نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت پنجم
حنیف حیدرنژاد
قسمت پنجم: تشویق ازدواج های تشکیلاتی و برنامه های تفریحی و دسته جمعی
بهار تا پائیز 1368: موج ازدواج های تشکیلاتی چند هفته طول کشید. به تدریج روزهای پنجشنبه و جمعه "آسایشگاه برادران" خلوت وخلوت تر می شد. آخر هفته ها در ستاد ما یک چهارم تا تقریبا یک سوم تخت ها در "آسایشگاه برادران" خالی بود.
رزمندگان متاهل در قراگاه اشرف دو دسته بودند؛ یکدسته آنان که همسرشان در همان قرارگاه بود یا اگر هم همسرشان در خارج از اشرف بود، برای دیدن خانواده و بچه ها به اشرف می آمدند. برای این دسته، چهار مجموعه ی مسکونی در منتهی الیه ضلع شرقی قرارگاه اشرف احداث شده بود که "اسکان" نام داشت که با حروف انگلیسی "آ، ب، سی، دی" مشخص می شدند. اکثر افراد این مجموعه ها متاهل بودند. بدین ترتیب آخرهفته فرصتی بود برای آنکه والدین وقتی هم برای فرزندانشان داشته باشند.
دسته ی دوم متاهلین، افرادی بودند که برای دیدن همسر خود به پایگاه هائی که در بغداد بود می رفتند. اکثر این افرد مجرد بودند. تعدادی اتوبوس جدید به ترابری قرارگاه اضافه شده بود که هر پنجشنبه بعد از ظهر این دسته افراد را به بغداد منتقل و جمعه بعد ازظهریا شنبه صبح به قرارگاه اشرف باز می گرداند.
در این دوره از سوی رهبری سازمان و فرمانده هان ارتش آزادیبخش برای سرگرمی رزمندگان مجرد برنامه های جمعی و تفریحی تشویق شده و گسترش یافتند:
- پنجشنبه شب ها در سالن غذا خوری هر تیپ یا ستاد فیلم سینمائی نمایش داده می شد. بعضی وقت ها حتی دو فیلم پشت سر هم پخش می شد. تخمه و ذرت بو داده نیز در تمام مدت برای پذیرائی آماده بود. فیلم های سینمائی، سانسورشده و معمولا توسط یک نفر بطور زنده ترجمه می شد یا قبلا ترجمه روی آن گذاشه شده بود. برخی فیلم ها با دوبله حرفه ای همراه بود که از بازار تهیه شده بودند. سالن غذاخوری در زمان پخش فیلم معمولا یک چهارم تا یک پنجم ظرفیت معمول پُر بود. تعداد "خواهران مجاهد" که در این شب ها در سالن حاضر می شدند بسیار کم و برخی اوقات تنها شامل چند نفر می شد.
- تئاتر و آوازخوانی که قبلا گاه به گاه برگزار می شد، تقویت شد.
- مناسبت های مختلف ملی یا اعیاد مذهبی با جشن و آذین بندی همراه شد.
- در هر تیپ و ستاد یک یا چند تیم ورزشی تاسیس و آخر هفته ها نیز بین یگان های مختلف مسابقه برگزار می شد. در کنار زمین ورزشی افرادی از هر یگان با طبل و سنج تجمع کرده و با سردادن شعار، تیم خود را تشویق می کردند. تیم های ورزشی هر یگان، نامی برای خود انتخاب کرده بودند؛ آذرخش، طوفان، البرز و...
- هر چند هفته در سالن اجتماعات بزرگ قرارگاه اشرف یک شام دسته جمعی برگزار می شد. کیفیت و کمیت غذای سرو شده افزایش پیدا کرده و حتی در کنار غذا نوشابه هم سرو می شد. شام دسته جمعی از اوائل غروب شروع و تا حدود ساعت 22 شب ادامه داشته و در خلال آن نیز برنامه های هنری انتخاب شده ی یگان های مختلف، همراه با رقص های محلی اجرا می شد. در اجرای این برنامه ها زنان مجاهد شرکت نداشتند.
- همزمان با شام جمعی در سالن اجتماعات، بر روی پرده ای بزرگ، آهنگ هائی از فِیروز خواننده لبنانی همراه با تصویر او پخش می شد. در ستادها و یگان ها نیز قبل از شروع ناهار یا شام، آهنگ هائی از برخی از خوانندگان از جمله سیمین غانم پخش می شد.
- تورهای تفریحی و سیاحتی برقرار شده بود. ستاد ما تورهائی به مقصد کربلا، نجف، سامرا، بابِل و یک پارک تفریحی در بغداد را برنامه ریزی و اجرا کرد. معمولا تورها با دو یا سه اتوبوس انجام می شد. اکثرا بدون لباس فرم و با لباس شخصی به بیرون می رفتیم. در طول سفر برنامه ی "بکوب و برقص" برقرار و مثل مسافرت های خانوادگی در ایران با آواز خوانی و شوخی و بگو و بخند ... همراه بود.
- قبل از صبحانه، ناهار و شام، فیلم های کارتون (تام و جری و ... ) پخش می شد. بعد از شام برگزیده هائی از مسابقات ورزشی که از تلویزیون عراق دستچین شده بود پخش می شد.
پیامد های فروغ جاویدان
اعلام مسئول اولی مریم رجوی به عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین خلق ایران
بیست و ششم مهر ماه سال 1368، مسعود رجوی، مریم رجوی را که از سال 1364 و شروع انقلاب ایدئولژیک درونی سازمان به عنوان همردیف مسئول اول سازمان ایفای نقش می کرد، به عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین خلق معرفی (انتصاب) نموده و این "انتخاب اصلح" را نشانه "اوج و کمال انقلاب ایدئولوژیکی درونی مجاهدین" اعلام نمود. در واقع از همین زمان است که استارت "مرحله دوم انقلاب ایدئولوژیک" زده شد. در صحبت های مریم که بعد از سخنان مسعود انجام شد، مریم بر "رهبری عقیدتی خاص الخاص" مسعود اشاره کرده و بدین ترتیب بر جایگاه بی بدیل او تاکید نمود.
مسئول اولی مریم با موجی از تغییرات سازماندهی همراه شد. "انقلاب اداری" شامل تاسیس دانشکده (افسری) و گسترش کلاس های آموزشی با کمک فرماندهان ارتش عراق حاصل این دوره است. کتاب های آموزشی که فرماندهان عراقی از آن استفاده می کردند ترجمه شده و محتوای کلاس های آموزشی از سوی فرماندهان ارتش آزادی که این کلاس ها را به اتمام رسانده بودند به سطوح پائین تر آموزش داده می شد.
سازماندهی ارتش به تدریج تغییر و از نیروی پیاده به زرهی و سوار- پیاده تبدیل شد. تغییرات سازماندهی با آموزش های فشرده و مانورهای مختلف همراه بود. به تدریج چهره قرارگاه تغییر کرده، تاسیسات بزرگی در کنار هر یگان برای تعمیر خودروها و نفربرهای زرهی ایجاد شد. کمرشکن های بزرگ برای حمل نفربرها به ناوگان ترابری ارتش آزادی بخش افزوده شدند. سیستم مخابراتی نیز بر اساس ضرورت تغییر پیدا کرد. هرتیپ باید به همه لحاظ مستقل می بود. هر چند تیپ، یک لشکر و هر چند لشکر یک محور را تشکیل داده و با هم مانورهای سخت و فشرده نظامی انجام داده و از مهمات واقعی استفاده می کردند.
در این دوره من نیز تغییر سازماندهی شده و به ستاد پشتیبانی قرارگاه اشرف منتقل شدم. من که در آن زمان رانندگی هم بلد نبودم، مدتی مسئول تعمیرگاه خودروهای سبک و نیمه سنگین بودم. مدت کوتاهی هم مسئول کل تعمیرگاه خودروهای بنزینی و دیزلی شدم. بعدها مدتی مسئول قسمتی از تعمیرگاه بی ام پی شدم. در آنجا و به هنگام سرویس رادیوتور یکی از بی ام پی ها با ضربه ی فشار باد قوی، سنگ ریزه ای به چشم چپم اصابت کرد و مدتها با یک چشمِ پانسمان شده به قول "بچه ها" - "موشه دایان" شدم.
در این دوره، قرارگاه اشرف به لحاظ جغرافیائی بزرگتر شده و سیاج کشی های دور آن گسترش پیدا کرد. روزی در یکی از "نشستهای عمومی" مسعود با اشاره به عرفات و "تسلیم شدن" او در برابر فشارها، به "طعنه" می گفت: منطقه تحت حاکمیت ما بزرگتر از آن چیزی است که به عرفات دادند.(نقل به مضمون)
آموزش ها با پشتکار ادامه داشت و همه جای قرارگاه اشرف پر بود از چادرهای آموزشی یا یگان های مختلف که در حال آموزشِ رسته ی خاص خود بودند. در این زمان هر تیپ دسته های شناسائی، مهندسی، مخابرات، بهداری و گردان های رزمی مستقل خود را پیدا کرد. خطِ "رزمنده ی همه جانبه"، حکم می کرد که هر رزمنده چندین تخصص داشته و بتواند به تنهائی خیلی از کار ها را انجام دهد.
یک یگان غواصی و هوانیروز نیز به طور جداگانه در خارج از اشرف مشغول آموزش بود. یگان هائی نیز تحت عنوان تکاور برای عملیات سخت و ویژه، آموزش خاص می دید. تمام این آموزش ها توسط فرماندهان بالای ارتش عراق کنترل می شد.
برای استقرار فرماندهان ارتش عراق با درجه سرهنگی یا سرگردی که شبانه روز در قرارگاه اشرف استراحت می کردند یک مجموعه ی بنگالی مدرن در ضلع شمالی احداث شده بود. مجموعه افسران جزء، درجه داران و سربازان نیز با امکانات کم و کمتر در کنار آن قرار داشت. من برای مدت کوتاهی که در "بخش روابط" (جلوی درب ورودی اشرف) سازماندهی شده بودم مسئولیت رسیدگی به این مجموعه ها را با کمک کارگران سودانی و عراقی عهده دار بودم.
در این زمان هر چند وقت یکبار، رده ی خاصی از مسئولین برای شرکت در نشست هائی با مسعود و مریم به مکان دیگری می رفتند. پس از مدتی نیز رزمندگان هر یگان، ویدئوی این نشست ها را می دیدند. دو نشست مهم از این دست یکی نشست"حائل" بود که حرف اصلی در آن این بود که: فرد یا کس دیگری نباید بین فرد با رهبر عقیدتی اش "حائل" و مانع باشد. هرکس باید به این فکر می کرد که "حائل" درونی که مانع او با رهبری شده چیست و کیست و در نشست های جمعی در این مورد حرف می زد.
نشست دیگر، نشست "امام زمان" نام داشت و بطور غیر مستقیم بر جایگاه مسعود به عنوان جانشین امام زمان تاکید می شد. در این نشست مریم"حلقه ی وصل" به رهبری عنوان شد و اینکه لازمه رسیدن به مسعود، "وصل به مریم" است. از این زمان مریم عبارت بود از تنها فردی که مسعود را درک می کند و با او یگانه شده است. دیگر مجاهدین توان و لیاقت درک مسعود و رسیدن به او را نداشته و برای رسیدن به مسعود، تازه اول باید به مریم برسند. اینچنین شد که مریم پیوسته جایگاه بالا و بالاتری یافت. شاخص اصلی برای ارتقاء تشکیلاتی هر عضو مجاهدین یا رزمنده ارتش آزادیبخش پذیرش این جایگاه مریم بود. در نشست های مختلف، افراد تحولاتِ درونی خود را به "خواهر مریم" مربوط می کردند. هرکس بر این "خود سپاری به مریم" بیشتر تاکید می کرد "عنصر ایدئولوژیک تر" محسوب می شد.
از این زمان رزمندگان بطور فشرده و پشت سر هم و از طریق ویدئوهای بسیار طولانی نشست های مختلفی را می دیدند که به نشست های "انقلاب ایدئولوژیک" معروف بود و شامل مراحل مختلف بود. هر مرحله یا "بند" موضوع خاصی را شامل می شد. تا آذر سال 1373، زمانی که من از سازمان جدا شدم، بندهائی که من شاهد آن بودم، تا آنجا که به یاد دارم، عبارت بودند از:
بند الف: طلاق ایدئولوژیک ، بند ب: هژمونی "خواهران" ، بند ج: تنقاضات جنسی ، بند د: اطاعت بی چون و چرا از رهبری- خود را به رهبری سپردن ، بند ش: شورای رهبری ، بند ر: ریاست جمهوری مریم
- بند الف: طلاق ایدئولوژیک
حرف اصلی در این بند این بود که: هر مجاهد، چه زن و چه مرد، چه متاهل یا مجرد، باید هر زن و مردی که در ذهن و زندگی خود دارد را "طلاق" داده و از آن بطور کامل جدا شود. این همان "حائل" ی است که مانع یگانگی با رهبری عقیدتی است. هیچ فرد دیگری نباید ذره ای از انرژی یک مجاهد خلق و رزمنده ارتش آزادیبخش را که صد درصد متعلق به رهبری عقیدتی است به خود جلب یا جذب کند. "من" ی وجود ندارد. "ما" همه متعلق به مسعود هستیم. حتی "شهیدان و خون شهیدان" در مسعود و با مسعود است که معنی دارد. او "صاحب" این همه خون ها و جان هاست. ما اجازه نداریم ذره ای از انرژی خود را، در فکر یا عمل، به کس یا چیز دیگری مشغول کنیم. این طور است که مثل آن "خواهران و برادران شهید در فروغ که یک تنه صد نفر پاسدار را حریف بودند"، ما نیز لیاقت ذوب شدن در رهبری را پیدا کرده و با او یکی می شویم. اینطور است که می شود پیروزی بر رژیم را تضمین کرد. این یعنی جنگ صدبرابر.
رزمندگانی که به دنبال نشست های قبلی، بویژه نشست های تنگه و توحید، خود را مسئول شکست عملیات فروغ قلمداد کرده و احساس "گناه" داشتند، اکنون "شانس"ی پیدا کرده بودند تا خود و گناهنشان را "شسته" و با دادن همه آنچه که در ذهن دارند و با طلاق از همسر واقعی، یا طلاق از زن و مرد رویائی و درونی خود، یک بار دیگر این فرصت را بدست بیاورند که "رزمنده ای پاک و وفادار" برای رهبری خود باشند. همه این بحث ها نیز با مسئله ی جنگ با رژیم و سرنگونی پیوند زده شده و نتیجه گیری می شد که: این "انقلاب" لازمه و ضروری سرنگونی رژیم است. اگر کسی در مقابل این بند مقاومت کند باید "پاسدار و خمینی" درون خود را جستجو کند. مقاومت در مقابل این بند، یعنی آنطرف جبهه، جبهه ی رژیم را تقویت کردن.
در چنین فضائی هرکس باید با خود خلوت کرده و می دید آیا واقعا "ضد رژیم" است. اگر آری، باید انقلاب کند و "طلاق" بدهد. اگرنه، یعنی یک جائی در درون خودش هنوز "یک پاسدار و خمینی" زنده است و دارد عمل می کند. و این بدان معنی بود که هر کسی که طلاق نداده و انقلاب نمی کرد با زخم زبان و نگاه های تند هم رزمان خود مواجه می شد و این سوال که: کدام طرفی هستی؟ اگر واقعا اهل جنگی و خواهان سرنگونی رژیم پس چرا معطل می کنی؟ باید مایه گذاری کنی و ...
مریم رجوی بارها و به دفعات تاکید می کرد: "امروز دیگر "سقف" مجاهد بودن و شرط عضویت و مجاهد شدن پذیرش "شهادت" نیست، بلکه فدای تام و تمام برای رهبری عقیدتی است و قدم اول در این راه "طلاق" است." (نقل به مضمون)
نشست های بند الف ماه ها به درازا کشید. هنوز همه از بند الف عبور نکرده بودند که نشست های بند ب شروع شد. در این نشست ها به هر کسی که بند الف را رد نکرده بود گفته می شد: "قطار دارد حرکت می کند و منتظر تو نمی ماند. هرچقدر دیرتر بجنبی، عقب تر خواهی بود". افرادی که نمی توانستند پا به پای "بند های انقلاب" حرکت کنند، یا نمی خواستند که به این "انقلاب" تن در دهند، خلع رده شده و تغییر سازماندهی می شدند. این تغییرات طوری بود که باید چشمگیر بوده تا نقش تنبهی و جنبه ی"درس عبرت" بودن آن برجسته تر باشد.
- بند ب: "هژمونی خواهران"
این بند با اشاره به تصمیم مریم در سال 1363برای جدائی از مهدی ابریشمچی و سپس تصمیم وی برای ازدواج با مسعود، بر نقش "رها کننده" انقلاب ایدئولوژیک برای زنان اشاره می کرد. اینکه چگونه این انقلاب یک فرصت است تا زنان بر "نرینه" مردان بشورند. بر نقش ضد استثماری این "انقلاب" تاکید شده و اینکه پیام آن رهائی و آزادی زن، رهائی او از استثمار جنسیتی توسط مرد و اینکه زنان باید در صدر امور قرار گفته و قدرت را به دست بگیرند. برای محقق کردن این ایده نباید ده ها سال منتظر شد. ما، سازمان مجاهدین، به دنیا نشان می دهیم که می توانیم اولین جریان سیاسی باشیم که فراتر از شعار این موضوع را محقق کرده است.
بر اساس این تئوری مردان مجاهد که در سطوح فرماندهی مسئولیت داشتند، باید مسئولیت های خود را به "خواهران" می دادند. به تدریج باید "خواهران" مسئولیت همه امور تا پائین ترین سطوح را به عهده گرفته و مردان باید تحت مسولیت و زیر هژمونی زنان قرار می گرفتند.
موضوع اصلی نشستها این بود که مردان و زنان توضیح دهند برای پذیرش این هژمونی چه مشکلی داشته و با آن چگونه برخورد کرده و چگونه آنرا حل کرده اند.
بر اساس آنچه رزمندگان در نشست های ویدئوئی از فرماندهان خود دیده بودند، جواب ها، چه در این بند و چه در بند های بعدی، همه به "خواهر مریم" ختم می شد. اینکه از او، از مریم، انرژی می گیرند و... از این روست که در مناسبات درونی مجاهدین از این انقلاب با عنوان "انقلاب مریم" یاد می شود.
هر مردی که بند ب انقلاب را نمی پذیرفت یک "نرینه مرد" وحشی بود که زن را تنها با دید جنسی و تملک جویانه نگاه می کند. اگر مردی حاضر نیست هژمونی یک زن را بپذیرد، یعنی به پایان استثمار جنسی اعتقاد ندارد. از آنجا که بیشترین سرکوب رژیم متوجه زنان است، پیام این انقلاب برای زنان در ایران آن خواهد بود که مریم رجوی را الگوی خود کرده و بر علیه رژیم بشورند و اگر در درون مجاهدین کسی با این بند همراهی نکند، یعنی با رهائی زن مشکل داشته و خواهان بندگی و سرکوب زن است. هر زن هم که با این بند "مشکل" داشت، "مادینه" ای بود که نمی خواهد از دنیای "مفعولی" جدا شود.
در نشست ها اغلب این سوال مطرح می شد که موضوع "رهائی و پایان استمار جنسی" بجای خود، ولی بدون دخالت دادن عامل جنسیت، تکلیف "صلاحیت و توانمندی تخصصی" چه می شود؟ پاسخ این بود که این فقط یک دوره است، بعد از یک دوره، خواهران خوب یاد می گیرند چطور "پوست ار تن شما برداران" در بیاورند. نگران نباشید.( نقل به مضمون)
در فاصله بین پائیز 1368 تا تابستان 1369 کار اصلی در قرارگاه اشرف نشست های مختلف کوچک و بزرگ در رابطه با بند های انقلاب بود. در نشست های کوچک تر افرادی که" مسئله داشته" و هنوز "انقلاب" نکرده بودند، توسط مسئولین نشست یا همرزمان "انقلاب" کرده، زیر فشار روحی و روانی قرار می گرفتند. اغلب با چنین عبارتی:"چرا کِشش میدی، شرم نمی کنی، خجالت نمی شکی، به خون شهدا فکر کن، برو بگرد بین خمینی و پاسدار دورنی ات کجا لانه کرده، مشکل یک چیز دیگه است بی خود در نرو و بی خود بهانه در نیاور و..."
تا این زمان، زنان و مردان متاهل که حتی بند الف، یعنی طلاق را گذرانده بودند، هنوز بخاطر دیدن بچه یا بچه هایشان با هم گاه و بی گاه دیدار داشتند و یا اگر تنها به دیدن بچه ها به "اسکان"می رفتند، از سوی بچه ها در مورد علت نیامدن مامان یا بابا مورد سوال قرار می گرفتند. بدین ترتیب "بچه ها" به "مانع"ی در برابر "انقلاب"، بویژه بند الف، یعنی طلاق تبدیل شده بودند.
جدائی کودکان از پدر و مادر خود
با شروع حمله آمریکا به عراق در تابستان 1369/ 1991، قرارگاه اشرف باید به سرعت تخلیه می شد. رزمندگان ارتش آزادیبخش با تسلیحات و مهمات به بیابان های کفری در شمال شرقی شهر کوچک طوزخورماتو -در شمال قرارگاه اشرف و در مسر جاده اصلی اشرف به طرف کرکوک- رفتند. محل جدید، زمین های تپه ماهوری بود که قرارگاه "حنیف" نام گرفت. هر یگان در این زمین های وسیع پخش و زمین گیر شد. تسلیحات سنگین مانند تانک و زرهی تا آنجا که امکان بود در دل تپه ها و سنگر های بزرگ استار شدند. خودرو های سنگین و نیمه سنگین در دل شیارها و دره ها پخش شدند. رزمندگان در دل سنگر های مختلف در دل زمین مخفی شدند.
تا آنجا که به یاد دارم در فاصله ی بین شروع حمله آمریکا به نیروهای عراقی تا انتقال از اشرف به قرارگاه حنیف، مسعود و مریم در نشست های جداگانه ای با رزمندگانی که فرزند یا فرزندانی در اشرف یا در عراق داشتند آنها را قانع کردند که بخاطر سلامتی بچه ها، آنها باید از عراق به خارج (اروپا و آمریکای شمالی) منتقل شوند. قرار بر این بود که هر کسی که خانواده یا فامیل و دوست و آشنائی در این کشورها دارد، با آنها تماس گرفته و موافقت آنها را برای سرپرستی موقت بچه ها برای مدت "چند ماه" به عهده بگیرند. قرار شد اگر هم کسی فامیلی در خارج ندارد، سازمان، خود از بین خانواده های هوادار در خارج، برای بچه ها سرپرست جستجو کند. به این ترتیب در مدت چند هفته بچه ها ( تا انجا که اطلاع دارم حدود 700 کودک) از والدین خود در اشرف و دیگر قرارگاه ها و پایگاه ها در عراق جدا شده و به خارج کشور فرستاده شدند. سازمان از این موضوع با عنوان "فدای جان و خانمان" یاد می کند.
بسیاری از زنان و مردان مجاهد با این جدائی مخالف بودند. برخی با امید کوتاه مدت بودن این جدائی و اینکه به آنها قول داده شده بود که بعد از پایان جنگ (حمله آمریکا به عراق)، بچه ها دوباره به عراق باز خواهند گشت، با این جدائی موافقت کردند. آنگونه که بعدا متوجه شدم، تعداد کمی از والدین هم به این جدائی رضایت نداده و با فرزند یا فرزندان خود عراق را ترک کردند.
در نشست هائئ که بعد ها برگزار می شد، برخی از زنان و مردان مجاهد کودکانشان را"حائل" ی بین خود و رهبری عنوان کرده که با گذشت از آن، باید آن را "فدا" ی رهبری خود می کردند. برخی نیز از آن به عنوان "بهانه ای" یاد می کردند که "همسر سابق" (بعد از طلاق ایدئولوژیک) سعی داشته از آن طریق برای زنده کردن ارتباط سابق "نخ" بدهد.
به هر حال بچه ها از عراق رفتند و دیگر از بازگشت آنها خبری نشد. در سال های بعد که از سازمان جدا شدم، در صحبت با برخی از این کودکان، که دیگر بزرگ شده بودند و نیز در صحبت با برخی از سرپرستان این بچه ها، متوجه شدم که نامه های (بخشی یا تمامی نامه ها) این بچه ها و سرپرستان آنها به دست والدین بچه ها در عراق نرسیده بوده و پدر و مادر بچه ها از عراق تنها در موارد خاص و انگشت شمار با آنها تماس تلفنی داشته یا نامه برای فرزند یا فرزندان خود ارسال کرده اند. یک سوال بزرگ این کودکان و سرپرستان آنها این بود که: چرا پس از پایان حمله عراق، بچه هابه عراق بازگردانده نشدند و اینکه چرا بچه ها نمی توانستند تماس منظم تلفنی و پستی با پدر و مادر خود داشته باشند؟
حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت پنجم- 13مرداد 1392/ 4 آگوست 2013
منبع:پژواک ایران