرگز با تن به همکاری با زندانبانان دادن، به آزار زندانیان دست نیالوده ام. اما آقای یعقوبی چطور است که همسر شما که مسوول من بود و پیشتر و بیشتر از من با سازمان در آن سال ها (فاز نظامی) فعالیت می کرد تنها یازده سال حکم گرفت و البته فقط دو سال در زندان بود و در زندان نیز از "خواهران آشپزخانه"... که معنای اش این است که نمره ی قبولی ی زندانبانان را دریافت کرده تا در آن بخش ها بتواند حضور یابد و فعالیت کند... و من که تحت مسوول او ... حکم اولیه ام اعدام بود... مگر آنکه ادعا کنید همسر شما زمانی که در آشپزخانه ی زندان آش هم می زده ... مرگ بر خمینی می گفته و لابد زندانبانان هم برایش کف می زدند...
و اما من... صادقانه اعتراف کنم... زیر شلاق ها و لگدهای بیرحمانه ی پاسداران و شکنجه گران از فرط درد گاه فریاد می زدم... گاه گریه می کردم... گاه بیهوش می شدم... در روز چهارم دستگیری ام وقتی پای من از شدت ضربات شلاق از هم متلاشی شده و گوشت و پوست و خون در بافت جورابم در هم آمیخته و عفونت و کبودی به زانوی پایم سرایت کرده بود و پاهای من به خاطر تورم و کبودی دیگر شکل و اندازه ی معمولی خود را نداشت و با این حال آن دژخیمان جنایتکار همچنان بر آن شلاق و کابل می کوبیدند... آری.... اعتراف می کنم با فریاد و اشک ... به آن ها التماس می کردم که دیگر روی آن پایم نزنند چون سقف تحمل ام تمام شده بود. ضربات شلاق گاه درون گوشت متلاشی شده و خون آلود پاهایم فرود می آمد. در آن ایام دیگر در آینه خودم را نمی شناختم ... اما هرگز تواب نبوده ام ...و هرگز با زندانبانان در آزار زندانیان همکاری نکرده ام و نه هرگز حتا یک بار هم مرا به مراسم ندبه و کمیل و عاشورا و غیره به همراه توابین دیگر به بیرون زندان برده اند و نه هیچگاه مسوولیتی به من از جانب زندانبانان داده شد... و حتا در سال شصت و پنج هنگامی که در درگیری های "توابین" و "سرموضعی" ها، به همراه "آزاده" و "مهری خانم" که هر دو گرایش چپ داشتند به اعتراض، با تمام وسایل خود بر سر بند رفته و آنجا به تحصن نشستیم... "محمدی"، "جباری" و "حسینی" (زندانبانان زن) به توابین که تبدیل به ملعبه و بازیچه ی دست آنان قرار گرفته و به ضرب و شتم "سرموضعی های مجاهدین" می پرداختند گفته بودند... دیدید.. این قزلو بالاخره منافق بودن خودش را نشان داد. به همین رو نامه های تقاضای ما سه نفر به بند کارگاه را به بخش اداری نمی فرستادند. خوشبختانه تحصن کردن در آنجا یعنی سربند توسط من را بیش از پانصد نفر به چشم دیدند... من هیچگاه سرموضعی ی تشکیلاتی زندان نبوده ام.... اما در شرایط زندان دهه ی شصت هیچ تواب، بریده و حتا منفعلی به خود جرات نمی داد که دست به چنین تحصنی بر علیه ی زنان زندانبان بزند.
شهلا! امیدوارم یادت باشد وقتی به دعوت و اصرارت به خانه ات آمدم و با فرزندانت آشنا شدم... به من در حضور آنان گفتی که "امیر" و "کوثر" قبل از دیدن تو می خواستند به اتاقشان بروند و با تو روبرو نشوند... تعجب کردم .. پرسیدم چرا... گفتی "از مجاهدین خوششون نمی یاد......." و بعدها خودت بارها به من گفتی "کوثر" و به ویژه "امیر" خیلی تو را دوست دارند.... یادت هست در گفتگویی که با "امیر" داشتم... و دوست داشت نظر مرا در باره ی خیلی چیزها و از جمله "همجنس گرایی" بداند... به ناگاه "کوثر" که به سختی فارسی حرف می زند... ناگهان رو به تو کرد و گفت: "مامان... از دوستت یاد بگیر!"
شهلا! حتمن یادت هست دوازده روز از دستگیری من گذشته بود. از آنجا که فکر می کردم تو واقعن به من راست گفتی و یک هفته ی دیگر از کشور خارج می شوی... در زیر شکنجه، دانستن خیلی چیزها را به سادگی رد کردم و گفتم که تو از آن باخبری. با خود فکر می کردم بگذار فکر کنند که تو به عنوان مسوول من تمام اطلاعات را داری و نه من که طبیعی هم بود و حالا از کشور خارج شده ای و دیگر به تو دسترسی ندارند. یادت می آید که این ها را برایت در خانه ی خود در برمنگهام تعریف می کردم و نمی دانستم بابتش بخندم یا بگریم.
آن شب .... یعنی دوازده روز پس از دستگیری من ... خاطرت هست... یک دختر با پاهای باندپیچی شده و خونین که به سختی به کمک یک چوب به عنوان عصا راه می رفت با تنی درهم شکسته در مقابلت با چشم بند نشست و نمی دانست تو دستگیر شده ای. یادت هست سنائی بازجو از او چه پرسید: "خب... مهناز... می خواهی حالا راستش را بگویی یا هنوز بر سر نفاقی!"
با چه اعتماد به نفسی گفتم: "من چیزی نمی دانم... هر چه می دانستم گفته ام". بعد گفت: "حالا خفه شو...!" ... خطاب به تو سوالی کرد و تو جواب دادی و با شنیدن صدای تو و پاسخت دنیای من فرو ریخت.
با نگاهی به خاطرات زندانم که در سال 2008 نوشته ام تا حدی نشان می دهد که من در زندان چگونه بوده ام. خود در آن اعتراف کرده ام ... که جان زخمی ی بودم ﻛﻪ ﺳﺨﺖ دﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮد و دﻟﻜﻨﺪه. ﺑﻲ ﺗﻔﺎوت ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﻮاھﺪ آﻣﺪ اﻣﺎ ﻧﻪ " به ﺳﺎن رھﻨﻮرداﻧﻲ ﻛﻪ در اﻓﺴﺎﻧﻪ ھﺎ ﮔﻮﻳﻨﺪ". "در آن ﻣﻪ ﮔﻮن ﻓﻀﺎي ﺧﻠﻮت" ﺧﻮد، ﺷﺐ ﺑﺲ ھﻮﻟﻨﺎﻛﻲ را ﻣﻲ ﺷﺪ دﻳﺪ "دﺳﺘﺶ ﮔﺮم ﻛﺎر ﻣﺮگ". و با دانستن حکم اعدام خود... دیگر از زﻣﯿﻦ ﻛﻨﺪه ﺷﺪه ﺑﻮدم اﻣﺎ در آﺳﻤﺎن نیز ﺟﺎﻳﻲ ﻧﻤﻲ ﺟﺴﺘﻢ. از ﻳﻜﺴﻮ ﺑﻪ رھﺎ ﺷﺪن از اﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ و اﺿﻄﺮاب و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺷﻜﻨﺠﻪ ھﺎي ﭘﻲ در ﭘﻲ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﯿﺪم ﻛﻪ دﻳﮕﺮ ﺗﺤﻤﻞ آن را در ﺗﻮان ﺧﻮد ﻧﻤﻲ دﻳﺪم و از ﺳﻮﻳﻲ دﻳﮕﺮ اﺣﺴﺎس ﺷﮕﺮف دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ زﻧﺪﮔﻲ، آﻓﺘﺎب، ﺑﺮﮔﮫﺎي ﭘﺎﻳﯿﺰي ... . و حتا در برخی موارد جرات می کردم تا ضعف های خود را به تصویر بکشم. و از آنجا که در پروسه ی نگارش و مستند کردن خاطرات زندانم از مشورت "منیره برادران" عزیز سود می جستم در یکی از ایمیل هایم از سر رنج و درد برای او چنین نوشتم:
"منيره عزيز با سلام
...... مقاله زندان در هنر و ادبيات ترا خواندم و تحليل آن را از يك زاويه به روح خود در خاطره نويسي بسيار نزديك ديدم. همان بحث حضور فرديت. اين فاصله گرفتن از من يا نزديك شدن به آن. راستش من در خاطره نويسي آن را تجربه كردم ضمن اينكه تجربه اي خوشايند است گاه آدم را مي ترساند يك جور به قضاوت خود نشستن هم هست اما دردناك يعني اصلا آسان نيست كه حالا وراي سالهاي زياد داري به دوران جواني ات نگاه مي كني كه در عين حال انگار خام هم نبودي يك جور دوباره زيستن با خود است هم دردناك است هم لذت بخش و گاه يك خلايي مابين خود امروز و ديروز حس مي كنم گاه به او خيلي نزديكم اما در مجموع در كليت آنچه كه از سر گذرانده و به تبع آن مي گذرانيم قصه تلخي است و بازگشتن به آنچه زيسته اي كمي آرامت مي كند هر چند گاه بيان برخي زواياي خود شهامت زيادي مي خواهد انگار مي خواهي در برابر جمع عريان شوي خود را عريان كني اول براي خودت و بعد ديگران. هر دوش سخته. اما اولي شايد سخت تر اگه بخواي با خودت صميمي باشي
همانطور كه اشاره كردي اصلا اين يك گزارش سياسي نيست كه حتي از سر افشاگري به آن بپردازي حداقل براي من. آدم در فراز و نشيب آن ناملايمات زندگي كرده با دردها درد كشيده براي من بيشتر وقتي مي خواهم متمركز كنم روي نوشتن خاطره ي زندان، مناسبات انساني خودبخود در آن پررنگ مي شه
يك لحظه هر چي فكر كردم برات نوشتم
حتما خيلي چيزهاي ديگه هم هست كه آدم مي تونه بهش بپردازه. البته هست اما انگار در روند خاطره نويسي قادر به نوشتنش نيستم تا اينكه مي زارمش كنار بيشتر مثل تجربه يك احساس گنگ يا هراس انگيزه
مثلا بزار اعتراف كنم كه در يك مقطعي شستن موي سر ممنوع بود اما من در حمام موي سرم را با پودر لباسشويي چون مدت زيادي شامپو نيامده بود شستم. وقتي به اتاق رفتم تواب اتاق "ش. ا." اومد و گفت براي چي سرت رو شستي مگه نمي دوني ممنوعه. بي آنكه فكر كرده باشم گفتم آب لباس يكي از بهاييان پاشيد و من مجبور شدم سرم را بشورم
من دروغ گفتم از اينكه به اون دروغ گفتم ناراحت نبودم ازاينكه چنين دروغي گفته بودم از خودم بيراز شده بودم اون شب وقتي خوابيدم از فرط رنجي كه داشتم سرم را زير پتو كردم و ساعتها گريه كردم اونها (بهاييان) بعد از كمكي كه من در آبكشي لباسشون كرده بودم هميشه با محبت با من رفتار مي كردند و اين در ديگر بهاييان هم تسري پيدا كرده بود يك جور اعتماد ناگفته يك جور همدلي انساني كه من با گفتن آن دروغ عظمتش رو در درونم خدشه دار كرده بودم و منو زجر ميداد البته اونها اصلا هيچگاه روحشون هم خبردار نشد كه من چنين چيزي گفته ام
فقط همین...
مهناز قزلو
سی ام ماه آگوست سال دوهزار و سیزده - انگلیس
Mahnaz_ghezelloo@hotmail.com
منبع:پژواک ایران