در سالمرگ خمینی؛ اهریمن تاریکی
مهناز قزلو
تاریخ چهاردهم خرداد برای من تاریخی ویژه و فراموش نشدنی است؛ از یکسو در سال 1363 برای دومین بار دستگیر و پس از دوران جانکاه بازجویی بیست و یک روزه در کمیته ی بهارستان، همراه با شلاق و چشم بند و کابل و زخم و خون و شکنجه و سلول انفرادی و ... به زندان اوین فرستاده شدم و در آنجا بازجویی و شکنجه و دوران سالیان زندان ادامه یافت و از سویی دیگر پنج سال بعد در 1368 در همان روز مرگ خمینی رقم خورد.
مرگ خمینی، این اهریمن پلید درست در روزهایی که بتازگی از اوین آزاد شده بودم و می بایست برای "معرفی" به طور مرتب به "دفتر پیگیری" وابسته به "سازمان زندانها" مراجعه می کردم، حق خروج تا یکسال حتا از تهران به شهرهای دیگر را نداشتم، حق تحصیل، حق کار دولتی، حق خروج از کشور و امثال آن به تمامی از من سلب شده بود.
صبحگاه آن روز با تلفن های مکرر اقوام و دوستان و آشنایان از خواب بیدار شدم و تمام روز در مکالمه های تلفنی و دیداری، خبر شادی آفرین مرگ خمینی بی مهابا و با شعف فراوان به من تبریک گفته شد.
دوران تاریکی و وحشت حکومتی که شور و زندگی و دلدادگی را و صبح را خاموش کرد. نگاهها به ساعتهای سمجِ متوقف دوخته شد. کبوتران، بر شانه های اندوه سر برساییدند. لاک آسمان بر قلب سپیده فرود آمد و آدمها، سرد و سرگردان بر چشم های افق خیره شدند و بر غیبت عشق گریستند.
مثل این بود که دیگر آفتاب نبود، دریا نبود و در اعماق، دستان پرشفقت امید، شانه های خیس همراهی را جستجو می کرد. سیاهکاران بر جلوه های زیبای روشنی گره می انداختند و چنان یک بند برگها و جوانه ها را همچون باد تند پاییزی می خشکاندند که گویی تمام زمین تنها شده است.
خاموشی بود... اما خواب نبود. پیدا بود که مرگ بر مویرگهای عصیان جولان می دهد اما... درست هنگامی که به یارانم می رسید رنگ می باخت... آری .. حتا مرگ بر پیشانی آنان درد می کشید... مچاله می شد. پیکرهای معطر در کفرآباد و خاوران و بهشت زهرا و باغچه ی خانه ها روئیدند و آسمان از فرط غم چون اشک بر آنها فرود آمد.
عشق، لهیده و دردناک و زخمی، نگران ظلم هولناکی بود که ستاره ها و سیاوشان را تاب نمی آورد. سقف سنگین بیداری، در جمجمه ی گیج زمان می پلکید. سیاهی، موریانه وار، شور زندگی را می جوید.
ذهن ناآرام ریشه ها همواره گرفتار کنجاوی دیدار پرنده های بی قرارند. مثل تندبادی که بر ابهام فریبندگی یک سرنوشت می وزد... مثل تیک تاک ساعتی که نوید می دهد... مثل قایقی که خود را بر دل اقیانوسی رها می کند.
ساحل و سیل.. لَخت و سنگین... راهی سخت... حسرت فروریخته... سرب پوسیده... گویی حجم سبز باغ، بر عطش پژمردن، بی تاب و عاشقانه نفس می کشید و رمق افتاده ی سیاهی در باتلاق تباهی فرو می رفت...
غروب را همیشه با خورشید باور کرده ام... صبح، پناهگاه آغوش امن بیداری است... عطش خوشایند یک بوسه... سپیداری که عطر زلال یاس را در خاطره اش چون رازی مرور می کند... آرامش دلپذیر دلواپسی در طراوت زلال نگاهی که مرا بدرقه می کند.
خارها، اشتیاق دیدار را زخم می زنند... در این جدایی ویران ساز اما به خود فرو می خلند. موج پریشانی خاطری تلخ در روزگار سپری شده اما گم نشد... همسایه ی رودی شد تا اندیشه شاعرانه بر تاریخ سفله پرور و بیداد بربالد... دلقکان ناچیز، پروای نشاندن طعم تلخ شکست را بی اعتنا اشارتی بر دوزخ زیستند... اهرمن، شرمسار رنج سربلندی چشمه های زلال در دور باطل خود پیچید... لبخند باران شکفت.
مهناز قزلّو
چهاردهم خرداد 1397/چهارم ژوئن 2018 – استکهلم
منبع:پژواک ایران