دستان خونین علیرضا آوایی وزیر دادگستری دولت روحانی
موسی حاتمیان
پژواک ایران - به عنوان یک زندانی سیاسی سابق زندان یونسکو چه شناختی از علیرضا آوایی و خلف رضایی دارید؟
علی آوائی و خلف رضایی از همان سال ۶۰ و قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ نیز در این مقام بودند. من که خود از زندانیان قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ بودم و از ۱۹ خرداد سال ۶۰ دستگیر شده بودم هر دو را در بازجویی هایم دیدهام. آوائی دادستان و خلف رضائی سربازجوی یونسکوی دزفول بود. آنها همچنین در زندان کارون اهواز و مسجد سلیمان و دیگر شهرهای خوزستان فعال بودند.
پژواک ایران - آیا افراد دیگری را هم به خاطر میآورید؟
بله؛ غلامحسین بهزادی و غلامحسین نداف بازجو بودند و بعد از انتقال آوائی به کردستان نداف و خلف رضایی در رابطه های معمول مقامات رژیم، همراه آوائی به کردستان منتقل شدند و همانطور که در نوشتار شما هم هست بعدها به مقامات بالاتری در مرکز منصوب شدند. حبیب بلوایه پس از ۳۰ خرداد ۶۰ رئیس زندان شد. علی دئجی، علی نادی خلف و ... از شکنجه گران یونسکو بودند.
پژواک ایران - حکام شرع دادگاه خوزستان چه کسانی بودند؟ میدانم در جریان کشتار ۶۷ محمد حسین احمدی شاهرودی سمت حاکم شرع را به عهده داشت و اراکی نیز در دههی ۶۰ مسئولیت دادگاه انقلاب را به عهده داشت. میدانیم هر دو اینها از عراقیهای رانده شده بودند و با هاشمی شاهرودی هم نزدیکیهایی داشتند.
از همان ابتدا عراقیانی که رانده شده بودند در دستگاه سرکوب بکار گرفته شدند(بخصوص که عراقی بودند و احساسی در کشتن فرزندان ایران نداشتند) از درگیری های خرمشهر به بعد یعنی از همان ۵۸ این عراقیها در این دستگاه بکار گرفته شدند. مثلا حاکم شرع یونسکو و دزفول و اندیمشک و شوش و حومه هم یک عراقی بنام حجت الاسلام یوسفی بود که او هم از گماشته گان شاهرودی بود. مرا سه بار برای محاکمه و تجدید محاکمه از ۱۹ خرداد ۶۰ تا سال ۶۲ نزد یوسفی بردند.
نفرات منتظری هم برای دیدن یونسکو می آمدند و ما با توجه به شناختی که از منتظری داشتیم وضعیت زندان را توسط آنها به اطلاع منتظری میرساندیم. هیچکدام از مسائلی را که به آنها گفته بودیم به مسئولین زندان منتقل نکرده بودند والا که معامله ی دیگری با ما می کردند.
در رابطه با خلف رضائی: من از حبیب زربخش(که پسر خاله قدرت مسئول تشکیلات اجتماعی اهواز بود و بعدا پس از ضربات ۱۲ اردیبهشت ۶۱ دستگیر شد (او سپس توبه کرد و ظاهرا بعدا اعدام شد) در زندان با واسطه به نقل از منصور که بعدا تیرباران شد و از تحت مسئولین حبیب که مسئول تشکیلات هفت تپه بود، شنیدم که خلف از زندانیان راست زمان شاه بوده و به همین دلیل رابطهی نزدیکی با لاجوردی داشت. گفته میشد خلف بدلیل سمپاتی به گروه منصورون دزفول زندانی شده بود.
پژواک ایران - بله درست است او هنگامی که دانش آموز بود در سال ۱۳۵۴ دستگیر شد. اما چگونه شما متوجه رابطه نزدیک او با لاجوردی شدید؟
روز بعد اعدام مبارز بزرگ شکرالله پاک نژاد که از قضا دزفولی و همشهری آوایی و خلفرضایی بود علی نادی خلف با خنده و خوشحالی بطور غیر معمولی اول صبح روزنامه اطلاعات را از پنجره ی بالای درب به سلول ۷ که ما بودیم انداخت و گفت بخوانید خبر مهمی در آن است. ما با عجله روزنامه را نگاه کردیم و خبر اعدام شکری را خواندیم. از آنجا که علی نادی خلف شکنجه گر بیسواد و فوق العاده احمقی بود به منصور گفتم که موقع بردن برای دستشویی با او وارد صحبت شود ببیند چه می تواند از او بکشد. وی به منصور گفت که حاج آقا لاجوردی از حاج خلف دعوت کرد که برای اعدام سر دستهی کفر دزفول و اندیمشک به تهران برود.
حاج خلف و آوائی تلاش کردند که شکری را برای یک اعدام در ملاءعام به دزفول بیاورند ولی لاجوردی بدلیل تهدید انتقال شکری با این کار مخالفت می کند و نهایتا خلف برای اعدام شکری به تهران می رود به گفته ی علی نادی خلف حتی تیر خلاص شکرالله پاکنژاد را خود خلف رضائی زده است!...
پژواک ایران - از کجا مطمئن هستید که او راست گفته است؟ آیا شواهد دیگری هم در دست دارید؟
بله مطمئن هستم. موضوع فقط به روایت علی نادی خلف ختم نشد. بعداً با واسطه از توابین هم شنیدیم.
حبیب زربخش و عبدالله از مسئولین تشکیلات هفت تپه و دیگر توابینی که در بند توابین زندان یونسکو به سر میبردند نقل میکردند که خلف رضائی جریان حضورش در اعدام شکرالله پاکنژاد را برای آنها تعریف کرده بود البته همانطور که گفتم ما در آن بند نبودیم و با واسطه این اخبار را شنیدیم و به روایت علی نادی خلف بیشتر اطمینان یافتیم.
پژواک ایران - آیا آوایی و خلفرضایی در سرکوب قبل از ۳۰ خرداد هم نقشی داشتند؟
بله. آوائی و خلف رضائی و غلامحسین نداف نقش فعالی در سرکوبی تمام موارد فاز سیاسی خوزستان از قضایای خرمشهر و ایذه تا اعدام مسعود دانیالی و اعدام بچههای کانون بیکاران اندیمشک که در بهار ۵۹ پس از دستگیری تیرباران شدند داشتند.
در جریان سرکوبی کانون بیکاران اندیمیشک هوشنگ رستمی، محمدرضا نامداری معروف به محمدرضا چرخی(کارگر تعمیرکار دوچرخه)، محمدرضا رستمی و حسین شاکری که از بچه های چپ و هم محلهی ما بود دستگیر شدند. این افراد در سرکوب تظاهرات مردم شهر نیز شرکت داشتند. در این تظاهرات حجت الله خوش کفا نوجوان ۱۳- ۱۴ سالهی همسایهی ما و دوست برادر کوچکترم و چند نفر دیگر از کارگران به گلوله بسته شده و شهید شدند. همزمان مسعود دانیالی و احمد موذن(از بچه های پیشگام و پیکار) را هم در اهواز تیرباران کردند...
پژواک ایران - شما هم در این تظاهرات بودید؟
بله من هم در این تظاهرات و از ابتدای درگیری شرکت داشتم. مسئولیت عکس گرفتن از وقایع به داوود بابائی و من سپرده شده بود. من آن روز از همه شهدا عکس گرفتم و چند لحظه بعد از گلوله خوردن حجت نیز بالای سرش رسیدم. گلوله، نشریات «فریاد گودنشین» را در زیر تی شرت او سوراخ کرده بود و یک گلوله هم به قلبش اصابت کرده بود. عکس ها برای تشکیلات تهران ارسال شد اما بعداً چون دائی پیکاری حجت مدعی شد او از شهدای آنهاست سازمان هم برای پرهیز از درگیر شدن در این موضوع حجت را شهید سازمان معرفی نکرد و فقط از هوشنگ رستمی نام برد.
(عکس هوشنگ رستمی و عکس محمدرضا نامداری معروف به محمدرضا چرخی در کنار محمدرضا آشوغ. هوشنگ و محمدرضا در مرداد ۱۳۵۹ اعدام شدند و محمدرضا آشوغ هم در سال ۶۷ از جوخهی اعدام فرار کرد که نامش در خاطرات آیتالله منتظری آمده است) برادر هوشنگ رستمی یعنی شمس الدین رستمی هم در سال ۶۰ یا ۶۱ در یونسکو تیرباران شد.
و عکس تکی محمدرضا نامداری (محمدرضا چرخی در شهر اندیمشک معروف بود)
پژواک ایران - آیا آوایی و خلف رضایی در اعدام این افراد نقش داشتند؟
بله. بنا به گفته شاهدان عینی احمد آسخ و محمود که همان موقع با هوشنگ رستمی و بقیه دستگیر شده و زیر اعدام بودند، خلف رضائی و نداف و آوائی و خود یوسفی حاکم شرع در زمان اعدام بچهها حضور داشته و شعار میدهند. فریدون گرجی که پاسدار بود و برای خود شیرینی و ارتقاء مقام از هیچ جنایتی فروگذار نمی کرد در جوخه ی اعدام این بچهها بدون چفیه شرکت کرده بود. او بعد از اعدام به سلول بچه ها رفته و گفته بود من سر و صورتم را با چفیه نمی پوشانم چون برای امام ضد انقلابها را به هلاکت رساندم.
محمود و احمد آسخ که در تظاهرات مربوط به بیکاران اندیمشک دستگیر شده بودند بعداً آزاد شدند. احمد آسخ بعداً در سال ۶۴ به همراه شهین حیدری و کاظم در حال تلاش برای رسیدن به ارتش آزادیبخش دستگیر شده و در قتل عام با شهین شهید شدند...
پژواک ایران - فریدون گرجی (علی اصغر گرجی زاده) الان کجاست؟
فریدون گرجی و حجتالاسلام دکتر محمدمهدی بهداروند که در سال ۱۳۵۹ پاسدار بود.
حمید آسخ در یکی از شب های رمضان سال ۶۱ بعد از اذان سحر تیرباران شد.
احمد آسخ در حال بازی پینگ پونگ
پژواک ایران - آیا افرادی را میشناسید که آوایی و خلفرضایی مستقیماً در دستگیری و شکنجهی و اعدام آنها مشارکت داشته باشند؟
علی کاربر(با اسم مستعار حیدر) از مسئولین تشکیلات اهواز و مسئول تشکیلات اندیمشک و دزفول و شوش و هفت تپه بود. او بصورت اتفاقی در پست بازرسی خروجی اهواز مورد شک قرار گرفته بود (به گفته خلف رضائی مشکوک به اعتیاد) او را گرفته بودند و بعد که شناسایی شد توسط خلف رضائی و آوائی به زندان یونسکو منتقل شد. محمود شکوری نیز مسئول تشکیلات اندیمشک و دزفول در مقطعی قبل از ۶۰ بود که او هم به زندان یونسکو منتقل شد. در شکنجه و بازجویی های این دو خلف رضائی و آوائی و نداف و کاظمی نقش مستقیم داشتند. البته این دو نفر را زیر شکنجه برانده و تواب کردند. سپس آنها کلاس های تبیین جهان در بند یک برای بچه ها گذاشته و در سلول ها هم می آورند که برای بچه ها صحبت کنند. البته هیچگاه به سلول من نیامدند. خلفرضایی برای شناسایی کردن بچه ها آنها را به سلول های مختلف می برد.
در یکی از همین شب ها یکی از بچه های همکلاسی دوره ی راهنماییم که محله ی بالاتر ما بودند و از بچه های اعزام شده برای ۵ مهر به تهران بود، توسط علی کاربر شناسایی و به خلف رضائی معرفی شد و چندی بعد تیرباران شد (اسمش را الان حضور ذهن ندارم ولی بچهی ماهی بود و تنها پسر خانواده شان بود) به علی کاربر و محمود شکوری هم رحم نکردند. آنها را هم فکر کنم سال ۶۲ تیرباران کردند.
زهرا احمدی از مسئولین تشکیلات اندیمشک در فاز نظامی ولی بچه ی فکر کنم جهرم بود بعد از دستگیری او را هم به زندان دزفول منتقل کردند و پس از شکنجه های وحشیانه توسط همین خلف رضائی و دیگر جانیان در همان باغ سعادتی! تیربارانش کردند.
محمد کایدی را در همان ۶۱ در جریان یک درگیری دستگیر کردند او را با ۹ گلوله هدف قرار داده بودند و چون بیهوش شده بود نتوانسته بود قرص استفاده کند...او توسط آوائی و خلف رضایی به زندان یونسکو منتقل شده بود. در یکی از روزهای هفتهی اولی که به اتهام تشکیلات زندان به سلول ۴ یا ۵ ردیف سلولهای بتونی جدید منتقل شده بودیم وقتی که ما را به دستشویی بردند کریم رشیدی به آرامی کن نگاه کن پیراهن محمد کایدی است. پیراهن راه راهی داشت که همه می شناختیم چون خیلی ساده زیست بود و همیشه همین پیراهن را داشت سوراخ های روی پیراهنش مشخص بود ولی به بهانهی شستن پیراهن آن را شسته و روی بند در همان رواهری سلول ها گذاشته بود که بچه ها ببینند و متوجه دستگیری او شدیم...خلف رضائی به بچه ها گفته بود که محمد کایدی بشکه ی اطلاعات است و من او را خالی می کنم!.. وقتی که از شکنجه های وحشیانه اش طرفی نبستند علی کاربر و محمود شکوری را یک نوبت به سلول او که یک سلول با ما فاصله داشت بردند که به اصطلاح با او صحبت کنند ولی از صدای درگیری و فحش و داد بیداد محمد کایدی اجازه نداد که آنها وارد سلولش شوند و صدای خلف را می شنیدیم که گفت باشه حالا که نمی خواهی با دوستانت صحبت کنی پس به شیوه خودم با تو صحبت می کنم، حدود یکربع بعد درب سلول محمد باز شد و ظاهرا او را برای شکنجه بردند...خلف رضائی و آوائی که نتوانستند یک حرف از محمد بکشند نهایتا او را به زندان ظاهرا بوشهر منتقل کردند و او را تیرباران کردند. برادر محمد که قدرت کایدی بود نیز بعد از دستگیری مجدد در قتل عام ها تیرباران شد.
خلف رضائی با یک کامارو آمریکایی مصادره شده تردد میکرد که شناخته نشود (این کامارو یک عقاب روی کاپوت جلو داشت) بعد از ضربه ۱۲ اردیبهشت ۶۱، خلف رضائی و آوائی نقش فعالی در اعدام فعالین زندان خوزستان داشتند. مدتی کوتاهی پس از ۱۲ اردیبهشت ۶۱ آوایی و خلف رضایی حداقل ۱۷ تن از مسئولین مجاهدین و گروه های چپ در زندان کارون را به اتهام تشکیلات زندان تیرباران کردند.
مرا مدت یک ماهی بود که از سلول به بند یک عمومی منتقل کرده بودند و ۱۳ یا ۱۴ اردیبهشت با همین اتهام تشکیلات زندان به همراه علی محمد رحیمی و کریم رشیدی که هر دو از اقوامم بودند به سلول منتقل کردند. علی محمد رحیمی در یکی از شب های قدر رمضان سال ۶۱ اعدام شد.
علی دئجی آمد و گفت علی محمد هستی یا محمد علی؟ برادرش محمد هم به اتهام عضویت در تیم های عملیاتی در سلول دیگری بود. علی که منتظر بود بلافاصله برخاست و گفت درست آمده اید من علی محمد هستم. گفتند سریع آماده شو بیا بیرون؛ او را بعد از خداحافظی با من و کریم رشیدی، بردند و تیرباران کردند. خلف رضائی مشخصا در اعدام علی محمد رحیمی نقش اصلی را داشت و مادرش را هم به کشتن داد. در مراسم شب هفت مادرش، پیکر علی را که شب قبل تیرباران کرده بودند به خانواده اش تحویل دادند!
محمد بعدا آزاد شد و قبل از عملیات «فروغ جاویدان» از سربازی فرار کرد و به مجاهدین پیوست که او هم در جریان عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید.
بعد از اعدام علی محمد رحیمی، کریم رشیدی با وساطتات دامادش مرتضی یعقوبی و مصطفی که بطرز تهوع آوری تواب شده و خیانت می کردند به بند ۲ منتقل شد و من در انفرادی بودم.
یک شب یکی از دستگیر شدگان اهواز را به سلول من آوردند، از قرار معلوم به خاطر وضعیت جسمیام به من اعتماد کرده بود. وقتی از او پرسیدم که از کجا آمده و به کجا می رود اسمش را نگفت و گفت اسمم را تا اعدام هم نخواهند فهمید او گفت ظاهرا تو هم وضعیت خوبی نداری و مثل من هستی و زیاد زنده نخواهی ماند البته به شوخی گفت در پیاده کردنم وقتی چشم بند را کمی بالا زده بودم دیدم که ماشین کامارویی است که یک عقاب روی کاپوت آن است! متوجه شدم که ماشین خلف رضایی بوده است!
خلف رضایی همه کار میکرد. زندانیان حساس را خودش جابجا میکرد. روز بعد او را به تهران منتقل کردند. او خودش گفت که قصد بردن او به تهران و زندان اوین را داشتند اما در صحبتهایشان متوجه شدم که به علت فرارسیدن شب و ممنوعیت انتقال در شب از این کار امتناع کردند و مرا به سلول شما آوردند.
نمونهی دیگر در یکی از شبهای تابستان ۶۱ اتفاق بود.
با شیندن صدای پاهایی که از راهرو می آمد از دریچه ای که در کنار پنجره سلول بود بیرون را نگاه می کردم. یکی از بچه ها را که قد رشیدی داشت دیدم. دست چپ و دست راست او تا در سلول با دست بند به دست دو نفر بسته بود. نگاه کردم یکی پاسدار بود و دیگری لباس شهربانی به تن داشت. یک نفر هم مسلح به کلاشینکوف پشت سرشان بود. هیکل او آنقدر ورزیده و بلند بود که نفرات همراهش مثل جوجه در کنارش بودند و تا سینه اش هم نمی رسیدند. وقتی که می خواستند او را به سلول کنار من بفرستند گفتند سرت را پائین کن لندهور و... او را در سلول انداختند و رفتند.
مدتی که گذشت شروع به مورس زدن کرد و کمی صحبت کردیم. گفت در اهواز دستگیرش کرده بودند و صبح او را به اوین می برند... قیافهی او را صبح که برای وضو گرفتن بیرونش آوردند دیدم. راهروی وضو گرفتن درست جلوی سلول من بود. قیافه اش در خاطرم مانده بود بعدها که عکس او را دیدم شناختم. او مهرداد یونسی بود. مهرداد در اهواز دستگیر شده و در تابستان ۶۱ به اوین منتقل شده و بعد تیرباران شده بود... اینها فقط نمونه هایی است از فعال بودن آوائی و خلف رضایی در تمام جنایات خوزستان و انتقال زندانیان به تهران برای شکنجه و اعدام.
پژواک ایران - دلیل کینهی خلفرضایی با زنان مجاهد چه بود؟
در جریان حمله به خانه های مرکزیت تشکیلات خوزستان در زیتون و کیانپارس و ...اهواز، پس از ۱۲ اردیبهشت ۶۱ خلف رضائی حضور داشت. در جریان آن حملات که اکثر مسئولین تشکیلات خوزستان به شهادت رسیدند، افتخار بابایی و خواهری دیگری بنام یزدانی که اسم کوچکش را الان حضور ذهن ندارم دستگیر شده بودند. محمدرضا یزدانی برادر وی بود که در جریان تهاجم مزدوران به اشرف به شهادت رسید. او بچهی هفت تپه شوش بود.
همانموقع ما را به اتهام تشکیلات زندان به سلول منتقل کرده بودند. یکی از روزها که «ک . ر» را برای بازجویی برده بودند، وقتی برگشت گفت خلف رضائی کف کرده و وحشیانه داد می زده که افتخار بابایی فلان فلان شده را درجا باید می کشتیم ...
بعد به کریم رشیدی گفته بود که بخاطر رحمت برادران پاسدار بعد از دستگیری افتخار و یزدانی را سوار پاترول کردند و به فرمانده عملیات هم گفتم که خودش آنها را به اینجا منتقل کند ولی چند لحظه بعد از حرکت ماشین را منفجر کرد و هم خودشان به درک واصل شدند و هم چند تا از بهترین برادران ما را شهید کردند...
ظاهرا آنها را تفتیش بدنی نکرده بودند و پس از حرکت، افتخار نارنجک را می کشد و همه را بدرک واصل کرده و خودشان هم شهید شده بودند. افتخار بابایی از بچه های اندیمشک بود و برادرش داوود بابایی از بچه های انجمن دانشجویان اهواز بود که در اواخر ۶۰ یا همان اوایل ۶۱ شهید شد الان دقیقا بیاد ندارم.
افتخار بابایی
خلف رضائی در تمام کشت و کشتار بچه ها در اهواز و دزفول نقش مستقیم و فعالی داشت و شخصا حضور داشت.
پژواک ایران - آیا زنانی را میشناسید که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته باشند؟
مجاهد شهید شهین حیدری و نسرین حیدری هر دو خواهران مجاهد شهید هوشنگ حیدری و دختر عموهای مجاهدین شهید محمود و محمد رحیمخانی بودند. محمود رحیم خانی در مسیر تهران تصادف کرد و شهید شد او از زندانیان ابدی زمان شاه بود که ۳۰ دی ۵۷ آزاد شده بود و محمدرحیم خانی و نسرین حیدری هم تقریبا همزمان و یا با فاصلهی زمانی کوتاهی در یونسکو تیرباران شدند. هوشنگ هم قبلش تیرباران شد و شهین حیدری هم در سال ۶۲ بدلیل اختلال حواسی که از تجاوزات رذیلانه پیدا کرده بود ابتدا به منظور خراب کردن چهره سازمان آزادش کردند اما در سال ۶۴ که قصد داشت به همراه احمد آسخ به ارتش آزادی بپیوندد مجددا دستگیر شدند و در قتل عام به شهادت رسیدند.
غلامرضا که از بچههای چپ دزفول و اقوام شکرالله پاکنژاد بود ، در تابستان ۱۳۶۱ یکی دو ماهی با من همسلول بود. او مدتی در زندان «باغ سعادتی» به سر برده بود. باغ سعادتی یکی از ویلاهای مصادره شده در حوالی دزفول بود که به عنوان زندان از آن استفاده میکردند. وی گفت که در کنار سلول شهین حیدری زندانی بوده و شبهای صدای فریادهای شهین را از سلول کناری میشنیده. او توضیح داد که شب ها چند نفری به سلول شهین می ریختند و او را رذیلانه آزار می دادند و این کار را آنقدر تکرار کردند که شهین دچار اختلال روحی شده بود.
غلامرضا وقتی که نسرین حیدری نوجوان را هم اعدام کردند می گفت که همین کار رذیلانه را با نسرین هم می کردند و تنها دلیلی که او را اعدام کردند همین بود که این موضوع افشا نشود!
پژواک ایران - در تأیید گزارش شما بایستی بگویم من دو تن از مادران را میشناسم که هنگام شتشوی جنازهی نسرین حیدری در اندیمشک متوجه تجاوز به او شده بودند.
غلامرضا می گفت که اعدام پروین هم فقط به این دلیل بوده است والا او اتهام خاصی نداشته است. پروین از بچههای چریک های فدائی در دزفول بود و هر چه خانواده اش تلاش کردند که قبل از خاکسپاری پزشک قانونی او را برای این موضوع چک و معاینه کند نگذاشتند! موارد دیگری هم در زندان باغ سعادتی دزفول مطلع شدم که فعلا در می گذرم ولی تمام این تجاوزات رذیلانه بدستور یا با شرکت مستقیم خلف رضائی و آوائی و نداف بود....
از تجاوز رذیلانه به دیگر دختران و زنان زندانی (مانند ش و ح و ...) در باغ سعادتی و زندان دزفول نیز اطلاع دقیق دارم، اما بدلیل اینکه آنها آزاد شده و در ایران زندگی می کنند از بیان نام آنها معذروم.
پژواک ایران - شما خودتان هم مورد شکنجه و یا آزار و اذیت اینها قرار گرفته بودید؟
بله. صبح ۹ شهریور ۱۳۶۰ وقتی که خبر کشته شدن رجائی و باهنر را رادیوی زندان اعلام کرد، هنگامی که ما را برای دستشویی از سلول ۶ بیرون بردند، مدتی مشغول شستن ظرف خود بودیم تا تک تک نوبت دستشویی رفتنمان برسد. عباس صابری از مسئولین«اتحادیهی کمونیستها» و از زندانیان زمان شاه که در خوزستان و در یکی از روستاهای شوش دانیال دستگیر شده بود در حمام روبروی سلول ما زندانی بود. او از پنجرهی حمام روی یک کارتون مقوایی با خط قرمز با خونش نوشته بود که «امشب اعدام می شوم».
بدلیل بی توجهی محسن، علی نادی خلف متوجه شد و عباس هم بدون ترس آنرا بالا نگه داشت. با داد و بیداد علی نادی خلف به حمام ریختند و از صدای صرب و شتم داخل حمام متوجه شدیم که مشغول زدن عباس صابری هستند.
به ما هم اجازه دستشویی رفتن ندادند و به سلول برگرداندند. دقایقی بعد حبیب بلوایه به همراه کفشیری و دئجی و صارمی و ...به سلول ما ریختند و برای رو کم کنی یا ترساندن بقیه بچه ها در همان سلول شروع به زدن من کردند. آن موقع نمی دانستم که محمدرضا خائن است و از دو روز پیش که او را به سلول ما منتقل کرده اند همه چیز را به بهانه ی بازجویی رفتن به آنها منتقل کرده است...
فردای آن روز من را به انفرادی منتقل کردند و...در بازجویی و شکنجه و اعدام عباس صابری نیز هم آوائی و هم خلف رضائی و هم نداف و کاظمی شرکت مستقیم داشتند.
در بازجویی و شکنجه ی حسین جعفر خادم از مسئولین تشکیلات دزفول نیز هر دوی این جنایتکار و نداف و کاظمی شرکت مستقیم داشتند, همچنین در بازجویی ها از محمد رحیم خانی و شکنجه های او و حمید خادمی و فاطمهی عیدی گماری و همه ی بچه های زندانی نقش مستقیم و تعیین کننده در حکم تیرباران داشتند.
پژواک ایران - وضعیت غذا در زندان یونسکو چگونه بود؟
در تابستان بین ۸ تیر تا آخر مرداد ۱۳۶۰ غذا را بصورت عجیبی در همان حدی که می دادند نیز کم کردند. لااقل به سلول ما (سلول ۳ ردیف سلولهای قدیم که «ف ک» و شیخ بعینی و من بودیم).
صبح و ظهر و شب فقط سه تکه ۵ سانتی پنیر با یک نان کوچک می دادند. چای هم یک لیوان کوچک پلاستیکی می دادند که آنقدر در آن کافور می ریختند که قابل خوردن نبود.
اول فکر کردیم شاید برای یکی دو روز تنبیهی است، ولی وقتی که طولانی شد، شیخ بعینی طاقت نیاورد و بلند شد با ضربه زدن پی در پی به در سلول، نگهبان را با لهجهی عربی فارسی صدا می کرد. شیخ بعینی از شیوخ عشیره دبات در شوش دانیال و از دامداران و بازاریان شریف شوش بود که جنایتکاران عراقی دستگاه قضائی که اشاره کرده بودی و همین آوائی و خلف رضائی، برای نسق گیری از دیگر عرب های شوش و منطقه، او را به بهانه و اتهام همکاری با عراق دستگیر کرده بودند. بعدا در زندان اتهام هواداری از سازمان مجاهدین و حمایت از هواداران سازمان به پرونده اش اضافه شد!
وی حدود ۶۰ سالی داشت. او در واقع گروگان بود تا پسرش که فراری بود خودش را معرفی کند. وقتی شروع به درب زدن کرد ما که می دانستیم الان او را اذیت می کنند سعی کردیم مانعش بشویم و برایش توضیح بدهیم اما دیگر دیر شده بود و صدای درب زدن و اعتراض او را شنیده بودند.
دقایقی بعد صارمی و کفشیری جنایتکار که هر دو وحشی بودند، درب را باز کردند و گفتند چیه شیخ؟ شیخ بعینی گفت مگر ما مسلمان نیستیم؟ این چه وضعیه؟ صبح ناشتا، ظهر ناشتا، شب ناشتا آخر چرا؟ منظورش از ناشتا این بود که چرا صبح و ظهر و شب فقط پنیر می دهید.
به او گفتند خب جوجه کباب می خواهی؟ شیخ بعینی ساده که حد توحش غیر بشری این جنایتکاران را نمی شناخت گفت بله جوجه کباب خوبست، حداقل یک دفعه هم جوجه کباب بدهید. گفتند خب بیا ببریمت جوجه کبابت بدهیم. من و فریدون که می دانستیم منظورشان چیست بلند شده و به شیخ گفتیم نمی خواهد بروی و سعی کردیم مانع بردنش بشویم که چند فحش و سیلی به ما نثار کردند و گفتند منافق های...همه اش بخاطر شماست والا این عرب...از این چیزها بلد نبود... او را بردند و ساعتی بعد جوجه کباب شده و آش و لاش او را برگرداندند!
شیخ بعینی که مردی با روحیه بود گفت هر چه شما گفتید من منظور شما را نفهمیدم که اینها چقدر غیر مسلمان و حیوان هستند... ماهها بعد که که دیگر جدا شده بودیم از طریق یکی از اقوام(مجاهد شهید علی محمد رحیمی که شیخ بعینی در سلول او بود) شنیدم که پسرش با وعده و قول آزادی پدرش از طرف آوائی و خلف رضائی و حاکم شرع یوسفی، خامی کرده و آمد در دادستانی کنار یونسکو خودش را معرفی کرد. اما این جانیان نه تنها پدرش را آزاد نکردند بلکه هر دو را در یکی از سحر های رمضان ۶۱ و بعد از انتقال ما به سلول، تیرباران کردند.
در روز ملاقات عمومی زندانیان در سه شنبه یا چهارشنبه و موقعی که تعداد قابل توجهی از خانواده ها در پشت پنجره های ملاقات تجمع داشتند، دیگ ها و تابه های پر از مرغ بریان شده را از آشپزخانه های سپاه که بیرون زندان بود طوری وارد زندان می کردند و درب آنها را هم بر می داشتند که خانواده ها ببینند و همین خلف جانی قدم می زد که خطاب به خانوادهها میگفت: ببینید بچه هایتان چه غذاهایی از سایه امام و اسلام می خورند! و... بعد که خانواده ها می رفتند، مرغ ها را خود پاسداران میخوردند و سوپ یا آب آنرا بین سلولها و بندهای زندانیان تقسیم می کردند!
البته برای اغراق نکردن و واقعیت را بیان کردن چند باری تا قبل از ۸ شهریور ۶۰ از مرغ آن هم برای نهار می دادند (مثلا یک ران مرغ برای دو نفر) اما بعد همین را هم قطع کردند و وضعیت غذا خیلی بد شده بود. شب هم همین آب مرغ را بعنوان سوپ برای شام می دادند. وقتی که محراب(کریم رشیدی) را بعد از اعدام و شهادت علی رحیمی از سلول من به بند ۲ بردند و من در انفرادی بودم، یک شب وقتی که یکی دو ملاقه از همین سوپ مرغ برای شام در کاسه ی پلاستیکی من ریختند و دادند بدلیل بوی ترشیدگی که میداد نخوردم و آنرا دور ریختم. شب متوجه تحرکات بیش از حد نگهبانان بودم و بعدا کریم رشیدی برایم تعریف کرد که آن شب وقتی که بچه ها به ترش شدن همان آب مرغ یا به اصطلاح سوپ مرغ اعتراض کرده بودند شکنجه گران وارد بند شده و گفته بودند باید همه بخورند والا بعنوان اعتصاب غذا تصمیم دیگری برایتان می گیریم! وقتی بچهها به اجبار سوپ ترشیده را خوردند تعداد زیادی از آنها به مسموم شده و اسهال شدید گرفتند.
در واقع از ۸ تیر ۶۰ آنقدر وضعیت غذا بصورت نوبه ای بد و بدتر شده بود که خودم با آنکه همانموقع موقع دستگیری ۱۹ خرداد ۶۰ هفتاد دو یا هفتاد چهار کیلو معمولا بودم در سال ۶۱ وزنم به ۵۶ کیلو رسیده بود و بعضی از بچه ها دیگر مرا در تردد یا مواجه شدن ناگهانی در راهروی ملاقات نمی شناختند. البته بخاطر چرک کردن کمرم و ...هم بود اما وضعیت بقیه ی بچه ها هم بهتر از من نبود...
منبع:پژواک ایران