کارخانه «مزدور» سازی سازمان مجاهدین خلق چگونه عمل می کند؟
حنیف حیدرنژاد
اسکار لافونتین[1] از رهبران سیاسی آلمان از سال 1995 تا 1999 رهبر حزب سوسیال دمکرات بود. تحت رهبری او بود که این حزب توانست به دوره 16 ساله ی صدراعظمی هلموت کهل پایان دهد. در این سال این حزب با کسب 40.9 درصد از کل آراء برنده انتخابات سراسری در آلمان شد و پس از ائتلاف با حزب سبزها، دولت جدید را تشکیل داد. لافونتین همزمان با رهبری حزب به عنوان وزیر دارائی نیز تعیین شد. اما کوتاه زمانی پس از این پیروزی، به دلیل اختلاف در برنامه ها و روش های سیاسی، با گرهارد شرودر صدراعظم، از سمت وزیر دارائی و نیز رهبری حزب سوسیال دمکرات استعفاء داد. استعفای او شوک و ضربه بزرگی به حزب سوسیال دمکرات آلمان وارد آورد. پس از برنامه های ریاضت اقتصادی که شرودر در آلمان به اجرا گذاشت بخش بزرگی از بدنه ی تشکیلاتی این حزب، از آن جدا شدند. بخشی از سیاست دوری گرفته و منفعل شدند، برخی به احزاب دیگر پیوستند و بخش بزرگتری به تاسیس یک حزب سیاسی جدید اقدام کردند. لافونتین چند سال از فعالیت های سیاسی دوری گرفت. سپس به حزبی که جدا شدگان از حزب سوسیال دمکرات تاسیس کرده بودند، یعنی حزب و آ اس گ[2] پیوست و پس از یک دوره همکاری سیاسی بین این حزب در غرب آلمان و حزب پ د اس[3] در شرق آلمان، این دو حزب درسال 2007 با هم متحد شده و حزب جدیدی بنام حزب چپ[4] را تاسیس کردند. از عواقب برنامه های ریاضت اقتصادی شرودر و جدائی لافونتین از حزب سوسیال دمکرات این بود که این حزب برای یک دوره دچار بحران سخت هویتی و بحران تشکیلاتی شد که هنوز هم کاملا پایان نیافته است. تعداد زیادی از این حزب جدا شدند. محبوبیت این حزب کاهش پیدا کرد به نحوی که در انتخابات سراسری در آلمان درسال 2009 تنها 23 درصد آراء را کسب نمود. به لافونتین از سوی مطبوعات، مردم عادی، اعضاء حزب سوسیال دمکرات و رهبران آن و نیز از سوی جداشدگان این حزب به دلایل مختلف انتقادات زیادی وارد شد، ولی او خائن و بریده و مزدور خطاب نشد. رفتار او شناعت و خیانت نام نگرفت و مورد توهین و فحاشی و اتهامات رنگارنگ قرار نگرفت.
نمونه های بیشتر دیگری در آلمان از رهبران و اعضاء احزاب سیاسی که از حزب خود جدا شده و به احزاب دیگر پیوسته و یا حزب جدیدی تشکیل داده اند وجود دارد. آنها نیز به خیانت و مزدوری متهم نشدند.
***
به ایران برگردیم و سازمان مجاهدین خلق ایران
آیا تاکنون شنیده اید که سازمان مجاهدین خلق ایران (سازمان مجاهدین/ سازمان) به خروج یا جدائی اعضاء خود یا شورای ملی مقاومت با احترام برخورد کند؟ "محترمانه" ترین برخورد، سکوت وعدم اطلاع رسانی در مورد این افراد بوده است. اما اگر کسی خودش مسئله جدائی و خروج از این سازمان یا شورای مجاهدین را علنی کرده باشد، بویژه هر چه آن فرد شناخته تر باشد، حمله مستقیم و غیر مستقیم به او شدیدتر می شود. در تمام این حملات، علاوه بر فحاشی و استفاده از جملات تحقیر کننده، اتهام اصلی «مزدوری برای وزارت اطلاعات» می باشد.
چرا افرادی با سوابق مختلف چندین ساله یا چندین ده ساله، که داوطلبانه به مبارزه وارد شده و به دلیل همکاری با این سازمان خطر دستگیری و زندان و شکنجه و کشته شدن را به جان خریده اند، از این سازمان جدا می شوند؟
چرا جدا شدگان از این سازمان اکثرا سکوت پیشه کرده و در مورد آنچه در درون این تشکیلات تجربه کرده و در مورد دلایل جدائی خود حرفی نمی زنند؟
چرا سازمان مجاهدین خلق به جداشدگان از خود یا شورای ملی مقاومت که انتقادات خود را علنی مطرح کنند، اتهام می زند؟
سازمان مجاهدین با حمله و فحاشی و اتهام زدن به جداشدگان چه هدفی را دنبال می کند؟
چرا و چگونه افرادی که ده ها بار (و در مواردی بدون اغراق صدها بار) در معرض دستگیری و شکنجه و کشته شدن قرار داشته اند، یک شبه «مزدور» وزارت اطلاعات می شوند؟ نقش سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن در«مزدور» پروری این افراد چیست؟ وقتی در طول بیش از سه دهه هزاران نفر از این سازمان جدا شده اند، به نحوی که تعداد جدا شدگان بیش از اعضاء حاضر در عراق است، آیا این واقعیت نمی تواند نشان از وجود یک «سیستم» باشد، که در درون این سازمان، «مبارز» را به «مزدور» تبدیل می کند؟ برنامه ریزی این سیستم و ماشین «مزدور» ساز با چه کسی می باشد؟
رهبر سازمان مجاهدین خلق معتقد است که او «نوک پیکان تکامل» است. همه چیز یا با اوست با بر ضد اوست. او خود را "خصم تاریخی و ایدئولوژیک خمینی" می خواند. در این دستگاه منطقی، او خود را یک سرِ طیف، و خمینی و رژیمش را سر دیگر طیف می بیند و نتیجه گیری می کند که هر کس که از "رجوی" جدا شود به صورت "اتودینامیک" به دامن "خمینی" پرتاب می شود.
اگر این استدلال را بپذیریم، اولا باید تا کنون همه جداشدگان از سازمان مجاهدین و شورای ملی مقاومت به "دامن" رژیم خمینی پرتاب شده باشند. آیا این چنین است؟ جداشدگان از سازمان مجاهدین و خانواده های آنها و دوستان و آشنایان این افراد که آنها را می شناسند، به خوبی می دانند که این افراد چگونه زندگی می کنند و بخوبی می دانند که مواضع سیاسی آنها در مورد رژیم چگونه است. آیا آنها این استدلال را از آقای رجوی می پذیرند؟
دوما، بر اساس این تئوری مسعود رجوی اگر قرار باشد هر کسی که از این سر طیف جدا شده به آن سر طیف پرتاب شود، قائدتا به صورت معکوس هر کسی هم که از آن سر طیف، یعنی رژیم خمینی جدا شده است، باید به این سر طیف، یعنی به دامن مسعود رجوی پرتاب شده باشد. آیا شناخته ترین افرد جدا شده از رژیم مثل اکبر گنجی یا نوری زاد و اشکوری و سروش و عطاالله مهاجرانی ... اینک با سازمان مجاهدین خلق هستند؟ چطور است که این "تئوری پرتاب اتودینامیک" ناقص عمل می کند؟ اگر یک سر این طیف "حق" است و یک سر دیگر "باطل"، اتفاقا باید پرتاب شدنِ "بریدگان" جبهه ی باطل، به سمت جبهه "حق" بیشترهم باشد. آیا نمونه ای در این مورد وجود دارد؟
جدا شدن افراد از سازمان مجاهدین می تواند دلایل و انگیزه های مختلف داشته باشد: ترس از مرگ، دلتنگی برای خانواده، تحمل نکردن روابط و مناسبات سخت و خشک تشکیلاتی و ارتش، انتقادات به روابط و مناسبات تشکیلاتی درونی مجاهدین، انتقاد یا مسئله دار شدن نسبت به مسائل ایدئولوژیک درونی مجاهدین بویژه انقلاب ایدئولوژیک و بندها و مراحل مختلف آن، انتقاد به روش برخورد با افراد و تنبیهاتی که در مورد افراد منتقد یا مسئله دار اعمال می شود، انتقاد به مناسبات غیردمکراتیک، انتقاد به استراتژی یا تاکتیک های سیاسی و نظامی و یا تشکیلاتی، انتقاد نسبت به رهبری سازمان مجاهدین و سوء استفاده او از اعتماد اعضاء و غیرپاسخگو بودن در مقابل دیگرانو .... دلیل جدائی هرچه که باشد، یک چیز مشخص است: باید به انتخاب آزاد افراد در پیوستن به مبارزه یا جدائی آنها احترام گذاشت.
وضعیت جدا شدگان پس از جدائی
جدا شدگان از سازمان مجاهدین خلق، بسته به انگیزه ی اولیه شان در وصل شدن به این سازمان و بسته به دلائیل گسست و جدائیشان، پس از جدائی به چند جهت مختلف گرایش پیدا کرده و سرنوشت های متفاوتی پیدا می کنند. شاید بتوان به طور عام چهار دسته را مشخص نمود:
اول: دسته ای که تا عمق وجودشان با گذشته سازمانی و تشکیلاتی زندگی می کنند. آنها اغلب به دلیل تلقینات طولانی که در درون سازمان در معرض آن قرار داشته اند با نوعی "عذاب وجدان" درونی درگیر بوده و خود را پیوسته سرزنش کرده و ناتوان از مبارزه می دانند و معنی خروج خود را "خیانت به خون شهدا و آرمان های سازمان" قلمداد می کنند. با سازمان رابطه تشکیلاتی فعال نداشته ولی ارتباط خود را حفظ می کنند. این دسته به لحاظ روحی و شخصیتی "درب و داغان" شده و باورشان شده که "مشکل" در خودِ آنهاست. آنها سازمان را پاک و خود را ناتوان وضعیف دیده و حتی خود را "گناهکار" می دانند و پیوسته خود را در مقابل سازمان "شرمنده" احساس کرده و از بیان هر سخنی که سازمان را خوش نیاید پرهیز می کنند.
دوم: دسته بزرگی که سکوت پیشه کرده و حتی مایل به صحبت کردن در مورد گذشته خود نیستند. این دسته اکثرا سعی می کنند با خانواده و کار خود را مشغول کنند. آنها در موارد بسیاری نسبت به سیاست ها ی سازمان سوال یا انتقاد دارند، اما معتقدند تا زمانی که رژیم سرنگون نشده باید از طرح انتقادات بطور علنی خود داری کرد. آنها کماکان اسیر این استدلال و تلقینات سازمان هستند که هرنوع انتقادی "آب به آسیاب دشمن" می ریزد.
سوم: دسته ای که از همکاری با احزاب سیاسی خود داری کرده و به این لحاظ سیاست گریز شده و به فعالیت های اجتماعی و فرهنگی مستقل یا حقوق بشری مشغول شده و یا حتی به مذهب دیگر و فعالیت برای مذهب جدید خود علاقمند می باشند. در بین این دسته، افرادی پیدا می شوند که به تدریج از شوک سخت و طولانی خروج از سازمان بیدار شده و خود را باز می یابند. به بازبینی و بازنگری گذشته خود پرداخته، خود و سازمان و رهبری آن را مورد نقد قرار داده و به تعریف جدیدی از خود رسیده و با اعتماد به نفس، دیوار و سدهای ذهنی درون خود را شکسته و به تدریج انتقادات خود به سازمان و رهبری را علنی می کنند. این دسته به باورها و انگیزه های اولیه شان که آنها را به مبارزه کشاند فکر می کنند. برای این عده سازمان نه هدف، بلکه یک وسیله بوده است. وسیله ای برای رسیدن به آزادی و تامین رفاه و عدالت اجتماعی و دمکراسی برای مردم و کشور. از زمانی که آنها متوجه شده اند که آرمان هایشان دیگر توسط این سازمان قابل تحقق نیست از آن جدا می شوند. پیوند های عاطفی و نیز درگیر بودن در مبارزه، جدائی آنها را سخت و طولانی می کند، اما بالاخره با تمام درد و غم و اندوهی که با آن درگیر هستند آن را عملی می کنند. این دسته، سازمان یا رهبری آن را مقدس نمی دانند و آرمان های والای انسانی را برتر از همه چیز می دانند. منتقدان جدی سازمان به این دسته تعلق دارند. این دسته جنگ یا دشمنی با رهبری مجاهدین ندارد. آنها از حقیقت دفاع کرده و روشنگری می کنند. این دسته نه در نفی کسی یا چیزی، بلکه در دفاع از آزادی و ارزش های انسانی است که حرف زده و یا می نویسند و نظر می دهند. همان آرمان هائی که بخاطر آنها وارد مبارزه شده بودند.
چهارم: افرادی که به دلایل مختلف به این نتیجه رسیده اند که توسط رهبری سازمان مورد سوء استفاده قرار گرفته اند. احساس می کنند "بازی خورده" و بسیاری چیزها را از دست داده اند و به انتقام جوئی از سازمان و رهبری آن فکر می کنند. با این وجود حتی این دسته را هم نمی توان "مزدور" دانست. فرهنگ عمید مزدور را اینگونه تعریف می کند: "کسی که برای دیگری کار می کند و مزد می گیرد." با این تعریف، نمی توان حتی این دسته از جدا شدگان را هم "مزدور" خطاب کرد. زیرا این رژیم نیست که آنها را خریده و به خدمت در آورده است، بلکه آنها با اختیار خود همکاری با رژیم را با هدف ضدیت و ضربه زدن به رهبری مجاهدین برگزیده اند. در واقع این افراد برای رسیدن به هدفشان رژیم را به خدمت خود در آورده و از امکانات مالی که رژیم در اختیارشان قرار می دهد برای رسیدن به اهدافشان استفاده می کنند. با این حال اگر بتوان با مسامحه این دسته را "مزدور" نامید، با اطمینان باید گفت که سه دسته اول شامل این تعریف نمی شوند.
حال چگونه است که سازمان تحت رهبری مسعود رجوی که روزی بر "حفظ حرمت کلمه" تاکید می کرد، این چنین واژه ای را با اتهام سنگین نهفته در آن به سادگی در مورد طیف بزرگی از انسان های جداشده از سازمان مجاهدین و شورای ملی مقاومت به کار می گیرد؟
اتهام "مزدوری" بیش از آنکه به منتقدین سازمان مجاهدین ضربه بزند، به اعتبار این سازمان ضربه می زند. طرح چنین اتهامی نشان می دهد که رهبری سازمان مجاهدین ظرفیت تحمل انتقاد از درون یا بیرون از این تشکیلات را ندارد، به آزادی بیان دگراندیشان احترام نمی گذارد، به انتخاب آزاد مبارزان برای بودن با تشکیلات یا جدا شدن از تشکیلات باور نداشته و آنرا بر نمی تابد و برای فرار از پاسخگوئی به دیگران که پس چرا این همه مبارز از این تشکیلات جدا می شوند، به آنها اتهام می زند. تا از ریزش بیشتر نیرو ها جلوگیری کرده و بر بحرانن های درونی سرپوش بگذارد. آیا این همان روش هائی نیست که "سر دیگر طیف"، یعنی رژیم از آن استفاده میکند. در این حالت باید پرسید پس اصلا تفاوت محتوائی این دو سرِ طیف در چه می باشد؟
رهبری مجاهدین با اتهام زنی بی پایه و اساس موضوعی را دامن می زند که بیش از هرچیز باعث سرافکندگی خود او خواهد بود. مسعود رجوی زمانی با کشیدن تابلوی "تولید انبوه"، آزمایشگاهی را ترسیم می کرد که از درون آن با پیوند خوردن عنصر اجتماعی و چتر حمایتی آن، یعنی "عنصر موحد مجاهد خلق"، قرار بر این بود به صورت انبوه مبارزانی تولید شده تا دیوار اختناق را بشکنند. حال او باید پاسخ دهد چگونه از دل آن لوله آزمایشگاه، ماشینی سر برآورده که به طور انبوه "بریده و مزدور" تولید می کند؟
اگر چه این خودِ هر فرد است که در درجه ی اول مسئول اعمال و رفتار هایش می باشد، اما در سیستم های بسته و غیر دمکراتیک که بر تقدس رهبر تکیه می کنند و "پائین" مشارکتی در تعیین سیاست ها نداشته و بطور سیستماتیک و پیوسته در معرض آموزش ایدئولوژیک قرار داشته تا "خوب و بد" را همانگونه ببیند که رهبر می خواهد، در چنین سیستمی، دیگر این رهبر و دستگاه رهبری است که نقش تعیین کننده در شکل دهی اعمال و رفتار انسان ها دارد. به این ترتیب می توان ادعا کرد که در اساس این سیاست های غلط رهبر سازمان مجاهدین، بویژه انقلاب ایدئولوژیک ساخته و پرداخته او بوده که باعث شده تا بسیاری از مبارزان، برخلاف میل باطنیشان از سازمان مجاهدین جدا شده و از آن فاصله بگیرند. اتهامات بی پایه و اساس به جداشدگان نمی تواند بر این واقعیت سرپوش بگذارد.
حنیف حیدرنژاد
25.06.2013
منبع:پژواک ایران