نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت هفتم
قسمت هفتم: ادامه بند های انقلاب/ خروج از «سازمان» وعراق
حنیف حیدرنژاد
از بعد از رژه بزرگ ارتش آزادیبخش تا آذر 1373 که قرارگاه اشرف را ترک کردم، سه بند دیگر انقلاب را تجربه کردم.
بند د: اطاعت بی چون و چرا از رهبری/ خودسپاری به رهبری عقیدتی
خلاصه این بند این بود: فروغ جاویدان نشان داد وقتی "عنصر موحد مجاهد خلق" به رهبری عقیدتی اش وصل نباشد و خودش را تام و تمام در اختیار او قرار ندهد، چگونه "سر بزنگاه" ها پشت تنگه گیر می کنیم. بند های انقلاب هم نشان دادند که چگونه در وجود هر مجاهد خلق و هر رزمنده ی ارتش آزادیبخش "یک خمینی، یک پاسدار، یک نرینه وحشی یا یک مادینه مفعول" مخفی شده و لانه کرده است. بهای پاک شدن و سالم ماندن شما همه اش از جیب رهبری عقیدتی، مسعود و مریم، و بطور خاص از جیب مسعود است که پرداخت شده است. شما، اعضائ سازمان و رزمندگان ارتش آزادیبخش، با ورود به انقلاب ایدئولوژیک خودتان را رها و آزاد کرده اید. در واقع شما نه چیزی از دست داده اید و نه چیزی را پرداخت کرده اید. درست آن است که در این پروسه شما فقط "کسب" کننده بوده و این رهبری است که "پرداخت" بزرگ را کرده است. تا آنجا که به شما بر می گردد شما سنگینی بار و "لوش و لجن های" خودتان را به رهبری داده اید و بجای آن آزاد و رها شده اید. اینچنین است که تولد دیگری یافته اید. همه اینها را مدیون رهبری عقیدتی خود هستید. (نقل به مضمون)
مریم رجوی در جلسات و نشست های انقلاب می گفت: خمینی آمد تا انسان و انسانیت را در وجود مردم ما بکُشد. هر آدمی را زنده بگور کرد. انقلاب (ایدئولوژیک) به شما این قدرت را داد تا خروارها خروار خاک و تفکرات و تعلقات ارتجاعی و استثماری را به کناری زده و دوباره از درون قبری که خمینی برایتان کنده بود سربلند کرده و تولدی دیگر بیابید. اینجاست که باید قدر رهبری عقیدتی را بفهمید. یک رهبر مثل خمینی می تواند فرو بَرنده باشد، و یک رهبر مثل مسعود می تواند رها کننده.(نقل به مضمون)
مسعود هم بعد از صحبت های مریم می گفت: بدون مریم این انقلاب هم در کار نبود. شما وجود خودتان را از مریم دارید، بدون مریم "رهائی" و بدون چنگ زدن و وصل شدن به او نمی توانستید به اینجا برسید. و با اشاره به داستان سیمرغ تاکید می کرد: با او و در مریم است که می توانید بر فراز بالاترین قلل پرواز کنید. این چنین است که مریم با فدای خود "گَل بالابلند شاخسار" انقلابی شد که از آن زندگی و نشاط و شادابی می تراود. (نقل به مضمون)
نتیجه آنکه: تضمین جنگ صدبرابر و عملیات نهائی و سرنگونی، سرسپاری بی چون و چرا به رهبری عقیدتی است. و این "سرسپاری" عین رهائی است.
در خلال این نشست ها نیز آهنگ های "عارفانه" با صدای شهرام ناظری (اندک اندک جمع مستان می رسند ...) یا با صدای احتمالا - زویا ثابت- (گفتم غم تـو دارم ، گفتا ؛ غمت سرآیـد ...) پخش می شد.
فضای ایجاد شده در این جلسات چند هزار نفری آنچنان بود که بنظر می رسید پیروزی و عملیات سرنگونی در چند قدمی ماست و همه چیز پشت انقلاب کردن ما "گیر" کرده و این ما هستیم که اکنون باید با "شیرجه زدن" به دریای انقلابِ مریم خود را "روئین تن" کنیم تا عملیات سرنگونی به پیش برود.
فضای روحی- روانی حاکم برنشست های مسعود و مریم چنان بود که هرگونه مقاومت در مقابل "انقلاب"، فرار از "پرداخت" برای رهائی مردم و میهن معنی می داد. پیام این بند از انقلاب ایدئولوژیک این بود: سرنگونی رژیم و رهائی میهن و مردم در گرو سرسپاری به رهبری عقیدتی است و تنها اینگونه است که می توان سرنگونی را محقق کرد.
در نشست های "تعمیق انقلاب" که بعدا در هر یگان و ستاد برگزار می شد، این سرسپاری با عبارت "اطاعت بی چون و چرا" تکمیل شد. و از آنجا که سلسله مراتب سازمان و ارتش را "رهبر عقیدتی" تعیین می کرد، هر کس در موضع فرماندهی بود "انقلاب" کرده تر، "سرسپرد تر" و "وصل"تر بود، بنابراین "چون وچرا" کردن از "پائین به بالا" معنی نداشت و به مثابه رودرو شدن با رهبری عقیدتی" محسوب می شد. (مجاز نبود)
از خود می پرسیدم "اطاعت بی چون وچرا" برای چی؟ به یاد می آوردم زمانی که دوره ی آموزش سربازی را درسال 1359 در تهران می گذراندم. آنزمان به همراه یکی از هم دوره ای هایم بنام "حمید فتحی" از بچه های مشهد (که پس از سی خرداد 1360 توسط رژیم کشته شد)، با یکی از انجمن های هوادار سازمان ارتباط برقرار کرده بودیم و پنجشنبه یا جمعه ها با آنجا رفته و در برگشت اعلامیه هائی را که با خود به پادگان "سلطنت آباد" آورده بودیم مخفیانه پخش می کردیم. آن موقع "خط" سازمان مخالفت با سلسله مراتب ارتش و دفاع از تشکیل شوراها در ارتش بود تا "پائین"، یعنی افسران جزء، درجه داران و سربازان بتوانند با شرکت در تصمیم گیری ها، دستِ "بالا"ئی ها، یعنی فرماندهان ارشد را در تصمیم گیری هائی که می توانست بر علیه منافع ملی باشد ببندند، و به این ترتیب بر آن نظارت داشته باشند. در آنزمان من در پادگان "سلطنت آباد" هر جا که نگهبانی می دادم می نوشتم" چرا ارتش چرا ندارد؟"
اکنون و در برابر این بند از "انقلاب ایدئولوژیک" از خود می پرسیدم، چرا حالا و بعد از این همه سال، سازمان بر خلاف آن شعار و آموزش ها به جائی رسیده که از ما می خواهد "بدون چون و چرا" اطاعت کنیم؟ و پاسخی به سوال خودم نداشتم.
بند ش: شورای رهبری
"شورای رهبری" ادامه یا "تکامل" بند هژمونی "خواهران" بود. و اوج خودسپاری آنها به "مریم" را نشان می داد. در نشست های مربوط به این بند، باز از "رشادت خواهران" در فروغ جاویدان سخن می رفت و اینکه آنهائی که "جاودانه" شدند، به "خواهر مریم" وصل تر بوده اند. همچنین از اشرف ربیعی و فدای او برای مسعود و حتی از منیره رجوی، خوهر مسعود سخن گفته شده و او را سمبل زنان زندانی معرفی می کردند. به هرحال هرکس به مسعود نزدیک تر، رها تر بود. بعد از اشرف، این مریم بود که دیگر بار جوهره ی رهائی بخش مسعود را کشف کرده و با "فدا"ی خود (تصمیم به طلاق از مهدی ابریشمچی و ازدواج با مسعود) و با بجان خریدن هر نوع اتهام، خودش را فدای "رهبر عقدتی" اش کرده بود. آندسته از "خواهران" مجاهد که این "فدا" کاری مریم را بهتر درک کرده و از "چشمه زلال" او می نوشیدند، "صالح" تر می بودند. شورای رهبری مجاهدین فقط زنان مجاهد را شامل می شود.
با اعلام این شورا، ساختار قبلی تشکیلات که یک رهبری دسته جمعی را مد نظر داشت و از دفتر سیاسی و کمیته مرکزی تشکیل می شد ملغی گردید. از این زمان به بعد معیار صلاحیت در پذیرش مسئولیت در سطوح رهبری و فرماندهی، نه صلاحیت های ایدئولوژیک- تشکیلاتی و توانمندی های تخصصی، بلکه میزانِ "سرسپاری و اطاعت" به مریم تعیین گردید. هر زن را که مریم تائید می کرد، به همان میزان نیز به مسعود نزدیک و "یگانه"تر می شد. از این تاریخ تقریبا در تمام موضوعات، فرماندهی و مسئولیت با "خواهران مجاهد" شد و مردان می توانستند تنها در موضع معاون آنان مسئولیت به عهده بگیرند.
مریم در نشست های معرفی زنان شورای رهبری قول می داد که این "صفی است که تا تهران" ادامه خواهد یافت.
تنبیه و تحقیر با هدف "آدم" شدن
سال 1369 تا آذر 1373تمام مسئولیت هائی که داشتم از من گرفته شد. در مدت کوتاهی در چندین بخش و قسمت مختلف سازماندهی شده که هر بار به فاصله کوتاهی مجددا از جائی به جای دیگر منتقل می شدم. در این مدت در بخش های ترابری، حفاظت و گشت های بیرون قرارگاه و حفاظت ستون پیک های شهری، سوله های مهمات، روابط، تاسیسات و نهایتا در بخش شهرداری سازماندهی شدم.
کارهائی که به من داده می شد طوری بود که اغلب یا باید تنها انجام می دادم یا به همراه کارگران سودانی و عراقی. احساس می کردم هدف از نوع سازماندهی و کارهائی که به من داده می شد از یک طرف ایزوله کردن من و ممانعت از ارتباط من با دیگر رزمندگان است، از طرف دیگر اما، زیر فشار قرار دادن، تنبیه کردن و تحقیر کردن من نیز مورد نظر بود و اینکه "عبرتی" باشم برای دیگران. نوع رفتاری که با من می شد، من را به یاد حرف های "برادر شریف" (مهدی ابریشمچی) می انداخت که می گفت: "پوست از تنت در میارم، آدمت می کنم".
برخی از کارهائی که در یکی دو سال آخر انجام می دادم:
- آبیاری درختان قرارگاه (خیابان های اصلی قرارگاه). این کار را اکثرا به همراه یک کارگر عراقی که راننده تانکر آب بود انجام می دادم.
- نظافت و پاکسازی داخل و اطراف جوی های آب خیابان های اصلی قرارگاه و کندنِ خارهای اطراف جوی های آب و خارهای حدفاصل جاده تا جوی های آب (این کار را حتی در هوای گرم تا 40 درجه یا بالاتر هم انجام می دادم و به خودم می گفتم: "وحدت فرد و مسولیت اینجا باید ثابت بشه" . هوای گرم و داس یا بیل زدن بر روی زمین سخت و خشک باعث تاول زدن دستانم می شد. هنگام بیل زدن که باید با پای چپ روی آن فشار می آوردم، درد زانویم که تیر خورده بود را موجب می شد. ادمه این کار باعث درد در ناحیه بیضه که از زمان کردستان به آن مبتلا شده بودم می شد. وقتی با مسئولم در این زمینه صحبت می کردم به من گفته می شد: "فیلم بازی کردن رو بگذار کنار، بگو حرف اصلی ات چیه؟ راحت بگو مشکل "ج" (مشکلات و تناقضات جنسی) دارم. چرا بی خود موضوع را می پیچونی".
- کار دیگرم کندنِ قبر در "مزار شهدا" و رسیدگی به "مزار" بود. این کار را در اساس با "حبیب ..." (متاسفانه اسم خانوادگی اش رابه یاد ندارم. کشتی گیر و بچه همدان بود. تا آنجا که می دانم او چند سال بعد در ماموریتی که به داخل فرستاده شد کشته شد.) انجام می دادم .
- کار دیگرم جمع کردن زباله های قرارگاه بود. برای این کار به همراه یک کارگر عراقی یا سودانی که راننده ماشین بود، تمام مخازن بزرگ زباله در جلوی لشکرها و تیپ ها و یگان های مختلف را جمع آوری می کردیم. به دلیل گرمای شدید و زیاد بودن حجم زباله، مخزن های زباله اکثرا به شدت کِرم زده بود و بوی تعفن شدید می داد. کیسه های زباله موقع جابجائی پاره شده که باید زباله های ریخته شده جمع آوری و نظافت می شد. موقع این کار به یاد کتاب زیراکسی کوچکی می افتادم که در سال 57 و قبل از انقلاب در دانشگاه بوعلی سینای همدان به هنگام برنامه های سخنرانی بر روی یک میز کتاب دیده و خریده بودم: "زندگینامه محمد حنیف نژاد و یارانش". آن کتاب کوچک زیراکسی با چاپ خیلی خراب را بارها خوانده بودم. در جائی از کتاب و در معرفی ویژگی های محمد حنیف نوشته شده بود: روزی وقتی او به خانه تیمی آمد، دید که افرد گروه مشغول کار مطالعاتی هستند، اما ظرف های غذا روی هم جمع شده و همه جا کثیف است. آستین بالا زد و ظرف ها را شست و همه جا را تمیز کرد و بعد به بقیه یادآوری کرد که "تئوری بدون عمل" به جائی نخواهد رسید. (نقل به مضمون)
با یادآوری این رهنمود به خودم بود که هرکاری که به من داده می شد را با تمام وجود انجام می دادم.
- کار دیگرم بیرون بردن همین زباله ها به زباله دانی خارج قرارگاه و آتش زدن آنها بود.
احساس می کردم در شرایطی چون اردوگاه کار اجباری با من رفتار می شود، اما این وضع باعث ناراحتی من نبود. من هر کاری را با تمام وجود انجام می دادم. با شور و علاقه کار می کردم و روحیه منفعل نداشته، غرولند نکرده و یا اعتراضی هم به این نوع کارها نداشتم. آنچه مرا آزار می داد رفتار، نگاه ها و کلمات تحقیر کننده، آنهم از دوستان و یاران و همرزمانی بود که در رزمندگی من شکی نداشتند.
از خود سوال می کردم: واقعا معیار مبارز بودن چیست؟ تا آنجا که به سازمان بر می گردد که بهتر از هرکسی سابقه من را دارد، می داند که من چه ماموریت هائی داشته ام، می داند تا کجا و چند بار در معرض خطر و مرگ و کشته شدن قرار داشته ام، نسبت به صداقت من شکی ندارد و می داند که من چیزی برای خود نخواسته و چشم داشتی به چیزی ندارم. گزارش های من را خوانده اند و می دانند که هر چه نوشته ام با نیت و خواست ارتقاء کار و رزمندگی و ... است، توانمدی های من را هم که می شناسند و... پس چرا، چرا با من اینطور رفتار می کنند؟ اصلا من نمی خواهم دیگر "مجاهد خلق" باشم، و نمی خواهم انقلاب ایدئولوژیک" کنم، آیا می توانم مجاهد نبوده ولی به عنوان رزمنده آزادیبخش به مبارزه ام رژیم ادامه دهم؟
بعد از این فکر کردن ها دوباره نامه ای برای مسعود نوشته و از او خواستم با خواست من موافقت شود که رزمنده ارتش آزادیبخش مانده و به مبارزه ام با رژیم ادامه دهم و ... وگرنه بگذارد به خارج بروم تا از آنجا به عنوان هوادار، سازمان را پشتیبانی کنم.
آذر 1373: من بسیار ساکت شده بودم. مدتی بود که من را تغییر سازماندهی داده و در ستادمان، در تعمیرگاه جلوی درب ورودی اشرف سرویس ماشین های سبک را انجام می دادم. در این زمان با اسدالله که با هم در ماموریت شیلر بودیم، کار می کردیم. سالها بعد از آن ماموریت شیلر در یکی از ماموریتها روی مین رفته و پای چپش از ناحیه مچ قطع شده بود. همانطور که لنگان لنگان می آمد و می رفت، به آذری هم آواز می خواند. من هیچ ارتباط مستقیمی با دیگر رزمندگانی که به تعمیرگاه می آمدند و می رفتند نداشتم و فقط با ماشین و سرویس ماشین مشغول بودم.
یک روز، حدودا ساعت 11 صبح "برادر صفر" اصفهانی، مسئول روابط به تعمیرگاه آمد. تعمیرگاه کاملا خلوت بود. مشغول باز کردن و تعویض لنت چرخ عقب یک ماشین تویوتا بودم. صفر به من گفت: "هرکاری دستت هست، بگذار زمین "خواهر سارا" باهات کار داره". سارا یکی از زنان شورای رهبری بود که چند ماهی بود مسئول ستاد ما شده بود، بسیار کوچک و ریز اندام بود(متاسفانه اسم اصلی اش را نمی دانم). صفر هم در نشست شرکت داشت. سارا با اشاره به گزارش ها و نامه های من به مسعود پرسید: "این چرت و پرت ها چی بوده که نوشی؟ «اجازه بدهید به اروپا بروم و...»". ابتدا سعی کرد با لحن ملایم توضیح دهد که بالا و پائین شدن های اینطوری در دوره ی انقلاب ایدئولوژیک طبیعی است و تاکید کرد: "مشکل تو همیشه این بود که نفهمیدی عشق یعنی چی؟ و نتوانستی خودت را به رهبری بسپاری. بجای آنکه با قلبت خودت را بسپاری با مغزت همه چیز را می بینی." و سوال کرد: "آیا من هنوز بر پیشنهادم برای رفتن به خارج ایستاده ام؟" جواب داد بله. با لحن بسیار "غضبناک:" به من گفت: "اگر به من و به ما بود باید جِرت می دادیم. تو داری به رهبری پشت می کنی و ما را تنها می گذاری. پایت را روی خون شهدا می گذاری." به صفر نگاه کرد و گفت: "این دسته گل از بی لیاقتی شما هاست." دو باره پرسید که سر حرفم ایستاده ام یا نه، که مجددا جواب دادم بله.
"خواهر" سارا دفتر یاداشتش را باز کرد و گفت: "مسعود جوابت را داده". بعد جمله ای از مسعود را نقل کرد:" به قهرمان سلام برسانید. بگوئید هرجا برود، آخر سر با سر دوباره به سازمان بر خواهد گشت." (نقل قول هنوز تقریبا بطور کامل یادم مانده است)
سکوت حاکم شد. اشکم در آمده بود. سارا به من نگاه کرد و گفت: "خجالت نمی کشی؟ واقعا خجالت نمی کشی؟ از خودت پرسیده ای اصلا برای چی زنده ای؟ من اگر بجای تو بودم آب می شدم می رفتم توی زمین." من ساکت بودم. گفت:"پس چرا لال شدی، هان. همین رو می خواستی. نه؟ من اگر بجای تو بودم همین الان توبه می کردم. چرا لال شدی، چرا حرف نمی زنی...". بعد از کمی سکوت گفتم: خیلی ممنون، من کی می تونم بروم. سارا رو به صفر گفت: "می بینی؟ دریدگی رو می بینی ...". من باز ساکت بودم و بالاخره سارا به صفر گفت: "این تحفه را برادر ببر".
با صفر بیرون رفتیم. حرفی نمی زد. با هم ساکت به طرف "آسایشگاه برادارن" رفتیم. گفت زود وسایلت رو جمع کن. به "عباس" مسئول "آسایشگاه برادران" که منتظر ایستاده بود، گفت: "دم درب بایست تا کسی وارد نشود." موقع جمع کردن وسایلم، صفر بالای سر من ایستاده و وسایلی را که در یک ساک کوچک دستی می گذاشتم چک می کرد. بعد "لباس شهر" (لباس شخصی) پوشیدم. به عباس گفت که کمد من رو جمع و جور کند. با صفر به طرف پارکینگ رفتیم. همه مشغول کار بودند و کسی در محوطه نبو که رفتن من را ببیند. سوار ماشین وانت که خواستیم بشویم، صفر اشاره کرد که عقب و در قسمت بار بنشینم. به قسمت دیگری در قرارگاه رفتیم. در ساختمان دیگری وارد اتاق شدیم. "فرج "منتظرمان بود. برای عکس گرفتن من و فرج تنها بودیم. او را از زمان کردستان می شناختم. پرسید: "داری میری ماموریت خارج"؟ گفتم نمی دانم، گفت "آخه بخاطر عکست می گم که برای پاسپورته..." و بسرعت خودش را جمع و جور کرده و گفت از من نشنیده بگیر.
با صفر به ستاد جلوی درب برگشتیم. من را به یکی از بنگال های کناری برد. "گفت اینجا می نشینی و برون نمی آئی تا من بیام سراغت". حدود یک ساعت بعد برگشت. با هم به طرف درب اصلی رفتیم. چند دقیقه بعد اتوبوس پیک قرارگاه که هر روز بطور منظم به طرف بغداد می رفت به دم درب رسید. صفر برگه خروج از قرارگاه را بدستم داد و اشاره کرد سوار شوم.
در این زمان سه برادر دیگر من در همین ستاد بودند. اجازه خداحافظی با هیچ کدام را نداشتم.
تقریبا یک ساعت بعد در "پایگاه ازهدی" در بغداد بودم. یکی از "برادران مسئول" مرا تحویل گرفته و به طبقه آخر-بالای بالای ساختمان برد. یک اتاق کوچک با چند تخت دو طبقه آنجا بود. گفت "اینجا می مانی و بیرون نمی آئی." در همان طبقه یک دستشوئی هم بود. اجازه نداشتم از آن طبقه به پائین بروم.
همان فرد چند ساعت بعد برایم غذا آورد. یک بار دیگر سراغم آمد و گفت تمام وسایل داخل کیف ساک دستی ام را بیرون بریزم. خودش تمام وسایل را چک کرد. برچسب یکی دو تا از لباس های زیر که مارک ارتش آزادیبخش را داشت با قیچی پاره کرد. اواخر شب دوباره سراغم آمد و با هم به پائین رفتیم. در یکی از اتاق ها "خواهر سارا" رئیس ستادمان که همان روز قبل از ظهر با من صحبت کرده بود، منتظرم بود. یکی دیگر از زنان شورای رهبری نیز در کنارش نشسته بود.
سارا سوال کرد: "فکرهات رو کردی، حرفت و نظرت عوض نشده؟" گفتم. نه!
کاغذ و قلمی جلویم گذاشت و گفت بنویس: "اینجانب قهرمان حیدری، .... به دلیل آنکه توان ادامه مبارزه در ارتش آزادیبخش ملی ایران بر علیه رژیم ضد بشری خمینی را ندارم... " حرفش را قطع کرده و چیزی ننوشتم. گفتم: "کی گفته که من «توان ادامه مبارزه بر علیه رژیم را ندارم»؟ من هیچ وقت همچنین حرفی نزده ام. همه گزارشات من موجود است. انتقادات من چیز دیگری بوده. سازمان به خوبی من و سوابقم رو می شناسه، این وصله به من نمی چسبه...".
سارا گفت: "با من بگو مگو نکن. همین که گفتم. اگر ننویسی، از رفتن هم خبری نیست." چند لحظه به او نگاه کردم. اشک در چشمانم جمع شده بود و گفتم: «گالیله موقع محاکمه در دادگاه پایش را روی زمین می زد و می گفت: با همه این احوال تو گردی و می چرخی»، اگر شرط بیرون رفتن من از سازمان این است که این جمله را بنویسم، من هم همزمان با نوشتن این جمله می گم: من با مبارزه مشکلی نداشته و ندارم. اشکم در آمده بود. هرچه را «دیکته» کرد نوشتم و با قلبی شکسته اتاق را ترک کردم".
تا سحر خوابم نبرد به شدت عصبانی بودم، بعضی وقت ها گریهام میگرفت وبعضی وقتها دلم می خواست مشتم را بکوبم به دیوار، باورم نمی شد، باورم نمی شد که سازمان، سازمان من، "سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران" با من این رفتار را کرده است. هر چه گذشته بود را به حساب "خواهر سارا" می گذاشتم و نمی خواستم باور کنم که او تنها "مهره" ای است که فقط "وظیفه" اش را انجام داده است.
چند روز بعد ...
چند روز بعد من به همراه یک نفر دیگر از جداشدگان به نام حسین در آلمان بودیم. به هر کدام از ما صد دلار داده شد. آقائی بنام "علی" از (احتمالا) اعضاء سازمان، رابط ما بود. با ما حرف نمی زد و سوالی هم مطرح نمی کرد. ما را به یک خوابگاه "یوگند هِر برگه" برد. گفت همه مسائل حل و فصل شد است. اینجا شما با کسی کاری ندارید، کسی هم با شما کاری ندارد. مقرارت صبحانه و نهار و شام را توضیح داد و به من گفت چند روز منتظر می مانی، قرار است به سوئد بروی. علی هر روز یک بار به ما سر می زد. روز سوم به ما گفت: آماده شوید که می رویم. در وسط راه، داخل ماشین به من گفت: "رفتن تو به سوئد منتفی شده، داریم می رویم فرانکفورت. آنجا خودتان را معرفی می کنید." چند ساعت بعد، جلوی اردوگاه پناهندگی "شوِلباخ" بودیم. گفتم قرار این بود که من در خارج به سازمان وصل شوم. گفت: "من خبر ندارم. شما اول می روید اینجا خودت را معرفی می کنید، بقیه اش را بعدا باید دید که چه می شود". گفتم یعنی چی، کجا بروم چی بگویم؟ با اشاره به ماموریت سازمانی که اواخر سال 1364 از عراق به آلمان آمده و درخواست پناهندگی داده بودم، گفت: "با اسم همون موقع خودت رو معرف می کنی. گفتم کدوم اسم، من یادم رفته... گفت: "حنیف حیدرنژاد". درست می گفت. اواخر سال 1364 سازمان مرا در تغییرات سازماندهی به آلمان فرستاده بود. در آنزمان با نام "حنیف حیدرنژاد" خودم را معرفی کرده بودم. کمی بعد از یکسال درخواست پناهندگی من در آلمان رد شده بود و دوباره به عراق بازگردانده شدم.
از فرانکفورت به کالرسروهه فرستاده شدم و چند روز بعد برای مراحل بعدی پناهندگی به اداره امور پناهندگی در شهر دورتموند فرستاده شدم. در آنجا اسم اصلی خودم را اعلام کردم، به من گفته شد: "اگر مدرک رسمی دارید که شما «قهرمان حیدری» هستید ارائه دهید، وگرنه در بایگانی ما شما با مشخصات «حنیف حیدرنژاد» شناخته شده هستید. تا زمانی که یک مدرک معتبر رسمی هویتی ارائه ندهید، شما را با همان مشخصات اولیه که از سال 1985داده اید می شناسیم".
چند هفته منتظر مصاحبه اداره امور پناهندگی ماندم. هوا سرد بود. با همان لباس و کفشی که از عراق با آنها آمده بودم و اصلا برای هوای سرد و زمستانی آن سال مناسب نبود، از این طرف به آنطرف می رفتم. هر روز چندین بار با شماره ای که علی- رابط سازمان به من داده بود تماس می گرفتم. شماره تلفن مربوط به یک تلفن خبری سازمان بود. هر وقت که زنگ می زدم آخرین اخبار که روی نوار ضبط شده بود تکرار می شد. باورم نمی شد. به خودم می گفتم: سازمان می داند که میزان اطلاعات من از سازمان چقدر است. چرا من را همنطور توی خیابان ول کردند. مگر سازمان نمی گفت "گرگ های هار رژیم" در کمین نشسته اند و اگر کسی از سازمان بیرون برود یا به "فساد" کشیده می شود، یا به دام رژیم می افتد و به یک "تیر خلاص زن" مثل سعید شاهسوندی تبدیل می شود، پس چرا من را همینطوری ول کردند. من که برای مسعود نوشته بود، می خواهم در خارج به عنوان هوادار با سازمان در ارتباط بوده و از آن پشتیبانی کنم، پس چرا من را همینطوری ول کردند...
ترسیده بودم. عصبانی بودم، غمزده بودم و نمی دانستم چه در انتظارم است. با هیج کس حرف نمی زدم.
حنیف حیدرنژاد/ قهرمان حیدری
پایان قسمت هفتم- 20 مرداد 1392/ 11 آگوست 2013
منبع:پژواک ایران