عقربه هاي شكسته
مهناز قزلو
امروز حالم خوش نيست
مثل عقربه هايي شكسته مي مانم
كه پرت شده ام روي دهه ي شصت
دوباره مرا گرفته اند و شلاق مي زنند
چقدر فحش مي دهند اينها
كسي اشان را گم كرده اند
كه صدايش مي زنند اينقدر؟!
يا دبه درآورده اند؟!
باز خون روي پاها و دستها و تنم شتك زده انگار
ميان ٢٤٠ و آموزشگاه
ميان ٣٥٠ و ٢٠٩
ميان شعبه ي ٣ و شعبه ي ٧
در راهروهايي با كاشي هاي سياه و سفيد
مي دوم
مي دوم
مي دوم
...
هيچكس نيست
توي سلول انفرادي در كميته ي مشترك
زن نگهبان مرا لخت كرد
در تنم چه مي جويد...
هويتم را كه روي كارت شناسايي ننوشته ام
هنوز آن روسري
مثل طناب دار، آويزان است
در اوين
در تاريكي هاي معكوس وقت
و قطره ها همچنان مي چكند
چليك...
چليك...
چليك...
شيشه اي كه رگ هايم را بريد
از پله ها بالا رفت
و در راهروهاي ٢٤٦ پيچيد و گم شد
و چشم هايش را بست
گيرم اين بحث انگيزترين تنهايي ي من
برود گم شود
به گوري برود.
دارند حكم اعدام مرا مي خوانند
و الله اكبر مي گويند
پس من كجا هستم؟!
يكم ژوئن دوهزارو چهارده - استكهلم
منبع:پژواک ایران