«خیانت به اعتماد» و پیامدهای فردی آن
حنیف حیدرنژاد
برای بسیاری این سوال مطرح است که چرا عده ای از جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق پس از سال های طولانی جدائی از این سازمان زبان به سخن باز کرده و یا هنوز هم بخش دیگری همچنان سکوت می کنند؟ دلایل مختلفی را می توان تصور نمود، یکی از این دلایل، درک آشنائی با پیوندهای روحی- احساسی- عاطفی این افراد با سازمان مجاهدین خلق و بویژه با مسعود رجوی می باشد. با شناخت این پیوندهای عاطفی است که می توان بهتر درک کرد که این افراد بر مبنای چه پیش زمینه و با چه انگیزه یا انگیزه هائی وارد مبارزه بر علیه رژیم جمهوری اسلامی شدند؟ چرا و چگونه به سازمان مجاهدین خلق پیوستند و اینکه در مدت زمانی که در درون قرارگاه ها و پایگاه های بسته ی سازمان مجاهدین بودند چگونه زندگی کرده، چگونه سختی های مبارزه و زندگی در درون تشکیلات را تحمل کردند و بالاخره اینکه زمانی که پرسشگری را شروع کرده و انتقادات خود را مطرح کرده و خواهان جدائی شدند براستی بر آنها چه گذشت و با آنها چگونه رفتار شد؟
جمال عظیمی، یک از اعضاء سابق سازمان مجاهدین خلق است که سال 1360 تا 1362 به دلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق در زندان دیزل آباد کرمانشاه زندانی بوده است. پس از آزادی از زندان به دلیل وفاداری به آرمانهای آزادی خواهانه اش دو سال به طور مخفی به فعالیت های سیاسی اش بر ضد حکومت جمهوری اسلامی ادامه داده و در سال 1364 خود را به سازمان مجاهدین خلق در عراق می رساند. او 20 سال در عراق در قرارگاه اشرف و دیگر قرارگاه ها و پایگاه های سازمان مجاهدین خلق بوده است. جمال عظیمی در مطلب کوتاهی با عنوان: " دوزخیان شهر اشرف، شرح خاطرات تلخ و ناگوار فاجعه 73 در سازمان مجاهدین"[1] به تشریح دلایل فرار و جدائی خود از این سازمان پرداخته و می نویسد:" یک سال پس از سرنگونی صدام حسین از کمپ اشرف فرار و به تیف (کمپ آمریکائیها) رفتم. 2 سال و 7 ماه آنجا بودم و سپس به کردستان عراق رفتم و در تابستان 1387 (آگوست 2008 ) به اروپا رسیدم."
در این نوشته وی تشریح می کند که چگونه او در سال 1373 به همراه افراد دیگری در قرارگاه اشرف، که او تعداد آنها را در مجموع 700 نفر تخمین می زند، از سوی مسئولین و فرمانده هان و همرزمان دیروز خود در سازمان مجاهدین خلق در شرایطی بسیار غیر انسانی زندانی و بازجوئی شده و عده ای دیگری نیز مورد شکنجه قرار گرفته اند. وی با تاکید بر اینکه خودش شاهد کشته شدن هیچ یک از دستگیر شدگان نبوده، دو نام را مطرح می کند که مطابق شنیده هایش [زیر شکنجه یا بر اثر عوارض بعدی آن] کشته شده اند. وی تشریح می کند که چگونه در یک نشست جمعی با حضور مسعود رجوی متوجه می شود که برنامه ریزی و هدایت همه آنچه که او با نام "رفع ابهام" شاهدش بوده، با خود مسعود رجوی بوده است. وضعیتی که برای او 48 روز زندان توام با شکنجه روحی و برای عده ای دیگر تا 4 ماه ادامه داشته است.
جمال عظیمی در نوشته اش به یک نقطه تعیین کننده در تصمیمش در رویگردانی از مسعود رجوی اشاره می کند، تصمیمی که نهایتا چند سال بعد به فرار و جدائی او از سازمان مجاهدین خلق ختم می شود. وی آن صحنه ی تعیین کننده در نشست جمعی با مسعود رجوی را اینگونه تشریح می کند:
«من [...] اعتقادم به شازده [مسعود رجوی] فرو ریخت [...] چرا که او چشم در چشم من دروغ میگفت و اصرار داشت گفتههای او را تأیید کنم و اتهام مزدوری رژیم را بپذیرم. همانجا بود که دانستم همهی سناریوها [بازداشت و زندان و شکنجه منتقدین و ناراضیان درون تشکیلات] زیر سر خود اوست و آنچه بر سر ما آمده را خود او هدایت و برنامهریزی میکند و در ریز پروندهسازیها و برخوردها هست. پس از آن هرگز، رجوی آن رهبری که قبلا در حد پرستش او را دوست داشتم و حاضر بودم در راه و آرمان او هر فداکاری را بکنم نبود و نشد. و روز به روز فاصلهام بیشتر و بیشتر شد. چرا که به اعتماد و اعتقاد ما خیانت کرد و با ما بازی کثیفی کرد. اغلب نفراتی که وارد این داستان شدند، و این ظلم و ستم آشکار و جنایت از طرف باند تبهکار حاکم در حق آنان روا شد هرگز دیگر در درون تشکیلات کمر راست نکردند و نفر رجوی نشدند!»
دقت در آنچه جمال عظیمی در نوشته بالا به آن اشاره دارد برای شناخت وضعیت روحی جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق بسیار مهم است. شناخت این موضوع کمک می کند تا بتوان بهتر درک کرد چرا عده ای که سال های بسیار طولانی جان و هستی خود را فدای سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن کرده بودند تصمیم به جدائی از آن می گیرند. این جدائی در چه شرایط روحی- عاطفی- احساسی انجام می شود. چرا پس از جدائی افراد مختلف مواضع و رفتارهای متفاوتی در قبال سازمان مجاهدین و رهبر آن مسعود رجوی در پیش می گیرند. واژه کلیدی در درک این موضوع "خیانت به اعتماد" می باشد.
پیامدهای فردی "خیانت به اعتماد"
ضربه و شکست ناشی از "خیانت به اعتماد"، آن هم از سوی فردی که او را "در حد پرستش" دوست داری، ضربه ای سخت و دردناک است. شدتِ آثار و پیامد های این ضربه نیز بر روی هر فرد می تواند نسبت به دیگری متفاوت باشد. شاید بتوان این ضربه را تنها، با ضربه ی روحیِ تجاوز از سوی نزدیک ترین و قابل اعتمادترین فردی که می شناسی مقایسه نمود. ضربه ای که آدم را درهم می کوبد. در چنین وضعیتی، بعضی وقت ها "قربانی" در مواجه با آنچه پیش آمده باورش نمی شود، یا نمی خواهد که باور کند که چه اتفاقی افتاده است. بعضی وقت ها حتی خودش را "مقصر" می داند و سرزنش می کند، چون نمی خواهد آن اعتماد و پیوند با آن شخص را از دست بدهد. در عمل، پیامدهای دل شکستگی و غم و اندوه ناشی از چنین "خیانت به اعتماد" ی آنقدر عمیق و پایدار است که شاید عده ای هرگز از آن کمر راست نکنند. شاید عده ای برای فرار از درگیری فکری و احساسی و عاطفی با آن، سکوت را ترجیح دهند. شاید عده ای زیر فشار ناباوری سنگین آن به افسردگی و بیماری روانی مبتلا شوند. شاید عده ای برای فرار از درگیری ذهنی با آن، خود را با "چیزهای دیگر" سرگرم کنند و نخواهند که حتی یگر به آن موضوع فکر کنند. شاید هم عده ای برای تسکین خود و فرار از فشار ناباوری های روبرو شدن با آن حقیقت تلخ، به خودکشی دست بزنند و متاسفانه عده ای هم به انتقام گیری و همکاری و همراهی با "دشمن" دیروز، یعنی رژیم جمهوری اسلامی کشیده می شوند و... بالاخره از این میان درصد کمی نیز "کمر راست کرده"، خود را باز می یابند و حقیقت را بیان کرده و راه روشنگری، دادخواهی و عدالت خواهی را پیش می گیرند. بطور خلاصه "خیات به اعتماد" منجر به سرخوردگی و شوک روحی شدیدی می شود که برون رفت از آن ساده نبوده و زمان می طلبد.
متاسفانه هریک از حالت های تلخی که فوقا به آن اشاره شد در طیف جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق و آنها که قلب و احساس و عاطفه و باور و کمرشان از "خیانت" مسعود رجوی شکسته شده وجود داشته و واقعیت دارد. حقیقت تلخ و سنگینی که پیامد و ثمره آن انزوا یا مرگِ روحی انسان هائی شده که اگرچه با عشق به مردم برای آزادی و عدالت اجتماعی و رفاه و پیشرفت کشورشان و برای نابودی رژیم جمهوری اسلامی به مبارزه پیوسته و آماده تحمل هرگونه سختی و خطر شده بودند، اما به سکوت و بی عملی و انفعال کشانده شدند. نسلی از مبارزین که با ساده لوحی، اما با قلبی پاک و بدون هیچ چشم داشتی برای خود، آماده فداکاری بودند اما مورد سوء استفاده قرار گرفته و سپس به اعتمادشان "خیانت" شد. نسلی که بسیاری از آنان امروز در ناباوری گیج کننده ای در نقاط مختلف دنیا پراکنده و منزوی شده اند. بدین ترتیب نتیجه عملی سیاست های مسعود رجوی قفل شدن نیروی بزرگی شد که از صحنه مبارزه خارج و در خود فرو برده شده اند. این دستاورد، خدمت بزرگی است که بی تردید در طولانی تر شدن عمر رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی تاثیر داشته است.
باید در نظر داشت که مسعود رجوی یکی از بزرگترین "جرم"های خمینی را "خیانت به اعتماد توده ها" عنوان می کرد. او در نوشته ها و سخنرانی هایش از روز بعد از 30 خرداد 1360 پیوسته می گفت: "مردم ایران جلوی پای خمینی فرشی سرخ و خونین پهن کردند، اما او به اعتماد مردم خیانت کرد." (نقل به مضمون)
مسعود رجوی برای ما، نسلی که در آستانه انقلاب 1357با مجاهدین آشنا شده و به مجاهدین پیوسته بودیم سمبل مقاومت، صداقت، تیزهوشی، زیرکی بود. او را "برادر" خطاب می کردیم. فقط "برادر" نبود، فرمانده و سخنگوی ما بود و بعدها "رهبر عقیدتی" مان شد. با جان و دل دوستش داشتیم و حاضر بودیم خودمان را فدایش کنیم. آرمانها و آرزوها و ایده آل های خود را در او تجلی یافته می دیدیم. قرار بود که او این "اعتماد پرپر شده" از سوی خمینی را احیاء کند.
جمال عظیمی در نوشته اش آورده: «سوگند به خون و روح تمامی یاران عزیزم که طی سالهای 60 -62 و بعد از آن در زندانهای رژیم، دژخیمان خمینی هر شب از کنار ما بیرون می کشیدند و به جوخهی اعدام میبردند ذرهای اغراق نمیکنم. هنوز گرمای گونههای گر گرفته و لبهای تب دارشان را که در لحظه های وداع، برای آخرین بار میبوسیدیم احساس میکنم. در کنار پنجره های مشرف به میدان اعدام، با نفس های حبس کرده در سینه، در انتظار آخرین فریادهایشان قبل از تیرباران میشدیم، اغلب شعارهایشان در آخرین دم حیات «مرگ بر خمینی، درود بر رجوی، و زنده باد آزادی» بود.»
آری! این واقعیت دارد. بسیاری از نوجوانان و جوانان هوادار مجاهدین که با شور به مبارزه بر علیه خمینی و رژیمش شتافتند، با عشق "مسعود" بود که بر طناب دار بوسه می زدند و به میدان تیر راهی می شدند و با عشق او بود که در عملیات های مسلحانه شرکت کرده و سختی ها را به جان می خریدند. می دانستند "کسی" هست که آرمان های آنها را پاسداری می کند. یادم می آید در سال های 1361 تا 63 در کردستان هر وقت با پیشمرگان حزب دمکرات کردستان ایران یا کومله بحث می کردیم، یکی از سوالات یا حتی ایرادات آنها به ما این بود که چرا ما اینهمه "درود بر رجوی" می گوئیم و او را می پرستیم؟ من البته آن موقع در حد عقل و فهم خودم این سوال را می فهمیدم و به آن پاسخ می دادم، اما برای خودم یک چیز مشخص بود؛ "ما به او اعتماد داریم. به صداقتش شکی نداریم". به همین خاطر بود که خود را در مبارزه ای سخت به او "سپرده" بودیم.
فکرش را بکنید، وقتی شما تا این حد رابطه عاطفی با یک انسان برقرار می کنید، نمی توانید به سادگی بپذیرید که "او" اشتباه می کند، چه برسد به اینکه دروغ می گوید یا من را و "ما" را ابزاری برای رسیدن به اهداف خودش قرار داده است. در این میان، من به تنها چیزی که فکرنمی کردم این بود که او، "مسعود"، به اعتمادی که من و ما در طَبق اخلاص تقدیمش کرده ایم "خیانت" کند. (امروز البته به این نتیجه رسیده ام وقتی صداقت، سادگی، ساده لوحی، شور، هیجان، ماجراجوئی و ایدآلیسمِ رومانتیک با اعتماد چشم بسته و نا آگاهی، اما توهم اینکه "من خیلی می فهمم و همه چیز حالیم است"، همراه باشد، زمینه مناسبی فراهم می کند تا هر قدرت طلب و خودکامه ای آن شخص را مورد سوء استفاده قرار داده و از او به عنوان سرباز یک بار مصرف استفاده کند. من آنگونه بودم و امروز آنگونه بودنم را بزرگترین انتقاد خود و نسل خودم می دانم.)
در نوشته ی خودم "نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد"[2] (فصل هشتم، صفحه 58) یاد آوری کرده ام که وقتی به دلایل و چرائی های اشتباهات سازمان فکر می کردم، چقدر برایم سخت بود که بخواهم به "مسعود" نزدیک شوم. با وجود جدائی از سازمان، سال ها طول کشید تا در ذهنم مسعود را زیر سوال ببرم. "سازمان" و مسئولین و فرمانده هان و شورای رهبری و همه و همه را زیر سوال می بردم، حتی خیلی "تقصیر" ها را به خودم بر می گرداندم و می گفتم "مشکل" در خود من است و حتی خودم را "گناهکار" می دانستم، اما حاضر نبودم در ذهنم سراغ "مسعود" بروم. برایم او "رایت شرف" بود. می ترسیدم. از اینکه زیر سوال بردن او باعث شود که به این نتیجه برسم که "او" هم به من، به ما، به نسل ما "خیانت" کرده و اینکه اوست که "مسئول" همه اشتباهات است. آنقدر از این رودرروئی وحشت داشتم که ترجیح می دادم از آن فرار کرده و با آن رودررو نشوم. می ترسیدم با رودرو شدن با حقیقت، "همه چیزم" را از دست بدهم. او، "مسعود"، برای من، برای ما "همه چیز" بود. آری! نمی خواستم، نمی خواستم او را از دست بدهم. نمی خواستم.
فکر می کنم با درک اهمیت پیوندهای عاطفی و ایدآلیستی، و برای عده ای نیز پیوندهای ایدئولوژیک، بین اعضاء سازمان مجاهدین با مسعود رجوی و طولانی بودن این ارتباط بتوان بهترمتوجه شد که "خیانت به اعتماد" از سوی مسعود رجوی، در ابعاد فردی تا کجا می تواند برای اعضاء سازمان مجاهدین خلق ویران کننده باشد. همچنین می شود بهتر فهمید چرا وقتی یک مجاهد خلق (سابق) به این حقیقت برسد، دیگر ماندن او در سازمان و ادامه مبارزه برایش امکان پذیر نیست و چرا پس از سال های طولانی مبارزه، جدائی برایش اجتناب ناپذیر می شود. جدائی ای که با دل شکستگی، سرخوردگی، یاس، خشم و ناباوری همراه است. همچنین بدین ترتیب شاید بتوان بهتر درک کرد چرا برای بسیاری از این جداشدگان خلاص شدن از شوک و ضربه ناشی از رودروئی با حقیقتِ "خیانت به اعتماد از سوی مسعود" بسیار طول می کشد یا حتی شاید برای عده ای خلاصی کامل از آن امکانپذیر نباشد.
با امید به آنکه "قربانیان" خیانت به اعتماد، و جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق خود را باز یابند، ارزش انسانی خود و آرمانهای انسانگرایانه شان را به یاد بیاورند و به چشمِ حقیقت نگاه کرده و آن را بپذیرند. و به امید روزی که علیرغم رودروئی و مواجهه با این حقیقت تلخ، به نیرو و توانی دست یابند که بتوانند آنچه را که دیده و تجربه کرده اند بیان کرده و بدون تنفر و حس انتقام گیری، خواهان روشن شدن همه ی حقیقت و اجرای عدالت شوند.
حنیف حیدرنژاد
اول آوریل 2014
http://www.hanifhidarnejad.com
..............................
1- دوزخیان شهر اشرف، شرح خاطرات تلخ و ناگوار فاجعه 73 در سازمان مجاهدین
2- نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد
منبع:پژواک ایران