«خاله زری سرود می خواند»
موسی حاتمیان
خاله زری چهره ی محبوب اکثر جوانان و مردم شهر اندیمشک است.
او را در این کلیپ می بینید، در حال خواندن سرود ای ایران برای روز مادر، با تبریکی به همه مادران، پرچمداران جنبش دادخواهی مردم میهنمان، که هر کدامشان چون کهکشانی حامل ستارگان درخشان، و سرشار عشق آبی آسمان، نماد قهرمانی و افتخاری برای تمام ایرانیان، و چه با معنا سرودی می خواند، ترانه ی پایندگی و بالندگی ایران، که جان را بایدش فدا، و او خود پیش از دیگران جان عزیزانش را فدایش کرده است...
https://www.youtube.com/watch?v=7F8bc7meYsE&feature=youtu.be
هوشنگ و شهین و نسرین و...به ترتیب سنی فرزندانش بودند. فرزندان خاله زری به ترتیب در سال شصت دستگیر و زندانی شدند.
شهین که همکلاسی و سرتیم خواهرم ملکه در تیم های تشکیلات آنروز بود، دو سال از من بزرگتر(متولد ۱۳۴۰) بود، در روز نوزده خرداد شصت به همراه ناهید، احترام، من و تعدادی دیگر از نیروهای مجاهدین، فدایی ها و...در تور گسترده در سرتاسر خیابان اصلی شهر، و پس از تظاهرات موضعی پیش از سی خرداد دستگیر شد، همان تظاهرات هایی که با تحلیل های سطحی رجوی با خوی شکاف زی(بین خمینی و بنی صدر) برای پس گرفتن رهبری انقلابی که به اعتقادش خمینی از او ربوده بود، توسط بخش اجتماعی در دستور کار آنروز نیروهای سراسر کشور بود... در همان شب دستگیری وقتی برای ساکت کردن شعار دادن های ما که براحتی توسط مردم در خیابان شنیده می شد، تخت شکنجه را در همان راهروی سلول ها برپا کردند، شهین دومین نفری بود که او را به تخت بستند، بی هیچ قهرمان سازی و اغراقی، وقتی کابل زدن او را شروع کردند، فریادی از شهین شنیده نشد!، فردای آن روز ما را از آنجا به زندان باغ سعادتی دزفول منتقل کردند، شهین را نه در بند دختران و زنان زندانی آنجا، بلکه در یکی از سلول های سمت چپ درب ورودی انداختند، که یک زمین چمن با بند ما و بند زنان فاصله داشت، حدود دو هفته بعد ما را از آنجا به زندان یونسکو منتقل کردند، اما دختران زندانی را در همانجا نگه داشتند... دو سه ماهی بعد از ضربه ۱۲ اردیبهشت ۶۱ که در مقالات قبلی اشاره کرده ام، غلامرضا(یکی از زندانیان مارکسیست که اقوام شکری بود) را به سلول من آوردند، او از دوستان و بچه های دبیرستان ما بود، و برایم تعریف کرد که او را از باغ سعادتی به نزد من منتقل کرده اند، و سلولش در کنار سلول شهین بوده است، وی می گفت که کفشیری جنایتکار به همراه دیگر شکنجه گران، شب ها خیلی شهین را اذیت می کرده اند، و صدای فریاد ها و گریه های شهین بسیار او را آزرده کرده و...،
(دستان خونین علیرضا آوایی وزیر دادگستری دولت روحانی)
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-87673.html
شهین در ادامه این شکنجههای رذیلانه قاریان قرآن، تعادل روانی اش را از دست داد، و جنایتکاران صحنه گردان خمینی در دزفول (آوایی، خلف رضایی و...) تصمیم جدیدی گرفتند، و برای بدنام کردن بیشتر خانواده های مجاهدین و زندانیان سیاسی، شهین را با آن وضعیتی که دیگر خطری هم برای خود نمی دانستند، در سال ۶۲ آزاد کردند، اما بر خلاف تصورات کثیف آنها، شهین بسرعت تعادل روانی خود را بازیافت، وقتی سال شصت و چهار، در فراز دیگری از فرار و سقوط رجوی برای نجات خودش از پاسخگویی، که با شیادی پیامبرگونه اش در ربودن و ازدواجی مشابه زینب بنت جحش، انقلاب ایدئولوژیکش نامید، بخش اجتماعی سازمان که احمد واقف در راس آن قرار داشت، برای اثبات این شعبده در کلاه رجوی که پیروزی بزرگ ایدئولوژیکی و... توصیف می کرد، طرح هر چه بیشتر اعزام زندانیان آزاد شده به عراق را در دستور کار قرار داده بودند، و در این کار کمترین احساس مسوولیتی نسبت به حفظ جان بچه های آزاد شده و خانواده های آنها نداشتند!، آن موقع خودم در پایگاه خراسانی کرکوک تحت مسئولیت همین بخش قرار داشتم، و هنگامی که از دستگیری های مجدد آشنایان و دوستان آزاد شده ای که تنها بدلیل اقدامات و تماس های بی حساب و کتاب حضرات و آنهم برقراری تماس های آنها با نام و از طرف من، برآشفته شدم، به تندی مورد برخورد و پرخاشگری قرار گرفتم، و خیلی رک و پوست کنده به من گفتند، شما بچه های اندیمشک از اول همه قطب بودید...در حالیکه این خط برادر مسعود است، اگر زندانی آزاد شده و نیروهای داخل کشور ما از مرز رد شوند و به عراق برسند که یک دریا دوغ است، و اگر هم مجدداً دستگیر یا شهید شدند، باز هم یک دریا دوغ است، و زندانی و شهید مجاهد نشانه حضور و پویایی سازمان در داخل است...(بله در تحلیل آنها جان و زندگی هواداران و زندانیان آزاد شده یک دوغ سرخ برای نوشیدن بود که تماماً به رهبری عقیدتی تعلق داشت), در حالیکه هم می دانستند، و هم من بارها به آنها گفتم، و برای بالاترین مسولین آنها نوشتم که تمامی تماس های شما کنترل می شود، و چه شما بخواهید یا نخواهید، این شیوه کار و تماس ها، تنها باعث دستگیری مجدد بچه های آزاد شده می شود...بله این تحلیل و عملکرد غیرمسولانه ای بود، که در عمل همدستی با شکارچیان جنایتکار خمینی بود، و در همان ماهها که به شهین و احمد آسخ و...وصل شده بودند، با علم به اینکه تماس های آنها توسط اطلاعات سپاه و دادستانی کنترل می شود، به آنها دستور آمدن به عراق داده بودند، و در حین همین تلاش برای خروج از کشور، شهین به همراه احمد آسخ مجدداً دستگیر شدند، که لابد می توانید حدس بزنید وقتی یک زندانی سیاسی مجدداً دستگیر می شود، جنایتکاران وحشی حکومت اسلامی چه بلاهایی بر سرش می آورند...شهین حیدری و احمد آسخ در قتل عام زندانیان در سال شصت و هفت تیرباران شدند، ظاهراً شهین را در شوشتر و احمد را در مسیر اهواز-اندیمشک شبانه به خاک سپرده اند. یادشان گرامی و جاودان.
هوشنگ پسر بزرگتر خاله زری بود، دبیر مدرسه راهنمایی کاوه و محبوب دانش آموزان و مردم شهر...، او حدوداً شش سال از من بزرگتر بود، پس از سی خرداد، که علیرغم تمامی تحلیل های دروغین بعدی رجوی که اولین بار تحت عنوان گزارش یک ساله مقاومت منتشر شد، واقعیت این بود و هست که رجوی تمام عیار در فکر فراری دادن رهبر عاشورایی بود، که اعضا و خانواده های بی پناه را در آن هل داده بود، و تمامی مرکزیت سازمان را فریفته بود، که کسب قدرت در یک قدمی ماست، و حداکثر شش ماهه بدست خواهد آمد...در ادامه این فریب و فرار بود، که خط و خطوط کسب قدرت سریع، با الگوبرداری احمقانه و مجدد دیگری از انقلاب اکتبر و...به تظاهرات مسلحانه پنجم مهر رسید، و این همدستی آشکاری با خمینی جلاد و گله های جنایتکارش در تشکیل عاشورای دیگری برای قتل و عام نوجوانان و جوانان ایران بود، که در دستور کودکانه و احمقانه ی اجرایش در تمامی شهرهای کوچک نیز فقط از یک عقل باخته ای بنام رجوی و مرکزیت غیرمسول تحت فرمانش امکانپذیر بود...، آن هفته پس از پنجم مهر به مادرم اجازه ملاقات نداده و به او گفته بودند که برای تحویل گرفتن موسا به دادستانی انقلاب (در جنب یونسکو) مراجعه کند، که کد اعدام برای خانواده ها و نوعی شکنجه ی سادیستی اختراع خلف رضایی و آوایی برای مادران بود، که مادرم بیهوش شده و توسط مادران اقوام و آشنایان بسیار دیگر به خانه برگردانده شده بود(شاید برای پنهان کردن وضعیت بحرانی جسمی من پس از لو رفتن رادیوی سلول شش، در روز بدرک واصل شدن رجایی و باهنر، و انتقال من به انفرادی و...که در یکی از مقالات به آن اشاره کرده ام)، اما فکر می کنم در روز ملاقات بعد از نیمه مهر بود، که وقتی مرا برای ملاقات بردند، برای آخرین بار هوشنگ را دیدم، که با یک پنجره فاصله در حال صحبت با خاله زری بود، خاله زری با دیدن من دستی تکان و لبخندی و سلامی، که بلافاصله کفشیری جانی در آنطرف پنجره ها به خاله زری و مادرم با پرخاش گفت اگر با زندانیان پنجره های دیگر حرف بزنید پنجره را می بندیم و ملاقات بی ملاقات، و در پاسخ آنها که می گفتند آخه مسلمون ما خاله آنها هستیم، آن جانی گفت می دانیم که تمام طایفه شما و اندیمشک منافق هستید ولی اینجا فقط حق دارید با فرزند خودتان صحبت کنید، و پس از این بگو و مگو، همین را بهانه کردند و ما را بلند کرده و به سلول برگرداندند، البته در خلال این بگومگوی پیش آمده مادرم و خاله زری به من فهماندند که هوشنگ در روز پنجم تا هفتم مهر دستگیر شده که الآن دقیق بیادم نیست، در مسیر بازگشت به سلول، برای اینکه متوجه نشوم که هوشنگ در کدام سلول است، مرا پشت درب ورودی راهروی سلولهای جدید نگه داشتند، و پس از هوشنگ مرا به سلول انفرادی خودم بردند، و حدوداً دو ماه بعد از دستگیری و شکنجه او را به یکی از درختانی که روبروی سلول من قرار داشتند بسته و تیربارانش کردند، یادش گرامی و جاودان
نسرین حیدری دختر کوچک خاله زری بود، او همکلاسی خواهر کوچکترم بود، پسرعمویشان (محمود رحیم خانی هرموشی) به همراه آخرین سری زندانیان سیاسی شاه در سی دیماه پنجاه و هفت آزاد شد، و مردم شهر با جشن بزرگی که حمزه شلالوند در پیشاپیش صفوف استقبال کنندگان قرار داشت، از او قدردانی کردند، در هفته اول اسفند پنجاه و هفت او برای ملاقاتی به تهران رفت، و هنگامی که غروب هشتم اسفند پنجاه و هفت به اندیمشک برمی گشتند، خودروی آنها از طرف یک پست بازرسی در حوالی سه راه سلفچگان مورد تیراندازی قرار گرفت، و با واژگون شدن خودروی آنها، محمود رحیم خانی کشته شد، مردم شهر که شیرینی آزادی فرزند محبوبشان اینچنین به کامشان تلخ گشته بود، مراسم بزرگی برای تشییع و خاکسپاری او بر پا کردند، که صلاح الزواوی(سفیر وقت فلسطین در تهران) نیز در این مراسم شرکت و سخنرانی کرد، قبل از سخنرانی او، گروه نونهالان سرود (نسرین، خواهرم و دختران ابتدایی هم سن و سالشان) اولین سرود ساخته شده اسماعیل وفا یغمائی و یک سرود فلسطینی را خواندند، سفیر فلسطین در آغاز سخنانش با اشاره به نسرین و دختران خردسال گروه سرود گفت، شما با این نسل زنده و پیروز هستید...اما نه سفیر فلسطین و نه هیچکدام از ما، آنروز نمی دانستیم که چه دیوی و هیولایی از بطری تاریخی اسلام بیرون جهیده و چه سرانجامی در انتظار ماست، و بزودی نسرین و پسر عموی دیگرش محمد رحیم خانی، هوشنگ، شهین، ،حمزه، فاطمه، حمید، افتخار، داوود و بسیارانی از حاضران آن روز نیز به محمود خواهند پیوست...
زمان دستگیری نسرین را اکنون حضور ذهن ندارم، اما در یکی از ملاقات ها از ایما و اشارات مادرم و ... متوجه دستگیری نسرین و برادر کوچکترشان شدم، و همانطور که اشاره کردم، وقتی غلامرضا را از زندان باغ سعادتی به سلول من در یونسکو منتقل کردند، او اطلاعات بیشتری از شهین و نسرین برایم آورد، آن موقع پسر عمویشان محمد رحیم خانی نیز در یونسکو بود، و بارها مورد شکنجه های سادیستی آوایی، خلف رضایی، کاظمی، نداف و پادوهای شکنجه گر آنها قرار گرفته بود، پیش از انتقال مجدد ما از بند یک به سلول، با اتهام تشکیلات زندان که همزمان با ضربه ۱۲ اردیبهشت ۶۱ بود، مصطفی یعقوبی و کریم رشیدی در یک کمین سپاه و دادستانی دزفول در کوهپایه های حوالی دوکوهه دستگیر و به یونسکو منتقل شده بودند، ظاهراً مرتضی یعقوبی که از توابین بشدت نادم بند یک و داماد کریم رشیدی نیز بود، محل اختفای آنها را لو داده بود، و در ورود آنها ضمن در آغوش گرفتن با صدای بلند گریه می کرده که برادرانم ببایید ببینید که منافقین چه کرده اند و(با اشاره به خلف رضایی و شکنجه گران حاضر در صحنه) مدافعان اسلام واقعی همین برادران هستند و...(اینها را حمید آسخ که در اتاق شماره یک در کنار درب بند و شاهد صحنه بود برایم پیش از اعدام تعریف کرد)، کریم بخاطر اینکه مرتضی شوهر خواهرش بود، حاضر نبود بپذیرید که مرتضی یک خائن است، و مرا متهم می کرد که تو چپ روی می کنی و...، اما مصطفی یعقوبی نیز بلافاصله در خیانت شروع به همکاری فعال با خلف رضایی کرد، و بدلیل تشکیلات فِئودالی مجاهدین در اندیمشک، مصطفی در آن رشد کرده بود، و اطلاعات بسیاری در مورد تشکیلات مجاهدین در اندیمشک، دزفول، شوش، و...تا تشکیلات مرکزی خوزستان در اهواز داشت، و به همین دلیل موجب ضربات بسیاری در داخل و خارج از زندان گردید، و اکثر زندانیان قدیمی که هنوز اطلاعات آنها لو نرفته بود، را در معرض اعدام قرار داد، که اولین آنها محمد رحیم خانی هرموشی بود، کریم رشیدی در بازگشت از بازجویی در سلول برایم تعریف کرد که خلف و آوایی، محمد رحیم خانی را برای رو در رویی با مصطفا آورده بودند، و در پایان که ظاهراً آنها را تنها گذاشته بودند، محمد به مرتضا گفته است خان برارت سرمه هرد(خان برادرت سرم را خورد)، مصطفی و مرتضا پس از اعدام علی محمد رحیمی از خلف رضایی درخواست کردند که کریم رشیدی را از سلول من به بند ۲ در نزد آنان منتقل کنند، که بلافاصله کریم را بردند، و پس از آن در جریان ریز نقش او در اعدام نسرین و محمد کاظم کایدی و بقیه بچه ها قرار نگرفتم، در ادامه این خیانت ها بود که پرونده های محمد و نسرین و ...در ریل دیگری قرار گرفت، دقیقاً بیادم نیست که نسرین در حالیکه آن موقع ۱۴- ۱۵ سال بیشتر نداشت، به همراه پسر عمویش محمد در اواخر زمستان سال ۶۱ یا اول بهار سال ۶۲ تیرباران شدند... یادشان گرامی و جاودان
همانطور که در ابتداء اشاره کردم، خانواده آنها از قدیمی ترین و سرشناس ترین خانواده های اندیمشک و حومه بودند، و بجز محمود و محمد رحیم خانی هرموشی که از زندانیان سیاسی زمان شاه نیز بودند، ناصر رحیم خانی کاندیدای فداییان در اولین انتخابات ۵۸ نیز از عموزادگان آنها بود.
بی تردید قاتلان نسرین و شهین و هوشنگ و تمامی فرزندان ایرانزمین بدست عدالت سپرده خواهند شد، و به همراه سران حکومت اسلامی اشغالگران ضد ایران و ایرانی، بعنوان جنایتکاران بر علیه بشریت محاکمه خواهند شد، و آن روز دور نیست
موسا حاتمیان
دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ فوریه ۲۰۲۱
منبع:پژواک ایران