نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت ششم
حنیف حیدرنژاد
قسمت ششم: عملیات مروارید
فروردین 1370 در پایان حمله زمینی و هوائی آمریکا به نیروهای عراقی در کویت تحرکات نظامی نیروهای اپوزسیون عراق، بویژه کردهای وابسته به جلال طالبانی(اتحادیه میهنی کردستان عراق- یه ک یه تی) در مناطق مرزی ایران با عراق زیاد شده و آنها به عملیان رخنه و نفوذ اقدام کرده و به پیشروی هائی در مناطق سلیمانیه و کرکوک دست یافته و مناطقی را هم "آزاد" کرده بودند. بخشی از این نیروها از طرف کرکوک به طرف جاده بعقوبه – بغداد حرکت می کردند. قرارگاه اشرف در سر راه این نیرو ها قرار داشت. بخش دیگری از نیروها از طرف جلولا به طرف بعقوبه در حرکت بودند. قرارگاه ها و تاسیسات و نیروهای سازمان در این منطقه بطور گازانبری در مسیر حرکت نیروهای جلال طالبانی به طرف بغداد قرار می گرفت. سازمان در آن زمان به ما، نیروها و رزمندگان ارتش آزادیبخش، اعلام کرد که ما قصد درگیری با نیروهای کرد را نداشته و از کانال های مختلف هم به آنها پیغام فرستاده ایم که ما قصد دخالت در امور داخلی عراق را نداریم. به ما گفته می شد مطابق اخبار و اطلاعاتی که سازمان در اختیار دارد، نیروهای سپاه پاسداران با لباس کردی در صفوف نیروهای کرد قرار داشته و هدف آنها قبل از رسیدن به جاده استراتژیک بغداد-بعقوبه، قلع و قمع نیروهای سازمان و تصرف اشرف و دیگر قرارگاه هاست. در چنین شرایطی سازمان به نیروهایش که در حال تخلیه قرارگاه حنیف و بازگشت به اشرف بود اعلام کرد: "ما با نیروهای کرد قصد جنگ نداریم، اما اگر مورد حمله قرار گرفتیم از خود با تمام قوا دفاع خواهیم کرد و در واکنش به یک گلوله که بطرف مجاهدین شلیک شود آن را با آتش کامل سلاح های سبک و نیمه سنگین جواب خواهیم داد." (نقل به مضمون)
احتمالا اواخر زمستان 1369: شاید آخرین روز تخلیه قرارگاه حنیف بود. نیروهای ارتش آزادیبخش که بعد از حمله آمریکا به عراق برای چنیدن ماه در تپه ماهور های دشت کفری پراکنده بودند، اینک با احتمال حمله زمینی نیروهای سپاه قدس جمهوری اسلامی مواجه بودند. نیروهای مستقر در قرارگاه حنیف بطور سراسیمه و شتابزده در حال جمع آوری تجهیزات و مهمات بوده و قصد بازگشت از مسیر طوزخورماطو به اشرف را داشتند. از شب قبل و از دوردست ها صدای آتشباری و شلیک خمپاره شنیده می شد. در آن روز(که فکر می کنم روز آخر استقرار نیروهای مجاهدین در قرارگاه حنیف یود) دیگر حتی صدای شلیک سلاح های سبک از همان اطراف نیز به گوش می رسید. من و تعداد دیگری از یگان ما برای بار زدن مهات به یگان دیگری فرستاده شدیم، در آنجا، مهدی افتخاری را هم دیدم که ساکت در حال بار زدن مهمات بود. بعد از پُر شدن یک خودرو، و تا بار زدن به خودروی بعدی را شروع کنیم، سراغش رفتم و سلام کردم. مثل همیشه خندید و جواب سلامم را داد و سرش را انداخت پائین و روی زمین نشست تا کمی خستگی اش در برود. گفتم "برادر فتح الله" لطفا مواظب باشید، من اینجا هستم و لازم نیست شما بار سنگین بردارید. گفت: "تا باری کمرت را نشکسته، سنگین نیست. زیاد سخت نگیر". (نقل به مضمون) کاملا مشخص بود که او "خلع رده" شده و یک دوره تنبیهی را می گذراند. اما چرائی آن را نمی توانستم حدس بزنم یا بپرسم. بعد از آن روز، دیگر هرگز او را ندیدم.
در آنروز بخشی از نیروهایی که به اشرف باز می گشتند در مسیر خود مورد حمله قرار گرفتند. "کاک یعقوب" (از کادرهای قدیمی سازمان و از زندانیان سیاسی زمان شاه که او را از زمان کردستان می شناختم، ولی متاسفانه اسم اصلی اش یادم رفته) در این روز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و کشته شد. بعدا جسد او در مزار"شهدا" در اشرف به خاک سپرده شد. این درگیری سرآغاز سلسله درگیری های بعدی بین نیروهای سازمان با نیروهای مهاجم شد. سازمان این نیروهای مهاجم را نیروهای سپاه قدس رژیم می خواند که با راهنمائی نیروهای یه ک یه تی (جلال طالبانی) قصد کشتار مجاهدین و تصرف اشرف را دارند.
این درگیری ها چندین هفته طول کشید که در اوج خودش در فروردین 1370به عملیات "مروراید" در منطقه جلولا ختم شد.
کُرد کشی توسط مجاهدین؟
اواخر فروردین 1370 و با پایان عملیات مروارید، سازمان پیروزمندانه اعلام کرد که تغییر سازماندهی ارتش آزادیبخش از نیروی پیاده به نیروی زرهی جواب خودش را داد. مسعود بعدا در نشست های عمومی از عملیات مروارید با عنوان "دست گرمی" و مانور عملیات نهائی ارتش آزادیبخش یاد می کرد.
در سال های اخیر بسیار در مورد "کرد کشی" مجاهدین در آن عملیات سخن گفته شده است. من تا آنجا که در جریان این درگیری ها بوده ام نمی توانم این اتهام "کرد کشی" را تائید کنم. من بطور مستقیم در درگیری های عملیات مروارید شرکت نداشتم، اما به عنوان محافظ و نفر همراه در چندین نوبت سهیلا صادق را در سرکشی به محورهای مختلف همراهی کردم. در آنزمان سهیلا صادق از فرماندهان ترابری و پشتیبانی قرارگاه اشرف بود و ارتباط مستقیم با مسعود و مریم داشت. در مناطقی که من دیدم، حدفاصل طوز خورماتو تا نزدیکی خانقین، هیچ نشانی از نیروهای ارتش عراق نبود و منطقه بطور کامل توسط نیروهای ارتش آزادیبخش کنترل می شد. حتی بازرسی های ایست کنترل در نقاط ورودی و خروجی برخی شهرهای کوچک و نیز شهر بعقوبه، توسط نیروهای ارتش آزادیبخش انجام می شد. من در آن روزها و در تمام این مناطق اثری از کشتار مردم محلی (چه کُرد یا عرب) توسط نیروهای مجاهدین ندیدم.
در مخالفت با مجاهدین باید انصاف را رعایت کرد و از طرح اتهامات دروغ خودداری نمود. بدترین حمله به مجاهدین طرح ادعاهای غلط و بی پایه و اساس است. (مثل اتهامات رژیم در اول انقلاب که ادعا می کرد از داخل پایگاه های مجاهدین -که حزب الهی ها به آنجا حمله کرده و تخریب می کردند- وسائل ضدبارداری پیدا شده است.) از نظر من "کُرد کشی" توسط مجاهدین یکی از این اتهامات غیر واقعی است. با این وجود به دلیل آنکه من در همه محور های درگیری در زمان عملیات مروارید حاضر نبوده ام، گفته هایم تنها بر اساس دیده هایم در آن مقطع زمانی است. برایم بسیار غیر قابل باور است که نیروهای سازمان مجاهدینی که من در آنزمان می شناختم بخواهند به مردم عادی آسیب وارد کنند. اما این احتمال را هم نباید منتفی دانست که در درگیریهای نظامی با نیروهای "مهاجم" که ترکیبی از نیروهای رژیم و نیروهای کرد مسلح وابسته به جلال طالبانی بوده اند، تعداد زیادی از این نیروهای مسلح کرد کشته شده باشند. در آنزمان استراتژی سازمان پرهیز از درگیری با نیروهای محلی عراق بود. حتی در زمانی که نیروهای سازمان مجاهدین با عنوان "پیشمرگه های مجاهد خلق" در کردستان عراق ساکن بودند نیز از هرگونه درگیری با نیروهای محلی خودداری می شد. چند نمونه را که شخصا در جریان هستم می توانم شرح دهم. بدین منظور باید چند سالی به عقب برگردم:
- احتمالا اوائل تابستان سال 1363: دو تن از "پیشمرگه های مجاهد خلق" در حین یک ماموریت، شب هنگام و در حالی که در حاشیه ی یکی از روستاهای مرزی عراق- روبروی روستای مرزی چومان در منطقه بانه- در یک چادر کوچک استراحت می کردند مورد حمله قرار گرفتند. یکی از آنها کشته و نفر دوم (مصطفی) زخمی شد. همان شب من به همراه دو تیم دیگر از "ماوت" به آن محل اعزام شدیم. مسئولیت تحقیق در مورد چگونگی این حمله با من بود. بعد از چند روز، گزارش مشروحی تهیه کرده و آنرا تحویل مسئول خود دادم . مسئولین آنزمان پایگاه ماوت بعد از مطالعه گزارش و تحقیقات من وبا اشاره جزئیات شرح داده شده و نتیجه کار، تا مدت ها به من می گفتند "ستوان کلمبو".
فکر می کنم آنزمان مسئول بالاتری که این پرونده را دنبال می کرد مسعود عدل بود. منطقه ای که این جنایت در آن رخ داد، منطقه نیروهای جلال طالبانی بود. چند نفر از پیشمرگه های جلال طالبانی در مدت تحقیق مرا همراهی می کردند. آنها تلاش داشتند که موضوع را یک حادثه جلوه دهند و انگیزه جنایت را سرقت اعلام می کردند. مطابق گزارش من اما، می شد با جزئیات (فاصله محل شلیک؛ زاویه شلیک، وسایل سرقت شده و...) به این نتیجه رسید که حمله از قبل طرح ریزی شده بوده است. من موفق شدم یک قبضه کلت به سرقت رفته نیروهای سازمان که در بازار سیاه به فروش رفته بود را نیز پیدا کنم که با مطابقت شماره آن کلت، شکی باقی نمی ماند که این اسلحه مربوط به همان نیروهای پیشمرگه مجاهدخلق بوده است. نتیجه نهائی تحقیقات من به فردی ختم می شدکه از "پیشمرگه های" یه ک یه تی (وابسته به جلال طالبانی) بود. آنزمان در سطوح دیپلماتیک، مسئله بین سازمان و نیروهای جلال طالبانی طوری حل و فصل شدکه انگیزه آن جنایت، انگیزه ای غیر سیاسی عنوان شد. در همان زمان سازمان می توانست این موضوع را به بهانه ای برای "کرد کشی" تبدیل کند. اما موضوع را "کِش" نداد.
- احتمالا اوائل پائیز سال 1363من به همراه یک گروه از "پیشمرگه های مجاهد خلق" (در مجموع هشت یا نه نفر) به منطقه "دشت شیلر" اعزام شدیم. دشت شیلر پیشروی خاک عراق در ایران در منطقه مریوان است. این دشت بسیار سرسبز بوده و باکوه های بلند محصور شده است. دشت شیلر بسیار باریک و پهنای آن در برخی نقاط از چند کیلومتر تجاوز نمی کند که به تدریج به هم می رسد. این دشت از سکنه خالی و منطفه "حائل" جنگی قلمداد می شد. ماموریت ما آن بود که برآورد کنیم آیا امکان "اعزام و عزیم نیرو" از این منطقه وجود دارد؟ ("اعزام"= فرستادن و اعزام نیرو از ایران به مقصد کردستان عراق برای وصل به سازمان، "عزیم"= فرستادن و عزیم کردن نیرو از عراق به مقصد داخل ایران برای عملیات یا برقراری ارتباطات تشکیلاتی). ماموریت گروه ما در دشت شیلر حدودا 45 روز طول کشید. در شرایط سختی باید همه چیز را خودمان تهیه می کردیم. نان را هم باید خودمان می پختیم. نیروهای حزب دمکرات کردستان به ما کمک می کردند. بعد از 45 روز حضور در آن منطقه، تحرکات و رفت و آمد های ما به روستاهای مرزی در منطقه مریوان لو رفته و نیروهای رژیم قصد حمله به منطقه اسکان ما را داشتند. از طریق نیروهای حزب دمکرات کردستان ایران به موقع از قصد حمله ی رژیم مطلع شده و قبل از حمله رژیم، با حالت شتاب و سراسیمه منطقه را به طرف پایگاه اصلی مان در شهر ماوت- داخل خاک عراق- ترک کردیم. تقریبا 14 ساعت یک ضرب حرکت کرده و حسابی خسته بودیم. برای بازگشت باید دشت شیلر را طی کرده، در روبروی روستای مرزی "بِلکه" در منطقه بانه وارد خاک ایران شویم- که لازمه آن عبور از زیرِ پایگاه های رژیم و مناطق مین گذاری شده بود- پس از آن با طی یک مسیر سخت باید خودمان را به "سور کو- کوه قرمز" می رساندیم. با عبور از این کوه دوباره وارد خاک عراق می شدیم.
با تمام تلاشی که کردیم، نتوانستیم تا قبل از روشن شدن هوا به "سور کو" برسیم. تازه هوا روشن شده بود که دره ی زیر کوه را بالا کشیدیم. کمی بعد در حالی که هوا کاملا روشن بود و همه ما خسته و تقریبا بی رمق شده بودیم، به کوه پایه رسیده بودیم. بالا رفتن از این کوه از آن نقطه ای که ما در آنجا قرار داشتیم و با آن حالی که ما داشتیم حدودا نیم ساعت یا 40 دقیقه زمان می خواست. نه تنها ما خسته و "درب و داغان" شده بودیم، بلکه دو راس از قاطر های ما نیز دیگر کشش نداشته و نمی توانستند راه را ادامه دهند. دو تن از مردم محلی (قاطر چی) هم از چندین ساعت قبل که در یک روستا توقف کوتاه داشتیم به ما کمک می کردند. در آن روستا بار هایمان را از دو راس قاطر خودمان به قاطر های تازه نفس منتقل کرده بودیم. قاطر چی ها قرار بود ما را تا رسیدن به روستای "کنارآو" در عراق همراهی کنند. قاطرچی ها با دیدن خستگی ما و قاطرها تاکید کردند بهتر است استراحت کنیم. ما در کوه پایه بودیم و اگر چه هوا روشن شده بود، فکر می کردیم دیگر خطری متوجه ما نیست و بعد از کمی استراحت می توانیم کوه را بالا بکشیم. تقریبا ده دقیقه از "اُطراق" و استراحت ما در آن نقطه می گذشت. افراد گروه از خستگی روی زمین "ولو" شده بودند. "اسد الله" به عنوان نفر "هوشیار" کمی دورتر نگهبانی می داد، من مشغول جمع کردن چوب و خار بودم تا آتش روشن کرده و چای درست کنم. در چنین وضعیتی یک مرتبه مورد تهاجم شدید قرار گرفتیم. با شروع تیر اندازی به طرف ما دو قاطرچی محلی با قاطرهایشان به طرف دره سرازیر شده و فرار کردند. بارهای ما همینطور روی زمین مانده بود و "بچه ها" غافلگیر شده و نمی دانستند چه خبر است. در آن زمان من "مسئول نظامی" گروه بودم. با اسدلله پشت تخته سنگی موضع گرفته و شروع به شلیک متقابل کرده و به بقیه گروه اشاره کردم به طرف بالای کوه حرکت کنند. نفرات گروه جا به جا، پشت سنگ های بزرگ پناه گرفته و خودشان را به تدریج بالا می کشیدند. آشتباری نیروی مهاجم به ما با شلیک آر پی جی هم همراه شد و ما نمی دانستیم که چی شده و فکر می کردیم نیروهای رژیم به ما حمله کرده اند. بعد از تقریبا 15 دقیقه آتشباری سنگینِ متقابل، صاحبِ خانه باغی که نزدیک ما بود و در همان اول اُطراق و استراحت، از آنجا برای درست کردن چای آب گرفته بودیم، بین ما و نیروهای شلیک کننده قرار گرفت و فریاد می زد که شلیک نکنید. به ما می گفت اینها"بارزانی" ها هستند و با آنها می گفت اینها "مجاهدین" هستند. شلیک ها قطع شد. من و اسدالله بطرف آن مردِ صاحبِ خانه باغ رفتیم. چند نفر هم از نیروهای بارزانی به طرف ما آمدند. وقتی متوجه شدند که ما کی هستیم، معذرت خواهی کردند. توضیح دادند که چند وقت قبل یکی از نیرو های آنها توسط نیروهای "خبات" کشته شده و چون بر سر نفر نگهبان ما (اسدلله)، چپیه ای دیده بودند که همچون نیروهای خبات بود، فکر کرده اند که ما "خبات"ی هستیم. اسدالله و روزبه (بهروز، از بچه های کرد که بعدا گوینده رادیو مجاهد کردی شد) تنها نفراتی بودند که در گروه ما و در این ماموریت گاها چپیه به سر می کردند.)
حاصل این درگیری زخمی شدن "مقداد" معاون فرمانده گروه از ناحیه لگن بود. او بعدا همیشه در راه رفتن عادی نیز لنگ می زد.
پس از رسیدن به پایگاه "ماوت"، گزارش این درگیری را به مسئولین سازمان دادیم. جای سوال بود که نیروهای بارزانی که در اساس در منطقه پیرانشهر مستقر هستند، در منطقه بانه چکار می کردند. باز هم مسئله این درگیری در سطوح دیپلماتیک بین سازمان با بارزانی ها حل و فصل شد. حتی موضوع این درگیری علنی هم نشد تا هیچ فضای غیر دوستانه ای را تشدید نکند.
- فکر می کنم اوائل پائیز 1365بودکه یک گروه نُه نفره از مجاهدین در منطقه پشت آشان واقع در کوهپایه ی کوه قندیل (مقابل منطقه پیرانشهر) از سوی نیروهای وابسته به جلال طالبانی مورد حمله قرار گرفته و همگی کشته شدند. در آن زمان سازمان بسیار خشمگینانه عکس العمل نشان داد. مسعود رجوی اعلام کرد به دلیل آنکه نیروهای طالبانی"خون مجاهد خلق" را بر زمین ریخته اند، دیگر با آنها رابطه ای نخواهیم داشت. از این زمان رابطه با گروه اتحادیه میهنی کردستان عراق (یه ک یه تی) قطع شد. این واقعه نیز دلیلی نشد تا مجاهدین "کرد کشی" به راه بیاندازند.
بر گردم به زمان عملیات مروارید: خلاصه آنکه بر اساس شناختی که من تا سال1373 از سازمان و نیروهایش دارم و بر اساس مواردی که خود تجربه کرده یا در جریان جزئیات آن قرار داشته ام، نمی توانم تصور کنم که اتهام "کرد کشی" به معنی قتل و کشتار مردم کرد (و نه درگیری با نیروهای مسلح کرد که مجاهدین را مورد تهاجم قرار داده اند) واقعیت داشته باشد.
در نشست های بعد از عملیات مرورارید، مسعود بارها تاکید می کرد: حالا دیگر "سید رئیس" (صدام حسین) قدر و ارزش ارتش آزاددیبخش را تازه فهمیده است. هر نیرویی بخواهد به طرف بغداد حرکت کند باید اول از سد ارتش آزادیبخش بگذرد. عملیات مروارید درسی شد تا کسی دیگر از این خیال ها به سرش نزند. مسعود حتی به طنز و با اشاره به آنها که ادعا می کردند مجاهدین وابسته به عراق هستند، می گفت: معلوم نیست که ما به سید رئیس وابسته هستیم، یا سید رئیس به ما! (نقل به مضمون)
از این تاریخ به بعد درجه همکاری عراق با سازمان بسیار بالاتر رفت.
با پایان عملیات مروارید و نشست های بعد از آن، سه موضوع در دستور کار قرار داشت: بازسازی و تجدید سازماندهی تیپ ها و لشکر ها، ادامه نشست های انقلاب ایدئولوژیک و بند های بعدی آن و تدارکات برای برگزاری رژه بزرگ ارتش آزادیبخش.
رژه بزرگ ارتش آزادیبخش
مهر 1370: اوج دوره های آموزشی و تجدید سازماندهی بعد از عملیات مروارید، آمادگی برای برگزاری یک رژه بزرگ بود. جزئیات این رژه و اینکه قرار است در چه ابعادی برگزار شده و اینکه مسعود و مریم از نیروها سان دیده و اعضاء شورای ملی مقاومت نیز حضور خواهند داشت و اینکه خبرنگاران هم خواهند بود، به رزمندگان گفته نشده بود. برای چند هفته هر یگان به طور جداگانه تمرینات خود را انجام می داد. در یک دوره ی فشرده دو یا سه هفته ای با کار شبانه روزی، هزاران دستگاه خودروی چرخدار و زرهی و توپ و تانک کاملا شسته شده، بسیاری رنگ زده شده و بر روی همه آنها آرم ارتش آزادیبخش نشست. برای رزمندگان، این دوره تداعی کننده دوره آمادگی برای عملیات فروغ جاویدان بود.
روز قبل از رژه بزرگ ارتش آزادیبخش، من در دو قسمت سازماندهی شدم. ابتدا باید به عنوان نفر همراه در خودوری جیپ فرماندهی یکی از یگان ها می نشستم و پس از عبور از جلوی جایگاه، باید به سرعت خود را به همراه تعداد دیگری از رزمندگان به ستونِ خودروهای سوخت که در خیابان 600 پارک شده بودند، رسانده و در آنجا هر یک از ما به عنوان نفر همراه در جلوی یک تانکر سوخت می نشست. من (و البته بسیاری دیگر از رزمندگان) برای بار دوم در رژه شرکت کرده و این بار نفر همراه در جلوی یک تانکر "ماز" بودم. حرکت این ستون از مقابل جایگاه، تقریبا دو ساعت بعد از عبورِ ستون اولیه ای که من در آن بودم برنامه ریزی شده بود.
رژه ارتش آزادیبخش، تصویر بسیار قدرتمندتری از آنچه که بود را به بیرون عرضه کرده و ابعاد و توانمندی های آن را به نحو اغراق آمیزی بزرگتر از آنچه واقعا بود نشان می داد. اما از نظر مسعود این ارتش جدید باید "بینه ای" می شد در تائید "انقلاب مریم".
بعدها که فیلم رژه ارتش از سیمای آزادی پخش می شد از خودم می پرسیدم چند نفر دیگر از افرادی که در رژه شرکت دارند، مثل من دو بار در آن سازماندهی و شرکت داده شده اند؟ اعتمادم به "عنصر صداقت" در سازمان ترک برداشته بود. از خود می پرسیدم، چرا ما، رزمندگان باید تمام عیار صداقت و فدای خودمان را نشان دهیم، ولی سازمان دارد اینطوری "نمایش" راه می اندازد؟ چیزهای دیگر هم از جلوی چشمم رد می شد و روی آن مکث می کردم. مثلا بعد از رژه ارتش که برای چند روز برخی اعضاء شورای ملی مقاومت از تیپ و لشکرهای مختلف دیدار می کردند، وظیفه من و یکی دیگر از رزمندگان این بود تا تانکر آب بزرگی را در مقابل تصفیه خانه ی آب قرارگاه که توسط ارتش عراق اداره می شد، طوری پارک کنیم که به هنگام عبور مینی بوس و ماشین های حامل اعضاء شورا از آن محل، نقاشی بزرگ صدام حسین که در ورودی این تصفیه خانه بر روی یک دیوار سیمانی نقش بسته بود، دیده نشود. به خود می گفتم، این کارها یعنی دروغ و عدم صداقت. مسعود می گوید "بر سردَر این سازمان نوشته شده فدا و صداقت". و باز از خود سوال می کردم: چرا و چه نیازی به این کار هاست؟ و به خودم جواب می دادم: اگر من نمی فهمم چرا، ولی سازمان می داند دارد چکار می کند.
اعتماد مطلق و چشم بسته به سازمان باعث می شد که یا سوال نکنم، یا اگر چیزی را زیر سوال می بردم، به خودم شک کنم، ولی نسبت به سازمان دچار شک نشوم.
ادامه نشست های انقلاب ایدئولوژیک
بند ج) تناقضات جنسی
خلاصه ی نشست های مربوط به این بند این بود که: هرچه "لوش و لجن" دارید به مریم بدهید. تناقضات جنسی خودتان را بنویسید. حتی اگر فکر یا خیالی برای یک لحظه از ذهنتان عبور می کند، آن را دست کم نگیرید. "لحظه" را دستگیر و تناقضاتتان را بنویسید. فکر نکنید با طلاق مسئله تمام شده است. حواستان باشد که بالا و پائین شدن هایتان تازه شروع شده است. کار به جائی می رسد که در ذهنتان می روید سراغ آن "استفراغ بالا آورده" (زن یا مرد طلاق داده شده) و می خواهید همان را دوباره بخورید. کار بجائی می رسد که می روید داخل سطل آشغال ذهنتان می گردید تا بلکه تیکه عکس پاره شده ای از آن گذشته را زنده کنید. نباید آن خاطرات را پاره پاره کرد و دور ریخت، باید آن را سوزاند. حالا که طلاق را پشت سر گذاشتید، خاطرات و فکر و خیالات و فانتزی هاست که سراغتان می آید. آن را هم خودتان به تنهائی نمی توانید حل کنید. هر چه دارید را بنویسید و به "خواهر مریم" بدهید. هه این فکر و تناقضات بارهایی هستند که بر دوشتان سنگینی می کند. بنویسید و بارتان را به "خواهر مریم" بسپارید وخودتان را سبک کنید. فقط این چنین سبکبال است که می شود مراحل انقلاب را گذراند. با زنجیری بر پا که بر آن گلوله های سنگین آهنی بسته شده نمی شود پرواز کرد. (نقل به مضمون)
به این ترتیب "خواهر مریم" بسان فرشته ای بود که مجاهد خلقِ غرقِ در"لوش و لجن و تناقضات جنسی" را نجات می داد.
مشکلات من با انقلاب ایدئولوژیک، پروسه چندین ساله "مسئله دار" شدن تا درخواست جدائی
هر چقدر از بندهای مختلف انقلاب ایدئولوژیک می گذشت من بیشتر دچار سوال می شدم. اوائل این احساس را داشتم که آدم بسیار پرتی هستم و اصلا نمی دانم چه خبر است. به خود می گفتم شاید موضوع پیچیده است و این من هستم که نمی توانم پیچیدگی آن را بفهمم. به دلیل اعتماد به سازمان و مسعود و مریم، به خود شک داشتم و فکر می کردم اگر من انقلاب نکرده یا نمی توانم درست انقلاب کنم، حتما دلیلش این است که فهم و درکم کمتر از آنهائی است که انقلاب کرده اند. احساس متاقضی داشتم. از یک طرف انبوهی سوال و "چرا" ئی در ذهنم بود که می خواستم پاسخ آن ها را بدانم. از طرف دیگر به دلیل اعتماد به مسعود و مریم، فکر می کردم من خیلی "کثیف" تر از آن هستم که لایق سازمان باشم. این وضعیت متناقض سال ها مرا درگیر خود کرد. حاصل آن، بالا و پائین شدن های مستمر و زیگزاگی من بود. یک روز پُر از "شور و فطور " شده و با احساس در جلسات "انقلاب" داد می زدم و فکر می کردم که "انقلاب" کرده ام، چند روز بعد عقل و منطقم مرا مورد سوال قرار می داد و دوباره از آن حالت احساسی دور می شدم. سردردهای شدید که گاها 48 ساعت یا بیشتر مرا در خود می پیچید نتیجه این بالا و پائین شدن ها بود. دیگر در من از آن روحیه پرنشاط و سرزنده خبری نبود. یا مریض بودم، یا حال و حوصله شرکت در برنامه های جمعی را نداشتم. برای نماز بیدار نمی شدم. در نشست های روزانه بطور فعال شرکت نمی کردم. گزارش نویسی روزانه را خیلی مختصر انجام می دادم یا اصلا گزارش نمی نوشتم. و...
شهریور سال 1370بود که برای اولین بار این وضعیت در من آنقدر شدید شده بود که حتی روز پانزده شهریور؛ در مراسم صبحگاه و بزرگداشت تاسیس سازمان شرکت نکردم. این وضع من را حسابی به هم ریخت. از خودم بدم می آمد. در گزارش تشکیلاتی که در مورد خودم نوشه بودم فضای یاس و افسردگی کاملا به چشم می خورد. "کاک صالح" آن زمان برای رسیدگی به وضعیت "موارد خاص" به ستاد ما می آمد. روزی به من گفته شد که باید سراغ او بروم. در بنگالی که برای او در نظر گرفته شده بود، نشست داشتیم. دوستانه و محترمانه با من صحبت کرد. از برخی خاطرات کردستان حرف زد و نهایتا گفت: زیاد سخت نگیر. انقلاب کسی را تنها نمی گذارد. اگر تو خودت هم نخواهی انقلاب کنی، انقلاب تو را با خودش خواهد برد. منتها زیاد سخت نگیر و خودت را به "خواهر مریم" بسپار. (نقل به مضمون) من واقعا نمی فهمیدم"خودت را به خواهر مریم بسپار" یعنی چه و همین باعث می شد که شَکم به خودم بیشتر شده و این سوال که: "نکند من واقعا "پرت" هستم".
اواخر سال 1370یک بار هم با "برادر رحمان" (عباس داوری) نشست داشتم. در آن زمان ستاد پشتیبانی و ترابری و روابط، با هم در مجموعه بنگال های جلوی درب مستقر بودند. بعد از نشست با "کاک صالح" (ابراهیم ذاکری) زیگزاگ های من که مدتی کم شده بود، دو باره بالا گرفته بود. این بار من را سراغ عباس داوری که مسئول ستاد روابط بود فرستادند. اولین بار بود که با او نشست دو نفره داشتم. واقعا چیزی از حرف هایش نفهمیدم و چیزی از آن صحبت ها به یادم نمانده است.
اواخر سال 1371 بود که من را به بنگال "برادر شریف" فرستادند. برادر شریف (مهدی ابریشمچی) در همان مجموعه بنگال های جلوی درب ورودی اشرف بنگالی داشت که بنام او معروف بود. هر چند وقت که او به اشرف می آمد در این بنگال کارهایش را انجام می داد. با مهدی ابریشم چی نیز برای بار اول بود که نشست دو نفره داشتم. او اول آرام به گزارشات من و سوالات زیادی که در هر گزارش هایم مطرح کرده بود اشاره کرد. تلاش کرد که تا بطور منطقی برخی سوالات را جواب دهد. یک سوال من که دوباره در همان نشست آن را مطرح کردم این بود: برادر(مسعود) همیشه می گوید، به کسی که حرف می زند نگاه نکنید، به چیزی که می گوید گوش دهید و اگر حرفش درست است، آن را قبول کنید، حتی اگر دشمن باشد. بعد به"خواهرانی" که مسئولیت به دست دارند اشاره کردم و گفتم، اینکه آنها "مکتبی تر" و عنصر "ایدئولوژیک تر" هستند، جای خود، ولی کاری که می کنند اشکال دارد. اگر من انتقاد یا پیشنهادی مطرح می کنم برای ارتقاء کار است. اگر "برادر" آن حرف ها را می زند، پس چرا با من اینطور رفتار می شود؟ اگر انتقاد و پیشنهاد های من اشکال دارد بگوئید، ولی اگر درست است، حالا اینکه من انقلاب کرده ام یا نه چه اهمیتی دارد، چرا به این پیشنهاد ها توجهی نمی شود؟
بخوبی بیاد دارم که از این لحظه به بعد مهدی ابریشم چی یکباره تغییر کرد. او با صدای بلند و با لحنی که بیشتر، کلماتی با لحنِ "لمپنی" در آن بود گفت: الان طوری میشورمت و میذارمت کنار که دیگه از این غلط های اضافه نکنی. یک بار ننه من غریبم بازی در میاری و قهر می کنی و در مراسم ها شرکت نمی کنی، یک بار هم زبان در میاری و صاحب انقلاب را زیر سوال می بری. این انقلاب صاحب داره. تو جوجه تر از اون هستی که بخواهی با ادا و اطوار روشنفکری انقلاب خواهر مریم رو ببری زیر سوال. به تو خیلی رو دادیم. و ... (نقل به مضمومن)
هرچه بیشتر حرف می زد عصبانی تر می شد. من در آن زمان احساس می کردم گناه بزرگی انجام داده ام. برای من بعد از مسعود و موسی خیابانی، مهدی ابریشمچی هنوز هم نفر سوم سازمان بود. از خودم خجالت می کشیدم که کاری کرده ام که او اینچنین عصبانی شده است. در آخر های صحبت به گریه افتاده بودم. عکس "خواهر مریم" را از روی میزش برداشته و روی زمین گذاشته و زانو زده و زار زار گریه کردم. همه اش می گفتم: "خواهر مریم من رو ببخشید."
تا مدت ها بعداز این نشست ساکت بودم. فکر می کردم ارزش زندگی کردن و زنده بودن را ندارم و به خودم می گفتم: "ببین چقدر وضعت خراب است که برادر شریف باید به اشرف بیاید و برایت اینقدر وقت بگذارد." از خودم خیلی بدم می آمد و واقعا به مرگ خود راضی بودم و احساس می کردم یک "لکه ننگ" هستم و اصلا لایق سازمان نیستم.
بعد از چند روز که در بنگال جداگانه ای بودم، خیلی آرام و ساکت به کار برگشتم. نمی توانستم سرم را بالا کرده و به چشم همرزمانم نگاه کنم. فکر می کردم همه در آن لحظه ی عصبانیت و داد و فریاد های مهدی ابریشم چی آنجا بوده اند. به خودم می گفتم: "بقیه انقلاب کرده اند ولی تو هنوز داری انرژی می گیری. اصلا به چه دردی می خوری؟"
بعد از چند هفته در خود بودن، دوباره سوالاتم شروع شد. ذهنم و منطقم نمی توانست جواب های مهدی ابریشم چی را بپذیرد. تازه چشمم باز شده و می گفتم چرا اصلا او با من اینطور رفتار کرد، من که حرف غیر منطقی نزده بودم. ... نتیجه ی دورِ جدید بالا و پائین شدن های من این شد که هرچه مستقیم تر حرف هایم را ده و سوالاتم را مطرح می کردم. در نشست های جمعی ستاد، تا سوالی از مسئول نشست مطرح می کردم، به من پاسخ داده می شد، "این خانه صاحب داره و اگر کسی راضی نیست میتونه بره، ولی نمیتواند از صاحب خانه بخواهد قانون خانه را تغییر بده." به من گفته می شد: "مشکل تو اینجاست که فقط با عقلت همه چیز رو می بینی، نمی توانی خودت را بسپاری" و من دوباره سوال می کردم، "مگر با عقل فکر کردن اشکال دارد؟" کار به جائی رسید که در نشست های جمعیِ ستاد هر وقت می خواستم حرف زده، یا نظرداده و یا سوالی مطرح کنم، چند نفر از یاران و همرزمان ستادی بلند شده و مانع سوال کردن و حرف زدن من می شدند. مسئول نشست نیز "شجاعت" این افراد در پریدنِ به وسط حرف های من و اعتراض آنها به اینکه"چرا انقلاب نکرده است"، را نشانه "غیرت" آنها نسبت به "رهبری" دانسته و طوری مسئله را "مدیریت" می کرد تا دیگر حاضرین، سکوت خودشان نسبت به من را به معنی "بی غیرتی" شان تلقی کنند.
نتیجه این وضع آن شد که در سالن غذا خوری ستاد کسی سر میزی که می نشستم، نمی نشست. برای مدتی دو صندلی اینطرف و دو نفر صندلی آنطرف من خالی بود. همرزمانم جواب سلام و علیک من را نمی دادند. من بایکوت شده بودم تا "آدم" شوم. به دلیل سردردهای شدید به یک بنگال جدا رفته و استراحت می کردم. تصمیم گرفتم در اعتراض به رفتاری که با من می شد از خوردن غذا خودداری کنم. همان موقع گزارش مفصلی برای مسعود نوشته و از او خواستم بگذارد تا از سازمان بروم. توضیح دادم که چگونه بعد از انقلاب(1357)، برای اولین بار با شنیدن نوار صدای سخنرانی او پس از آزادی از زندان، "عاشق صدایش" شده و نوشتم که سازمان برای من همه چیز بوده و همه چیز است. در عین حال نوشتم که دیگر خود را به معنی ایدئولوژیک "مجاهد" نمی دانم. تاکید کردم که می خواهم به مبارزه ام با رژیم ادامه دهم ولی تقاضا کردم به اروپا فرستاده شوم. و نوشتم مایلم در اروپا ارتباط خودم را با سازمان حفظ کرده و همانجا به عنوان یک هوادار با سازمان کار کنم.
آذر 1373: مدتی از اعتصاب غذای اعتراضی و اعلام نشده من گذشته بود. "برادر صفر" اصفهانی، مسئول روابط جلوی درب اشرف، به سراغم آمد. گفت خیلی بی شرمی که از این بازی ها در میاوری. نامه ات را بدست برادر رساندیم. لوس بازی را بذار کنار و برو سرکارت". (نقل به مضمون)
بعد از آن، از بایکوت خبری نبود. من در یگ گزارش نوشتم که نماز نمی خوانم و نمی خواهم کسی برای نماز من را بیدار کرده یا برای نماز جماعت همه اش به من گفته شود، چرا نیامدی... نوشتم که در نشست های روزانه ی تیمی شرکت نمی کنم و گزارش نویسی روزانه را نیز انجام نمی دهم. و نوشتم از این به بعد من فقط یک "عنصر اجرائی"خواهم بود.
حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت ششم- 17مرداد 1392/ 7 آگوست 2013
منبع:پژواک ایران